- ۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۵
«هیچ چیز در دنیا ارزش آن ندارد که به خاطرش به ماتم بنشینی و هیچ چیز در دنیا لیاقت آن ندارد که به خاطرش مستانه فریاد شادی سر کشی.» اینو همیشه یادت باشه کادح. همیشه...
کادح، اگر نظر مرا میخواهی، باید بگویم عنصر سازندهی کالبد انسان «خاک» نیست؛ آرزوست. درواقع وجود انسان آمیخته با فقر است و تمنا اقتضای فقر وجودی اوست. به میزانی که انسان، تمنا داشته باشد، بیشتر تقلا میکند، به میزانی که تقلا و تلاش داشته باشد خدا برکت بیشتری به خواست و ارادهاش میدهد و به میزانی که ارادهی انسان به مشیّت خدا پیوند داشته باشد، آرزوهایش مستجابترند و مسئولیت روحش در برابر دستاوردها بیشتر میشود...کادح! تمنا در دلم موج میزند.
کادح، صبح یک روز پاییزی که نفحاتِ نسیم به صورتت میخورد و خورشید، هنوز در آسمان نتابیده؛ ما روحمان را برداشتیم و باهم به مقصدی مشترک قدم زدیم. رفتیم، خندیدیم، نفس کشیدیم، حرف زدیم، سکوت کردیم، پشت سر دنیا غیبت کردیم و دقیقا از همان مسیری که رفته بودیم؛ درحالیکه عطر نرگس در سرخرگهامان سُر میخورد و وُد درگوشهامان مشغول نجوا بود، بازگشتیم به همان نقطهی آغاز. در هنگام بازگشت، احساس کردم زمان هیچ تفاوتی نکرده. انگار شبیه فیلمهای «کریستوفر نولان»، جسممان را جا گذاشته و با روحمان ساعتها، زندگی کرده بودیم. راستش را بخواهی تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم. این لحظههای عمرم را خیلی دوست دارم کادح. خیلی. کاش میتوانستم آرزو کنم که زمان، متوقف شود، روحها از قفسِ تنشان خارج شود و بعد همهی ابناء بشر در وادی صدق با یکدیگر ملاقات میکردند.
در راستای گفتگوهای شبانهی اتاق ۲۲۰ دیشب یه سؤال پرسیدم از بچهها: «بنظرتون واحد شمارش زخم چیه؟» رضوانه گفت: «صبر.» فروغ گفت: «وجود.» و فاطمه سادات جواب داد: «خاطرهها.» میبینی کادح؟ به تعداد آدمهای روی کرهی زمین، واحد شمارش زخم متفاوته. رضوانه میگفت: «آدمها بر ناسورهاشون صبوری میکنن، پس باید لایههای صبرشون رو بشمریم.» فروغ میگفت: «هر ناسور، از لایههای وجودی انسان پرده برداری میکنه و هر زخم در وجود انسان تغییراتی رو ایجاد میکنه و این باعث میشه وجود انسان دائما در حال انقلاب باشه.» جواب هرسهشون برام محبوب و شگفتانگیز بود:) ولی من هنوز نمیدونم واحد شمارش زخم چیه؟ آخه بنظرم کمیت زخمها اهمیت نداره. درواقع لزومی وجود نداره که ما زخمها رو بشمریم و برای این کار واحد در نظر بگیریم. چون اساسا، شمارش معنا نداره و اگه قرار باشه چیزی سنجیده بشه، اون عیّار و ارزش زخمها و مرهمهاست. متوجه حرفم میشی؟ این مهمه که انسان ناسورهای با ارزش رو به میعادگاه حضورش بپذیره. کم یا زیادشون هم اصلا محلی از اعراب نداره. چه بسا زخمهای زیادی که کوچکاند و عیارشون بالا و چه بسا زخمهای کمی که بسیارند و بیارزش...
کادح عزیزم! ما در هیچ سرزمینی زندگی نمیکنیم. ما حتی بر روی کرهی زمین در میان هیاهوی این شهر عجیب هم زندگی نمیکنیم. منزل حقیقی من و تو قلب کسانیست که دوستشان داریم. حیآت واقعی ما در صدق و رِفْق معنا دارد.
کادح، کاش یک گلدان کوچک سفید به من هدیه میدادی و میگفتی: «درونش، قلبت را بکار و هر روز به آن آب بده، برای رشد بهترش با آن حرف بزن، در معرض نورِ تازه متولد شدهی خورشید باشد و...» آنگاه من قلبم را درون آن گلدان میکاشتم و در هنگامهی طلوعِ به تماشای اولین جوانههای سبزش مینشستم و ذوق میکردم. من به یک غلیان جدید در قلبم نیاز دارم. میخواهم قلبم با شوق در خاک ریشه بدواند...
از حالم پرسیده بودی کادح، خوبم و رها و امیدوار اما خستگی راه هنوز از تنم بیرون نرفته و باطریام زود تمام میشود. شبها قبل از هجوم تاریکی میخوابم و روزها، با تلألؤ نور تازه متولد شدهی خورشید روی صورتم، بیدار میشوم. چند روزیست تصویر رؤیایی در آغوش گرفتن آرزوهایم لحظهای از پیش روی چشمانم کنار نمیرود. سرشارم از غمی که در میانهی قفسهی سینهام دمام میزند و همهی وجودم هماهنگ شده با حزنی که با هر ضربان به پردهی نازک قلبم میکوبد. هوا هم سرد شده. آنچنان که حتی همین الان که برایت مینویسم، دستهایم مثل برف سفید شدهاند و احساس میکنم در رگ نبضم کریستال یخ گذاشتهاند. راستی یادت هست از تنهایی و غربت شکایت کرده بودم؟ من شکایتم را پس گرفتم. حالا دیگر من و تنهایی باهم عجین شدهایم. من و غربت سر به روی شانهی هم میگذاریم و آواز میخوانیم. آشوبها، تغافلها و تعارضها ذهنم را درگیر کردهاند. از خواندن خبرها عصبانیام و مقادیری خشمگین، ولی دارم سعی میکنم آرام شوم. درد در طواف ماهیچهی کوچک شمال غربی تنم راه میرود و تسبیح میگوید. خودم را سرگرم درس و کتاب و دانشگاه کردهام اما هنوز چمدانم برای سفر بعدی آماده نیست. احتمالا این بار که بروم، بعد از چند ماه به خانه برمیگردم. همهی وسایلم را ریختهام وسط اتاق و نمیدانم کی قرار است جمعشان کنم. دلم میخواهد زمان سریع بگذرد. سریع زندگی کنم. به آن روزهایی بروم که اشک شوق از چشمهایم جاریست و میان گریه و خنده بلاتکلیف ماندهام. میخواهم به روزهایی بروم که آرامم، که قرار گرفتهام. که به تماشا نشستهام، که دست در دست أنس تو از قفس تنم پرواز کردهام. میخواهم قلبم برَهَد از تپشهای گاه و بیگاه...
کادح؛ جهان از من کلمه میخواهد و من حرفی برای گفتن ندارم. حتی نمیخواهم ندای جهان را بشنوم. مدت هاست دلم میخواهد در کنجِ جزیرهی کوچک تنهاییام زندگی کنم. دلم آرامش مطلق میخواهد در سکوت زمان. میخواهم دمی آرام بگیرم، به تماشای سناریوی خدا بنشینم و بازیگر نقش هایی باشم که برایم تعریف میکند. نهایتش یا اشک است یا قهقهی مستانه. در این میان تو چه کنی؟ بدون هیچ پرسشی برای هزارسال نوری بغلم کن. بگذار حضور تو را با سلول سلول وجودم لمس کنم...
غمگینم. نمیدانم چرا و نپرس کادح. اما در این لحظه تمام داراییام اشک است. البته شاید کمی تشنه و گرسنه هم باشم؛ اما بیشتر از آب و غذا؛ نیاز دارم چشمهایم را ببندم و اشک بریزم. آنگونه که آسمان، بیتوجه به مردمانِ بیچتر بارانی میشود. دلم میخواهد چشمهایم را ببندم، بیآنکه به اشکوارههایم فکر کنم، بیآنکه به سردرد بعد از سرخیِ چشمانم فکر کنم، ببارم. بگذریم. اشک تجویز خوبی برای دردهای من نیست. من لبریزم از خواستنهایی که خیلی دوراند و با اشک و تمنا نزدیک نمیشوند. سرشارم از نبودن. تاریکم و جز آن ستارهی دورِ دنبالهدار هیچ نوری در آسمان من چشمک نمیزند. من تحقق حزنم. وجود دلتنگیام. مصداق حیرانیام. من همهی دلخوشیهایم را گم کردهام. نمیدانم هفت میلیارد آدم دیگر چطور و در چه حالی زندگیشان را سپری میکنند اما من واقعا رنجور و خستهام. گمگشتهام. کاش پیامبری معجزهاش یافتن و پیدا کردن بود. آنگاه از او میخواستم قلبم را بیابد. شادی و تحیُّر از دست رفتهام پیدا کند. روحم را به من بازگرداند. باز هم بگذریم. حرفهایم را جدی نگیر. بگذار به حساب آنکه دلتنگ کسی شدهام که هرگز در دنیا نمیبینمش. بگذار به حساب اینکه، مهمانیم در این غریبآباد. بگذار به حساب اینکه آشفتهسر شدهام. بگذار به حساب اینکه روحم برای آرمیدن بهانه گرفتهاست. بگذار به حساب اینکه در دنیا نفس میکشم. بگذار به حساب اینکه ماهیچهی قلبم از تقلا برای زندگی خستهاست. بگذار به حساب اینکه کارهای بسیاری دارم که باید انجامشان بدهم. بگذار به حساب هبوط. بگذار به حساب شب. مرا جدی نگیر. غمها میروند و میآیند...