- ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۳۴
روزی که باز گردی، سکوت سرد زمان را با هم میشکنیم، مقصود چشمهای لبریز از کلمه را میابیم، حرف تمام آرشههایی که سعی داشتند برایمان آواز بخوانند را میشنویم. روزی که تو باز گردی، قلبم به سخن میآید، چشمهایم موسیقی ستارههای دنبالهدار را مینوازند و دستهایم خواهند گفت چقدر داشتنت را آرزو کردهاند. روزی که بازگردی، تمام راهها، خطوط ممتد منتظرشان را نشانت خواهند داد، و مآه با شوقِ نهفته در روشناییاش نام تو را در گوش آسمان زمزمه خواهد کرد. روزی که بازگردی؟ نه. شاید هم روزی که «من به تو» باز گردم:)
در کدام سوی زمین آرمیدهای که به هر طرف نگاه میکنم ردپای تو را به آن میبینم؟ تو را زمان با خود به کدام لحظه برده است که ثانیههای اکنون و همیشهام دلتنگیات را فریاد میزنند؟ به نظارهام در کجای جهان ایستادهای که خاطرههایم گریه میکنند و آیندهام از ندیدنت واهمه دارد؟
شاید یک روز در حوالی جوانیام، در برابر جهان بایستم و ماجرای غربت خیل عظیمی از انسانها را تعریف کنم. شاید یکروز قبل از آنکه به دیدار تو بیایم، با سرزمینی که شاهد دلتنگیهایم بود وداع کنم و بر خاکِ سرخ سر به سجود بگذارم. شاید یک روز آن خندهی دور، نزدیک شود، بر لب من بنشیند. شاید آن قاصدک یک روز، تو را به من بشارت بدهد. شاید روزی بالاخره در منتها الیه طلوعِ فجر بتوانم به چشمهایت نگاه کنم و بگویم چقدر دوستداشتنت را دوست دارم. شاید یک روز بتوانم همهی حرفهایم را نفس به نفس تو، نجوا کنم. شاید یک روز بتوانم غمهایم را برایت بشمارم و بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. شاید یک روز؛ شاید...
من کی اینقدر بزرگ شدم که به جای فکر کردن به راههای رسیدن به آسمون و بغل گرفتن یه تیکه از ابرها، به جای فکر کردن به نقش برچسب آدامس خرسیم، به طعم آبنبات چوبیم، به جراحی پلاستیک صورتِ بستیِ عروسکیم، به رنگآمیزی نقاشیهام؛ به فندک تبدارِ چاووشی گوش بدم و با همهی وجودم زمزمه کنم که «چشمآی بارونیم، پاهای بیجونم، روحِ سرگردونم، گلای ایوونم، خندهی غمگینم، بار روی دوشم، دوست دارن برگردی» ها؟ کی؟