آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مهر ۰۱ ، ۰۶:۱۹
  • کادح

از حالم پرسیده بودی کادح، خوبم و رها و امیدوار اما خستگی راه هنوز از تنم بیرون نرفته و باطری‌ام زود تمام می‌شود. شب‌ها قبل از هجوم تاریکی می‌خوابم و روزها، با تلألؤ نور تازه متولد شده‌ی خورشید روی صورتم، بیدار می‌شوم. چند روزی‌ست تصویر رؤیایی در آغوش گرفتن آرزوهایم لحظه‌ای از پیش روی چشمانم کنار نمی‌رود. سرشارم از غمی که در میانه‌ی قفسه‌ی سینه‌ام دمام می‌زند و همه‌ی وجودم هماهنگ شده با حزنی که با هر ضربان به پرده‌ی نازک قلبم می‌کوبد. هوا هم سرد شده. آنچنان که حتی همین الان که برایت می‌نویسم، دست‌هایم مثل برف سفید شده‌اند و احساس می‌کنم در رگ نبضم کریستال یخ گذاشته‌اند. راستی یادت هست از تنهایی و غربت شکایت کرده‌ بودم؟ من شکایتم را پس گرفتم. حالا دیگر من و تنهایی باهم عجین شده‌ایم. من و غربت سر به روی شانه‌ی هم می‌گذاریم و آواز می‌خوانیم. آشوب‌ها، تغافل‌ها و تعارض‌ها ذهنم را درگیر کرده‌اند. از خواندن خبرها عصبانی‌ام و مقادیری خشمگین، ولی دارم سعی‌ می‌کنم آرام شوم. درد در طواف ماهیچه‌ی کوچک شمال غربی تنم راه می‌رود و تسبیح می‌گوید. خودم را سرگرم درس و کتاب و دانشگاه‌ کرده‌ام اما هنوز چمدانم برای سفر بعدی آماده نیست. احتمالا این بار که بروم، بعد از چند ماه به خانه برمی‌گردم. همه‌ی وسایلم را ریخته‌ام وسط اتاق و نمیدانم کی قرار است جمع‌شان کنم. دلم می‌خواهد زمان سریع بگذرد. سریع زندگی کنم. به آن روزهایی بروم که اشک شوق از چشم‌هایم جاری‌ست و میان گریه و خنده بلاتکلیف مانده‌ام. می‌خواهم به روزهایی بروم که آرامم، که قرار گرفته‌ام. که به تماشا نشسته‌ام، که دست در دست أنس تو از قفس تنم پرواز کرده‌ام. می‌خواهم قلب‌م برَهَد از تپش‌های گاه و بی‌گاه...

  • ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۵:۵۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۳۵
  • کادح

گاهی دوست دارم بمیرم؛ نه چون زندگی خیلی سخته یا چون دنیا یه قفسه؛ فقط چون شوق دارم به حیاتِ جدیدم و چون اون دنیا خیلی برام شگفت‌انگیز و زیباست. گاهی‌ دوست دارم حلاوت مرگ رو بچشم؛ گاهی دوست دارم مرگ رو از نزدیک ببینم و بعد به تماشای جهانی بشینم که بعد از من به حرکت‌ش ادامه میده؛ اما فورا پشیمون می‌شم. فورا پشیمون می‌شم. من نمی‌خوام بمیرم. نمی‌خوام با مرگ به اون دنیا سفر کنم. من حیات و ممات مؤثر می‌خوام. من می‌خوام خدمت کنم... من هنوز خیلی جوونم برای مردن! من هنوز خیلی زندگی نکردم. من هنوز خیلی آرزوها برای دیدن محبوبی که منتظرشم دارم...

  • ۴ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۳۲
  • کادح

واقعا چرا اصواتِ مختلف رو به بهانه‌های مختلف‌ هزار بار می‌شنویم؟ چه فرایندی توی مغز‌مون اتفاق میفته که برای Nامین دفعه، باز هم یه مداحی، یه آهنگ، یه موزیک بیکلام، یه صدا رو پلی می‌کنیم؟ یعنی چه اتفاقی میفته؟ چه ماده‌ای توی فضای مغزِ گردو مانندِ حیرت‌انگیزمون ترشح میشه؟ چجوری گاهی توی موقعیت‌های مختلف می‌تونیم اشعار و ابیاتی رو مدام تکرار کنیم،  خسته نشیم؟ مغز ما از کجا میفهمه که مغمومیم، عاشقیم، مهجوریم، منکسریم، دل‌تنگیم، تنهاییم، غریبیم،سرخوشیم، متحیر و...؟ واقعا چه دلیلی داره که ما با اطمینان می‌تونیم روی دور تکرار واژه‌ها و صداها باشیم، دل‌تنگی رو تشدید کنیم، اشک‌ها رو روان کنیم، خاطرات رو زنده‌تر کنیم و بعد لذت ببریم؟ ها؟ عجیبیم پسر. عجیب!

  • ۲ نظر
  • ۱۶ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۳
  • کادح

چه خوب است که انسان روحی را یافته باشد که بتواند بزرگ‌ترین شادی‌‌هایش را در آن بیابد. را‌زهایش را به امانت او بسپارد. درد‌هایش را به او بگوید. زیبایی‌های جهان را با حواسِ او در آغوش بکِشَد. با آرزوهایش در جهانِ خواسته‌های او درنگ کند. در پناه أمن او آرام بگیرد. سر به روی شانه‌های او بگذارد، و آهسته اشک بریزد. با ذکر نام او از جامِ حیات بنوشد و حتی با او رنج بکشد. برای او دل‌تنگ باشد. به‌ خاطر او سختی‌ها را تحمل کند و پیش برانَد. هنگامی که می‌خندد به او نگاه کند. چقدر خوب است انسان؛ برای قلبش، أنیس داشته باشد. چقدر این کلمه زیبا و آرزو شده‌ است.

  • ۲ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۱۹
  • کادح

من کی اینقدر بزرگ شدم که به جای فکر کردن به راه‌های رسیدن به آسمون و بغل گرفتن یه تیکه‌ از ابرها، به جای فکر کردن به نقش برچسب آدامس خرسی‌م، به طعم آبنبات چوبی‌م، به جراحی پلاستیک صورتِ بستیِ عروسکیم، به رنگ‌آمیزی نقاشی‌هام؛ به فندک تب‌دارِ چاووشی گوش بدم و با همه‌ی وجودم زمزمه کنم که «چشمآی بارونیم، پاهای بی‌جونم، روحِ سرگردونم، گلای ایوونم، خنده‌ی غمگینم، بار روی دوشم، دوست دارن برگردی» ها؟ کی؟

  • ۱ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۵۲
  • کادح

من شیفته‌ی درنگ در ثانیه‌هایی هستم که فقط به اندازه یک دم و بازدم من رو به غایتم متصل کنن. شیفته‌ی نگاه کردن به خلقت. شیفته‌ی مواجه شدن با احساساتِ واقعی. شیفته‌ی همین ترسی که از برابر چشمم عبور کرد. شیفته‌ی غمی که در دلم دمام می‌زنه. شیفته‌ی حُبی که در قلبم غلیان داره. شیفته‌ی قطرات سیالی که در چشمم موج میزنن. من با همه‌ی مرگی که قدم‌هام رو محاصره کرده؛ شیفته‌ی تنفس هستی‌ و زندگی‌ام. شیفته‌‌ی آرمیدن در جوار نور. نمی‌دونم تصورتون از آرمیدن چیه؟ اما آرمیدن برای من اونجایی معنا پیدا میکنه که با هر رنج و سختی و مشقتی چشم‌هات رو ببندی و بعد سراسر حجم ریه‌هات خالی بشه و بگی «آخ‌عیش. تموم شد. من رسیدم. من زندگی کردم.» غایت برای من رسیدن به لحظه‌ایه که سید مرتضی توی گنجینه‌های آسمانی  به تصویر کشیده. من برای رسیدن به اون لحظه تلاش می‌کنم. اونجا که میگه: «غایت خلقت جهان، پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد؛ بر هرچه ترس و شک و تردید  و تعلق است غلبه کنند.»همین. خیلی شکوهمنده. خیلی خواستنیه...

  • ۱ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۰۲
  • کادح

من همیشه از آدم‌ها آرزوهایشان را می‌پرسم و همیشه همه‌ی آنها در واکنشی واحد دمی درنگ می‌کنند؛ سپس انگار که برای لحظه‌ای هم که شده می‌خواهند در مهِ خواسته‌هایشان به سراغ دورترین أمل‌شان بروند؛ نفس عمیقی می‌کشند و همزمان که چشمانشان برق می‌زند، آرزویشان را می‌گویند. من هم به تعداد جواب‌هایی که شنیده‌ام، به این سوال فکر کرده‌ام و اگر تو از آرزویم بپرسی بی‌درنگ و به گواه نفس‌هایم میگویم: «گشایش». آرزو و خواست قلبی من گشایش است. گشایش برای انسان، قلب‌ها، زبان‌ها، ذهن‌ها، دست‌ها، چشم‌ها، درها، پنجره‌ها، آسمان‌ها. کاش روزی در کنار تو تحقق آرزویم را ببینم کادح. راستی آرزوی تو چه بود؟

  • ۴ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۴۱
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.