- ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۲۷
مادربزرگم میگفت گاهی آنقدر مینشینم و به دشت شقایق نزدیک خانهی کودکیهایم فکر میکنم که وقتی به خودم میآیم دستهایم بوی شقایق گرفته است. آن روزها منظورش را نمیفهمیدم؛ اما حالا گاهیوقتها در کنجِ شکوهمند دلتنگیام آنقدر مینشینم و به او فکر میکنم که وقتی به خودم میآیم میبینم، دستهایم عطر نفسهایش را گرفتهاست. آه دشتِ شقایق من...
در کودکی تصور آدمی که هیچ دوستی ندارد؛ برایم بسیار دور از ذهن بود. چون حتی مادر بزرگ، دوستی داشت که هرروز به بهانهی رفاقتشان به او سر میزد و در راه برایم بستنی عروسکی میخرید. در کودکی تصور اینکه مرگ روزی سر به دیوار قلبم میگذارد و سُکسُک میکند خیلی برایم دور از ذهن بود. آن را همیشه، یک پارچهی سیاه میدیدم که روی دیوار خانهی همسایه مینشیند. در کودکی اینکه کسی زندگی را فراتر از بازیهای من ببیند، خیلی برایم مضحک بود؛ گمان میکردم زندگی همین بازیست که من میکنم و نمیدانستم چرا کسی بازیهای مرا جدی نمیگیرد. در کودکی همهچیز برایم شبیه دویدن در جنگلی از مه و ابر بود. همهچیز برایم شبیه ورز دادن خاک باغچه برای ساختن خانهی گلی بود. همهچیز شبیه قطار سواری با عصای چوبیِ کهنسالی بود که مادر بزرگ داشت. همهچیز برایم شبیه لحظهای بود که اگر ابر از چشمانم میبارید کسی برای در آغوش کشیدنم میآمد. در کودکی گمان میکردم کسی مثل من هرگز تنها نخواهد شد؛ چون کسی به قدمتِ دماوند، به استواری کوه، به نورانیت آفتاب همیشه در خانهام نفس میکشید. زمان گذشت و همهی تصورات خیالانگیز کودکیام را نابود کرد. چنان که انگار هرگز کودکی نکردهام. زمان بیرحمانه میگذرد و نمیدانم چرا میلیاردها انسان به امید گذر زمان زندگی میکنند. گذر زمانی که شاید فرصت خوبی برای عبور از سختیها باشد؛ شاید صبوری را مشق کند اما هرگز درمان درد انسانها نیست. زمان فقط همهچیز را کهنه میکند و سپس به دستِ باد میسپارد. زمان؛ همین لحظهایست که من سر به شانهی دلتنگی گذاشتهام. زمان همین لحظهایست که شما در انبوه افکارتان شنا میکنید. زمان همین لحظهست. کاش جوانیام در «لحظه» زیست کند. چنان که غصهی رزق فردا و آیندهی نرسیده را نخورد. چنان که با حسرت به گذشته چشم ندوزد. چنانکه قدرِ حیات در همین ثانیهها را بداند و فراموش نکند؛ «نفسهای انسان، گامهاییست که به سوی مرگ برمیدارد.»
گمان میکنم اگر پردهها از پیش روی چشمهایم کنار رود، شاید ببینیم قامت بعضیها ستون هایِ عالم است. شاید ببینم حضورشان فضای تاریک میان آسمان و زمین را سرشار از تصنیف نور کرده. اگر پرده از پیش روی چشمهایم کنار رود، شاید دنیای زیباتری ببینم.
بعضی شبها از شدت زیبایی اون روز خوابم نمیبره. بعضی شبها از شدت شگفت زده شدن بابت افکار جذاب و اتفاقاتِ غریب اون روز، مختصات تنم رو حس نمیکنم. بعضی شبها از شدت خستگی، مغزم دستور میده بیدار بمونم. بعضی شبها درد برام آواز میخونه ودلش میخواد تا طلوع به تصنیفش گوش بدم. بعضیشبها دلم میخواد تا صبح بنویسم، حرف بزنم، اشک بریزم. شعر بخونم، سوختن شمع رو توی تاریکی اتاق نگاه کنم، ولی خب در نهایت همهی اون شبها درحالیکه من روی تخت دراز کشیدم، از گوشهی پنجره به آسمون خیره شدم، مدام فکر کردم و زیر لب «یا منتها طلب الطالبین» گفتم؛ به صبح متصل شدن. کاش میتونستم بعضی شبها به جسمم بگم: «تو بخواب من امشب با روحم قرار دارم، فردا بهت برمیگردم.»
کادح؛ جهان از من کلمه میخواهد و من حرفی برای گفتن ندارم. حتی نمیخواهم ندای جهان را بشنوم. مدت هاست دلم میخواهد در کنجِ جزیرهی کوچک تنهاییام زندگی کنم. دلم آرامش مطلق میخواهد در سکوت زمان. میخواهم دمی آرام بگیرم، به تماشای سناریوی خدا بنشینم و بازیگر نقش هایی باشم که برایم تعریف میکند. نهایتش یا اشک است یا قهقهی مستانه. در این میان تو چه کنی؟ بدون هیچ پرسشی برای هزارسال نوری بغلم کن. بگذار حضور تو را با سلول سلول وجودم لمس کنم...
خدایا:)
میشه یه حمد فووت کنی سمت بنیآدمت؟ واسه اون پدر و مادری که چشمهاشون نمیدید و پسرِ ده یازده سالهشون دستشون رو گرفته بود. واسه اون مامان بزرگی که پاش درد میکرد و نمیتونست ایستاده نماز بخونه. واسه اون پسربچه که توی صحن رضوی نشسته بود روی صندلی و نمیدونم چطور بود حالش. واسه اون خانومِ مسنی که عینک ته استکانی داشت و عصا زنون و تنها داشت میرفت سمت اقیانوس آرام. واسه اون پیرمردی که نمیدونم برا کدوم غصه بغض کرده بود. واسه خانومی که بهم دوتا شکلات کاکائویی داد که یکیشو بدم به کسی که نیست. واسه اونی که دنبال نمکِ تبرکی میگشت و نمک آخرین نسخهی درمانیش بود. واسه اون کوچولوی جوراب خرسی که داشت گریه میکرد. واسه اون نوزادی که دمِ صبح بیخوابی شده بود و به پهنای صورتش اشک میریخت و خانوم عرب اومد واسهش چهارقل خوند که آروم بشه. واسه اونی که روحش آروم نبود یا اونی که به لحاظ ذهنی دیلی داشت. واسه اون خانومه که همسرش توی دار الشفاء دنبال داروخونه میگشت. واسه اون خانوم عربی که روی یه دستش نقش و نگار بود و به یه دستش سرُم رینگر لاکتات. واسه اون آقاهه که دشداشه پوشیده بود و من فکر میکردم عربه ولی باهام فارسی حرف زد. حالا جدی اهوازی بود؛ نه؟ خدایا لطفا حمد فوووت کن خلاصه. واسه هرکس نیاز داره یا بعدا نیازش میشه. واسه همه. واسه دردهای جسمیمون. واسه روح و روانمون. واسه نورونهای مغز و اعصابمون. واسه سردردهای بیموقعِ یا دردسرهای الکی. مشتی تو که تسکین قلبهایی و ژلوفنِ دردها. پس بیا و قرار بده. تو که عیسی ابن مریم شاگردیتو کرده. تو که امام رضای ما با اسم اعظمت و با دمِ محمدیش روحِ تازه میدمه به جسمِ خستهمون. تو که توی جیبت پر از معجزهست، مارو با دردهامون امتحان نکن. واسه لوحِ محفوظ ما رشدِ بیانتها بنویس. رخصت بده درختِ سدر و صنوبر سبز شه روی کلهمون. با تشکر و حُبِ وافر، خیلی مخلصیم.
روح، پاییز، برف، زندگی، تپیدن، رفتن، أنس، دلتنگی، شوق، تمنا، رهایی، اشک، حرمان، تنهایی، نور، انتظار، دیوانگی، آرزو، نجوا، پروانگی..
نگرانم. نگران ِ خودم بعد از روضهی این سه چهار شب و به خصوص امشب. نگران ِ خودم، که هر سال میشنوم و باز همونیم که بودم. نگران ِ خودم، که سال به سال بدتر از قبلم. نگران ِ خودم، روزگارم، زندگیم، جوونیم. نگران قولهای فراموش شده. نگران غمهایی که دست انداختن توی گلوم و فقط قصدشون خفه کردن منه. نگرانم.
امام پرسید: ببینم پسر؛ مرگ نزد تو چه گونه است؟
او میدانست مرگ چشیدنیست. طعم دارد. میشود زیر لب مزه مزهاش کرد. میدانست مرگ «ذائقه» دارد. میتوانست بگوید: مرگ برایم «مثل» عسل است. اما نگفت. بهجایش انگار که قرار باشد شعری را ورد لبهایم عالمی کند گفت: از عسل شیرینتر.