آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

خدایا وقتی مرا خلق می‌کردی، درباره‌ام به فرشتگانت چه گفتی؟ آنگاه که داشتی روحت را در من می‌دمیدی، آن دمِ زنده شدنم، وقتی تو را در خود یافتم، وقتی پلک برهم زدم، وقتی لبخند تحسین‌برانگیز تو را دیدم؛ کدامین اسم اعظم‌ت را صدا زدم؟ ودیعه‌ای که به آرامی نزول غیث در قلب‌م نهادی چه بود؟ آیا آنچنان که می‌خواستی در خاک وجودم؛ سبز و بالنده شده؟ کدامین لحظه‌ی ملکوت را به من نشان دادی، که حالتی از اشک و شوق در مردم چشمم پدیدار شد؟ با من چه گفتی که کدح را به جان خریدم و لباس هستی بر تن کردم؟ مرا برای کدامین رسالت مبعوث کردی ای حکیم؟ در بطن مادرم مرا به چه‌چیز دلداری میدادی؟ در جسم بی‌جان و سردم چه نجوا کردی که گرم شدم، جان گرفتم، خندیدم، سماع کردم؟ به کدامین کلمه زندگی‌ام بخشیدی؟ مرا تجلی کدام صفتت می‌خواستی؟ تو ربّ منی. دوباره مبعوث‌م کن. آن کلمه‌ی آغاز کننده‌ی حیات‌بخش را باردیگر در قلبم بکار. طریق «شدن» را به من بیاموز. مرا دوباره تلاوت کن و این‌بار بگذار به نزدیکی قاب قوسین، تماشایت کنم و تو را بشنوم، بخوانم، نفس بکشم؛ با اشک، با شوق، با امید. آنگاه یقیناً مبارک خواهم بود. هَبْنی لاِبـْتِداءِ کَرَمِکَ.

  • ۲۷ آذر ۰۳ ، ۰۲:۵۶
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ آذر ۰۳ ، ۱۵:۲۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۵:۲۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مهر ۰۳ ، ۰۰:۲۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ مهر ۰۳ ، ۱۹:۴۸
  • کادح

خدا به خاطر ما، شیطان رو بیرون کرد؛ وقتی به ما سجده نکرد. و ما در اقدامی عجیب این موجود عزیز و لطیف و دوست داشتنی و عاشق رو فراموش می‌کنیم. خدارو میگم. چطور می‌تونیم اینقدر بی‌رحم باشیم و خدارو آنچنان که شایسته‌ست سجده نکنیم. چطور می‌تونیم به راحتی سر از سجده برداریم و چطور از میزان محبت خدا، قالب تهی نمی‌کنیم؟ کوه اگر بود متلاشی می‌شد، انسانیم و قلبمون هنوز مثل ساعت داره کار میکنه. الله اکبر... چه بنی‌آدمی! 

  • ۱ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۴۱
  • کادح

گاهی فاصله‌ی آرزو کردن تا اجابت شدن به اندازه‌ی بلندکردن سر و برداشتن چشم از روی زمینه. این زودترین حالت استجابت بود برای من. شاید ظاهرا کوچیک، ولی جالب، ولی شدنی. ما خدای آشکار و متجلی شده رو شاید بشناسیم با هزار اسم اعظم و صفت متعالی ولی یقین دارم خدا خفی، خدای غیب و خدای ماوراء ملکوت کل شیی رو هیچ‌وقت نخواهیم شناخت و چقدر باشکوه که چنین خدای باعظمت و فراتر از ذهنی داریم. چقدر عجیب. چقدر دوست دارم خدا رو بشناسم، ببینم، بغل بگیرم‌...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۳۴
  • کادح

در سمت چپ سینه‌ام، ماهیچه‌ای می‌تپد. در هرحالتی به نیایش بودنش مشغول است. انگار پاره‌ای از تن من نیست و در ملکوت دیگری زیست می‌کند. اگر می‌توانستم به پاس ۲۲ سال حرکت مداوم‌اش، او رو از تنگ تنم در می‌آوردم و از پیله‌ی وجودم رها می‌کردم و به خون غلتیدنش را تماشا می‌کردم. بی‌رحمانه نیست؛ من این صحنه را برای قلبم بسیار آرزو کرده‌ام و اگر این آرزو مستجاب نشود؛ آیا کسی هست که قلب مرا میان دستان گرم‌ش نگه‌دارد؟ 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۴۲
  • کادح

آدما کوچیک‌ترین کاری که می‌کنن رو فریاد می‌زنن و من مهم‌ترین کارهای زندگیم رو در گوشه‌ی یه صندوقچه‌ی چوبی خاک خورده نگه میدارم و نمی‌گم. واقعا باید گفت؟ که چی بشه؟ اگه قراره دیگران بهت احترام بذارن، بهتره به‌خاطر کرامت انسانی و ارزش‌های ذاتی و شخصییتی که ازت میبینن احترام بذارن. نه به‌خاطر چهارتا کار کوچیک و بزرگ که هزاران نفر بهتر و خالص‌تر از تو انجام دادن. 

باید به این بلوغ برسم که از معرفی نکردن خودم، ناراحت نشم و باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده بشیم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۳۹
  • کادح

از سفر برگشتم. از زیارت، از تماشا و از خودم. این مدت بی‌خبر ترین سفرهای عمرم رو داشتم. خوش گذشت. رها بودم و کسی در خاطرم تردد نمی‌کرد، جز کسانی که محبتی در قلبم کاشته بودند. این مدت به اندازه کافی زیر سقف خونه استراحت نکردم و نخوابیدم و تا ذهنم یاری می‌کنه، غم گوشه‌ی دلم کز کرده بود. هر بار به دلیلی و بهانه‌ای. الان هم پر از بهانه‌ی قدیمی‌ام. امشب فهمیدم من وقایع سخت زندگیم رو یادم نمیمونه. وقایع هرچقدر عظیم و هولناک‌تر، من به فراموشی مبتلاتر. این عالیه ولی گاهی که به سختی‌های گذشته رجوع میکنم، وقتیکه دلیلی پیدا نمیکنم و چیزی به خاطر نمیارم؛ از خودم تعجب میکنم و سختی اون واقعه در ذهنم می‌شکنه و هزار ذره میشه. انگار سختی‌ها فقط برای یه لحظه واسه‌م معنا دار اند  و بقیه‌ی لحظات تداعی اون یه لحظه‌ست که تکرار میشه. کاش یادم بمونه چه موانع سختی رو از سر گذروندم تا به اینجا رسیدم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۳۵
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.