آدمها داستانهای متحرکاند؛ قطار را به خاطر همین مواجهه مستقیم چندساعته با آدمها دوست دارم. بیپردهترین احساسات، عمیقترین رنجها و شادیها را در قطار به یک باره میشود دید و شنید و به گفتگو نشست. اوایل روزهای دانشجوییام اهل گفت و شنود نبودم. به گمانم بحثهای قطار بیش از حد زنانه بودند و راستش من هیچ نسبتی با بحثها نداشتم. گذشت، تجربهام بیشتر شد، سفر را عاشقانهتر دنبال میکردم و به هنگام خرید بلیط دعا میکردم خدا بندههای جالبانگیزش را برای ساعاتی همسفرم کند. از آن پس توی چمدانم پر از داستان شد. پر از رنج، پر از شادی، پر از تجربه مشترک. یاد گرفتم اگر همسفرانم «اهل» بودند؛ بشنومشان. یاد گرفتم سوالات بیپاسخ ذهنم را از آدم غریبههای توی قطار بپرسم. یاد گرفتم خودم را معرفی کنم و به گفتگو درباره دنیا بنشینم. قطار مدرسهی کوچکی بود برای منی که طفل نوپایی در دانشگاه بودم. پر از پند و نصیحت و شکرگزاری و تمرین و تلاش. ساعتهای بودنم در قطار گاهی به کتاب خواندن میگذشت، گاهی به شنیدن کلاسهای ضبط شده،گاهی به تماشای ریلهای بیانتها و گاه به گفتگو. هرکدام از هنگامها را به یک اندازه دوست دارم و میتوانم برای هرکدامشان یک کتاب بنویسم. کتابی شیرین، خواندنی و پر از شگفتی. الان نمیخواهم سر بحث را باز کنم. فقط همینقدر بگویم که در آخرین سفرم، عجیبترین همسفران را داشتم. صبور، مهجور، رنجکشیده، تنها، غریب، غریب، غریب.... آنقدر لحظات عجیبی را تجربه کردم و گوشهایم داستانهای عجیبی میشنید که تا خود صبح زمزمه کردم: خدایا مرا ببخش، شاکر رنجهایم نبودم و لحظهای که تنگ، مادرم را در آغوش گرفتم به او گفتم: مامان! نمیدونی مردم چه رنجهایی دارن و خدا چقدر به ما آسان گرفته. مادرم خندید. خندهاش شبیه وقتی بود که من تازه به کشفی رسیدهام که سالها پیش تجربه به او ثابت کرده بود. مادرم خندید و من فهمیدم، کشف بزرگ سفرم فهم رنج در قامت یکایک انسانها بود. باید به خودم بابت این کشف بزرگ، تبریک بگویم. کاش به شکرانه این فهم عمیق و این باور قلبی؛ شاکرتر و صبورتر باشم. بسیار بسیار شاکر و اهل دعا برای رنجدیدهها.
- ۰ نظر
- ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۳۷