آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۲۳
  • کادح
فقط یک کار باقی مونده که من و تنهایی با هم انجام ندادیم و اون مردنه. وگرنه من و تنهایی محصول مشترک و تجربه‌ی دوستانه زیاد داشتیم‌. لحظه‌ی شگرف و عمیقیه. تنهایی رو می‌گم. باید یه روز درباره‌ش بنویسم.
  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۱۵
  • کادح

مامانم لیست علاقه‌مندی‌های منو حفظ نیست. البته مواردی رو هم می‌دونه که همیشه فراموششون می‌کنه. مثلا میدونه من عاشق ماکارونی‌ام ولی یادش میره. میدونه عاشق رنگ آبی‌‌ام ولی هربار واسه‌ش مهم نیست و فراموش می‌کنه. میدونه عاشق دور دور شبانه توی خیابونم ولی دوست داره یادش بره و ندونه چون ما خانوادگی از 8 شب به بعد بیرون نمی‌ریم. کلا توی ذهن مامانم، علاقه‌مندی به غذای خاص، رنگ خاص، ساعت خاص جایگاهی نداره. از طرفی دیگه میدونه من سبزی توی سوپ رو دوست ندارم ولی باز هربار که سوپ درست می‌کنه، حتما کمی سبزی می‌ریزه توش و اصرار داره که سوپ رو بخورم چون مقدار زیادی مواد مغذی توی سوپ ریخته شده. یا می‌دونه من از هرنوع ترشی در شیرینی بدم میاد ولی هر بار که شربت درست می‌کنه اختصاصی برای من لیمو‌ترش میریزه تا طعم ملس به خودش بگیره. حالا سبزی توی سوپ و لیموترش توی شربت خیلی مهم نیست؛ می‌خندم و شوخی می‌کنم و می‌گذرم و می‌خورم ولی اجازه بدید نتیجه بگیرم زندگی یه کمدیه. هیچ بیننده و مخاطبی جزییات داستان دیگری رو جدی نمی‌گیره؛ این ماییم که باید سکانس خنده‌داری رو بازی کنیم، بی‌آنکه خنده‌مون بگیره. این ماییم که باید ظاهر بغض‌آلودمون رو حفظ کنیم، بی‌آنکه اشک بریزیم و این ماییم که همیشه باید لب‌خند فاتحانه بر لب‌ داشته باشیم درحالیکه کشتی تایتانیک‌مون غرق شده. زندگی خیلی کمدیه و من هیچ‌وقت نمی‌تونم داستان خنده‌دار زندگیم رو جدی بگیرم. واقعا انگار خوابم و سناریوی هر روزم رو یه نویسنده‌ی آماتور می‌نویسه تا خنده‌ی بیشتری از من بگیره. باکی نیست، می‌خندم ولی همزمان از چشمام قطرات اشک روی صحنه می‌چکن. بالاخره اینم سهم منه از این مضحکه‌‌ی گریه‌انگیز.


*عنوان، حدیثی از امام علی علیه‌السلام است. فدای کلماتش.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۰۳
  • کادح

زندگی امروز سرعتی برابر با بادهای سریلانکا داشت. بلیط تهران تا لحظه‌ی آخر گیرم نیامد. مادرم میگفت حالا چه عجله‌ای داری؟ و من تنها جوابم این بود، که هفته بعد ماه رمضان است و نمیخواهم بیست و سومین ماه رمضان عمرم را در تهران شلوغ بگذرانم. میخواهم در کنج خلوت خودم باشم. بعد که بلیط گیرم آمد یاد اربعین افتادم. یاد روزی که در ۳۰ دقیقه کوله خودم و مامان را آماده کردم، خانه را تمیز کردم و ظرف‌ها را شستم و راهی ترمینال شدیم. حرکت کاروانی بود و با اتوبوس. مادرم همیشه از اتوبوس فراری بود، اما آن سفر همه‌چیز ناگهان طعم عسل داشت. خواستنی بود. هنوز باورم نمیشود آن ۳۰ دقیقه را من زندگی کردم. واقعا عجیب بود. ما هیچ آمادگی‌ای برای سفر خارج از کشور ۱۰ روزه نداشتیم که امام به معجزه‌ای همه‌چیز را جور کرد. چرا یاد آن معجزه افتادم؟ چون دلم معجزه دیگری میخواهد و شاید چون زندگی من فقط با معجزه پیش میرود. نمیدانم. شاید هم به نقطه‌ای رسیده‌ام که فقط معجزه حالم را خوب میکند. همین.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۴۳
  • کادح

امسال نشد. قرآن باز کنم، یه کم خدا حرف بزنه. فلا تکن من القانطین. من ایوب هستم. آدم بی‌دغدغه. زنبور بی‌عسل. من هنوز اول راهم و او از خط آخر عبور کرده. چه بی‌تفاهم. جارو بزن. وقت ندارم. برای بار هزارم در یخچال رو باز می‌کنم. سیب بخورم و سیر شم. فکر می‌کنم. گاهی هم تاچ‌پد لپ‌تاپ کند می‌شود. از قیطریه تا اورنج کانتی؛ جهان خالی از سکنه است. کویر پر از ستاره. آمار و ۳۶ بخش هنوز ورق نزده. تلاش مذبوحانه. آدم‌های بی‌حوصله دور هم کشور ساخته‌اند. «کاش دنیا را می‌توانستم به بهای اندک بفروشم به کسی و خودم بروم جای دیگری بساط عیشم را پهن کنم‌.» این تنها جمله معناداری بود که نوشتم.

  • کادح

در حدیث آمده، در دوران پس از ظهور به قدری برکات از آسمان به سوی زمین نازل می‌شود که شاخه درخت از زیادی میوه می‌شکند و میوه‌ها در همه‌ی فصول به‌بار می‌آیند. یاد مادربزرگم می‌افتم. همیشه برایم برکت می‌خواست. دست‌های پیر و مهربانش را بالا می‌برد و می‌گفت: «خدا درخت پر ثمرت کند.» هنوز درخت پر ثمر نشده‌ام اما فهمیده‌ام تحقق آرزوی مادربزرگم در روزگار موعود شدنی است. در روزهایی که نه فقط درختان، که آدم‌ها نیز مبارک و پر ثمر می‌شوند و درخت‌های اشتیاق در باغ قلب‌هاشان قد کشیده و استوار خواهد شد. خدا را چه دیده‌اید؟ حتی شاید در آن روزها معنای ثمرة فؤاد را درک کنیم و واقعاً قلب‌مان میوه بدهد. آه. چه میوه‌هایی در قلبم شوق روییدن و به‌ثمر نشستن دارند. چه کلماتی...

  • کادح

گاهی آسمان هم با همه‌ی وسعتش تنگ است و می‌گرید. از قلب کوچک‌ت چه انتظاری داری؟ ببار و بهاران شو و بگذار راننده‌ای که فقط به‌خاطر تو دل به خیابان‌ها زده، از پشت شیشه تماشایت کند. تو زیبایی...



*غروب بود و هوا تاریک، تنها و به خیال تماشای باران به خیابان‌ها زدم. پشت چراغ‌ قرمز که ایستادم، قطرات باران را میدیدم در انبوهی از رنگ‌های قرمز و چراغ‌های نارنجی. به شیشه می‌خورند و همه‌چیز در حبابی از رنگ ناپدید می‌شد. آن لحظه را زندگی کردم هرچند اندوهی طویل بودم.
  • کادح

یکی از دوستانم که در بنیاد باهاش آشنا شدم و یک باکتری رو کشف کرده، پیام داد و گفت حالش بده. بی‌مقدمه این حرف رو زد و من مات و مبهوت بودم. چرا فکر کرده بود من صلاحیت آرام کردنش رو دارم؟ می‌خواست باهاش حرف بزنم و به نحوی حالش رو خوب کنم. خیلی واقع‌بینانه حرف زدم. گفتم رنجت رو بکش و بی‌خیال آسودگی باش. دنبالشگشتم و نبود، نگرد و نیست. حقیقت دنیا رو صاف گذاشتم کف دستش و در آخر جمله‌ای رو ساختم و گفتم که باورم نمیشه از زبان من، بیرون اومده باشه. گفتم: ادامه بده. «ادامه دادن» حکم ابدی همه‌ی ماست. آروم شد. بعد خندیدیم. بهش فیلم معرفی کردم و خوشحال و شاد و خندان رفت که به ادامه زندگیش بپردازه‌. من اما در کنج غم‌های خودم هنوز داشتم به دست‌های خدا فکر می‌کردم. به تنها دست‌هایی که قدرت دارن و می‌تونن منو نجات بدن. 

  • کادح

در کودکی هیچ تصوری از مرگ و زندگی نداشتم. گمان می‌کردم همه‌‌ی زندگی بازی و سرگرمی است و آدم‌ها بذرهایی هستند که ناگهان تصمیم به سبز شدن می‌گیرند و توسط عزیزانشان در خاک کاشته می‌شوند. مزارهای خاک‌خورده‌ی بسیاری را در قبرستان دیده بودم که گل و گیاه و درخت بالای سرشان روییده بود. در نوجوانی زندگی برایم معنای دیگری یافت: تحمل توأمان رنج بود برای رهایی. در جوانی با مرگ آشنا شدم. خاک سرد باغچه‌ی مادر بزرگ بود که بر سرم می‌ریخت؛ آه بلندی بودم در پی خاطرات پیر کودکی‌ام. احتمالا در میان‌سالی دوست دارم زندگی متواضعانه‌ای داشته باشم به دور هرج و مرج و هیاهو و در سالمندی آرزو می‌کنم در هنگامه طلوعی آرام و با شکوه بمیرم. میبینی؟ همه‌چیز از جوانی‌ شروع شد. از آنِ مواجه‌ی واقعی با مرگ و زندگی. جوانی شروع عظیم‌ترین واقعه‌ها و آغاز عمیق‌ترین فهم‌هاست و ما تازه جوانانی هستیم در جستجوی فهمیدن، خواستن، عبور کردن از رنج و زندگی کردن تا لحظه‌ی با شکوه نوشیدن از جام مرگ. چه غمگین،چه شاد.

  • کادح
تب دارم. نفسم تنگ است. آب گلویم را سخت قورت میدهم. بدنم درد می‌کند. دقیق‌تر بخواهم بگویم؛ مهره‌های ۴ و ۸ ستون فقراتم، گردنم و پهلوهایم درد دارند. به خاطر داروهای تجویز شده توسط خواهرم در طول روز بی‌حالم. تکلیف بینی‌هایم مشخص نیست.گاهی باز و روان‌اند و گاهی بسته. این حرف‌ها را داشتم به دکتر می‌زدم.حتی به او گفتم رگ‌های پیشانی و بینی‌ام را احساس میکنم و تا به‌حال جریان خون را در این ناحیه(سینوزیت) حس نکرده بودم. دکترم که مرد حدودا ۴۰ ساله‌ای بود خندید. جریان ویروس‌ها را صفر تا صد و با حوصله توضیح داد و آخرش گفت داروها را بخوری زود خوب میشوی. امید داد یعنی. به او نگفته بودم که قصد کرده بودم برای ارشد بخوانم وگرنه بیشتر خنده‌اش می‌گرفت و می‌گفت: پس احتمالا دیرتر خوب می‌شوی. داستان دنیا همیشه همین است: برعکس! تقصیر ما هم هست ولی بیشتر خاصیت دنیاست. اراده‌ی انسان را برنمی‌تابد. بگذریم.‌ دیشب سرم زدم. حالم بهتر است. کتاب «ما ایوب نبودیم» را به نیمه رساندم و راستش را بخواهید همان دیشب زیر سرُم، زدم کنار جاده. یعنی توقف کردم. ایستادم به تماشا. دارم از آنفولانزای جالبم لذت میبرم. دکتر می‌گفت: «خستگی، استرس و شب‌بیداری ویروس را فعال میکند.» و چه خوب. من با خستگی‌ها و دوندگی‌هایم، با نگرانی و استرس‌های گاه و بی‌گاه یک ویروس را به آرزویش رساندم. فعال و پر نشاط در بدنم می‌دود. درد دارم ولی فدای یک سلول ویروس دویده و شادمان در تنم. زندگی حلال او تا لحظه‌ای که گلوبول‌های سفیدم می‌جنگند. زندگی حلال همه‌ی کسانی که فعال و خوش‌حال و خردمند و عاشق‌اند.
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.