آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

به حسنین گفتم: دوستت دارم. خندید. یعنی انگار معنای جمله رو فهمید و فاتحانه لبخند زد. بهش گفتم یادت میمونه؟ قول بده یادت نره اما دیگه جوابمو نداد. یعنی ممکنه یادش بره. جالبه که اطلاع از فراموشی این خلیفه کوچک ذره‌ای از محبتم رو بهش کم نکرد. 


به خدا فکر می‌کنم‌ که هنگامه خلقتم در من دمید و روحش رو بهم هدیه داد و احتمالا زمزمه کرد: دوستت دارم انسان و من فاتحانه لبخند زدم و بال درآوردم. حالا سالهاست که خدا دوستم داره و من فکر میکنم فقط به اندازه چند روز حساب کردم روی دوست داشتنش. به محبت خدا که فکر میکنم گریه‌ام میگیره. خدا اولین معشوقیه که بهش بی‌توجهی کردیم.

  • کادح

امروز دلم می‌خواهد کسی دوستم داشته باشد و حمایتم کند. یعنی کسی بگوید: «تا ته جهان و ماورای زمان، با تو هستم.» و به من دل‌گرمی بدهد برای انتخاب‌های سخت و قوت ببخشد برای تصمیم‌های بزرگ. انگیزه‌ام شود. امیدم ببخشد. اما آیا واقعا چنین ابر انسانی در جهان هست؟ 


امشب، در آستانه‌ی انقلاب زمستانی دلم مادر بزرگم را می‌خواهد. که انار برایش دانه کنم و چای در کنارش بنوشم و برایم قصه بگوید. پندم بدهد به درس خواندن و قرآن خواندن و بعد داستان عاشق شدنش را برایم بگوید. داستان دختری که برای بزرگ شدن رنج کشیده، اما بزرگ شده، مادرانگی را تجربه کرده، مو سپید کرده. دوست داشتم بار دیگر بگوید: «روح‌الله با همه فرق داشت.» شهادت گوارایش بود. 


دلم داستان زندگی می‌خواهد. گره‌ انداختن و گره‌گشایی. دلم پی‌رنگی قوی می‌خواهد. پر از جاذبه و کشش برای مخاطب. دلم می‌خواهد داستانی داشته باشم و تا اوج تعریفش کنم و سپش مکث کنم و برق شادی و شوق و موج اشک را در چشم مخاطبم ببینم و بشنوم که می‌گوید: «خب بعدش چی شد؟» و من با ذوق و هیجان ادامه‌اش را تعریف کنم. امشب دلم داستان می‌خواهد. داستان عشق، داستان پیوند دو دست، داستان زمین خوردن و بلند شدن، داستان شکست خوردن و نا امید نشدن، داستان ویران شدن و دوباره ساختن، داستان روزهای تنهایی‌های سپری شده، داستان رنج‌های به گنج رسیده، داستان غم‌های بالنده و تبدیل شده به کار بزرگ، دلم می‌خواهد کسی برایم داستان بگوید. از خودش، از یادگار زریران، کلیله و دمنه و هزار و یک‌شب. امشب می‌خواهم کلمه بشنوم و در قصه‌ها زندگی کنم، در افسانه، در خیال، در اوج، در انتظار، در تعلیق، در تعلیق، در تعلیق.


امشب می‌خواهم به راه فکر نکنم و فردا را در ذهنم مرور نکنم. امشب را می‌خواهم بنوشم؛ همانگونه که هستم و شب دیرینه هست. نمی‌خواهم به موضوع جدیدی برای پژوهش فکر کنم، نمیخواهم، منابع ارشد را سرچ کنم، نمیخواهم بار دیگر اندیشکده را مرور کنم و نمی‌خواهم جریان‌شناسی تاریخ معاصر را بخوانم. می‌خواهم روحم آرام بگیرد و در لحظه بایستد و برایم بخندد. می‌خواهم از من بگوید و برای من نامه بنویسد. می‌خواهم از میان نوشته‌هایم ققنوسی برانگیخته شود و پیش چشمانم راه برود و من قربان خالق کلماتی بروم که از آشفته‌خانه سرم، ققنوس آفریده و از میان آینه‌های قلبم؛ شوق و امید رویانده.

  • کادح

امروز راضیه می‌گفت: «آدمیزاد بنده‌ی شرایطه» میگفت دیگه دنبال رسالت و علاقه نمی‌گرده و شرایط انتخاب‌هاش رو محدود کرده. پیشنهادش این بود که منم شرایطم رو بسنجم و بنده‌ی اقتضائات و شرایطم باشم. حرف‌هاش درست بودن. اون با این حرف‌ها، روح سرگردونش رو آروم کرده بود. اما من فکر میکنم تز راضیه قابل تعمیم به همه نیست. راضیه بنده شرایط شده بود و هضم در سیستم از پیش طراحی شده. من بنده‌ی شوقم، بنده‌ی علاقه، بنده‌ی رسالت، بنده‌ی واقعی استعملنی لما خلقتنی له. بنظرم مهمه که آدم‌ها تکلیف خودشون رو یک‌بار برای همیشه مشخص کنن. شما بنده‌ی چی هستید؟

  • کادح

بیست و سه‌ساله شدم و این خبر مهمی نیست. خبر مهم‌تر، بزرگ شدنه. من بزرگ شدم دقیقا از پشت در چوبی، همونجا که وقتی بچه بودم پنهان می‌شدم و اشک می‌ریختم. من بزرگ شدم در پیاده‌روی دوشادوش مادر بزرگم (رحمت‌الله‌علیها)، دقیقا در همون لحظاتی که دستش رو گرفته بودم و مراقبش بودم؛ غافل از اینکه اون روح منو بغل گرفته. من بزرگ شدم در لحظه‌‌ای که شب تاریک و سرد، به تنهایی قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. من وقتی بزرگ شدم که مامان توی راه رفتن بهم تکیه می‌کرد. وقتی بزرگ شدم که معنای پدر رو فهمیدم و اون رو توی دفتر مشق‌ام نوشتم. در لحظه‌ای بزرگ شدم که از من پرسیدند بستنی رو بیشتر دوست داری یا...؟ و من بی‌درنگ جواب دادم، بستنی. بستنی دوست دارم. که یعنی بستنی ناجی لحظات نفس‌گیر منه. سهم شیرین روزهای شادی منه. من دیروز بزرگ شدم، موقعی که حسنین‌ روی پای خواهرم نشسته بود و داشت کیک تولدم رو می‌خورد. من امروز بزرگ شدم، وقتی داشتم با آقای پژو سفید درباره‌ی مقصر تصادف کل‌کل می‌کردم. شاهد مثال بزرگ شدن من رنجه. صبوری و سعی برای رسیدن و ساختنه. من با گذشتن و رفتن پیوسته، با ذره‌ذره کدح و مزه‌مزه کردن اشک‌هام و قورت دادن بغض‌ام بزرگ شدم. من هربار بزرگ شدنم رو به رنج مدیونم. من خیلی بیشتر از ۲۳ سال زندگی رو تجربه کردم و خیلی کمتر از ۲۳ سال زنده بودم، خوش‌حال بودم. ولی راضی‌ام بابت هشت‌هزار و چهارصد روز زندگی. من از اون روز نامعلوم، بزرگ شدم و حالا درخت هستم. درختی با تنه‌ی محکم و چندلایه؛ حالا میتونم بگم تجربه چندهزارسال رنج برای سبز زیستن دارم. چه‌نورهایی که به من تابید و می‌تابه. چه آب‌هایی که لذت سیراب شدن رو به من چشوندن و چه تشنگی‌هایی که هنوز دارم و به جرعه‌ای آب، کتاب، کلمه، آه و نگاه محتاجم.

  • کادح

خدایا وقتی مرا خلق می‌کردی، درباره‌ام به فرشتگانت چه گفتی؟ آنگاه که داشتی روحت را در من می‌دمیدی، آن دمِ زنده شدنم، وقتی تو را در خود یافتم، وقتی پلک برهم زدم، وقتی لبخند تحسین‌برانگیز تو را دیدم؛ کدامین اسم اعظم‌ت را صدا زدم؟ ودیعه‌ای که به آرامی نزول غیث در قلب‌م نهادی چه بود؟ آیا آنچنان که می‌خواستی در خاک وجودم؛ سبز و بالنده شده؟ کدامین لحظه‌ی ملکوت را به من نشان دادی، که حالتی از اشک و شوق در مردم چشمم پدیدار شد؟ با من چه گفتی که کدح را به جان خریدم و لباس هستی بر تن کردم؟ مرا برای کدامین رسالت مبعوث کردی ای حکیم؟ در بطن مادرم مرا به چه‌چیز دلداری میدادی؟ در جسم بی‌جان و سردم چه نجوا کردی که گرم شدم، جان گرفتم، خندیدم، سماع کردم؟ به کدامین کلمه زندگی‌ام بخشیدی؟ مرا تجلی کدام صفتت می‌خواستی؟ تو ربّ منی. دوباره مبعوث‌م کن. آن کلمه‌ی آغاز کننده‌ی حیات‌بخش را باردیگر در قلبم بکار. طریق «شدن» را به من بیاموز. مرا دوباره تلاوت کن و این‌بار بگذار به نزدیکی قاب قوسین، تماشایت کنم و تو را بشنوم، بخوانم، نفس بکشم؛ با اشک، با شوق، با امید. آنگاه یقیناً مبارک خواهم بود. هَبْنی لاِبـْتِداءِ کَرَمِکَ.

  • ۲۷ آذر ۰۳ ، ۰۲:۵۶
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ آذر ۰۳ ، ۱۵:۲۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۵:۲۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مهر ۰۳ ، ۰۰:۲۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ مهر ۰۳ ، ۱۹:۴۸
  • کادح

خدا به خاطر ما، شیطان رو بیرون کرد؛ وقتی به ما سجده نکرد. و ما در اقدامی عجیب این موجود عزیز و لطیف و دوست داشتنی و عاشق رو فراموش می‌کنیم. خدارو میگم. چطور می‌تونیم اینقدر بی‌رحم باشیم و خدارو آنچنان که شایسته‌ست سجده نکنیم. چطور می‌تونیم به راحتی سر از سجده برداریم و چطور از میزان محبت خدا، قالب تهی نمی‌کنیم؟ کوه اگر بود متلاشی می‌شد، انسانیم و قلبمون هنوز مثل ساعت داره کار میکنه. الله اکبر... چه بنی‌آدمی! 

  • ۱ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۴۱
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.