آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

گاهی فاصله‌ی آرزو کردن تا اجابت شدن به اندازه‌ی بلندکردن سر و برداشتن چشم از روی زمینه. این زودترین حالت استجابت بود برای من. شاید ظاهرا کوچیک، ولی جالب، ولی شدنی. ما خدای آشکار و متجلی شده رو شاید بشناسیم با هزار اسم اعظم و صفت متعالی ولی یقین دارم خدا خفی، خدای غیب و خدای ماوراء ملکوت کل شیی رو هیچ‌وقت نخواهیم شناخت و چقدر باشکوه که چنین خدای باعظمت و فراتر از ذهنی داریم. چقدر عجیب. چقدر دوست دارم خدا رو بشناسم، ببینم، بغل بگیرم‌...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۳۴
  • کادح

در سمت چپ سینه‌ام، ماهیچه‌ای می‌تپد. در هرحالتی به نیایش بودنش مشغول است. انگار پاره‌ای از تن من نیست و در ملکوت دیگری زیست می‌کند. اگر می‌توانستم به پاس ۲۲ سال حرکت مداوم‌اش، او رو از تنگ تنم در می‌آوردم و از پیله‌ی وجودم رها می‌کردم و به خون غلتیدنش را تماشا می‌کردم. بی‌رحمانه نیست؛ من این صحنه را برای قلبم بسیار آرزو کرده‌ام و اگر این آرزو مستجاب نشود؛ آیا کسی هست که قلب مرا میان دستان گرم‌ش نگه‌دارد؟ 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۴۲
  • کادح

آدما کوچیک‌ترین کاری که می‌کنن رو فریاد می‌زنن و من مهم‌ترین کارهای زندگیم رو در گوشه‌ی یه صندوقچه‌ی چوبی خاک خورده نگه میدارم و نمی‌گم. واقعا باید گفت؟ که چی بشه؟ اگه قراره دیگران بهت احترام بذارن، بهتره به‌خاطر کرامت انسانی و ارزش‌های ذاتی و شخصییتی که ازت میبینن احترام بذارن. نه به‌خاطر چهارتا کار کوچیک و بزرگ که هزاران نفر بهتر و خالص‌تر از تو انجام دادن. 

باید به این بلوغ برسم که از معرفی نکردن خودم، ناراحت نشم و باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده بشیم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۳۹
  • کادح

از سفر برگشتم. از زیارت، از تماشا و از خودم. این مدت بی‌خبر ترین سفرهای عمرم رو داشتم. خوش گذشت. رها بودم و کسی در خاطرم تردد نمی‌کرد، جز کسانی که محبتی در قلبم کاشته بودند. این مدت به اندازه کافی زیر سقف خونه استراحت نکردم و نخوابیدم و تا ذهنم یاری می‌کنه، غم گوشه‌ی دلم کز کرده بود. هر بار به دلیلی و بهانه‌ای. الان هم پر از بهانه‌ی قدیمی‌ام. امشب فهمیدم من وقایع سخت زندگیم رو یادم نمیمونه. وقایع هرچقدر عظیم و هولناک‌تر، من به فراموشی مبتلاتر. این عالیه ولی گاهی که به سختی‌های گذشته رجوع میکنم، وقتیکه دلیلی پیدا نمیکنم و چیزی به خاطر نمیارم؛ از خودم تعجب میکنم و سختی اون واقعه در ذهنم می‌شکنه و هزار ذره میشه. انگار سختی‌ها فقط برای یه لحظه واسه‌م معنا دار اند  و بقیه‌ی لحظات تداعی اون یه لحظه‌ست که تکرار میشه. کاش یادم بمونه چه موانع سختی رو از سر گذروندم تا به اینجا رسیدم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۳۵
  • کادح
زندگی یه تردمیله که من دارم روش می‌دوم. سریع، بی‌وقفه، بدون استراحت، نفس‌نفس زنون. این حسیه که از زندگی میگیرم. یه بار خواهرم بهم گفت: «طفلکی من! تو خیلی تلاش میکنی. امیدوارم اینقدر می‌دوی، برسی.» جمله‌ش پر از محبت بود، ولی من بغض کردم. راست میگفت. من خیلی می‌دوم. گاهی الکی. گاهی واقعی. گاهی امیدوار، گاهی خسته، گاهی بی‌مقصد و گاهی هم... . به هرحال دوباره حس کردم خیلی دارم می‌دوم. کاش یه‌نفر من رو از روی تردمیل برداره یا درجه‌ش رو به حالت نرمال تغییر بده. من به استراحت، به راه رفتن ساده، به پیاده‌روی دوشادوش تقدیرم و به لحظه‌ی خوشایند رسیدن نیاز دارم.
  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۲۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۰۳:۴۷
  • کادح

امروز به فکر کردن، فکر کردم. به غم، به شادی، به خواب و به هر احساسی که داشتم فکر کردم. تلاش کردم ذهن‌آگاه‌تر بشم و چقدر حال داد پسر. مغزم هنوز چراغ‌هاش روشنه. فردا امتحان دارم و الان میخوام شروع‌ش کنم. خداروشکر که حجم‌ش زیاد نیست و روی اطلاعات الهی خیلی حساب باز کردم. اگه از من بپرسی بهترین نقطه خوابگاه کجاست، بی‌تردید میگم اتاق مطالعه. اینجا تبدیل شده به فضای اختصاصی من و واقعا حال میده. امشب فهمیدم که ما چرا عذاب میکشیم. چون نمی‌خواییم عذاب بکشیم. ناراحتیم چون خوشحال نیستیم. فکر میکنیم روز بهتره و شب لذت نمیبریم. این یعنی دائما در حال ترجیح دادنیم. عدم خوشحالی هم یه حسه و باید به رسمیت بشناسیمش. همه چیز برای تجربه کردن ماست. اینجا، توی این دنیا قراره رشد کنیم. این دنیا واقعا ساز و کار پیچیده‌ای نداره و این ماییم که سخت و پیچیده میبینیمش. امروز به این فکر کردم که: چقدر از بودن توی این موقعیت فعلیم راضی‌ام. چقدر همه‌چیز حال میده. چقدر همه‌چیز دقیقا منطبق شخصیت منه و برای باز هزار و پنجاه و هفتم به این نتیجه رسیدم که این زندگی اختصاصی منه و هیچ‌وقت بودن در جایگاه دیگران حالم رو خوب نمیکنه. چه بسا من تحمل رنج‌های دیگران رو نداشته باشم و هیچ‌وقت نتونم اون رنج‌ها رو به رسمیت بشناسم ولی الان، خودم رو، زندگیم رو، سختی‌هام رو، دردها و رنج‌های عظیم‌ام رو دوست دارم. بالاخره مال من‌ان. تصمیم گرفتم یه روزی درباره همه رنج‌هام با دیگران حرف بزنم و بگم، هیچ‌وقت رنج‌های عجیب‌تون رو پنهان یا کتمان نکنید. اونها در برابر عظمت خدا و قدرت وجود شما واقعا هیچ‌ان. همین.

  • ۲ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۳۶
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ فروردين ۰۳ ، ۰۷:۱۴
  • کادح

درحالیکه چهارماه از تولد ۲۲ سالگیم میگذره، چند روز پیش تولد قمری‌م هم گذشت. اسم ۲۲ سالگی‌م رو می‌ذارم «نگاه» با کلی ایهام و مجاز و استعاره توی ذهن‌ خودم.

  • ۱ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۲۵
  • کادح

توی اتاق مطالعه نشستم و دارم استعاره‌های سازمان رو می‌خونم. زمان خیلی سریع میگذره، نبض کنار چشمم رو برای اولین بار دارم حس میکنم. انگار قلبم داره توی چشم‌هام می‌تپه. چند روزه که چشم‌هام خیلی خسته‌ان. سنگینی پشت پلک‌هام اونقدر زیاده که حتی خواب هم نمیتونه این بار سنگین رو از روی پلک‌هام برداره. باورم نمیشه که تا کمتر از ۷۰ روز دیگه فارغ التحصیل میشم و برای همیشه از یکی از رؤیاهای زیسته‌‌م به دست خاطره‌‌های قاب شده می‌سپرم. من دانشگاه رو با همه تراژدی‌هاش دوست دارم، و رئیس و صاحب اصلی دانشگاهم رو خیلی بیشتر. شاید اگه غول چراغ جادو داشتم، ازش می‌خواستم کاری کنه که زمان در برهه‌های مختلف با اختیار انسان بگذره. اون وقت قطعا اراده می‌کردم، آهسته‌تر بشه و من بتونم این لحظات رو زندگی کنم. آروم، خوشحال و دل‌آسوده و امیدوار به زیستن در رؤیاهای تازه. شما غول چراغ جادو ندارید توی جیب‌تون؟ 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۰۹
  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.