آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

امسال نشد. قرآن باز کنم، یه کم خدا حرف بزنه. فلا تکن من القانطین. من ایوب هستم. آدم بی‌دغدغه. زنبور بی‌عسل. من هنوز اول راهم و او از خط آخر عبور کرده. چه بی‌تفاهم. جارو بزن. وقت ندارم. برای بار هزارم در یخچال رو باز می‌کنم. سیب بخورم و سیر شم. فکر می‌کنم. گاهی هم تاچ‌پد لپ‌تاپ کند می‌شود. از قیطریه تا اورنج کانتی؛ جهان خالی از سکنه است. کویر پر از ستاره. آمار و ۳۶ بخش هنوز ورق نزده. تلاش مذبوحانه. آدم‌های بی‌حوصله دور هم کشور ساخته‌اند. «کاش دنیا را می‌توانستم به بهای اندک بفروشم به کسی و خودم بروم جای دیگری بساط عیشم را پهن کنم‌.» این تنها جمله معناداری بود که نوشتم.

  • کادح

در حدیث آمده، در دوران پس از ظهور به قدری برکات از آسمان به سوی زمین نازل می‌شود که شاخه درخت از زیادی میوه می‌شکند و میوه‌ها در همه‌ی فصول به‌بار می‌آیند. یاد مادربزرگم می‌افتم. همیشه برایم برکت می‌خواست. دست‌های پیر و مهربانش را بالا می‌برد و می‌گفت: «خدا درخت پر ثمرت کند.» هنوز درخت پر ثمر نشده‌ام اما فهمیده‌ام تحقق آرزوی مادربزرگم در روزگار موعود شدنی است. در روزهایی که نه فقط درختان، که آدم‌ها نیز مبارک و پر ثمر می‌شوند و درخت‌های اشتیاق در باغ قلب‌هاشان قد کشیده و استوار خواهد شد. خدا را چه دیده‌اید؟ حتی شاید در آن روزها معنای ثمرة فؤاد را درک کنیم و واقعاً قلب‌مان میوه بدهد. آه. چه میوه‌هایی در قلبم شوق روییدن و به‌ثمر نشستن دارند. چه کلماتی...

  • کادح

گاهی آسمان هم با همه‌ی وسعتش تنگ است و می‌گرید. از قلب کوچک‌ت چه انتظاری داری؟ ببار و بهاران شو و بگذار راننده‌ای که فقط به‌خاطر تو دل به خیابان‌ها زده، از پشت شیشه تماشایت کند. تو زیبایی...



*غروب بود و هوا تاریک، تنها و به خیال تماشای باران به خیابان‌ها زدم. پشت چراغ‌ قرمز که ایستادم، قطرات باران را میدیدم در انبوهی از رنگ‌های قرمز و چراغ‌های نارنجی. به شیشه می‌خورند و همه‌چیز در حبابی از رنگ ناپدید می‌شد. آن لحظه را زندگی کردم هرچند اندوهی طویل بودم.
  • کادح

یکی از دوستانم که در بنیاد باهاش آشنا شدم و یک باکتری رو کشف کرده، پیام داد و گفت حالش بده. بی‌مقدمه این حرف رو زد و من مات و مبهوت بودم. چرا فکر کرده بود من صلاحیت آرام کردنش رو دارم؟ می‌خواست باهاش حرف بزنم و به نحوی حالش رو خوب کنم. خیلی واقع‌بینانه حرف زدم. گفتم رنجت رو بکش و بی‌خیال آسودگی باش. دنبالشگشتم و نبود، نگرد و نیست. حقیقت دنیا رو صاف گذاشتم کف دستش و در آخر جمله‌ای رو ساختم و گفتم که باورم نمیشه از زبان من، بیرون اومده باشه. گفتم: ادامه بده. «ادامه دادن» حکم ابدی همه‌ی ماست. آروم شد. بعد خندیدیم. بهش فیلم معرفی کردم و خوشحال و شاد و خندان رفت که به ادامه زندگیش بپردازه‌. من اما در کنج غم‌های خودم هنوز داشتم به دست‌های خدا فکر می‌کردم. به تنها دست‌هایی که قدرت دارن و می‌تونن منو نجات بدن. 

  • کادح

در کودکی هیچ تصوری از مرگ و زندگی نداشتم. گمان می‌کردم همه‌‌ی زندگی بازی و سرگرمی است و آدم‌ها بذرهایی هستند که ناگهان تصمیم به سبز شدن می‌گیرند و توسط عزیزانشان در خاک کاشته می‌شوند. مزارهای خاک‌خورده‌ی بسیاری را در قبرستان دیده بودم که گل و گیاه و درخت بالای سرشان روییده بود. در نوجوانی زندگی برایم معنای دیگری یافت: تحمل توأمان رنج بود برای رهایی. در جوانی با مرگ آشنا شدم. خاک سرد باغچه‌ی مادر بزرگ بود که بر سرم می‌ریخت؛ آه بلندی بودم در پی خاطرات پیر کودکی‌ام. احتمالا در میان‌سالی دوست دارم زندگی متواضعانه‌ای داشته باشم به دور هرج و مرج و هیاهو و در سالمندی آرزو می‌کنم در هنگامه طلوعی آرام و با شکوه بمیرم. میبینی؟ همه‌چیز از جوانی‌ شروع شد. از آنِ مواجه‌ی واقعی با مرگ و زندگی. جوانی شروع عظیم‌ترین واقعه‌ها و آغاز عمیق‌ترین فهم‌هاست و ما تازه جوانانی هستیم در جستجوی فهمیدن، خواستن، عبور کردن از رنج و زندگی کردن تا لحظه‌ی با شکوه نوشیدن از جام مرگ. چه غمگین،چه شاد.

  • کادح
تب دارم. نفسم تنگ است. آب گلویم را سخت قورت میدهم. بدنم درد می‌کند. دقیق‌تر بخواهم بگویم؛ مهره‌های ۴ و ۸ ستون فقراتم، گردنم و پهلوهایم درد دارند. به خاطر داروهای تجویز شده توسط خواهرم در طول روز بی‌حالم. تکلیف بینی‌هایم مشخص نیست.گاهی باز و روان‌اند و گاهی بسته. این حرف‌ها را داشتم به دکتر می‌زدم.حتی به او گفتم رگ‌های پیشانی و بینی‌ام را احساس میکنم و تا به‌حال جریان خون را در این ناحیه(سینوزیت) حس نکرده بودم. دکترم که مرد حدودا ۴۰ ساله‌ای بود خندید. جریان ویروس‌ها را صفر تا صد و با حوصله توضیح داد و آخرش گفت داروها را بخوری زود خوب میشوی. امید داد یعنی. به او نگفته بودم که قصد کرده بودم برای ارشد بخوانم وگرنه بیشتر خنده‌اش می‌گرفت و می‌گفت: پس احتمالا دیرتر خوب می‌شوی. داستان دنیا همیشه همین است: برعکس! تقصیر ما هم هست ولی بیشتر خاصیت دنیاست. اراده‌ی انسان را برنمی‌تابد. بگذریم.‌ دیشب سرم زدم. حالم بهتر است. کتاب «ما ایوب نبودیم» را به نیمه رساندم و راستش را بخواهید همان دیشب زیر سرُم، زدم کنار جاده. یعنی توقف کردم. ایستادم به تماشا. دارم از آنفولانزای جالبم لذت میبرم. دکتر می‌گفت: «خستگی، استرس و شب‌بیداری ویروس را فعال میکند.» و چه خوب. من با خستگی‌ها و دوندگی‌هایم، با نگرانی و استرس‌های گاه و بی‌گاه یک ویروس را به آرزویش رساندم. فعال و پر نشاط در بدنم می‌دود. درد دارم ولی فدای یک سلول ویروس دویده و شادمان در تنم. زندگی حلال او تا لحظه‌ای که گلوبول‌های سفیدم می‌جنگند. زندگی حلال همه‌ی کسانی که فعال و خوش‌حال و خردمند و عاشق‌اند.
  • کادح

آدم‌ها داستان‌های متحرک‌اند؛ قطار را به خاطر همین مواجهه مستقیم چندساعته با آدم‌ها دوست دارم. بی‌پرده‌ترین احساسات، عمیق‌ترین رنج‌ها و شادی‌ها را در قطار به یک باره می‌شود دید و شنید و به گفتگو نشست. اوایل روزهای دانشجویی‌ام اهل گفت و شنود نبودم. به گمانم بحث‌های قطار بیش از حد زنانه بودند و راستش من هیچ نسبتی با بحث‌ها نداشتم. گذشت، تجربه‌ام بیشتر شد، سفر را عاشقانه‌تر دنبال می‌کردم و به هنگام خرید بلیط دعا می‌کردم خدا بنده‌های جالب‌انگیزش را برای ساعاتی هم‌سفرم کند. از آن پس توی چمدانم پر از داستان شد. پر از رنج، پر از شادی، پر از تجربه مشترک. یاد گرفتم اگر هم‌سفرانم «اهل» بودند؛ بشنوم‌شان. یاد گرفتم سوالات بی‌پاسخ ذهنم‌ را از آدم غریبه‌های توی قطار بپرسم. یاد گرفتم خودم را معرفی کنم و به گفتگو درباره دنیا بنشینم. قطار مدرسه‌ی کوچکی بود برای منی که طفل نوپایی در دانشگاه بودم. پر از پند و نصیحت و شکر‌گزاری و تمرین و تلاش. ساعت‌های بودنم در قطار گاهی به کتاب خواندن می‌گذشت، گاهی به شنیدن کلاس‌های ضبط شده،گاهی به تماشای ریل‌های بی‌انتها و گاه به گفتگو. هرکدام از هنگام‌ها را به یک اندازه دوست دارم و می‌توانم برای هرکدام‌شان یک کتاب بنویسم. کتابی شیرین، خواندنی و پر از شگفتی. الان نمی‌خواهم سر بحث را باز کنم. فقط همین‌قدر بگویم که در آخرین سفرم، عجیب‌ترین هم‌سفران را داشتم. صبور، مهجور، رنج‌کشیده، تنها، غریب، غریب، غریب.... آن‌قدر لحظات عجیبی را تجربه کردم و گوش‌هایم داستان‌های عجیبی می‌شنید که تا خود صبح زمزمه کردم: خدایا مرا ببخش، شاکر رنج‌هایم نبودم و لحظه‌ای که تنگ، مادرم را در آغوش گرفتم به او گفتم: مامان! نمیدونی مردم چه رنج‌هایی دارن و خدا چقدر به ما آسان گرفته. مادرم خندید. خنده‌اش شبیه وقتی بود که من تازه به کشفی رسیده‌ام که سال‌ها پیش تجربه به او ثابت کرده بود. مادرم خندید و من فهمیدم، کشف بزرگ سفرم فهم رنج در قامت یکایک انسان‌ها بود. باید به خودم بابت این کشف بزرگ، تبریک بگویم. کاش به شکرانه این فهم عمیق و این باور قلبی؛ شاکرتر و صبورتر باشم. بسیار بسیار شاکر و اهل دعا برای رنج‌دیده‌ها.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۴۰
  • کادح

محمدرضا شعبانعلی نوشته بود: هر کس در زندگی خود فهرست اولویت‌هایی دارد و ممکن است «زندگی»، خود در صدر فهرست اولویت‌هایش نباشد! و من یاد خودم افتادم که زندگی در صدر اولویت‌هایم نیست. حقیقت تلخی بود، چندبار خواستم انکارش کنم اما نتوانستم. حتی وقتی به سراغ دفترچه‌ی آبی‌ام رفتم، دیدم هر روز کارهایی را مینویسم و تیک می‌زنم. تیک می‌زنم که بار روی دوشم سبک شود. رها شوم.  وقتی ورقش زدم، نامی از زندگی در هیچ‌یک از صفحاتش ندیدم. من کارهایم را لیست میکنم اما زندگی‌ام را نه. یعنی بار امانت روی دوش‌های من است من می‌خواهم فقط بار را بر زمین بگذارم. اگر می‌خواستم زندگی کنم باید راه دیگری در پیش می‌گرفتم. راهی که به جاده‌ها و دریاها و جنگل‌ها و قلب‌ها منتهی می‌شود. تعریف من از زندگی سفر است. سفری از پیش پای خودم تا دورترین شهرها، کشورها، کهکشان‌ها، آدم‌ها، آرزوها. سفر تنها اتفاقی است که مرا با خود، با مردم، با جهان مرتبط میکند و مرا به استفاده از آنچه که میدانم و تجربه کرده‌ام وادار می‌کند. چه فایده؟ این راهی که من طی می‌کنم نامش جان‌کندن است نه زیستن. زیستن مصدر دور از ذهنی برای من است...

  • کادح

پیش‌از واقعه باید فریاد می‌زدم که من تو را...

  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.