آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

آناء

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۴۰
  • کادح

محمدرضا شعبانعلی نوشته بود: هر کس در زندگی خود فهرست اولویت‌هایی دارد و ممکن است «زندگی»، خود در صدر فهرست اولویت‌هایش نباشد! و من یاد خودم افتادم که زندگی در صدر اولویت‌هایم نیست. حقیقت تلخی بود، چندبار خواستم انکارش کنم اما نتوانستم. حتی وقتی به سراغ دفترچه‌ی آبی‌ام رفتم، دیدم هر روز کارهایی را مینویسم و تیک می‌زنم. تیک می‌زنم که بار روی دوشم سبک شود. رها شوم.  وقتی ورقش زدم، نامی از زندگی در هیچ‌یک از صفحاتش ندیدم. من کارهایم را لیست میکنم اما زندگی‌ام را نه. یعنی بار امانت روی دوش‌های من است من می‌خواهم فقط بار را بر زمین بگذارم. اگر می‌خواستم زندگی کنم باید راه دیگری در پیش می‌گرفتم. راهی که به جاده‌ها و دریاها و جنگل‌ها و قلب‌ها منتهی می‌شود. تعریف من از زندگی سفر است. سفری از پیش پای خودم تا دورترین شهرها، کشورها، کهکشان‌ها، آدم‌ها، آرزوها. سفر تنها اتفاقی است که مرا با خود، با مردم، با جهان مرتبط میکند و مرا به استفاده از آنچه که میدانم و تجربه کرده‌ام وادار می‌کند. چه فایده؟ این راهی که من طی می‌کنم نامش جان‌کندن است نه زیستن. زیستن مصدر دور از ذهنی برای من است...

  • کادح

پیش‌از واقعه باید فریاد می‌زدم که من تو را...

  • کادح

چه دنیای عجیبی. یک جوری شگفت‌زده‌ت میکنه که پاییز اون کار رو با درخت‌ها نمی‌کنه و برف اونطوری بچه‌ها رو به وجد نمیاره و رعد و برق به هراس نمی‌ندازه. من واقعا گاهی چنان حیرت می‌کنم که فراموش می‌کنم هستم. رضوانه یه بار بهم میگفت وجه تمایز من از بقیه تحیرمه یعنی حیثیت‌ام تحیّره. راست می‌گفت. من واقعا آدم تحیر‌م؛ در غم، شادی، استیصال، خبر خوب، خبر بد. استادم یه بار می‌گفت حیرت خوبه، اقتضاء آشنا شدن با دنیاست و استاد دیگرم می‌گفت من خیلی جالب ذوق می‌کنم. نمیدونم الان ذوق کردم یا ناراحت شدم. اصلا ذوق مگه فقط برای خوش‌حالیه؟ من متحیّرم. فقط همین.

  • کادح
گاهی که درد در وجودم می‌تراود، به خودم می‌آیم و میبینم که چقدر زنده‌ام و چقدر جسم نحیفم ناتوان‌تر از آن‌چیزی است که فکرش را می‌کردم. درد ادراک زندگی است و من هرچه می‌کنم؛ نمی‌توانم دوستش نداشته باشم. درد داشتن نمایش ناتوانی انسان بر تن خویش است. یعنی صحنه‌ی نمایش ناتوانی بر وجود عریان خود ماست. بازیگر ماییم، ابراز کننده ماییم. همه‌چیز از ما و برای ماست. دیروز وقتی که داشتم ادراک زندگی را بار دیگر تمرین می‌کردم و در محاصره‌ی درد بودم؛ به این فکر می‌کردم که خدا کارگردان این صحنه‌ است. صحنه‌ای که منم، دردی که ادراک من است، بازیگری که منم. نمایشنامه‌ای که منم و مونولوگ‌ها با من است‌. دیروز در چشم خدا بودم؛ مثل نقش ابر نازکی بر آب. خدا داشت مرا می‌دید. همه بودم و هیچ نبودم و خدا داشت می‌خندید. نای اشک ریختن نداشتم اما می‌خواستم که می‌توانستم گریه کنم به حال همه‌ی تن‌ها ناتوان جهان و خدا داشت با نگرانی تماشایم می‌کرد. خدا تماشاگر خوبی‌ است. صبور است. بیهوده کات نمی‌دهد. کنجکاو است. عجله ندارد. با صحنه آشناست و به نجوای آهسته انسان گوش می‌دهد، آنچنان که گویی نمی‌دانسته چه می‌خواهیم بگوییم. آه کشیده‌ی انسان را تا آسمان دنبال می‌کند، بی‌آنکه قضاوت کند رسیدن و نرسیدنش به طاق عرش را. خدا تماشاگر خوبی است. همگام با صحنه پیش می‌آید. تیتراژ را رد نمی‌کند. فیلم را جلو و عقب نمی‌زند. و وقتی که نمایش تمام شود؛ تمام قامت می‌ایستد و دست می‌زند. نه چون خوب بازی کردیم و نمایشنامه‌ی جالبی داشتیم؛ که فقط چون تاب آوردیم و تحمل کردیم و دم بر نیاوردیم و بار هستی را به دوش کشیدیم. خدا قدردان بی‌دریغی‌ است. به گمانم خدا هم می‌داند چقدر کم و ناچیز و کوچکیم ولی به رویمان نمی‌آورد. دوست دارد احساس کنیم کافی هستیم. دوست دارد احساس کنیم فاتح رنج‌های گذشته و آینده‌ایم. دوست دارد باورمان را بسنجد. می‌خواهد بداند چقدر برای او هستیم؛ در درد کشیدن، تحمل کردن، رنج کشیدن، صبور بودن، آه کشیدن، دل‌سپردن، بار زندگی را بر دوش کشیدن و عاشق بودن. خدا کارگردان مجرب و کاربلدی ست. چه خوب که ما را می‌شنود، می‌بیند، در خیال خود ضبط می‌کند و در آخر به آغوش می‌کشد. لهم دار السلام عند ربهم شاید پایان همین نمایشی باشد که داریم زندگی‌اش می‌کنیم. دارالسلام یعنی خدا می‌داند که درد در وجودمان پیچک‌وار می‌روید و جان‌مان را به لب‌مان می‌رساند. دارالسلام، یعنی بهای درد کشیدن‌مان را پرداخت می‌کند. بهایی که در عند ربهم معنا می‌شود. بهای خدا در آغوش کشیدن انسان است. در پیشگاه خدا رُستن و در میان دستان گشوده به رحمت او بودن و چشمان او نمایان شدن. حالا می‌توانید در معنای لذت‌آفرین و شکوهمند عند ربهم غرق شوید. چه خوب که تن صحنه‌ی درد است و روح حامل رنج‌ها عظیم تا لحظه‌ی ملاقات با خدا...
  • کادح

شب را دوست دارم. معجزه‌ است. بی‌پرده و آشکار. حقیقت‌ها را نمایان میکند بی آنکه قدرت انکار یا کتمان داشته باشی. شب را خدا خلق کرد تا انسان خود را بی‌واسطه درک کند و خدا را در سکوت و فارغ از هیاهو بشنود. شب نعمت است و من شیفته و شیدای لحظاتی هستم که خدا خلق کرده تا شاعرانگی عالم را به اوج برساند. مثل لحظه‌ی فرو رفتن در تاریکی و سپس دمیدن صبح. لحظه تلألو مهتاب و سپس درخشیدن یک ستاره خیلی دور در لحظه‌ی تولدش. فقط نمیدانم آیا ما تماشاگر درد ستارگانیم یا آنان تماشاگر رنج و ألم ما؟ بگذریم. عجیب است که ما آدم‌‌ها هر روز صبح، معجزه‌‌ای را که پیش چشمان‌مان رخ داده نادیده میگیریم. عبور از ناگهانِ تاریکی به تنفس صبح پدیده‌ی عجیبی است. کاش انسان بهتری بودم و خطاب ایها المزمل را می‌شنیدم و در جان و جهان و ملکوت غرق می‌شدم و عیشم را به نهایت می‌رساندم. آرزو می‌کنم خدا یک شب مرا هم برانگیخته کند. آرزو می‌کنم انسان بهتری باشم. مثل شب، که از شب پر است شاید من نیز یک روز از انسان لب‌ریز شدم. خدا را چه دیده‌ای؟ شاید شد.

  • کادح
آناء

آناء، لحظه‌ی متولد شدن من است. کرانه‌‌ای‌ست که جستجو می‌کنم، راهی‌ست که قدم زدن در آن را دوست دارم، هنگامه‌‌ای‌ست که آن را نفس می‌کشم و شاید دمی‌ باشد که روح از تنم خارج می‌شود.