« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

افسانه‌ها میدان عشاق بزرگند.

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ب.ظ

در دوماه اخیر تقریبا با ۲۰ نفر مصاحبه داشتم و پای خاطرات‌شان نشستم. بیست نفری که هر کدام از جان و مال و زندگی‌شان گذشته بودند. بیست نفری که زندگی‌بخش بودند. بیست نفری که ایثار را بلد بودند. بیست‌نفری که به‌نظرم متفاوت‌ترین قصه‌های جهان را داشتند. بیست‌نفری که یقین دارم اگر داستان‌هایشان مکتوب شود؛ از داستان‌های «جی دی سلینجر» و و روایت‌های«سوزانا تامارو» و «الیف شافاک» خواننده‌ی بیشتری خواهند داشت. من شنونده‌ی عجیب‌ترین داستان‌ها بودم. شنونده‌ی دردناک‌ترین غم‌ها و شنونده‌ی خالصانه‌ترین لبخند‌ها. آه که چقدر نظاره‌ کردن انسان‌های شریف روحم را آزاد و رها و غزل‌خوان میکند. بارها با قصه‌هایشان خندیدم و بارها و در خلال غصه‌هایشان بغض به گلویم چنگ زد. دلم میخواست ساعت‌ها بایستم و به احترام‌شان دست بزنم. چقدر دلم می‌خواهد داستانشان را روایت کنم اما حیف که! بگذریم. کاش حداقل می‌تواستم نفر هشتم و پانزدهم را به آغوش بگیرم. کاش می‌توانستم دست‌های نفر نوزدهم را به گرمی بفشارم و بگویم: تو زیبایی‌ترین دختری هستی که تا کنون دیده‌ام و قلب‌ش روزی پاداش تپش‌های صبورانه‌‌‌اش را در این جهان پر آشوب خواهد گرفت. کاش به نفر چهارم می‌توانستم بگویم در مسافت باران بود برایم. آنقدر که شاعرانگی داشت و خوش‌سخن و خوش‌طینت بود. کاش به نفر هفدهم می‌توانستم بگویم مرگ از آنچه او فکر میکند خیلی شیرین‌تر است و شکوهمندترین مرگ به انتظار او نشسته‌است.[تجربه‌های تلخی از مرگ عزیزانش داشت] کاش به آن پیرمرد جهان‌دیده‌ی میگفتم که زیباترین تصور من از یک پدربزرگ بود و داستان ارنست همینگوی در «پیرمرد و دریا» خیلی شبیه داستان زندگی او بود. کاش میتوانستم در جهان آن پیرزن درنگ کنم و دمی در ایوان خانه‌اش بنشینم و با او چای بنوشم. کاش آن خانم بیست‌ و چهارساله‌ی مهربان و لطیف را میتوانستم به روزهایی بشارت بدهم که دیگر رنجی نبیند و بگویم قلبت به سینه‌ات باز خواهد گشت. بماند که موضوع چه بود و بینِ ما چه گذشت. بماند که چه تقلایی کردم برای شنیدن...

این همه‌ را ردیف کردم که بگویم؛ چقدر احساس میکنم زندگی نکرده‌ام. چقدر بی‌داستانم. احساس میکنم چیزی فدای محبوبم نکرده‌ام.احساس میکنم قلبم به تکرار در من میتپد و درگیر هیاهوی جهانِ پر آشوبی شده‌است و عضله‌ی تپنده‌ی وجود مرا فارغ شدن از آن بعید است.

راست‌ش این دوماه برایم سراسر زندگی بود و حقیقتی را دریافتم که بیان کردن‌ش حتی برایم دردناک است،اما برای آنکه حلاوت‌ش را چشیده‌ام میگویم: گاهی تقلای استخوان‌هایم را زیر بار زندگی‌هایی که نکرده‌ام احساس میکنم. من صدای شکستن استخوان‌های سینه‌ام را میشنیدم آنگاه که صدای مردی میلرزید یا زنی آه میکشید. کاش می‌توانستم مرهم همه‌ی ناسورها باشم. این روزها درد همه‌ی زندگی‌هایی که نکرده‌ام با من است. درد داستانی که تعریف نکردنی هم هست با من است. کاش من نیز زندگی کنم. کاش من نیز داستانی داشته باشم و بتوانم روایت‌ش کنم. اگرچه به قول حسین منزوی افسانه‌ها،‌میدان عشاق بزرگند ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم...

  • ۰۰/۰۶/۱۷
  • کادح

نظرات (۲)

سلام.

حال خوب کن بود بعضی توصیفاتتون. 

کاش نحله های فکری این افراد را معرفی می کردین؟

پاسخ:
سلام و رحمت؛
متشکرم. دلبسته‌ی ایران‌اند وتحت لوای انقلاب زندگی کردند و هزینه‌هایی دادند... اما هرکدوم سرگذشت‌های فردی و اجتماعی متفاوتی داشتند.[درواقع مسیرهای متفاوتی رو برای هدف‌ واحد طی کردند] امیدوارم منتشر  بشن یا حداقل اجازه‌ی انتشار این مصاحبه‌هارو داشته باشم حتی در حد وسع خودم...

در واقع گوشه‌ای از ما تو زندگی‌هایی که نکردیم جا مونده؛

و غم دو بند آخر...

پاسخ:
و متقابلا زندگی‌هایی که نکردیم در گوشه‌ایی از قلب ما...
- آرزوی عاقبت‌بخیری برای غم‌ها:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات