« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

«با تقدیر و سرنوشت نمیشه مبارزه کرد.»

این جمله رو همین چند روز پیش راننده‌ی اسنپ گفت. خیلی جالب بود. ما در جواب سوالمون هیچ وقت انتظار شنیدن چنین جمله‌ی بی ربط اما عمیقی رو نداشتیم. جواب ما فقط بله یا خیر بود. اون روز نفهمیدم چرا این حرف رو زد. اون روز دلم میخواست وقتی که به مقصد رسیدیم بپرسم؛ «پس توی دنیا با چه چیزی مبارزه کنیم؟» می‌خواستم بهش بگم؛ «مگه میشه جنگجو نبود؟!» اون روز نپرسیدم اما امروز فهمیدم. امروز می‌دونم با چی باید مبارزه کنم. حریفِ من؛ منه. خودِ من. همین منی که دنبال عافیته. همین منی که غر میزنه. همین منی که خسته شده. همین منی که می‌خواد با آسانسور پله‌های کمال رو طی کنه. همین منی که تنهاست. همین منی که مدعیِ غربته. همین منی که اشک آخرین سلاحشه. باید برای مبارزه با منیّتم آماده شم. مبارزه با تقدیر خیلی سخته. خیلی خیلی سخته. احتمالا جناب حافظ هم یه‌چیزی می‌دونسته که گفته: تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز... نه؟

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۱۵
  • کادح

ردِ لبخند بر روی صورتم خشک شده. انگار سالهاست در مصرِ وجودِ من خشک‌سالی آمده. انگار سالها‌ست یوسف‌م زندانی‌ست. انگار سالهاست کاسه‌ی صبر ایوب‌م پُر شده‌ است. انگار سالهاست یونس‌م در کنجِ دلِ نهنگ تنها و غریب نشسته‌است و ذکرِ یونسیه را تلاوت میکند. انگار سالهاست هاجرم در پی یک قطره آبِ زمزم در برهوت و بیابان «سعی» میکند. انگار سالهاست تشنه‌ام و سالهاست سراب میبینم.  شکایتی نیست. اصلا شکایتی نیست. «هنوز صبر من به قامت بلند آرزوی توست» اما راستش دلم یک بشارت از جانبِ تو می‌خواهد. یک جبرانِ شادانه برای همه‌ی آه‌هایی که کشیده‌ام. یک لبخندِ عمیق برای همه‌ی اندوه‌های سهمناکی که فروخوردم. یک لبخند. یک نگاه. جداً دلم میخواهد نسیمِ کوی تو صورت‌م را نوازش کند. دلم می‌خواهد کاسه‌ی صبرم را بردارم و تحویلِ بایگانی بدهم و بگویم: زین پس در آن «حلم» بریزید.
دلم میخواهد دستِ جوانی‌ام را بگیرم و دوتایی باهم فرار کنیم و از اینجا برویم. دلم می‌خواهد آنجا باشم که تو هستی. ببر مرا به عالمت...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۳۰
  • کادح

اگر با خفتن، آلام و رنج‌های ما برای ساعتی چند، به دیار عدم وارد می‌شوند درحالیکه هنوز لباس هستی بر تن داریم و نورون‌های عصبی در مغزمان تاب‌بازی میکنند؛ اگر درد‌ها مثل بختک بر روی سینه‌مان می‌خوابند و ماهیت‌ رنج‌آور خود را از دست می‌دهند و دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند در قلب ما ناسور بزند؛ اگر خواب، آبستن رؤیاهاست و می‌توان در خواب مرده‌ها را ملاقات کرد، زنده‌ها را در آغوش گرفت، گریستن طولانی را به چشم‌ها هدیه داد و از پرتگاهی بلند سقوط آزاد را تجربه کرد و اگر خفتن مرگِ کوچکی‌ست که انسان در آن «سُباتْ» و آرامش را درمی‌یابد پس چرا ما برای مدت طولانی نمی‌خوابیم؟ چرا پیوسته و مدام خواب‌هایمان بی‌تعبیرند؟ ما را در پس این «بی‌داری‌‌»های آشفته و خواب‌های پریشان چه‌ خواهد شد؟

  • ۱ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۰۲
  • کادح

از غم به آغوش تو، از غربت به وطنت، از سرگردانی به حلقه‌ی وفایت، از آشفتگی به پیچش زلف‌های پریشانت، از خستگی به گوشه‌ی حریمت، از اضطرار به زمزمه‌ی نامت، از اشک به چشمه‌ی لایزال حیاتت، از مچاله شدن قلب‌م به سفیدیِ سینه‌ی گلگونت، از آه‌های کشیده‌ام به سربلندی سرت،  از دنیا به جغرافیای ابدی حضورت، پناه می‌آورم... دریاب‌م.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۵۰
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات