« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۸:۵۹
  • کادح

با کدام کلمه، در نفَس کدام آرزو، به‌ تمنای کدام اشتیاق، برای حضور در کدام آن، و در کدامین لحظه آفریده شدم؟ در کدامین رؤیا، به هنگامه‌ی تلألؤ ازلی کدام نور، با کدام «اسم» و در کدام سرزمین سر به سجود گذاشتم و «بلی» گفتم؟ با چه کسی سماع می‌کردم و غرق شعف بودم که به دنیا و رنج قدم نهادم؟ نمیدانم. اما شوق حیآت در معیت رفْق و رضا مرا به این جهان دعوت کرد.

 

تولدم مبآرک او.

  • کادح

روزی که باز گردی، سکوت‌ سرد زمان را با هم میشکنیم، مقصود چشم‌های لب‌ریز از کلمه را میابیم، حرف تمام آرشه‌هایی که سعی داشتند برایمان آواز بخوانند را می‌شنویم. روزی که تو باز گردی، قلبم به سخن می‌آید، چشم‌هایم موسیقی ستاره‌های دنباله‌دار را می‌نوازند و دست‌هایم خواهند گفت چقدر داشتنت را آرزو کرده‌اند. روزی که بازگردی، تمام راه‌ها، خطوط ممتد منتظرشان‌ را نشانت خواهند داد، و مآه با شوقِ نهفته در روشنایی‌اش نام تو را در گوش آسمان زمزمه خواهد کرد. روزی که بازگردی؟ نه. شاید هم روزی که «من به تو» باز گردم:)

  • کادح

 چنان نسیمی که هر روز صبح، متولد شده و مرا به نام کوچکم صدا می‌زند و روح مرا نوازش می‌کند، می‌شنوم‌ت...

  • کادح

اومدم توی کلاس ۲۲۸، چراغ رو خاموش کردم، نشستم روی صندلی استاد، پامو گذاشتم روی دیسک و یه لحظه از خستگی چشآمو بستم و حدودا بیست دقیقه خواب رفتم. زهره - رفیقِ فاطمه سادات - با ملاحت اومد و بافتنیِ لطیف‌ش رو انداخت روی شونه‌هام. متوجه شدم، چشآمو باز کردم و با شگفتی نگاهش کردم و بعد لب‌خندش رو دیدم... آی که چقدر کهکشانی شدم. کاش لب‌خندش رو می‌تونستم ثبت کنم و نشون‌تون بدم. زهره بهم گفت: «حالا راحت بخواب و رفت.» اما روح من توی عالم محبت ارواح به سکون رسید. حالا به‌جای خواب، ترجیح میدم این نرمی و لطافت رو توی بیداری احساس کنم.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۸:۵۵
  • کادح

کادح، صبح یک روز پاییزی که نفحاتِ نسیم به صورتت می‌خورد و خورشید، هنوز در آسمان نتابیده؛ ما روح‌مان را برداشتیم و باهم به مقصدی مشترک قدم زدیم. رفتیم، خندیدیم، نفس کشیدیم، حرف زدیم، سکوت کردیم، پشت سر دنیا غیبت کردیم و  دقیقا از همان مسیری که رفته بودیم؛ درحالیکه عطر نرگس در سرخ‌رگ‌هامان سُر میخورد و وُد درگوش‌هامان مشغول نجوا بود، بازگشتیم به همان نقطه‌ی آغاز. در هنگام بازگشت، احساس کردم زمان هیچ تفاوتی نکرده. انگار شبیه فیلم‌های «کریستوفر نولان»، جسم‌مان را جا گذاشته و با روح‌مان ساعت‌ها، زندگی کرده بودیم. راستش را بخواهی‌ تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم. این لحظه‌های عمرم را خیلی دوست دارم کادح. خیلی. کاش می‌توانستم آرزو کنم که زمان، متوقف شود، روح‌ها از قفسِ تن‌شان خارج شود و بعد همه‌ی ابناء بشر در وادی صدق با یکدیگر‌ ملاقات می‌کردند.

  • کادح

سلام بر روز جدید، سلام بر حیآت جدید، سلام بر ضربان قلب جدید، سلام بر همه‌ی لحظاتی که در پیشگاهِ کریمانه‌ی تو نفس میکشیم، دل‌تنگ می‌شویم، عاشقی میکنیم و می‌میریم...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ آذر ۰۱ ، ۰۲:۵۸
  • کادح

و اما تو به صدای قلب ما گوش کن، ما شنوای خوبی برای این تپش‌های حزین و حیران و دل‌تنگ، نیستیم و کسی جز تو رازهای آرام‌گرفته بر قفسهٔ سینه‌ی ما را نمی‌داند...

  • ۰۲ آذر ۰۱ ، ۰۱:۰۴
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات