« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۶ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ آبان ۰۱ ، ۱۷:۵۵
  • کادح

اگرچه ربطی نداره اما امروز با انقلاب انگلیس شروع شد و امشب به باخت بازی «آندو» با طعم بهشتیِ بستنیِ قهوه ختم شد. و خب من می‌خوام از امروز، زیبایی‌هاش، کسی که لباس هامو مادرانه انداخت توی ماشین و فرستاد دم در اتاقم، از «دوران»، از خدمات متقابل مواد خامِ املت و مرغ سوخاری، از خنده‌هامون موقع بازی، از حضور تأثیرگذار اجرام آسمونی داخل اتاق و حومه، از کوکی‌ها، از سفره‌ی باحال شام، از حنینِ محبوبم، از صداقت‌ها و رفْق‌های ناب، از استاد، از رئیس جمهور و از همه‌ی کسانی که توی رهاییِ این دنیا از قید و بندها تأثیرگذارن؛ کمال تشکر رو داشته باشم. خدایا خیلی مشتی هستی؛ مراقب «هستی‌» بنده‌هات باش:)

  • ۲۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۲۱
  • کادح

در کدام سوی زمین آرمیده‌ای که به هر طرف نگاه میکنم ردپای تو را به آن میبینم؟ تو را زمان با خود به کدام لحظه برده است که ثانیه‌های اکنون و همیشه‌ام دلتنگی‌ات را فریاد می‌زنند؟ به نظاره‌ام در کجای جهان ایستاده‌ای که خاطره‌هایم گریه میکنند و آینده‌ام از ندیدنت واهمه دارد؟

  • کادح

ساده بودن، خاص حرف نزدن، ادعا نداشتن، مغرور نبودن، محبت کردن، بی‌دریغ و وسیع بودن، انتظار نداشتن، بی توقع بودن، لب‌خند به روی لب داشتن، با اشتیاق کاری را انجام دادن، عزت نفس، خاکی بودن، سخت فکر نکردن و آسان گرفتن، سخت حرف نزدن و طاقچه بالا نگذاشتن، خودشاخ نپنداشتن، خودنمایی نکردن، رک و صریح بودن، با زبان‌بازی کاری را از پیش نبردن، رعایت کردن ادب و حرمت نگه‌داشتن ،حریص نبودن، خودخواهی نکردن، صادق بودن، صادق حرف زدن، صادق نگاه کردن، صادق خندیدن، خیلی زیباتر از دنیایی هستند که ما آدم‌ها برای هم ساخته‌ایم. 

  • کادح

تنم بی‌رمق بود. خسته بودم اما بیشتر از اینکه خسته باشم توی دلم غم موج‌سواری می‌کرد. دل‌تنگی آواز می‌خوند، شادی یه گوشه می‌خندید و شوق سعی میکرد، رگ‌های قلبم رو احیاء کنه. همه‌ی اجزاء وجودم در اون لحظه می‌تونستن منو محاکمه کنن ولی من حتی اگه متهم هم میشدم، جوابی نداشتم که به محکمه‌ی عقل‌م ارائه بدم. هنوز هم ندارم. هیچ وقت ندارم. یعنی اگه دلم بابت فشردگی و تنگی ازم شکایت کنه، میپذیرم حرفش رو و بهش حق میدم. چشام اگه اشک ریختن رو برای غم‌هام تجویز کنن، به سرعت رعد و برق بر ثانیه، مستجاب میشن و شوق اگه بخواد قفسه‌ی سینه‌م رو بشکافه و از شمال‌غربی تنم به سمت آسمون پرواز کنه، هیچ وقت جلوش رو نمیگیرم‌. تا اینجای ماجرا، «من» رو شنیدید. و اما طرف دیگر ماجرا؛ کسی رو با بیست سال و ۱۱ ماه تجربه‌ی زیسته بر این جهان تصور کنید که «همدرس» یه وروجکِ سرتق ده‌ساله‌ست و داره بهش درس میده و باهاش تمرین‌های ریاضی رو حل می‌کنه. [اما خوابش میاد] من خوابم میومد و هر لحظه ممکن بود، چشام رو ببندم و روحم رو بردارم و از تنی که نشسته سر تدریس‌ش، فرار کنم. من خوابم میومد و دلم میخواست خاموش شم. اما ساعت ۷ عصر بود و چشم‌هام درخواست بی‌جایی‌ رو به سلول‌های مغزم وایرال کرده بودن. نه تنها این ساعت برای خوابیدن، زود بود که من سر کلاس بودم و حتی هنوز باید انرژیم رو برای یه کلاس دیگه از گوشه و کنار وجودم جمع میکردم. توی این لحظه که همه‌ی خواهشم خواب بود، به رفیق‌ترین رئیس دنیا پیام دادم و نوشتم: «خوااابم میاد.» و ازش خواستم واسه پریدن خوابم، نسخه بپیچه. نسخه‌های خوبی که تجویز کرد، اصلا قابل اجرا توی اون شرایط نبودن و چون سه طبقه باهم فاصله داشتیم، فقط از من پرسید:«کجایی؟» و خیلی عادی گفتم «اتاق سرپرستی.» این پیام‌ها رو باهم رد و بدل کردیم و به صِرف اعلام وضعیت؛ من «قرار» گرفتم و مقادیری هوش به سرم برگشت تا اینکه بعد از ۱۰ دقیقه در اتاق سرپرستی باز شد و من رئیسی رو دیدم که با یه لیوان کاپوچینو کنار در وایستاده و با ضرباهنگ نفس‌هاش به من نزدیک می‌شه‌. اونقدر نزدیک که شوق بتونه تنگنای سینه‌ی من رو بشکافه و خودش رو به آغوش «فاطمه‌زهراء» برسونه. اونقدر که مجبور نباشم، با نگاه متحیّر و غرق امید و ذوق‌مندم با چشم‌های لطیف و صمیمی‌ش حرف بزنم و تشکر کنم. اونقدر که بتونم بایستم و بغلش کنم و بگم به تعداد پله‌هایی که از طبقه‌ی سوم تا اینجا اومدی ازت ممنونم و به تعداد نفس‌های حنین و روح‌نوازی که می‌کشی، خدارو بابت وجود داشتن‌ت توی این سیاره‌ای غریب شاکرم. اما نشد و نگفتم. نشد و چون سر کلاس بودم نتونستم همه‌ی احساسم رو کلمه کنم و بعد از مدتی رفت...حالا من بودم و خوابی که از پشت پلک‌هام پریده بود. من بودم و رفْق کافئین‌داری که به رگ‌های قلبم تزریق شده بود. ماجرای این لیوانی، که توی عکس می‌بینید همینه. همینقدر ساده اما متفاوت. همینقدر دل‌نشین و ذوق‌آور. سهم من از اون سکانس، کاپوچینو نبود، که مقادیر زیادی، رِفْق خالص بود. اینقدر ناب و ازلی، که احساس میکنم این صحنه رو جایی در ماورای رؤیاهام دیدم. همین:)

  • ۱۷ آبان ۰۱ ، ۰۴:۰۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۰:۲۹
  • کادح

مدت‌ها فکر می‌کردم تنها لازمه‌ی حیآتِ انسان، نفس کشیدن در نهایت رفْق و صِدْق است اما من اشتباه فکر می‌کردم. لازمه‌ی حیات انسان، «کلمه‌ٔ طیبه‌»ست‌. همان کلمه‌ای که می‌تواند انسان را زنده کند، پیدا کند، معرفت و امید ببخشد، مؤمن کند، عاشقی بیاموزد، بمیراند و جاودانه کند. القُلُوبْ قَدْ تَحْیا بِکَلِمَةً طَیِّبَه...

  • ۱۳ آبان ۰۱ ، ۲۳:۴۰
  • کادح

به‌خاطر ملاقاتِ بعضی آدم‌ها، تموم شدن برخی رفاقت‌ها، در آغوش گرفتن بعضی‌ آرزوها، به بن‌بست خوردن خیلی از احساسات، بابتِ خیلی از نشدن‌ها، تحقق و ممکن شدن خیلی از محالات، بابتِ بسته بودن خیلی از درب‌ها و باز شدن بسیاری از راه‌ها که به ذهنمان هم خطور نمی‌کرد، برای خیلی از چیزهایی که ما نمی‌دانستیم و تو می‌دانستی، برای لحظاتی که قلب ما را قوت‌ دادی برای تپیدن، بابت شوق‌ها و امید‌ها، برای رزق‌های ناب و محبوب، برای چشیدن طعم ابتلائات و کنار رفتن پرده‌ها از پیش روی چشم‌های انسان، برای رفتن‌ها و رسیدن‌ها، برای مهربانی و لطافت دست‌هایت، برای همه‌ی اجابت‌ها، برای برق‌ زدن چشم‌ها از شدت ذوق، برای نزول باران بر وسعت خاک، برای دوست‌داشتن‌ها، نجواها، زمزمه‌کردن‌ها، برای زندگی و مرگ، بابت حرکت به سمت رشد‌، بابت تحمل دردها، بابت رها شدن نفس‌های حزین از میانه‌ی تنگنای قفسه‌ی سینه‌، بابت اینکه ما را می‌شنوی و بابت آنکه برای ما خدایی می‌کنی...از تو ممنونیم:)

  • کادح

اون لحظه‌ای که از دل‌تنگی‌هام فقط به تو پنآه میارم و فقط به تو فکر می‌کنم، زیباترین و باشکوه‌ترین حس ممکن رو برام داره. تو مأوای أمن منی توی این هزارتوی عجیب و غریب دنیا...

  • کادح

  • کادح

دل‌تنگ توام و نبودت را به اندازه نبود یک قلب در سینه‌ام، نبود یک پدر در خانه و نبود یک مأمن برای وطنم، احساس می‌کنم...

* ۴۱۰ یک سینمایش دیدنی‌ست که این شب‌ها در برج میلاد به نمایش گذاشته شده.

  • کادح

در راستای گفتگوهای شبانه‌ی اتاق ۲۲۰ دیشب یه سؤال پرسیدم از بچه‌ها: «بنظرتون واحد شمارش زخم چیه؟» رضوانه گفت: «صبر.» فروغ گفت: «وجود.» و فاطمه سادات جواب داد: «خاطره‌ها.» میبینی کادح؟ به تعداد آدم‌های روی کره‌ی زمین، واحد شمارش زخم متفاوته. رضوانه می‌گفت: «آدم‌ها بر ناسورهاشون صبوری می‌کنن، پس باید لایه‌های صبرشون رو بشمریم.» فروغ می‌گفت: «هر ناسور، از لایه‌‌های وجودی انسان پرده برداری می‌کنه و هر زخم در وجود انسان تغییراتی رو ایجاد می‌کنه و این باعث میشه وجود انسان دائما در حال انقلاب باشه.» جواب هرسه‌شون برام محبوب و شگفت‌انگیز بود:) ولی من هنوز نمیدونم واحد شمارش زخم چیه؟ آخه بنظرم کمیت زخم‌ها اهمیت نداره. درواقع لزومی وجود نداره که ما زخم‌ها رو بشمریم و برای این کار واحد در نظر بگیریم. چون اساسا، شمارش معنا نداره و اگه قرار باشه چیزی سنجیده بشه، اون عیّار و ارزش زخم‌ها و مرهم‌هاست. متوجه حرفم میشی؟ این مهمه که انسان ناسورهای با ارزش رو به میعادگاه‌‌ حضورش بپذیره. کم یا زیادشون هم اصلا محلی از اعراب نداره. چه بسا زخم‌های زیادی که کوچک‌اند و عیارشون بالا و چه بسا زخم‌های کمی که بسیارند و بی‌ارزش...

  • کادح

کادح عزیزم! ما در هیچ سرزمینی زندگی نمی‌کنیم. ما حتی بر روی کره‌ی زمین در میان هیاهوی این شهر عجیب هم زندگی نمی‌کنیم. منزل حقیقی من و تو قلب کسانی‌ست که دوستشان داریم. حیآت واقعی ما در صدق و رِفْق معنا دارد.

  • کادح

این روزها در مِه‌آلودترین روزهای جوانی‌ام قدم می‌زنم. جز مِه چیزی نمیبینم و فقط برحسب پیش‌فرض‌های ذهنم می‌دانم در پشت این پرده‌ی حریر سفید‌رنگ، یک جنگل سبز نفس می‌کشند. راه‌ها مرا به امتداد خود فرا می‌خوانند و نور در هنگامه‌ی طلوع فجر، منتظر مبعوث شدن من است. اما در این لحظه تا چشم کار می‌کند مه میبینم. نه کسی را... نه راهی را... نه چیزی را... و تهی از هرگونه‌ احساس پایداری زنده‌ام. این روزها بی‌وقفه مشغولم. بی‌دلیل راضی و آرامم، و با هزار و یک غمِ آرام، مأنوسم. این روزها هیچ خبری برایم معنا ندارد. دلتنگی‌هایم را گم‌ کرده‌ام و به شمارش‌ آه‌های عمیق نهفته در سینه‌ام پناه برده‌ام و کاشفِ زفراتم را صدا می‌زنم. شرایط ارائه‌ی سرویس یکپارچه‌ی اشک‌هایم را ندارم و مقادیری آشفته‌ام. شاید شلوغی‌ برنامه‌ام مرا به این روزهای مه‌آلود کشانده و شاید اینکه بی‌‌هیچ داستانی به زندگی ادامه میدهم. شاید دنیای آدم‌هایی که میبینم برایم بی‌معنا شده و شاید چون دستِ دنیا برایم رو شده به چنین حالی دچار شده‌ام. به هرحال دنیای من به طرز باور نکردنی‌ واقعا آرام و خالی‌ست. آرام است چون امید تنها سرمایه‌ی این روزهای من شده و خالی‌ست چون آنکه باید باشد، نیست. در دنیای من نیست. در جغرافیای حیاتش نیستم. کارخانه‌ی ذهنم فقط سوال تولید می‌کند. زبانم به گفتگوی بی‌اثر نمی‌چرخد. گوش‌هایم ظرفیت شنیدن هرکس و هرچیز را ندارند اما چشم‌هایم... چشم‌هایم، بار همه‌ی غم‌های آرامم را دارند به دوش می‌کشند و نمی‌بارند. چشم‌هایم به تماشا نشسته‌اند و همچنان مات و مبهوت در سکوت به زمین و ساکنانش نگاه می‌کنند. اقلیم آدم‌هایی که میبینم شبیه کوهستان است. گاهی مغرور. گاهی خرد و کوچک. گاهی تیز و تند و شکننده. گاهی خودخواه. گاهی غم‌بار و محزون. گاهی آشفته و حیران. گاهی با اراده و قوی. گاهی زیبا. گاهی... به هرحال برفراز سپیدی جهانی که میبینم هوا سرد و است. کوهستان غالب آدم‌های جهانم برفی‌ست و من با خود فکر می‌کنم که چقدر دنیای آرام‌تری داشتیم؛ اگر واقعیت‌ وجود نداشت و ما با حقیقت هرچیز رو به رو میشدیم. باور کنید واقعیت‌ها خیلی تلخ‌اند. من حقیقت هر چیزی را دوست دارم. حتی حقیقت مه را می‌پرستم و سپیدیِ آسمانم را دوست دارم، چون باعث میشود برای دیدن تقلا کنم. چون باعث می‌شود برای عبور از این روزهای مبهم، تا افق‌های دور بدوم. آنقدر بدوم که از هیجان و اشتیاق رسیدن به نقطه‌ی آغاز و سبزِ جهان، نفس نفس بزنم. آنقدر بدوم که عطش تنها سمفونی لب‌هایم باشد و شراب طهور تنهای خنکای وجودم. دلم می‌خواهد تا آن درخت سدری که در انتهای عالم است بدوم و بعد روحی که آرزویش می‌کنم را در آغوش بگیرم و نفس‌های باقی‌مانده‌ام را به آدم‌های زمین ببخشم و از این دنیا عروج کنم و بروم... و بروم... و بروم و دیگر هیچ‌گاه به این تبعیدگاه مه‌آلود باز نگردم.

  • کادح

به راستی آیا عشق، دوستی و محبّت از ما انسان‌های بهتری می‌سازند؟ 

  • کادح

ضربان قلبم این‌چند روز اینجوری بود، هست و احتمالا خواهد بود. همین‌قدر، تند، ریتمیک، مشعوف، غمناک، با‌ ضرب، امیدوار، بی‌پروا، غریب‌وار، رها، دل‌تنگ، متحیّر، متحیّر، متحیّر، متحیّر، متحیّر...

  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات