« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۲۸ مطلب با موضوع «برای کادح» ثبت شده است

کادح! تصور کن صدای ضربان‌ قلبی رو می‌شنوی که محو تماشای اسرار پنهان در سرائر و غرق شگفتی یک اعجازه. این طنین قلب منه. ساکت، مبهم، تند، باصلابت، سریع، دردناک، نفس‌گیر و زیبا. من به نور وجود تو محتاجم. میشه برام سوره‌ی طارق بخونی؟  

  • ۱ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۴۴
  • کادح

کادحِ عزیزم! وقتی کسی را میبینی که از چیزی هراس دارد، کنارش بمان و او را به حال خودش رها نکن. وقتی کسی غمگین است؛ دوشادوش او به دیوار غم‌ها تکیه بده و بدون اینکه از او داستان غمش را بپرسی، لاجرعه غصه‌ی نهفته در نگاهش را سر بکش، بلکه غم تا مغز استخوان‌ش نفوذ نکند. وقتی کسی اشک میریزد، او را به آغوش بکش و قطرات ریزان اشک‌هایش را بشمر که در سیل روان اشک‌هایش به تنهایی غرق نشود و گمان نکند در زمین برای او شانه‌ای یافت نمی‌شود. وقتی کسی درد می‌کشد، دست‌ش را بگیر و آرام آرام آیه‌های حمد را برایش زمزمه کن. وقتی کسی داغ میبیند، از او بخواه کلمه ببارد، اشک بریزد، و آه بکشد. وقتی کسی می‌خندد، با برق نگاهت خنده‌اش را بدرقه کن و حتی اگر دلیلی برای خنده نداشتی، بخند؛ بگذار گمان نکند دیوانه‌ست و وقتی دلتنگ و حزین؛ امیدوار و پریشان،در اوج آرزو و تمنا با تو حرف می‌زنم، ‌به چشم‌هایم نگاه کن و بگذار تلألؤ نور در چشم‌هایت را ببینم... بگذار احساس کنم آسمان با همه‌ی وسعت‌ش، دریا با همه‌ی آرامش و شکوهش، نسیم با همه‌ی لطافت‌ش و ماه با همه‌ی زیبایی‌اش برای من است.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ تیر ۰۲ ، ۲۲:۱۳
  • کادح

کادح، امروز وقتی که سیب سبزی را گاز گرفته بودم و با لذت آن‌ را می‌خوردم داشتم به این فکر می‌کردم که من اگر باز هم به عقب بازگردم، مثل مادری که به دنبال فرزندانش می‌رود؛ به دنبال رنج‌هایم می‌روم. اگر زمان به سال‌ها، ماه‌ها، هفته‌ها و البته ثانیه‌هایی قبل بازگردد، من باز هم مسیری را انتخاب می‌کنم که دوست دارم‌ش و میدانم رنج بیشتری دارد. کادح میبینی چقدر شبیهت شده‌ام؟ یاد آن روز افتادم که میگفتی، «رنج‌هایت جزئی از وجود تواند. اگر به عقب برگردی پس‌شان نمی‌زنی، و اگر به آینده سفر کنی رهایشان نمی‌کنی.» کادح... من هم تو را رها نمیکنم. هرجا که ردی از تو ببینم، سراسیمه خودم را به آغوشت می‌رسانم. من به رنج‌هایی که ملاقاتشان کرده‌ام خیلی وفادارم. چه تقدیر سکرآوری و مقدسی دارد کدح و چه سرنوشت آغشته به صبری داریم ما! پس به قول شهید آوینی:

 

 ‌«اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است، این سرِ ما و تیغِ جفای او..»

  • کادح

بدون تو آیا امید هست از تپیدن قلب‌م گلی دوباره بروید؟ نمیدانم و شاید. اما یک روز به همه‌ی رنج‌های مشترک‌مان میخندیم. یک روز بالاخره‌ غم‌هامان نقل و نبات می‌شوند. یک روز حزنم را قاب میگیرم. یک روز در پیشگاه خدا ذرات صبرمان شمرده شده و گره به گره انتظارمان را حساب می‌کنند. یک روز شیشه‌ی عمرم شکسته میشود و کدح، همچون اکسیری در فضا پخش میشود و من نفس‌های به شمارش افتاده‌ام را نظاره خواهم کرد. یک روز می‌خندیم. یک روز آنقدر می‌خندیم که همه‌ی این روزها از یادمان برود. یک روز ارواح مشتاق و مهجور ما در پیشگاه آن شهید و خانواده‌ی باکرامت‌ش خواهند افتاد. آن روز شیرین، از رگ گردن به من و تو نزدیک‌تر است. 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
  • کادح

حس عجیبی در من غلیان دارد که نمیدانم نامش چیست. یک حالتی‌ هست فارغ از شادی و غم. یک حالتی هست ماورای اشک و لب‌خند. یک حالتی هست در اوج درد و ضیق صدر. یک حالتی فراتر از سرخوشی. احساس می‌کنم کسی از سمت آسمان دارد روحم را به لطافت نسیم صدا می‌زند؛ اما روحم در جستجوی صدا وقتی که می‌خواهد پایش را از گلیمش فراتر بگذارد، و به سوی صاحب آن صدای لطیف عروج کند به دیواره‌ی استخوانی قفسه‌ی سینه‌ام برخورد می‌کند و مثل بچه‌های سرتق میگوید آخ! می‌خندم و میگویم بگو: آه. و بعد از چند لحظه دوباره اوج میگیرد. قصد عروج میکند، اما باز سرش را می‌کوبد و می‌گوید آخ. می‌خندم؛ و باز می‌کوبد. نیت‌ش پرواز است و نمی‌تواند. دیوانه‌ای که در من است هر بار با اشتیاق بیشتری بال بال می‌زند، برای خروج از این تنگنا. دلم نمی‌آید بگویم: «بس کن!‌ کمی آرام‌تر سرت را به این ماهیچه‌‌ بکوب!» دلم نمی‌آید شوق را از بال‌هایش بگیرم و بگویم همینجا بنشین. دلم نمی‌‌آید روحم را محبوس کنم و بعد به تماشای گریه‌هایش بنشینم. دلم نمی‌آید کادح! کاش کاری جز تماشا، خنده و اشک از دستم برمی‌آمد. تو به روحم بگو اینقدر بال بال نزند. من درد دارم. بگو آرام بگیرد. من اشتیاق‌ش را نمی‌کُشم. بگو اینقدر بی‌تابی نکند؛ قرارش می‌دهم. به روحم بگو تا عروج چیزی نمانده. آه بکِشد. بگو برای خروج از تنگنای سینه‌ام ذکر یونسیه را بخواند. به روحم بگو خدای موسی را صدا بزند برای شکافتن این نیل، بگو خدای یونس را صدا بزند برای خروج. بگو خدای احمد را صدا بزند. بگو آرام باشد...

  • ۴ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۲
  • کادح

زندگیه خیلی عجیبه کادح. آدما خیلی پیچیده و سخت‌ان. دردها خیلی دردناک‌تر از اون چیزی‌ان که تو فکرشو میکردی. شادی‌ها زود می‌گذرن. راحتی رنگ عوض می‌کنه. رنج‌ها ممتد‌ان. آهی که از درون سینه‌ها بلند میشه، کشیده‌تره. و تا انسان‌ باقی‌ست غم‌، باهاش زندگی می‌کنه اما داستان‌ همه رنج‌ها، سختی‌ها، شادی‌ها، تحیرها، داغ‌ها، دردها، ترس‌ها و دل‌تنگی‌ها بالاخره یه روز به پایان می‌رسه. بهت قول میدم.

  • ۱ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۷:۵۷
  • کادح

کادح! در ازل ما به وحدت قسم خورده‌ بودیم. قرار بود حتی اگر ذرات وجودمان در هوا پراکنده شدند؛ باز هم متحد و هم‌دست باشیم. قرار بود زندگی‌مان آبستن تنهایی و غربت نشود. قرار بود بهشت کوچکی برای خودمان در این دیار دل‌گیر هبوط آدم بسیازیم و با آرامش در زیر سایه‌ی سدر بر سریر دلِ مردمان بنشینیم و از صدای سخن عشق حرف بزنیم. قرار بود دست‌هایمان شاخه‌ درخت سرو و آشیانه‌ی پرستوهای مهاجر شوند. قرار بود اینجا در یگانگی باهم زیست کنیم و آغوش‌مان وطن یکدیگر باشد، نه تبعیدگاه مخوف مبارزان انقلابی. قرار بود راه‌های بهم پیوسته را رصد کنیم و در تلاقی دو دریا به یکدیگر برسیم و کلمه‌ی واحده را زمزمه کنیم. قرار بود لب‌خند را روایت کنیم و زیبایی‌ها را ببنیم. اصلا فراموش کن همه‌چیز را ما در یک‌کلام قرار بود پرتویی از آن نور باشیم، پرتویی از آن اشتیاق اعظم.‌ اما اگر از من می‌پرسی باید بگویم زندگی ما بخشی از کویری شده است که خدایان بر آن فرمانروایی می‌کنند و بر سر آن اختلاف دارند و این، کلمه‌ای نبود که ما بر سر آن قسم خوردیم. پس بیا و برای آخرین‌بار در طواف عشق بایستیم و راز «هستی» و را در وجود یکدیگر به امانت بگذاریم. بیا نا امیدی و رخوت را بر خود حرام کنیم. بیا مثل خلیل؛ بت‌ها را بشکنیم و تبر را بر دوش کفر بگذاریم. بیا پایمان از پاتلاق‌های نهلیسم و سکولاریسم و همه‌ی «ایسم‌»های جهان بیرون بکشیم. بیا از نمرودها نترسیم. بیا کادح... بیا... من به همراهی‌ات تا آن مقصود دل‌خواه و مطلوب مشترک، محتاجم.

  • ۳ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۵۰
  • کادح

کادحِ عزیزم! جراحات انسان هرچقدر هم عمیق باشند به دست خدای مرهم‌ها، التیام می‌یابند و ما اگر از امید سرشار باشیم، از صبوری خسته نشویم و آرزوهایمان را فراموش نکنیم؛ پس از این انتظار طولانی، این چشم به راهی، این دلتنگی مدام، به مقصود خواهیم رسید و قلب‌مان میزبان مرهم‌هایی خواهد شد، که توأمان از آسمانِ رحمتش نازل می‌شوند.

  • ۱ نظر
  • ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۴۴
  • کادح

ابتلائات و رنج‌ها تمام طول و عرض زمین رو طی می‌کنند تا به نقطه‌ی تبلور برسند.‌ سختی‌ها از پس دوران و زمان، عبور می‌کنند تا در زمان حیات ما ظهور کنند. کدح و کبد در حساس‌ترین گردنه‌های عمر، در انتظار ما نشسته‌اند تا بر طبق یک برنامه‌ریزی رشد‌یافته، قلب ما را به دست بیاورند و از خوف و رجاء سرشارش کنند. مستأصلم! بابت همه‌ی امتحانات غریبی که مثل یک پیوستار ، به سراغم می‌آیند. متحیّرم بابت هر آنچه که هیچ‌وقت گمانش نمی‌کردم و حالا احساس می‌کنم. این روزها از جانب هر تفکر، هر علم، هر منش، هر نگاه، هر کلمه، هر عبور، هر خواب، هر بیداری، هر آه، هر امید، هر تحیّر، هر انتظار، هر رفْق، هر خستگی دارم امتحان مید‌هم. ۲۱ سالگی‌ام نفس‌گیر است کادح...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۱۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۵
  • کادح

«هیچ چیز در دنیا ارزش آن ندارد که به خاطرش به ماتم بنشینی و هیچ چیز در دنیا لیاقت آن ندارد که به خاطرش مستانه فریاد شادی سر کشی.» اینو همیشه یادت باشه کادح. همیشه...

  • کادح

کادح، اگر نظر مرا می‌خواهی، باید بگویم عنصر سازنده‌ی کالبد انسان «خاک» نیست؛ آرزوست. درواقع وجود انسان آمیخته با فقر است و تمنا اقتضای فقر وجودی اوست. به میزانی که انسان، تمنا داشته باشد، بیشتر تقلا می‌کند، به میزانی که تقلا و تلاش داشته باشد خدا برکت بیشتری به خواست و اراده‌اش می‌دهد و به میزانی که اراده‌ی انسان به مشیّت خدا پیوند داشته باشد، آرزوهایش مستجاب‌ترند و مسئولیت روح‌ش در برابر دستاوردها بیشتر می‌شود...کادح! تمنا در دلم موج می‌زند.

  • کادح

کادح، صبح یک روز پاییزی که نفحاتِ نسیم به صورتت می‌خورد و خورشید، هنوز در آسمان نتابیده؛ ما روح‌مان را برداشتیم و باهم به مقصدی مشترک قدم زدیم. رفتیم، خندیدیم، نفس کشیدیم، حرف زدیم، سکوت کردیم، پشت سر دنیا غیبت کردیم و  دقیقا از همان مسیری که رفته بودیم؛ درحالیکه عطر نرگس در سرخ‌رگ‌هامان سُر میخورد و وُد درگوش‌هامان مشغول نجوا بود، بازگشتیم به همان نقطه‌ی آغاز. در هنگام بازگشت، احساس کردم زمان هیچ تفاوتی نکرده. انگار شبیه فیلم‌های «کریستوفر نولان»، جسم‌مان را جا گذاشته و با روح‌مان ساعت‌ها، زندگی کرده بودیم. راستش را بخواهی‌ تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم. این لحظه‌های عمرم را خیلی دوست دارم کادح. خیلی. کاش می‌توانستم آرزو کنم که زمان، متوقف شود، روح‌ها از قفسِ تن‌شان خارج شود و بعد همه‌ی ابناء بشر در وادی صدق با یکدیگر‌ ملاقات می‌کردند.

  • کادح

در راستای گفتگوهای شبانه‌ی اتاق ۲۲۰ دیشب یه سؤال پرسیدم از بچه‌ها: «بنظرتون واحد شمارش زخم چیه؟» رضوانه گفت: «صبر.» فروغ گفت: «وجود.» و فاطمه سادات جواب داد: «خاطره‌ها.» میبینی کادح؟ به تعداد آدم‌های روی کره‌ی زمین، واحد شمارش زخم متفاوته. رضوانه می‌گفت: «آدم‌ها بر ناسورهاشون صبوری می‌کنن، پس باید لایه‌های صبرشون رو بشمریم.» فروغ می‌گفت: «هر ناسور، از لایه‌‌های وجودی انسان پرده برداری می‌کنه و هر زخم در وجود انسان تغییراتی رو ایجاد می‌کنه و این باعث میشه وجود انسان دائما در حال انقلاب باشه.» جواب هرسه‌شون برام محبوب و شگفت‌انگیز بود:) ولی من هنوز نمیدونم واحد شمارش زخم چیه؟ آخه بنظرم کمیت زخم‌ها اهمیت نداره. درواقع لزومی وجود نداره که ما زخم‌ها رو بشمریم و برای این کار واحد در نظر بگیریم. چون اساسا، شمارش معنا نداره و اگه قرار باشه چیزی سنجیده بشه، اون عیّار و ارزش زخم‌ها و مرهم‌هاست. متوجه حرفم میشی؟ این مهمه که انسان ناسورهای با ارزش رو به میعادگاه‌‌ حضورش بپذیره. کم یا زیادشون هم اصلا محلی از اعراب نداره. چه بسا زخم‌های زیادی که کوچک‌اند و عیارشون بالا و چه بسا زخم‌های کمی که بسیارند و بی‌ارزش...

  • کادح

کادح عزیزم! ما در هیچ سرزمینی زندگی نمی‌کنیم. ما حتی بر روی کره‌ی زمین در میان هیاهوی این شهر عجیب هم زندگی نمی‌کنیم. منزل حقیقی من و تو قلب کسانی‌ست که دوستشان داریم. حیآت واقعی ما در صدق و رِفْق معنا دارد.

  • کادح

‌کادح، کاش یک گلدان کوچک سفید به من هدیه می‌دادی و می‌گفتی: ‌«درونش، قلبت را بکار و هر روز به آن آب بده، برای رشد بهترش با آن حرف بزن، در معرض نورِ تازه متولد شده‌ی خورشید باشد و...» آنگاه من قلبم را درون آن گلدان می‌کاشتم و در هنگامه‌ی طلوعِ به تماشای اولین جوانه‌های سبزش می‌نشستم و ذوق می‌کردم. من به یک غلیان جدید در قلبم نیاز دارم. می‌خواهم قلبم با شوق در خاک ریشه بدواند...

  • کادح

از حالم پرسیده بودی کادح، خوبم و رها و امیدوار اما خستگی راه هنوز از تنم بیرون نرفته و باطری‌ام زود تمام می‌شود. شب‌ها قبل از هجوم تاریکی می‌خوابم و روزها، با تلألؤ نور تازه متولد شده‌ی خورشید روی صورتم، بیدار می‌شوم. چند روزی‌ست تصویر رؤیایی در آغوش گرفتن آرزوهایم لحظه‌ای از پیش روی چشمانم کنار نمی‌رود. سرشارم از غمی که در میانه‌ی قفسه‌ی سینه‌ام دمام می‌زند و همه‌ی وجودم هماهنگ شده با حزنی که با هر ضربان به پرده‌ی نازک قلبم می‌کوبد. هوا هم سرد شده. آنچنان که حتی همین الان که برایت می‌نویسم، دست‌هایم مثل برف سفید شده‌اند و احساس می‌کنم در رگ نبضم کریستال یخ گذاشته‌اند. راستی یادت هست از تنهایی و غربت شکایت کرده‌ بودم؟ من شکایتم را پس گرفتم. حالا دیگر من و تنهایی باهم عجین شده‌ایم. من و غربت سر به روی شانه‌ی هم می‌گذاریم و آواز می‌خوانیم. آشوب‌ها، تغافل‌ها و تعارض‌ها ذهنم را درگیر کرده‌اند. از خواندن خبرها عصبانی‌ام و مقادیری خشمگین، ولی دارم سعی‌ می‌کنم آرام شوم. درد در طواف ماهیچه‌ی کوچک شمال غربی تنم راه می‌رود و تسبیح می‌گوید. خودم را سرگرم درس و کتاب و دانشگاه‌ کرده‌ام اما هنوز چمدانم برای سفر بعدی آماده نیست. احتمالا این بار که بروم، بعد از چند ماه به خانه برمی‌گردم. همه‌ی وسایلم را ریخته‌ام وسط اتاق و نمیدانم کی قرار است جمع‌شان کنم. دلم می‌خواهد زمان سریع بگذرد. سریع زندگی کنم. به آن روزهایی بروم که اشک شوق از چشم‌هایم جاری‌ست و میان گریه و خنده بلاتکلیف مانده‌ام. می‌خواهم به روزهایی بروم که آرامم، که قرار گرفته‌ام. که به تماشا نشسته‌ام، که دست در دست أنس تو از قفس تنم پرواز کرده‌ام. می‌خواهم قلب‌م برَهَد از تپش‌های گاه و بی‌گاه...

  • ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۵:۵۰
  • کادح

کادح؛ جهان از من کلمه میخواهد و من حرفی برای گفتن ندارم. حتی نمیخواهم ندای جهان را بشنوم. مدت هاست دلم میخواهد در کنجِ جزیره‌ی کوچک تنهایی‌ام زندگی کنم. دلم آرامش مطلق می‌خواهد در سکوت زمان. می‌خواهم دمی آرام بگیرم، به تماشای سناریوی خدا بنشینم و بازیگر نقش هایی باشم که برایم تعریف میکند. نهایتش یا اشک است یا قهقه‌ی مستانه. در این میان تو چه کنی؟ بدون هیچ پرسشی برای هزارسال نوری بغلم کن. بگذار حضور تو را با سلول سلول وجودم لمس کنم...

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۴
  • کادح

غمگینم. نمیدانم چرا و نپرس کادح. اما در این لحظه تمام دارایی‌ام اشک است. البته شاید کمی تشنه‌ و گرسنه‌ هم باشم؛ اما بیش‌تر از آب و غذا؛ نیاز دارم چشم‌هایم را ببندم و اشک بریزم. آنگونه که آسمان، بی‌توجه به مردمانِ بی‌چتر بارانی می‌شود. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم، بی‌آنکه به اشک‌واره‌هایم فکر کنم، بی‌آنکه به سردرد بعد از سرخیِ چشمانم فکر کنم، ببارم. بگذریم. اشک تجویز خوبی برای دردهای من نیست. من لب‌ریزم از خواستن‌هایی که خیلی دوراند و با اشک و تمنا نزدیک نمی‌شوند. سرشارم از نبودن. تاریکم و جز آن ستاره‌ی دورِ دنباله‌دار هیچ نوری در آسمان من چشمک نمیزند. من تحقق حزنم. وجود دل‌تنگی‌ام. مصداق حیرانی‌ام. من همه‌ی دل‌خوشی‌هایم را گم کرده‌ام. نمیدانم هفت میلیارد آدم دیگر چطور و در چه حالی زندگی‌شان را سپری می‌کنند اما من واقعا رنجور و خسته‌ام. گم‌گشته‌ام. کاش پیامبری معجزه‌اش یافتن و پیدا کردن بود. آنگاه از او می‌خواستم قلبم را بیابد. شادی‌ و تحیُّر از دست رفته‌ام پیدا کند. روحم را به من بازگرداند. باز هم بگذریم. حرفهایم را جدی نگیر. بگذار به حساب آنکه دل‌تنگ کسی شده‌ام که  هرگز در دنیا نمیبینمش. بگذار به حساب اینکه، مهمانیم در این غریب‌آباد. بگذار به حساب اینکه آشفته‌سر شده‌ام. بگذار به حساب اینکه روحم برای آرمیدن بهانه گرفته‌است. بگذار به حساب اینکه در دنیا نفس می‌کشم. بگذار به حساب اینکه ماهیچه‌ی قلبم از تقلا برای زندگی خسته‌است. بگذار به حساب اینکه کارهای بسیاری دارم که باید انجامشان بدهم. بگذار به حساب هبوط. بگذار به حساب شب. مرا جدی نگیر. غم‌ها می‌روند و می‌آیند...

  • ۳ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۳۳
  • کادح

کادح!
سهم من از این روزها اشک‌هایی‌ست که بر من نازل نمی‌شوند و در چشمم موج سواری می‌کنند. و سهم تو از هرروز؟ خنده‌هایی‌ست که بر لب‌ت می‌نشینند. سهم هردوی ما یکی‌ست عزیزدلم. تو لب‌خندِ متولد شده‌ی منی و من اشکِ پرتلاطمِ نازل نشده‌ی تو. خوب است. دیگر از زندگی چه می‌خواهم اگر قلب‌ت به رضایت بتپد؟ چه می‌خواهم اگر ذره ذره کدح تو در  قفسه‌ی سینه‌ام منتشر شود و دردهایم همهمه کنند. چه می‌خواهم از این دنیای غریب، اگر تو آشنای من باشی. چه می‌خواهم جز تو. جز آنکه در سر سودای رسیدن‌ت را داشته باشم، چه می‌خواهم جز تمنای آرزویی که تو داری. چه می‌خواهم از زندگی جز ...؟ آه.

  • ۱۲ تیر ۰۱ ، ۱۳:۳۴
  • کادح

...

.......................................................
.......................................................
.......................................................
‌نمی‌توانم از میزان اشتیاقی که در رگ‌های قلب‌م جاری‌ست برایت بنویسم. نمی‌توانم تحیّر روزهایم را برایت تشریح کنم. نمی‌توانم از آغوش‌های عمیق و از دست‌های درهم تنیده مثل ریشه‌های یک درخت چنار برنا برایت بگویم. نمی‌توانم موج اشک‌هایم را برایت جاری کنم و صدای قهقهه‌ی دوستانم را به گوشهایت برسانم. نمی‌توانم بگویم تا چه میزان دلم تنگ است. نمیتوانم آن سه‌‌خط اول را برایت کلمه کنم. نمی‌توانم برایت اعتراف کنم که شناخت خلیفه‌های خدا چه احساس شگفتی دارد. نمی‌توانم بگویم تماشای نوری که دارم، چقدر روح‌بخش است. نمی‌توانم برایت رج به رج غم‌هایم را ببافم تا دست‌رنج مرا به تن کنی. نمی‌توانم یک جام از دردی که به ذوق می ناب میکشم را با تو تقسیم کنم. نمی‌توانم بگویم خسته‌‌ام. نمی‌توانم به رفتارهای مختلف، نگاه‌های معنادار، لب‌خندهای آرام، اشک‌های حیران، تو را سوق بدهم. نمی‌توانم سینه‌ام را مثل نیل بشکافم تا ببینی سلول سلول آن از شوق ساخته شده. نمی‌توانم کادح و نمی‌دانی، نمی‌دانی چقدر و با چه کیفیتی کدحِ تورا دوست دارم و رسیدنت را آرزو می‌کنم. عمیق، ممتد، بی‌وقفه، پایدار:)

  • کادح

آن مرگِ شریف که اعتبارش از زنده بودن بیشتر است و حیات‌بخش است، بین کدام دقیقه و در نفَس کدام تصمیمِ ما خوابیده؛ کادح؟ من آن مرگِ شیرینِ احیاء‌بخشِ مؤثرِ بشارت‌دهنده را آرزو دارم.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۵
  • کادح

به دیدار اتفاقی با یک دوست نیازمندم؛ کادح. به اینکه یک نفر باشه که از رسم دنیای غریب‌ها هیچ‌چیز ندونه و من همه‌چیز رو با جزیئات کامل براش تعریف کنم. به کسی نیاز دارم که حوصله کنه، منو بشنوه و نظر واقع‌بینانه داشته باشه. به کسی نیاز دارم که مربی باشه. رفیق باشه. شاعر باشه و هربار که موعد غصه خوردن رسید، یک آبنبات چوبی بذاره کف دستم و بگه، «غصه نخور دیوونه، کی دیده غم بمونه؟» به یه نفر نیاز دارم که باهاش از تهِ دل بخندم و به اندازه اقیانوس اطلس باهاش اشک بریزم. نیاز دارم به کسی که ستاره‌شناس و منجّم باشه و برام از عظمت و شگفتی آسمون بگه. به کسی نیاز دارم که برام زیباترین تجربه‌های زیسته رو ردیف کنه و بگه بیا باهم انجام‌شون بدیم. به یه نفر نیاز دارم که بدونه از زندگی چی می‌خواد و رسالتش توی این دنیا چیه. یه نفر که بتونه پرواز کنه. یه نفر که با دیدن اوج گرفتناش از شدت اشتیاق دوتا بال روی شونه‌هام سبز شه. با شنیدن صداش، قلبم گرم شه. با نگاه کردن بهش، همه‌ی وجودم غرق شعف شه. به کسی نیاز دارم که باهاش به تشریح قلب‌م مشغول شم. نیاز دارم به کسی که دلم براش تنگ شده.

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۴۵
  • کادح

ما آدم‌ها به یک دنیا آمده‌ایم اما در دنیاهای متفاوتی زندگی می‌کنیم کادح! گاهی احساس میکنم بین دنیاهایمان هزار سال نوری فاصله‌ست. همین قدر دور. و گاهی گمان می‌کنم فاصله‌ام با کسی به اندازه یک آغوش است. همین‌قدر نزدیک. 
این حس غریب را برایت شرح دادم که بگویم؛درست است در دنیای نسبی ما قرب و بعد معنا دارد اما فاصله، فاصله‌ست. چه یک سانتی‌متر باشد چه هزار کیلومتر! مهم این است مقیاس زمینی فاصله‌ها مدام تغییر میکند و هیچ‌چیز ثابت نیست. یعنی شاید اگر امروز کسی سر به شانه‌ی تو گذاشت و باران بارید؛ فردا هزار کیلومتر دورتر از تو سر به شانه‌ی دیگری بگذاردو برعکس. آنکه از تو هزار سال دور است ممکن است هر آیینه خودش را خسته به آغوش تو برساند و سرش را روی سینه‌ات بگذارد و بگوید آه. بالاخره همه‌چیز ممکن است. پس می‌خواهم آمادگی‌اش را داشته باشی. می‌خواهم فاصله‌هایت را بشناسی. می‌خواهم به هیچ فاصله‌ی نزدیکی دل نبندی و از هیچ فاصله‌ی دوری نا امید نشوی. می‌خواهم فاصله‌ها را باور نکنی. می‌خواهم از هیچ فاصله‌ای مغموم نشوی. فاصله‌ی حقیقی تو در جغرافیای قلبت سنجیده می‌شود. اگر دور یافتی‌اش بدان که دور است و هرگز نزدیک نمی‌شود و اگر قریب دانستی‌اش بدان که هرچقدر هم دور باشد یک روز سر به روی سینه‌ی تو میگذارد. بدان مهندس تمام فاصله‌های روی زمین؛ انسان‌های همین سیاره‌اند. روزی کنار تو. روزی دور از تو. این قانون دنیاست و محبوب و مجنون نمیشناسد؛ پس یقین داشته باش مدبر تمام لحظات تو خدایی‌ست که می‌تواند آنچه دور است را نزدیک کند و آنچه نزدیک‌ است از تو دور کند. پس هرچه تدبیر شود، خوش است:)

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۴۴
  • کادح

ما آدم‌ها به یک دنیا آمده‌ایم اما در دنیاهای متفاوتی زیست می‌کنیم کادح! گاهی احساس میکنم بین دنیاهایمان هزار سال نوری فاصله‌ست. همین قدر دور. و گاهی گمان می‌کنم فاصله‌ام با کسی به اندازه یک آغوش است. همین‌قدر نزدیک. 

این حس غریب را برایت شرح دادم که بگویم؛درست است در دنیای نسبی ما قرب و بعد معنا دارد اما فاصله، فاصله‌ست. چه یک سانتی‌متر باشد چه هزار کیلومتر! مهم این است مقیاس زمینی فاصله‌ها مدام تغییر میکند و هیچ‌چیز ثابت نیست. یعنی شاید اگر امروز کسی سر به شانه‌ی تو گذاشت و باران بارید؛ فردا هزار کیلومتر دورتر از تو سر به شانه‌ی دیگری بگذاردو برعکس. آنکه از تو هزار سال دور است ممکن است هر آیینه خودش را خسته به آغوش تو برساند و سرش را روی سینه‌ات بگذارد و بگوید آه. بالاخره همه‌چیز ممکن است. پس می‌خواهم آمادگی‌اش را داشته باشی. می‌خواهم فاصله‌هایت را بشناسی. می‌خواهم به هیچ فاصله‌ی نزدیکی دل نبندی و از هیچ فاصله‌ی دوری نا امید نشوی. می‌خواهم فاصله‌ها را باور نکنی. می‌خواهم از هیچ فاصله‌ای مغموم نشوی. فاصله‌ی حقیقی تو در جغرافیای قلبت سنجیده می‌شود. اگر دور یافتی‌اش مطمئن باش که دور است و هرگز نزدیک نمی‌شود و اگر قریب دانستی‌اش شک نکن که هرچقدر هم دور باشد یک روز سر به روی سینه‌ی تو میگذارد. می‌خواهم که بدانی مهندس تمام فاصله‌های روی زمین؛ انسان‌های همین سیاره‌اند. روزی کنار تو. روزی دور از تو. این قانون دنیاست و محبوب و مجنون نمیشناسد اما یقین داشته باش مدبر تمام لحظات تو خدایی‌ست که می‌تواند آنچه دور است را با رحمت‌ش به تو نزدیک کند و آنچه نزدیک‌ است را با حکمت‌ش از تو دور کند. پس هرچه تدبیر شود، خوش است...

  • کادح

کادحِ عزیزم! گاهی دلم می‌خواد در پی دمِ نفس‌هایم هیچ بازدمی وجود نداشته باشد. یعنی دلم می‌خواهد همه‌چیز در همان دم، متوقف شود. همه‌چیز! اما نگران نباش. فورا پشیمان می‌شوم؛ چون یادم می‌آید برای زیستن هنوز می‌توانم بهانه‌ای داشته باشم و چه بهانه‌ای زیبا‌تر از مژده‌ای که به تو داده‌اند. یعنی همان «الی ربک» منحصر به تو برایم کافی‌ست تا زندگی را با هرچه خستگی همواره ادامه دهم. میدانی کادح!فکر کردن به اینکه حرکتت به سمتِ ابدیت باشد خیلی زیباست. فکر کردن به اینکه خدا حساب تمام ذرات«کَدحِ»‌ تو را را دارد آرامم می‌کند. فکر کردن به تو مرا قوی می‌کند. فکر کردن به تو، به من جرأت زیستن می‌دهد. فکر کردن به تو مرا جاری می‌کند و قلب‌م مملؤ از اشتیاق می‌شود. پس با من بمان و هرگز از من جدا نشو! کنون که یافتمت هرگز مرا رها نکن...

  • ۱۴ دی ۰۰ ، ۰۶:۵۶
  • کادح

از «دل‌ت‌ن‌گ‌ی»‌هایت شکایت نکن کادح. «دل‌ت‌ن‌گ‌ی‌» آنقدر هم که فکرش را می‌کنی سیاه نیست. نور دارد. زیبایی دارد. معطر است. خوش‌نشین است. اصلا بیا و در طلوع فجر آنگاه که سینه‌ آسمان شکافته می‌شود دست خود را بر روی شمال غربی تن‌ت بگذار و به آن سلام کن و لطفا در عمیق‌ترین حالت ممکن دل‌تنگی‌ات را به آغوش بگیر. چونان آشنایی که در روزگار غریب به تو پناه آورده یا چونان مرده‌‌ای که از سفر مرگ بازگشته. قلمروی قلبت و رگ‌های تنیده‌شده‌ی دور آن را با لب‌خند رضایت در اختیارش بگذار. به دلتنگی اجازه بده سیطره‌اش را در سینه‌ات گسترده کند و در نهایت از تو درخواست میکنم با سوء استفاده از پاییز اینقدر بی‌تابی نکنی. این بی‌تابی‌هایت دارد برایم گران تمام می‌شود. سعه‌ی صدر داشته باش و باور کن دل‌تنگی تذکره‌ی اندوهگینان است. باورکن عزیزدلم. باورکن...

  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات