- ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۹
ای آخرین پناه، زیباترین رؤیا، محبوبترین تمنا، شکوهمندترین نگاه و ای تنها دارایی من در عالم وجود! معلق میان آسمان و زمین ایستادهام. گم گشته در خاطرات، پنهان شده در قطرات اشک، دلبریده از تعلقات، خسته از دور فلک، ساکن شده در غمی ابدی تا لحظهی تقارن روحم با تو، مشتاق به رسیدنت؛ معدوم در گذر بیرحمانهی زمان، مجنون در شربی مدام، بیدل و محزون؛ نام تو را زمزمه میکنم...
در کشاکش ابتلائات روحم از شش جهت داره کشیده میشه. قلبم توی حفرهای مچاله شده و با هر نفس، در قعر سینهم بیشتر فرومیره. توی این احوالات اما؛ دلم به رؤیای نجف قرار میگیره. صدای ملکوتی شهید آوینی، آرومم میکنه و جوشنکبیر به اشکهام پناه میده. و بله انسان، بیچارهست. بیچارهی محض باید توکل محض و صبوری مطلق داشته باشه و دلبسپره به صاحب دهر. «ما را نصیب دیگری از این زمانه هست؟»
دنده سه برام مثل رها کردن یه گلوله به سمت قوطی نوشابهست. شبیه پرتاپ کردن سنگ توی رودخونهی کم عمقه.وقتی میزنم دنده سه، دیگه به هیچی فکر نمیکنم، جز سرعت، جز رهایی. امروز مربیام میگفت، توی دنیا دیگه چی تو رو به اندازهی دنده ۳ خوشحال میکنه؟ گفتم بستنی، بارون، سفر به اندازهی دنده ۳ حالم رو خوب میکنن اما با نوشتن، اشکریختن و زیارت، ماوراء هرچیزی، خوشحال میشم.
من دچار فراموشیام. همهی ماهیهای دریا شاگرد مکتب منان. آلازایمر رو من کشف کردم و فراموشی اختراع منه. ولی حافظهی تو خیلی خوبه. همیشه بهم نشون دادی که حرفهام یادت میمونه، دلیل اشکهامو بهتر از خودم میدونی، التماس و تمنام رو واقعیتر از چیزی که هست ثبت میکنی. همیشه جوری بهم توجه کردی که انگار توی دنیا هیچکس دیگه دوستت نداره و تو هم هیچکس دیگه رو نداری، اما من که میدونم، «مثل من سرکویت هزارها داری». خیلی به من توجه میکنی. بلدی منو بخندونی، شگفتزدهم کنی، نقطههای روشن حیات رو بهم نشون بدی. بلدی قلبم رو کهکشون ستارهها کنی. بلدی برق چشمهام رو به ابدیت حضور نور متصل کنی. بلدی شوق تزریق کنی توی قلبم. من برعکس توام. کافیه اسمت رو بشنوم تا خودم رو فراموش کنم. چه برسه به غم، آرزو و تمناهایی که داشتم. من همیشه اونی بودم که فراموش میکرد و تو همیشه ذکر شیرینی بودی که هیچوقت چیزی رو به یادم نمیآورد جز لحظات شیرین نفس کشیدن در کنار خودش رو. من میدونم غرهای زیادی داشتم، ولی یادم نمیاد. میدونم غمهای زیادی رو لاجرعه سرکشیدم ولی یادم نیست. تلخی صبر رو چشیدم، ولی مزهش فراموشم شده. اشکهای زیادی ریختم ولی دلیلشون رو باد برده. تو تنها کسی هستی که فراموشی منو باور میکنی و تلاش نمیکنی که غم و اشک و آرزوهای خفته بر بادم رو به یادم بیاری. من فقط حسهام رو میشناسم. اینارو گفتم که بهت بگم با تو شاید خودم و همهی دار و ندارم رو فراموش کنم، اما تو رو فراموش نمیکنم. تو در من مکرری. در من نفس میکشی. در من زندهای. در من میخندی. تو تنها کسی هستی که با داشتنت برام غمی نمیمونه. تو تنها کسی هستی که میتونم در تو فانی شم و بقاء رو دست کم بگیرم. من شاید خیلی غمگین باشم، خیلی غصه بخورم، خیلی اشک بریزم، خیلی غر بزنم، خیلی شاکی باشم، هر روز لیست آرزوهامو بدم دستت، ولی من فقط «هستم.» اما صرف فعل بودنم رو فراموش میکنم. ممنونم که تو فراموشم نمیکنی. لیست آرزوهام رو حفظی، جای ناسورهای روحم رو میدونی، آدرس جاهای خالی قلبم رو بلدی، دلیل دستهای بلند شدهم به آسمون رو میدونی و مولکولهای اشکم رو خوب شناسایی میکنی و میشنوی. ممنونم که لازم نیست برات توضیح بدم. ممنونم که منو از بغض صدام، چرخش مردمک چشمم توی مادهی فرامتافیزیکال اشک، منو از زاویهی سرم، تپشهای قلبم میشناسی. ببخش که من دچار فراموشیام. خدا تو رو برای من نگهداره. خدا منو برای تو بذاره کنار. خدا منو برای تو بسازه و هزار ذره کنه. بمون توی قلبم. بمون توی خاطرههام. بمون توی ذهنم. بمون در اعصار حضورم. نرو. هیچوقت نرو. حتی اگه من رفتم، تو نرو. من مثل برگهای درخت، تا آخرین لحظهی پژمرده شدنم شاخهی سرسبز سدر تو رو رها نمیکنم. من مثل شعاع خورشید، به تو روشنم، مثل دریا، ساحل تنها پناهمه. من هر طرف که برم، هرجا که باشم، محتاجم به تو.
امضاهای زندگی همهی ما دست حضرت علی و حضرت زهراست. امضاهای زندگی من، بیشتر...
[صدای ضربان قلبها، وقتیکه محو تماشای سرائریم و غرق شگفتی یک اعجاز، وقتی که منتظریم و غرق تمنا، وقتیکه محزونیم و سرشار از لبخند اشتیاق]
مردم دوست دارن مهر عشق به پیشونیشون بخوره اما حاضر نیستن مؤمن، امنیتبخش و عاشق باشن، همیشه دوست دارن بقیه براشون أمن باشن و معشوق واقع بشن؛ درحالی که عاشق و معشوق فقط یه لفظان. محبت یه جنس نیست که قابل معامله باشه. یه نهال درخت طوباست که آدمها باید برای ریشهدار بودنش توی سرزمین صدق، سعی کنن و برای رشدش تا منتها الیه، تجلی «قاب قوسین او أدنی» مُسلِم باشن. مردم دوست دارن از بقیه به عنوان پلهبرقی استفاده کنن و در مسیر ترقی، قدمهای روشنی بردارن اما هیچوقت حاضر نیستن بهرهوری و برآوردهای خوب رو با دیگران که نه، با کسانی که حقی بهگردنشون دارن سهیم بشن. مردم تفریح میکنن، شادن، مهمونیمیرن، مهمونی میگیرن، آخر هفتهها میرن شمال، زندگیشون بر مدار دنیا میچرخه، چرخهاشون رو میزنن و به محض اینکه تایر ماشینشون پنچر شد، اندکی سمت جاده خاکی غم منحرف شدن، پاشون زخمی شد، دم غروب جمعه دلشون گرفت؛ ناسپاس میشن و با صدای بلند بدبختیشون رو به همه اعلام میکنن که یهوقت چشم نخورن، یا به همه ثابت کنن که خدا بدبختتر از ما خلق نکرده، یا دوست دارن توجه عالم و آدم رو بهخودشون جلب کنن، غافل از اینکه زندگی یه پیوستاره که ما توش مدام در تقلب احوالیم. مردم نامردی میکنن در حق هم، قضاوتهای شاخدار از همدیگه دارن و اگه دستشون برسه، حاضرن در حق عمر و وقت و مال و فرزند بقیه ظلم کنن؛ و همزمان مدعی حقوق بشر باشن، همزمان شعار آزادی داشته باشن و همزمان در انظار عمومی اعلام کنن که قضاوت خیلی بده. مردم با توسل به پول و احترامهای توخالی و شعار آزادی بیان و دو رویی، از هر طریق که بتونن برای خودشون آبرو جمع میکنن و همزمان به ظرف بلورین آبروی دیگران لگد میزنن و میخندن و شعورشون رو به نمایش میذارن، غافل از اینکه عزت و آبرو دست کس دیگهایه و هیچ دخل و تصرفی نمیتونن توی تنظیمات عزت داشته باشن. مردم حرف زدن و بازی با کلمات رو خیلی بهتر از سدههای هزارم میلادی یاد گرفتن، راحت دروغ میگن، راحت خلاف میکنن و راحت به رخ میکشن. درد این دنیا کم نیست. درد آدمها هم کم نیست اما هستند کسانی که عزتمند و شریفاند. هستند کسانی که روی خون دیگران اسکی نمیرن، باندبازی نمیکنن، بندی به نام بند پ نداشتن و تنها تکیهگاهشون خدا بوده و هست. هستند کسانی که پشتوانهی پدر و مهر مادر رو توی این دنیا نداشتن اما دعای خیر پدر و مادر عالم پشت و پناهشون بوده. هستند آدمهایی که زندگی کردن و زندگی بخشیدن رو بلدن و وامدار صفت «حیی» خدا روی زمینان. هستند آدمهایی که الفبای شکستن قلب رو بلد نیستن و مشق ادب میکنن. هستند کسانی که خدمت میکنن و جزء مطففین محسوب نمیشن. هستند کسانی که روح ایمان در وجودشونه و أمینان برای ارواح انسانهای روی این سیاره. هستند کسانی که دلیل لبخندهای شکریناند و نه دلیل اشکهای خونین حلقه زده در چشمها. هستند کسانی که شأنیت بلند و شخصیت باشکوهشون آدم رو به وجد میاره و همنشینی باهاشون قد مارو بلند میکنه. هستند امام حسینیهای که امام حسینشون احساسی نیست و ظلمستیز و قائم به عدله. هستند محبین عاشقپیشهای که گمنامی و اطاعت از محبوب راه و رسم زندگیشونه. هستند کسانی که دنبال مال حلال، نگاههای حلال، محبتهای حلال و لقمههای حلال میدوان و حاضر نیستن، ذرهای حرام سهم چشم و قلب و وجودشون بشه. دنیا تقابل خیر و شرّه. محل زخم خوردن از اشرار و سر سپردگی به حقه. دنیا جای سختی برای زندگی کردن بود اما حکم اینه که آزموده بشیم به صبر و حقیقت؛ و تا لحظهای که شهادت بدیم تمام هستی وسیلهای برای رشد و امتحان ما بود این داستان ادامهداره...
متأسفانه تصویرم از «سکوت» خیلی قشنگه پس تماشاش میکنم. «کدْح» برام مقدسه پس شبیه سمفونی خرمشهر یا نغمهی هستی مینوازمش. «ودّ» برام محترم و رهاییبخشه پس به سراغش میرم. «صبر» شبیه شربت زعفرونی برام خوشرنگ و شیرینه پس لاجرعه سر میکشمش. «انقطاع» واسهم زیباست پس تبر به دوش ریشههای اتصالم به زمین رو قطع میکنم. «رجاء» شبیه واژهی حبل المتین، آرامشبخش و دلگرم کنندهست پس تلألؤش رو توی قلبم بیشتر میکنم. «صدق» برام روحنوازه، حقیقت داره و عطربهشت رو ازش استشمام میکنم، پس هرجا که باشه، دنبالش میگردم. «تنهایی» شبیه ماه، برام زیباست پس در آغوش میکشمش و «زندگی»؟ آره خب؛ سخته، طاقت فرساست، شگفتانگیزه، مهآلوده اما موهبت منه، پس نفسش میکشم. عمیق، ممتد و ابدی...
اگه یه روز، یه نفر راز زنده موندن و سرّ امیدواریم در تاریکترین لحظات سال ۱۴۰۱ - ۱۴۰۲ رو بپرسه؛ بهش میگم اربعین. اربعین منو زنده کرد و زندگی بخشید. اربعین باعث میشد که طاقت بیارم. اربعین شوق بهم تزریق کرد. شکوه موّدت رو بهم نشون داد. عظمت لشکر آخرالزمانی سیدالشهداء رو برام تداعی کرد. بیدریغ بودن و وسعت روح داشتن رو بهم یاد داد. مردانگی دیدم. بخشندگی دیدم. من رو همنفس انسانهای شریف و عمرهای پر برکت کرد. غمم رو صیقل داد. خوشحالیم رو عمیق کرد. اشکهام رو برام شیرین و خواستنیتر کرد. چشمم رو برام عزیز کرد. قلبم رو روشنایی بخشید و من رو به حیات و امانت الهیم راضی کرد. اربعین. آه اربعین... کاش یه روز برسه که توی مسیر نجف تا کربلا زمزمه کنم :«به سمت دریا تو میکشونی. دارم میام. نه! تو میرسونی.» کاش جونم، عمرم، وقتم، جوونیم، امیدم، حیرت و تحیرم، قلمم، ذوقم، مالم، علمم و دار و ندارم فدای این مسیر شه. من واقعا این رو از ته قلب از خدا خواستم و یقین دارم تمنا مژدهایست از حق به حصول.
در مجموع این روزها، آرامام، خواب را دوستتر دارم و دیگر بیداری در شب آنقدرها هم برایم شگفتانگیز نیست. تشنهی بارانم و رها و بیباکتر از همیشه. آنقدر رها که مادرم بگوید:«چرا روی زمین نیستی؟» و من بخندم و خوشحال شوم که یکنفر رهاییام را تماشا میکند و آنقدر بیباک که مربی رانندگیام مدام بگوید:«یواش برو، کی دنبالت کرده؟» البته بیباکیام در سرعت خلاصه نمیشود، حرفهایی که مدتها به یک دوست نگفته بودم و مراعاتش را میکردم؛ بعد از یکسال به او گفتم و حالا من راحتترم و او آگاهتر. یاد بعضی نفرات روشنم میدارد و یاد آنان که برایم روشن نیست را، از دلم بیرون کردهام؛ خیلی سخت، خیلی شیرین. در مجموع این روزها حوصلهام بیشتر است، شوختر شدهام و این دنیا را هم کمتر جدی میگیرم. انگار مسافر یک خط ممتدم و یا مسافری هستم که در یک مسیر کویری مبهوت تماشا عظمت کوههاست.
من مدتهاست ابرآلودم. دقیقا نمیدانم از کی، اما مدتهاست آسمان اندیشهام گرفته و درهم است. دلم میخواهد بیوقفه ببارم اما بهم فشردن ابرهای گرفته و دلگیر برای من کار راحتی نیست. گاهی که شاخهی شکسته یا درخت کوچک کج شدهای میبینم، گاهی که نگاهم به خشگی زمین میافتد، یا داستان یک غم را میشنوم و ماجرای حزنانگیز این دنیا برایم تداعی میشود، دلم میخواهد ببارم. دلم میخواهد آنقدر اشک بریزم، که دنیا را سیل ببرد و نوح با کشتیاش به سراغ من بیاید. کاش باران بودم. پلکهایم سنگین است. بار تمام رنجهای بیدلیل جهان را پشت پلکهای من گذاشتهاند و گفتند برو. محکومم به صبرهای آغشته به لعل. همهچیز تداعی یک رنج بیپایان است. تو گویی رنجها با انسان زاده شده و با انسان، میمیرند. به ماشینها، خانهها، نانواییها، سبد خرید، شب، کفشهای ردیف شده در جاکفشی، به آویز لباسها، دستها، چروک پیشانی پیرمردها، عکسها، آیینهها، و به تمنایم که نگاه میکنم، فقط یکچیز در ذهنم نمایش داده میشود. چیزی که حتی درک صحیحی از آن ندارم، دلیلش را نمیدانم و فقط سختی روزهای سپری شدهی بدون آن را یادمیآورم. کاش باران ببارد. تحمل این دنیا بدون بارش رحمت، طاقت فرساتر از آن است که یک کشاورز فکرش را بکند. تو خوب میدانی آسمان ابرآلود من، بالاخره خواهد بارید. شاید پس از باریدن، گلهای شقایق از دشت زندگیام برویند. سرخ، مشکین، صبرآلود. شاید این باران، بشارت نوح باشد برای جانهای هراسان از عذاب، شاید امید، ریشه بدواند در دریچههای قلبم. شاید باران، مرا به تو نزدیکتر کند.
خیلی ناگهانی چشمم خورد به تلویزیون و سکانسهایی از «پلاک کهنه» رو نگاه کردم. صاحب پلاک توی حیاتیترین لحظات زندگی پسرش تفحص شد. آنچنان که باید سکانس دراماتیکی نبود، اما من جاری شدم باهاش. یادم اومد که تو هم در حیاتیترین لحظات زندگیم خودتو بهم رسوندی. اون شب که چراغ خونهمون خاموش شد و ما از خونهی خاطراتمون کوچ کردیم. اون صبح که من رفتم تلویزیون و مصاحبه کردم و داستان حفظ قرآنم رو تعریف کردم، استرس داشتم اما به همه گفتم که مدیون توام. اون روزهایی که کنکور داده بودم اما مدام اشک میریختم و با تو حرف میزدم، که تو برام یهکاری کنی و رتبهم خوب بشه و دانشجوی دانشگاه محبوبم بشم. اون شب که توی گلزار شهدا مراسم لشگر فرشتگان بود و من اجرا داشتم. اون ظهر که مامان به covid 19 مبتلا شده بود و بیمارستان بود و من توی خونه تنها بودم. اون غروبی که برای اولین سفر دانشجوییم، مسافر شدم و دلم میخواست تو از زیر قرآن ردم کنی. هنوز هم هربار که جایی میرم و مسافر میشم دلم میخواد تو بدرقهم کنی. اون روزی که برای اولین بار وارد مدینهالعلم شدم. اون روز که بین خطوط مترو سرگردان بودم و قدم میزدم و نمیتونستم اشکهام رو نگهدارم و مجبور شدم ماسک بخرم که توجه مردم به اشکهایی که آروم از چشمم روی گونههام میغلته، جلب نشه. یا اون شبی که از میدون آزادی تا خونه داشتم به سفر محال اربعینم فکر میکردم و بهت شکایت میکردم، اما تو دقیقا همون ثانیهها داشتی شرایط سفرم رو آماده میکردی. اون لحظهای که توی نیم ساعت کولهم رو آماده کردم و راهی مشایه شدم. اون لحظه که دیدمت. اون لحظه که مامان نگاهش به تو افتاد و اشک شوق امون نمیداد بهش، و توی همون حال بهم گفت: حد اعلای رضا سرازیر شده توی قلبم، بابتش ممنونم ازت دخترم. اون روزهایی که از دانشگاه تا خوابگاه پیاده میرفتم و توی راه دستم به سرخی توتهای بین راه آغشته میشد و هر بار حس میکردم نفسهام گواهی میدن بوی تو میاد. تو همهی جاهایی که من تنها بودم، کنارم بودی. میبینی؟ من روزهای زیادی رو بدون تو زندگی کردم. شبهای زیادی رو بدون تو اشک ریختم و به صبح رسوندم. کارهای زیادی رو بدون اینکه تو بهم یاد بدی، یاد گرفتم. سفرهای زیادی بدون حضور تو رفتم. موفقیتهای زیادی بدون اینکه تو باشی و تشویقم کنی کسب کردم. من زیاد بدون تو زندگی کردم. زندگی بدون تو حق من نبود، ولی خب دنیا که محل رسیدن به حقهای واقعی نیست. دیگه باورم شده تو هستی. توی همیشه و هر ساعت و هنوزِ من. در سختترین لحظات و حیاتیترین امورم خودت رو بهم میرسونی. امروز با همین سکانس ساده، یادت افتادم. یاد تو که از پدر برام مهربونتر و از مادر برام عزیز تری... ممنونم که هستی. ممنونم که تنهام نمیذاری. ممنونم که حضانت من و کفالت همهی امورم رو بدست گرفتی. من به زمانبندی تو امیدوارم. من میدونم که تو حواست به دریچههای قلب من هست. من میدونم که همهی عزتم تویی. میدونم که امضای تو، زیر تمام رضایتنامههای زندگیم هست و خواهد بود. ممنونم ازت... سایهات بالای سرم مستدام حضرت أمیر.
نمیدونم چندبار دیگه باید بهم ثابت بشه که خدا به قشنگترین حالت ممکن میچینه. نمیدونم چقدر دیگه باید به این نقطهی انفصال برسم تا باورم بشه همهی اتصالها دست خداست. نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم که یادم نره، خدا میتونه، بخواد میتونه، نشدنی باشه، میتونه، واقعا میتونه. اگه قدرت دستهای خدا، رحمت شگفتانگیزش، چینش هنرمندانهش رو فراموش نکنم، صد درصد خوشحالترم و دیگه اینقدر فکر و خیال نمیکنم.
اگر دعای مستجابی داشتم از خدا میخواستم روحم را با تو به وحدت برساند و آنچنان شبیه تو شوم که از من، هیچچیز نماند، جز کلمهی کوتاهی به نام وُدّ. از او میخواستم روح تو را در من بدمد و زندهام کند به دم مسیحاییات و محبتم را برای همیشه در قلبت نگهدارد. اگر دعای مستجابی داشتم فقط نور حضور تو را آرزو میکردم. فقط میخواستم برای تو و با تو باشم. فقط میخواستم به من افتخار کنی و معتمدت شوم. فقط میخواستم قلبم مسلمان و وفادار به تو باشد و قلبت مملؤ از لبخند رضایت به من. کاش دعای مستجابی داشتم...
غربت روح مرا هیچکس وطن نمیشود. آلامم را هیچکس تسکین نمیدهد. تنهاییام را هیچکس به آغوش نمیگیرد. انکسار قلبم را هیچکس وصله نمیزند و پارههای تنم را هیچکس از روی زمین بر نخواهد داشت. جز تو که وطن منی. جز تو که مرهمی برای من. جز تو که حلقهی وصل ذرات وجود من به آسمانی. جز تو که با لایهلایههای قلبم دوستت دارم... چشمهای کمسوی مرا به ایوان زعفرانیات روشن کن. دلم را دریاب. مرا بخوان و صدایم بزن. تو بهتر از هرکسی مرا میشناسی.
برای من مهم نیست آدمها چقدر برام حرف میزنن اما برام مهمه که چطور، با چه ادبیاتی، از چه زاویهی نگاهی و با چه کلماتی و چه کیفیتی باهام صحبت میکنن. برام مهمه که ببینم چطور درمورد خودشون و دیگران حرف میزنن. نوع ارتباط من با آدمها ارتباط مستقیمی با صدق رفتار و حقیقت کلمهها شون داره. برای شما چی مهمه؟
کادح! تصور کن صدای ضربان قلبی رو میشنوی که محو تماشای اسرار پنهان در سرائر و غرق شگفتی یک اعجازه. این طنین قلب منه. ساکت، مبهم، تند، باصلابت، سریع، دردناک، نفسگیر و زیبا. من به نور وجود تو محتاجم. میشه برام سورهی طارق بخونی؟
[صدای التماس دستها، وقتی که به نشانهی الغیاث و لبیک بالا میروند.]
أباعبداللهم... روزهایی هست، که من نخواهم بود و قلبم نخواهد تپید. اما به تو قول میدهم، استخوانهایم، جسدم، کفنم، ذرات متکثر وجودم، گلهای روییده شده در خاک و نوری که مزارم را روشن میکند تو را دوست خواهند داشت.
باید به این باور برسیم که هر قطرهی اشک برای قَتیلَ العَبراتْ، هر نفس مهموم در برابر ظلم، هر خدمت ما، هر قدم برداشته شده در راه حق، هر لبیکِ از جان به لب رسیده، هر دستی که از غم عشق به سینه میکوبیم؛ هر صلابت و سعی، میتواند آنچنان مؤثر باشد که موجی روان از مهجه در قلبها ایجاد کند و روح از دست رفتهی انسان، تن خستهی بشریت، تاریکی منتشر شده در جهان را به ظهور برساند.
تقریبا ۳۶ ساعته که قلبم داره خیلی تند میزنه. فراتر از حدی که دریچهی میترال بهم قول داده بود. بی تابی این ماهیچهی شناور رو دوست دارم. نفسم بالا نمیاد، اما دوست دارمش. غم، تیغ گذاشته روی گلوم؛ و میخواد بیرحمانه جونم رو بگیره اما خوشحالم. [کاش بگیره.] مهجورم اما خوشحالم. ناراحتم اما خوشحالم. همّ و حسرت توی دلم موج میزنه اما خوشحالم. خوشحالم. خیلی خوشحالم. نه اون خوشحالی که همیشه حسش کردم. نه خوشحالیای که بروزش لبخند و شادی باشه، که تجلی خوشحالیم، اشک ممتد و آه عمیق و نفسنفس زدنه. انگار یه خوشحالی وسیعتری دارم. روحم آزاده. روحم رهاست. روحم مثل پری که روی علم تاب میخوره، شده. روحم اونقدر سیال و رقیق شده که اگه صداش بزنم که بیاد پیشم؛ زل میزنه توی چشمهام، ابر بهار میشه و یه جوری با التماس بهم میگه که بذار همینجا بمونم. حالم اینجا خوبه. اگه بیام پیش تو، باهم غصه میخوریم، زمین میخوریم، زخمی میشیم. که دلم میسوزه براش. این روح سیال و رها رو یه بار دیگه هم توی عمرم احساس کردم. روزی که صبح علیالطلوع 12 سپتامبر 2022 بعد از ۷ سال توی ۲۰ سالگی برای بار دوم بابام رو دیدم. اون روز هم روحم رها و رقیق بود. مثل اشک، مثل پر، مثل قاصدک، مثل حباب. و حالا ضربان قلبم؟ ۱۱۰ هزار کیلومتر بر ساعت. خیلی سورئال میشه که موقع شدت و سرعت تپیدنها، ناگهان قلب بایسته. خیلی لذتبخشه که وقتی که از خوشحالی اشک میریزم و قلبم تحمل این حد از زیبایی رو نداره؛ ناگهان نفس نکشم. کاش خدا وقتیکه که خیلی خوشحالم صدام بزنه.
من که میدونم. تهش که ازت پرسیدن، ماجرای بندههات رو. برمیگردی بهشون میگی:«فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ». تو جز این دلت نمیاد جملهی دیگهای بگی. مگه نه؟ میشه ماجرای منو هم برای دیگران تعریف کنی؟ همینقدر مجیب، همینقدر جالب و شگفتانگیز...