« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

ره زندگی نشان ده.

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۸ ب.ظ

دلم می‌خواد مدت طولانی به آسمون نگاه کنم. با کسی حرف نزنم، هیچ پیام و تماسی رو جواب ندم. دلم می‌خواد تا‌ وقتی همه کارهام تموم نشدن، نخوابم و تموم‌شون کنم. دلم می‌خواد همه‌ی حواس و تمرکزم رو بذارم روی درس خوندن و بی‌وقفه روانشناسی و زبان بخونم. دلم می‌خواد تنها باشم. تنها برم سفر. تنها برم پیاده روی. تنهای تنها تا آخرین نفس‌م بدوم و وقتیکه قلب‌م از شدت تپیدن داشت از قفسه‌ی سینه‌ام خارج میشد بشینم یه گوشه و سپس «فراغتی و چمنی». دلم می‌خواد ۲۴ ساعت کامل بیدار باشم و فیلم ببینم بدون اینکه خسته بشم در عین حال دلم می‌خواد ۷۲‌ساعت تمام بخوابم و در مرگ مصنوعی باشم. دلم می‌خواد از تمام دنیا فرار کنم و برم یه جا که هیچ‌کس نباشه. واقعا هیچ‌کس. دلم می‌خواد برم خرید و هرچیزی که به ذهنم می‌رسه رو بخرم. درواقع بیشتر دلم می‌خواد تا آخرین ریال پولم رو خرج کنم. دلم می‌خواد همه‌ی درها و پنجره‌های خونه رو باز بذارم. دلم می‌خواد بی‌انتها اشک بریزم و هیچ‌کس نپرسه چرا گریه می‌کنی. هیچ‌کس نگرانم نشه. دلم می‌خواد یه مدت کنار مامان‌بزرگ‌م باشم.آه. دلم می‌خواد گَرد هیچ غمی رو روی چهره‌ی هیچ انسانی نبینم و غم همه‌ی عالم رو با خودم بردارم ببرم یه گوشه‌ی دور. خیلی دور. دلم می‌خواد خونه همیشه تمیز و مرتب باشه که مجبور نباشم همش تمیزش کنم. دلم ‌میخواد پستچی هر روز بیاد دم‌در خونه و وقتی آیفون رو میزنه بگه:‌«خانوم صابر؛ پستچی‌ام. لازم نیست زحمت بکشید بیاید پایین. در رو باز کنید من مرسوله‌تون رو میذارم توی خونه و من درحالیکه اشتیاق سراسر وجودم رو فراگرفته، برای تشکر از پستچی محل برم پایین و بگم ممنون آقای احمدی!» دلم می‌خواد گلدون گل نرگسی که جلومه؛ مصنوعی نبود و می‌تونستم عطرش رو استشمام کنم. دلم می‌خواد حافظه‌ی گوشیم رو حذف کنم که به خودم ثابت کنم حتی این داده‌هایی که برای جمع‌آوری یا ثبت‌شون تلاش کردم دیگه برام مهم نیستن. هیچ فایلی. هیچ عکسی. هیچ موسیقی اونقدر‌ها که قبلا فکرش رو میکردم برام مهم نیست. دلم میخواد برم کوهنوردی و در مرتفع‌ترین قله فریاد بزنم:«ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من/که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد‌‌» می‌خوام بی‌وقفه و پراکنده بنویسم تا جوهر خودکارم ته بکشه و دفترهام تموم بشن. دلم می‌خواد با چند نفر دعوا کنم، فریاد بزنم سر ظلم. می‌خوام بدون گواهینامه سوار ماشین بشم. دلم می‌خواد یه کسی که که خیلی دوستم داره بهم نهیب بزنه و بگه:«تو باید تا آخرین قطره‌ی خونت بجنگی برای سؤ‌لت» دلم می‌خواد همون محبوب باز بغلم کنه و بگه:‌«من پشتتم. من باهاتم. بجنگ» ولی در هرحال حاضر نمی‌تونم بگم کسی در این حد دوستم داره. چون حداقل من در اون حد اعلاء کسی رو به غیر «او»ی مطلوب دوست ندارم. دلم می‌خواد «قاف‌م» رو بردارم و برم یه گوشه‌ی دنج فقط کلمات محبوبم رو بخونم. دلم می‌خواد تا مرز یخ‌زدن دندونام و لرزیدن از سرما، بستنی بخورم و بعد برم زیر پتوی لطیفِ باغ‌انگور که مامان خیلی روش حساسه و فقط واسه مهموناست. دلم می‌خواد یه ملحفه‌ی سفید بندازم روی سرم و عینک بذارم روی چشام و مثل شبح سفید راه بیفتم توی کوچه و خیابون و بقیه بخندن و بگن:‌«دیوونه‌ست». دلم می‌خواد دانشگاه‌ها این ترم حضوری نشن چون رسماً همه‌‌ی کارهام آوار میشن روی سرم و خدا بخیر کنه. دلم می‌خواد سوار اتوبوس بشم و تا آخرین ایستگاه باهاش برم و ببینم مقصد نهایی‌ش کجاست. دلم می‌خواد زودتر خاله شم تا حداقل صدای گریه‌ها و خنده‌های فندق و امید به زندگی توی شریان‌های اصلی قلب‌م جاری شه. دلم می‌خواد زمان در همین لحظه متوقف شه. دلم می‌خواد تولد بیست سالگیم رو توی ایوون نجف کنار بابا(ع) باشم. دلم می‌خواد زبون ماهی‌ها رو بلد باشم و ازشون بپرسم:«توی آب چطوری گریه می‌کنن؟» می‌خوام که تا سرحد «عاشقان کشتگان معشوق‌اند» عاشق باشم. دلم می‌خواد بت‌ها رو بشکنم و خلیل‌وار وسط آتش بایستم و وقتی جبرئیل ازم می‌پرسه:«چی می‌خوای؟» فورا از سر ترس نگم آتش رو گلستان کن برام و با وقار ازلی و متانت اشرف مخلوقات بهش بگم:‌ من با شما کاری ندارم.«حسبی‌ ربی» و بعد خدا خوشش بیاد ازم و بگه: «برداً و سلاما»بهت بچه، راضیم ازت. دلم می‌خواد سلطانِ سریر ارتضاء تحویلم بگیره،اینقدر کم‌محلی‌ نکنه و بدونه عمیقا دلم تنگه براش. دلم می‌خواد ماه رو بغل بگیرم و تا صبح باهاش دمدمه کنم. دلم می‌خواد دوره‌های آموزشی کلاس طی‌الارض رو بگذرونم. دلم می‌خواد پرواز کنم. می‌خوام بدونم چرا از شنبه همه چی به روال عادی برنگشت؟ و چرا اینقد اشک‌هایی که من میریزم خوشمزه‌ان؟ دلم می‌خواد برم بالای درخت سیب و همه‌ی سیب‌هارو بچینم و به بذارم توی سبد و به آدم‌های زندگیم سیب تعارف کنم،به انضمام لب‌خند. دلم می‌خواد خدارو بغل بگیرم آنچنان که آرامش در سراسر وجودم حاکم شه. دلم می‌خواد برم. برم. برم اونقدر برم که بالاخره بهش برسم...

  • ۰۰/۰۷/۱۸
  • کادح

نظرات (۳)

نمیدونم بار چندمه که میخونمش...

پاسخ:
پس؛ «ز کرشمه ی زلالت ، ره منزلی نشان ده..»
  • زهرا مرادی
  • این نوشته با نوشته به آرزوهایم نگاه کن چقدر ضرب آهنگ دارند. هر جقدر این تنده... و میکشونتت با خودت.. انگار که کادح دست ادم رو گرفته داره و میدوه و میدوئونه.. خطوط به ارزو نگاه کن اینجوری که بشین یه دقیقه دستتو بده من، من میگم تو خوب گوش بده و بعد جرعه جرعه میشه نوشته‌ها رو سر کشید

    پاسخ:
    چه دقتی:) کادح خیلی خوش‌حاله که شما کلماتش رو می‌خونید.
  • شاگرد خیاط
  • الحق

    الحق 

    راست گفت زهرا

    دویدیم باهات

    انگار با زبون روزه نوشته باشی

    یا توی وتر نماز شبت 

    یا سجده ی سحرت

    کاش کاش کاش بعدش که شمه هایی ازون دلم میخاد ها رو پیدا کردی

    با حال اونوقتت هم بیای برامون بنویسی

    پاسخ:
    ممنونم که این کلمه‌های آه‌نگین رو می‌خونید... 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

    مطالب پربحث‌تر
    آخرین نظرات