« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۲۰ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

خب:) اگر میبینی سکوت اختیار کردم؛گمان نکن حرفی ندارم و کاری نمیکنم. روزهایم هنوز هم شلوغ‌اند کادح و ابرهای پراکنده‌ی دلم هنوز هم احتمال بارش دارند. همه‌ی وجودم تحت سیطره‌ی رعد و برقِ خفیف است و بند بند وجودم از هم گسسته شده. من هنوز هم خسته‌ام کادح جآن و نمیدانم این خستگی تا کِی‌ و کجا ادامه دارد. امروز قسمتی از خستگی‌ام را با آبِ سرداب‌ش سرکشیدم. من خیلی وقت‌ است که یک دل سیر نخوابیده‌ام. خیلی وقت است که آرامش را در سینه‌ام احساس نکرده‌ام. من خیلی وقت است که بی‌توقف در مسیر درحال دویدنم و به مقصد نمیرسم. من خیلی وقت است که تهی شده‌ام و خلأ درونم پر نمیشود. من خیلی وقت است که مثل ابر بهار نباریده‌ام. خیلی‌وقت است ی‌ دل سیر برای هیچ‌کس؛مطلقا هیچ‌کس،هیچ حرفی نزده‌ام. خیلی وقت‌ است در دلم کسی یا چیزی را آرزو نکردم. مرا تعجب نگاه نکن کادح فقط تنها آرزوی باقی‌مانده‌ام را به من پس‌بده. دعا کن به من بازگردد.

من واقعا خیلی وقت است که نمیدانم کجای این شبِ هجرانم! دعا کن. دعای کلمات مستجاب است:)

  • کادح

دلم می‌خواد مدت طولانی به آسمون نگاه کنم. با کسی حرف نزنم، هیچ پیام و تماسی رو جواب ندم. دلم می‌خواد تا‌ وقتی همه کارهام تموم نشدن، نخوابم و تموم‌شون کنم. دلم می‌خواد همه‌ی حواس و تمرکزم رو بذارم روی درس خوندن و بی‌وقفه روانشناسی و زبان بخونم. دلم می‌خواد تنها باشم. تنها برم سفر. تنها برم پیاده روی. تنهای تنها تا آخرین نفس‌م بدوم و وقتیکه قلب‌م از شدت تپیدن داشت از قفسه‌ی سینه‌ام خارج میشد بشینم یه گوشه و سپس «فراغتی و چمنی». دلم می‌خواد ۲۴ ساعت کامل بیدار باشم و فیلم ببینم بدون اینکه خسته بشم در عین حال دلم می‌خواد ۷۲‌ساعت تمام بخوابم و در مرگ مصنوعی باشم. دلم می‌خواد از تمام دنیا فرار کنم و برم یه جا که هیچ‌کس نباشه. واقعا هیچ‌کس. دلم می‌خواد برم خرید و هرچیزی که به ذهنم می‌رسه رو بخرم. درواقع بیشتر دلم می‌خواد تا آخرین ریال پولم رو خرج کنم. دلم می‌خواد همه‌ی درها و پنجره‌های خونه رو باز بذارم. دلم می‌خواد بی‌انتها اشک بریزم و هیچ‌کس نپرسه چرا گریه می‌کنی. هیچ‌کس نگرانم نشه. دلم می‌خواد یه مدت کنار مامان‌بزرگ‌م باشم.آه. دلم می‌خواد گَرد هیچ غمی رو روی چهره‌ی هیچ انسانی نبینم و غم همه‌ی عالم رو با خودم بردارم ببرم یه گوشه‌ی دور. خیلی دور. دلم می‌خواد خونه همیشه تمیز و مرتب باشه که مجبور نباشم همش تمیزش کنم. دلم ‌میخواد پستچی هر روز بیاد دم‌در خونه و وقتی آیفون رو میزنه بگه:‌«خانوم صابر؛ پستچی‌ام. لازم نیست زحمت بکشید بیاید پایین. در رو باز کنید من مرسوله‌تون رو میذارم توی خونه و من درحالیکه اشتیاق سراسر وجودم رو فراگرفته، برای تشکر از پستچی محل برم پایین و بگم ممنون آقای احمدی!» دلم می‌خواد گلدون گل نرگسی که جلومه؛ مصنوعی نبود و می‌تونستم عطرش رو استشمام کنم. دلم می‌خواد حافظه‌ی گوشیم رو حذف کنم که به خودم ثابت کنم حتی این داده‌هایی که برای جمع‌آوری یا ثبت‌شون تلاش کردم دیگه برام مهم نیستن. هیچ فایلی. هیچ عکسی. هیچ موسیقی اونقدر‌ها که قبلا فکرش رو میکردم برام مهم نیست. دلم میخواد برم کوهنوردی و در مرتفع‌ترین قله فریاد بزنم:«ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من/که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد‌‌» می‌خوام بی‌وقفه و پراکنده بنویسم تا جوهر خودکارم ته بکشه و دفترهام تموم بشن. دلم می‌خواد با چند نفر دعوا کنم، فریاد بزنم سر ظلم. می‌خوام بدون گواهینامه سوار ماشین بشم. دلم می‌خواد یه کسی که که خیلی دوستم داره بهم نهیب بزنه و بگه:«تو باید تا آخرین قطره‌ی خونت بجنگی برای سؤ‌لت» دلم می‌خواد همون محبوب باز بغلم کنه و بگه:‌«من پشتتم. من باهاتم. بجنگ» ولی در هرحال حاضر نمی‌تونم بگم کسی در این حد دوستم داره. چون حداقل من در اون حد اعلاء کسی رو به غیر «او»ی مطلوب دوست ندارم. دلم می‌خواد «قاف‌م» رو بردارم و برم یه گوشه‌ی دنج فقط کلمات محبوبم رو بخونم. دلم می‌خواد تا مرز یخ‌زدن دندونام و لرزیدن از سرما، بستنی بخورم و بعد برم زیر پتوی لطیفِ باغ‌انگور که مامان خیلی روش حساسه و فقط واسه مهموناست. دلم می‌خواد یه ملحفه‌ی سفید بندازم روی سرم و عینک بذارم روی چشام و مثل شبح سفید راه بیفتم توی کوچه و خیابون و بقیه بخندن و بگن:‌«دیوونه‌ست». دلم می‌خواد دانشگاه‌ها این ترم حضوری نشن چون رسماً همه‌‌ی کارهام آوار میشن روی سرم و خدا بخیر کنه. دلم می‌خواد سوار اتوبوس بشم و تا آخرین ایستگاه باهاش برم و ببینم مقصد نهایی‌ش کجاست. دلم می‌خواد زودتر خاله شم تا حداقل صدای گریه‌ها و خنده‌های فندق و امید به زندگی توی شریان‌های اصلی قلب‌م جاری شه. دلم می‌خواد زمان در همین لحظه متوقف شه. دلم می‌خواد تولد بیست سالگیم رو توی ایوون نجف کنار بابا(ع) باشم. دلم می‌خواد زبون ماهی‌ها رو بلد باشم و ازشون بپرسم:«توی آب چطوری گریه می‌کنن؟» می‌خوام که تا سرحد «عاشقان کشتگان معشوق‌اند» عاشق باشم. دلم می‌خواد بت‌ها رو بشکنم و خلیل‌وار وسط آتش بایستم و وقتی جبرئیل ازم می‌پرسه:«چی می‌خوای؟» فورا از سر ترس نگم آتش رو گلستان کن برام و با وقار ازلی و متانت اشرف مخلوقات بهش بگم:‌ من با شما کاری ندارم.«حسبی‌ ربی» و بعد خدا خوشش بیاد ازم و بگه: «برداً و سلاما»بهت بچه، راضیم ازت. دلم می‌خواد سلطانِ سریر ارتضاء تحویلم بگیره،اینقدر کم‌محلی‌ نکنه و بدونه عمیقا دلم تنگه براش. دلم می‌خواد ماه رو بغل بگیرم و تا صبح باهاش دمدمه کنم. دلم می‌خواد دوره‌های آموزشی کلاس طی‌الارض رو بگذرونم. دلم می‌خواد پرواز کنم. می‌خوام بدونم چرا از شنبه همه چی به روال عادی برنگشت؟ و چرا اینقد اشک‌هایی که من میریزم خوشمزه‌ان؟ دلم می‌خواد برم بالای درخت سیب و همه‌ی سیب‌هارو بچینم و به بذارم توی سبد و به آدم‌های زندگیم سیب تعارف کنم،به انضمام لب‌خند. دلم می‌خواد خدارو بغل بگیرم آنچنان که آرامش در سراسر وجودم حاکم شه. دلم می‌خواد برم. برم. برم اونقدر برم که بالاخره بهش برسم...

  • کادح

امروز دچار یک مکانیسم دفاعی هستم که تقریبا یک‌سالی هست که به آن بی‌ اعتنایی می‌کنم.

مکانیسم‌های دفاعی شیوه‌هایی هستند که افراد به‌طور ناخودآگاه در برابر رخدادهای اضطراب‌آور به کار می‌برند، تا از خود در برابر آسیب‌های روانی محافظت کنند.

مکانیسم دفاعی خواب. البته در ۷۲ گذشته فقط ۸ ساعت خوابیدم چون برای اینکه به همه‌ی کارها برسم چاره‌ای جز کم‌خوابی نداشتم اما امروز در شنبه‌ترین حالت ممکن وقتی دیدم کار مهمی ندارم به خواب پناه بردم تا یه‌کم مرگِ مصنوعی یا فراموشی رو تجربه کنم. البته این تصمیم غیر ارادی بود. از خواب بابت تمام خدماتی که به انسان عرضه می‌کنه متشکرم.

  • کادح

با «قاصد» غیبت پاییز را میکردیم. از او پرسیدم: «پاییز با این حجم دلتنگی ساطع کننده، چرا پادشاه فصل‌ها شد؟» جواب داد:«چون قدرت دلتنگی از همه چیز بیشتره پس فصلِ دلتنگی، میشه پادشاه فصل‌ها..»  تصدیق‌ش کردم. این حقیقی‌ترین دلیل برای پادشاهی‌ِ پاییز بود.

میدانید؟ دل‌تنگی ثبوت دارد و جداً قدرتمند است که می‌تواند در تمام احوالات انسان خودش را نشان دهد. درواقع مهم نیست غمگینی یا شاد. مهم نیست به سودایی مشغولی یا از همه‌چیز فارغ. مهم نیست تنهایی یا در خیل‌ تن‌ها، هیچ‌چیز مهم نیست. مهم این است اقتضای حضور دل، تنگی‌ست و تا زمانی‌ که ماهی‌چه‌ای کوچک در سمت چپ سینه‌ات می‌تپد و ماهی‌ها در آن شنا می‌کنند؛ دل‌تنگ خواهی بود. پس سلام بر دل‌تنگی!

  • کادح

باطری ما آدم‌ها زود تمام می‌شود. ضعیف می‌شویم. از نای ما زود صدای نی بلند می‌شود. دلتنگی و غم؛درد و اندوه از حدش که بگذرد تابِ تحمل‌ هیچ‌کدام‌شان را نداریم. ما آدم‌ها نیازمند یک پشتیبان قوی و یک‌تکیه‌گاه محکمیم. مجروح روزگاریم و داغدار. امام رضا‌ طبیب دلِ است و مرهم‌دار زخم‌های عمیق. کسی‌ست که وقتی با او حرف می‌زنیم نفس‌هایمان بهشتی می‌شوند و اشک‌هامان «من تحته‌الانهار» جاری. او همان‌کسی‌ست که سر به‌روی شانه‌اش می‌گذاریم و پناهنده‌ی ایوانِ زعفرانی‌اش هستیم.کسی‌ست که خوب بلد است هزار تکه‌ی قلب‌مان را بهم بچسباند. نمیدانم چطور و با چه‌چیز؛اما ابزارش نور است. نور در دستِ او فراوان است.

  • کادح

آنجا که از شدت دلتنگی با امام رضا دمدمه میکنی و آرام می‌شوی، آنجا که ریز و درشت زندگی‌ات را برایش تعریف میکنی و نقشه‌ی زندگی‌ات را تحویل می‌گیری. آنجا که هزار آرزو برایش می‌شماری و آمینِ دعاهایت می‌شود،آنجا که نسیم دمِ صبح‌ حرم‌ش برایت دل‌بری می‌کند و احساس می‌کنی روحت برانگیخته شده،آنجا که همه‌ی حفره‌های قلب‌ت را با نورش پر می‌کند و آنجا که به هنگام بیچارگی به‌سوی‌ش دست دراز می‌کنی و ناگهان در جواب همه‌ی آشفتگی‌ها بغل‌ت می‌کند؛ در تمام لحظات یعنی رأفت‌ش شامل حالت شده. رئوف کسی‌ست که مهربانی و شفقت بیشتر به بیچارگان دارد و آنچنان رقیق القلب است که هیچ درد و ناراحتی از دیگری را برنمی‌تابد؛ به‌خاطر همین کلید فرح و رضای انسان بدست اوست.

پ.ن: رأفت همان کیمیایی‌ست که فقط در قلب او یافت می‌شود و رئوف همان صفتی‌ست که من به آن پناه می‌برم.

  • ۱۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۲۵
  • کادح

انیس، همان کسی‌ست که ترس از دست‌ دادن‌ش را نداریم و وقتی صدایش می‌زنیم فورا جوابمان را می‌دهد.کنار ماست و اگر دور باشد زود خودش را به ما می‌رساند. همان رفیقی‌ست که رازهایمان را میداند. أنیس النفوس به کسی گفته می‌شود که وقتی با او صحبت می کنیم با همه‌ی وجود کلمات ما را می‌شنود و هم‌دلی میکند. همان‌که وقتی برای او حرف می‌زنیم به راحتی با ما انس می‌گیرد و انس می‌بخشد. ما هم در کنارش احساس راحتی و آرامش می‌کنیم. امام رضای ما، همدم است و همراز...

  • ۱۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۱۹
  • کادح

...

... سپس گریست تا آرام گیرد.

  • ۱۵ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۵
  • کادح

شب پرده برانداخته، دنیا در ظلام فرورفته بود. دل‌تنگی گوشه‌ی دلش اغتشاش کرده و پرچم شوریدگی را برافراشته بود. شیدایی زانوی غم محبوب را بغل گرفته بود و سخن نمی‌گفت. کادح به آرامی پرده‌ی شب را کنار زد و دلتنگی را به پیشگاه خود فراخواند.آمد.  لیوان آبی به دست دل‌تنگی داد. نتوانست گرفتن.لیوان از دست‌ش رها شد و پیش پایش افتاد. از آن لحظه شیشه‌ی هزار تکه شد آن لیوان و کادح با همان نگاه زمین خورده‌ی آشفته، ماه را نظاره کرد. سپس گریست؛ تا آرام گیرد...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۸
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۶
  • کادح

گفته بودم گاهی طرقه‌‌ای در قلب‌م بانگ الرحیل سر میدهد؟ حالا می‌خواهم بگویم طرقه کیست که غایت‌ش قرین من است. طُرقه در افسانه های قدیمی خراسان نام پرنده‌ای‌ست که عزم پرواز تا خورشید را می‌کند و برای آنکه از سوختن در امان بماند؛ هزار نام از خدا را حفظ کرده و در طول رسیدن به خورشید آن‌ها را زمزمه می‌کند ولی در آستانه رسیدن به مقصود خود و آن نور محبوبِ قصد شده، نام هزارم را از یاد می‌برد و می‌سوزد... 

- کیهان کلهرِ عزیز با استفاده از همین افسانه، به طرزی زیبا،شکوهمند و غریب در بخشی از موسیقی شب،سکوت،کویر،طرقه‌نوازی کرده.بشنوید.

  • کادح

[سپس گریست؛ تا آرام گیرد.]

  • کادح

اگر گفتند این سکوت دلیل خلوت شماست،و تنهایی‌ ودیعه‌ایی‌ست به فرزند خلف آدم. اگر گفتند رسیدن حاصل رفتن است و انقطاع ابتدای مسیری‌ست که باید از آن عبور کنی. اگر سهراب‌وار گفتند «عبور باید کرد و همنورد افق‌های دور باید شد». اگر گفتند دیوانگی شرط رهایی‌ست و هرکه جنون نداشته باشد به لیلی نمیرسد. اگر گفتند دخترها به‌جای موهایشان رؤیا میبافند و شب‌هنگام به‌جای چشم بر هم گذاشتن؛ پلک بر هم میزنند و مآه را نگاه میکنند. اگر گفتند فراموشی جزء لاینفکِ حافظه‌ی آدمهاست و ماهی‌ها اسمشان به اشتباه در رفته. اگر گفتند صدای پای قلب، گفتمان حزینی ‌ست با صدای باران. اگر گفتند و نجات‌یافتگانِ تاریخ، کوله‌باری جز «امّید»نداشتند و ناامیدان منقرض شدگانند. اگر گفتند آپولون-الهه‌ی نور و روشنایی- در تاریکی هویدا میشود. اگر گفتند جان دادن اولین قدمِ انسان برای جان گرفتن است و بشارت باد بر تو که بالاخره یک‌روزِ قریب جان خواهی داد. اگر گفتند در پس هر دوری دیداری‌ست. اگر گفتند حُب او در جانت ریشه دوانده‌است و تو ه‌ی‌چ وقت نمی‌توانی ریشه‌های وجودت را خشک کنی. اگر گفتند بهار وصل، پاداش صبر بر هجران است. اگر گفتند فراق،بلای عشاق‌ است و رضای معشوق، اجرِ وصال. اگر گفتند کلمات اعجاز دارند. اگر گفتند عاشقی سهم شماست و اگر پرسیدند «أ لَستُ بِرَبِکم؟»

-بگویید «بلیٰ» و تصدیق کنید. بگویید و از هیچ‌چیز نترسید؛ ما از ازل بله گفتن را تمرین کرده‌ایم. فقط کافی‌ست بدانید: «أَنَ اللّه مَوْلاکم»

  • کادح

فَأَجِبْنی...

  • کادح

می‌خواهم بگویم Covid 19 اعجوبه‌ایی‌ست برای خودش. آنقدر آسان به آن گرفتار می شوی که اعتراف کنی«خَلقَ الانسانُ ضَعیفا» و آنقدر سخت و نفس‌گیر می‌گذرانی‌اش که فقط باور به همانکه انسان را آفرید و در راه کمال قرار داد و یقین به همانکه به ما روزی می‌دهد و سیرابمان می‌کند و ایمان به او که مارا می‌میراند و بعدش، زنده‌‌مان می‌کند و امید به همان‌که با یک «اجی مجی لا ترجی» آرزوهایمان را برآورده می‌کند؛ می‌تواند تنها دلخوشی‌ات باشد که خیالت راحت شود: «وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ»

- خدا نفس‌های «انسان‌» را عاقبت بخیر کند.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ مهر ۰۰ ، ۱۵:۴۵
  • کادح

دیروز از صبح تا غروب مشغول کلاس‌های دانشگاه بودم.درس خواندم. جزوه نوشتم. دستگاه اکسیژن را تنظیم کردم و هنگامی که خورشید هنوز بالای سرم بود برای مادر شربت گلاب و سیب درست کردم. وقتی که کلاس‌هایم تمام شدند،گوشی را برداشتم و ناخودآگاه دلم خواست که از حالت پرواز خارج‌ش کنم.(تازگی‌ها بنا بر یک عادت قدیمی گوشی را روی حالت Airplane میگذارم چون صراحتا هیچ میلی به پاسخ‌دادن به تماس‌هایم ندارم و هرکس کاری داشته باشد پیام میدهد و اگر خیلی مهم و فوری باشد خودم با او تماس می‌گیرم. البته اینکه به‌خاطر Covid توان حرف زدن و نفس‌ کشیدن هم ندارم هم دلیلِ دیگری‌ست.) خلاصه همین که آتن شبکه‌ام در دسترس قرار گرفت؛ شماره‌ی یک ناشناس بر روی صفحه‌ام نقش بست.(من معمولا نا شناس‌هارا جواب نمیدهم. مگر اینکه برایم پیام بگذارند و خودشان را معرفی کنند اما این روزها به واسطه‌ی پروژه‌ی تاریخ شفاهی‌ام؛ به‌ واسطه‌ی دانشگاه و تشکیلات و اتحادیه و جاهای دیگر مجبور شدم پاسخ آن شماره‌ی ناشناس را بدهم. پاسخ دادم و گفتم: بله؟ ناگهان صدای گریه‌های آرام یک دختر در گوشم مثل موسیقی بیکلامِ Tears Of The Sky پخش شد. تعجب کردم. سلام کرد. گفتم: سلام بفرمایید و جواب داد: «ببخشید میشه حرفامو بشنوید؟ میشه براتون گریه کنم؟»

گفتم: «من شمارو میشناسم؟ گفت: «نه. اتفاقی شماره‌ی شمارو گرفتم و من هم وقتی سلام کردید احساس کردم میتونم باهاتون حرف بزنم!» چه جمله‌ی عجیبی. حقیقتا نمیدانستم چه واکنشی باید داشته‌ باشم. پرسیدم: چیزی شده؟ جواب داد. ناامید شدم و انگار که آب سرد روی تنم ریخته باشد؛ مکثی کرد و گفت: ‌«چرا دنیا تموم نمیشه؟» سؤالی که دقیقا یک هفته‌ی پیش من از زهرا پرسیدم. به او گفته بودم:« پس دنیا کی تموم میشه؟» و او به من گفته بود: «وقتی که آخرین لبخندِ تو رو ببینه»

آن ناشناس پر از سؤال بود و سرشار از حرف و من شنونده بودم. فقط شنونده بودم تا اینکه او پنج دقیقه مدام تعریف کرد. لابه لای صحبت‌هایش از آنجا که مکث میکرد،آب دهان‌ش را قورت میداد ونفس اندوهناک میکشید احساس کردم؛ درد دارد. گفتم: «احساس درد داری؟»

انگار که کسی او را فهمیده باشد؛ خوشحال و با متانت خاصی گفت: «کمی!»

و من دیگر هیچ سوالی از او نپرسیدم. مکالمه‌ی عجیبی بود. آن دختر دردهای شیرینی داشت اما رنج‌هایش خیلی عمیق بودند. بعد از آنکه حرفهایش تمام شد من هم ۵ دقیقه با او حرف زدم. آرام‌ش کردم. و در آخر به او پیشنهاد دادم: کلماتش را بنویسد. احساس‌ش را صادقانه بیان کند. امید را به هیچ‌ قیمتی از دست ندهد. قوی باشد و برای فرجِ امام زمان دعا کند.

صحبت ما دقیقا ۱۰ دقیقه و ۳۷ ثانیه طول کشید و من وقتی در آخرین جمله‌ام گفتم:‌«غصه نخور؛طول میکشه اما درست میشه» خیلی تشکر کرد، عذرخواست بابت این تماس ناگهانی اما میگفت از این اشتباه‌ خوشحال است.خندیدم به خنده‌اش و خنده‌های آخر تماس‌ش قندی در دلم آب کرد؛ بیست سالش بود و تقریبا سه ماه از من بزرگتر بود اما میگفت تنهاترین آدم روی کره‌ی زمین است. نمیدانم تنهایی چیست که همه‌ی آدم‌ها به«ترین» بودن آن اذعان دارند. (یک بار باید درباره‌ی تنهایی بنویسم)

 اصلا چرا واحد شمارش انسان نفر است؟ باید تن‌ها باشد: یک تن‌ها. دو تن‌ها. سه تن‌ها. بنظرتان اینطور زیباتر نیست؟من که میگویم هست. تازه اینطور دیگر هیچ‌کس در وهم تنها‌ترین انسان فرو نمی‌رود و هیچ‌کس در تنه‌کردن دیگری نمی‌کوشد.

 غرض آنکه آدم‌ها؛ داستان‌های عجیبی دارند. دلتنگی‌هایشان غریبانه‌ست. حرف‌هایشان شنیدنی‌ست و بغض‌هایشان شکستنی‌ست... یا کسی را ندارند که دو کلام با او حرف بزنند یا نمی‌خواهند که حرف بزنند یا نمی‌شود؛یا نمی‌توانند...

به هر‌ ترتیب من بعد از تماس دخترک دلم برای حرف زدن با کسی که نیست و ندارم‌ش؛خیلی تنگ شد. دلم برای در آغوش گرفتنش. دلم برای نگاه کردن به چشمهایش. دلم برای گذاشتن سر به روی سینه‌اش و شنیدن صدای ضربان قلب‌ش. دلم برای خنده‌هایش. دلم برای اشک ریختن بر وسعت قفسه‌ی سینه‌اش وقتی که مرا در بر می‌گرفت؛ خیلی تنگ شد. کاش او نمی‌رفت. کاش او بود. کاش او را داشتم. کاش شماره‌ تلفن بهشت را پیدا میکردم و ناگهانی با آنجا تماس می‌گرفتم و می‌گفتم: «فقط می‌خوام صداش رو بشنوم. لطفا منو به‌ش وصل کنید.»

دیروز دلتنگ بودم و در کسری از صدم ثانیه‌ دلتنگی‌اش در تمام وجودم ساطع میشدم. دلتنگ بودم و چاره‌ایی نداشتم. بعد از آن تماس در کنج خود نشستم و فورا با 05148888 تماس گرفتم و وقتی منشی‌ دربارش گفت:هم‌اکنون به پیشگاه او وارد شدید و صدایتان را می‌شنود: و در اولین کلماتم به انضمام بغضی که شکست و اشکی که جاری شد به او گفتم‌:«فقط زنگ زدم صدات رو بشنوم آقای علی‌ابن موسی الرضا. میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟» صدایم در همهمه‌ی روضه‌ی منور گُم شد. اما صدایش را شنیدم که گفت:‌«میدونم!‌» و همین برای زنده کردن من کافی‌ بود. میداند. میداند. میداند...

  • کادح

از «دل‌ت‌ن‌گ‌ی»‌هایت شکایت نکن کادح. «دل‌ت‌ن‌گ‌ی‌» آنقدر هم که فکرش را می‌کنی سیاه نیست. نور دارد. زیبایی دارد. معطر است. خوش‌نشین است. اصلا بیا و در طلوع فجر آنگاه که سینه‌ آسمان شکافته می‌شود دست خود را بر روی شمال غربی تن‌ت بگذار و به آن سلام کن و لطفا در عمیق‌ترین حالت ممکن دل‌تنگی‌ات را به آغوش بگیر. چونان آشنایی که در روزگار غریب به تو پناه آورده یا چونان مرده‌‌ای که از سفر مرگ بازگشته. قلمروی قلبت و رگ‌های تنیده‌شده‌ی دور آن را با لب‌خند رضایت در اختیارش بگذار. به دلتنگی اجازه بده سیطره‌اش را در سینه‌ات گسترده کند و در نهایت از تو درخواست میکنم با سوء استفاده از پاییز اینقدر بی‌تابی نکنی. این بی‌تابی‌هایت دارد برایم گران تمام می‌شود. سعه‌ی صدر داشته باش و باور کن دل‌تنگی تذکره‌ی اندوهگینان است. باورکن عزیزدلم. باورکن...

  • کادح

اربعینِ امسال من در کنجِ خانه گذشت. خیلی غریبانه مثل تمام روزهای پاییز. گاهی به دیدن تلویزیون گذشت. گاهی به مطالعه‌ی کتاب‌هایم. گاهی به درس خواندن. گاهی به اجابت درخواست‌های مادر.گاهی در تنظیم دستگاه اکسیژن. گاهی به اشک و توأمان با آه ولی راستش یک‌آن میان یکی از قطرات اشکم احساس کردم فاصله‌ام با او خیلی زیاد است. احساس کردم دل‌تنگی‌ام خریدار ندارد. احساس کردم خیلی‌ها بیشتر از من دوست‌ش دارند. احساس کردم و فرو ریختم. ترس همه‌ی وجودم را فرا گرفت. اینکه ببینی کسانی هستند که محبوبت را بیش‌از تو دوست داشته باشند خیلی بد است؛خیلی ترسناک است.اینکه احساس کنی در قعر لیست دوست‌دارانش قرار گرفته‌ای خیلی وحشتناک است. وقتی آن پیرزن عرب را در تلویزیون دیدم که به‌شوق‌ش زنبیل را روی سر گذاشته و در مسیر مشایه می‌رود؛وقتی آن دخترکِ خوش‌حال را دیدم که در یک سبد روی خاک کشیده می‌شود و مادرش با یک طناب او را روی زمین می‌کشد و او خوشحال‌ترین فرد روی کره‌ی زمین است. وقتی دیدم پسرک یک لیوان آب گرفته به دستش و به زائرین تشنه تعارف می‌کند. وقتی حرم‌ش را دیدم که محبین‌ش مثل کعبه به دورش طواف می‌کردند هر بار با خودم میگفتم؛نکند حالا که از جغرافیای او دور مانده‌ام از دوست‌داشتنش هم جا بمانم. نکند این‌ مردمان از من عاشق‌تر باشند. نکند از قله‌ی دوست‌داشتنش سقوط کنم. نکند در شلوغی و همهمه‌ی دنیا فراموشش کنم.ترسیده‌ام از روزی که حُب‌‌ش در سینه‌ام قابل شمارش باشد. من واقعا می‌ترسم. همیشه احساس میکردم او در منتها الیه قلب من تا ابد خواهد بود؛جایی که هیچ‌کس در قلبش هنوز کشف نکرده است. اما حالا که هروله‌ی عشاق‌ش را دیدم و از آن جامانده‌ام؛ احساس می‌کنم یا حب‌ش در من گُم شده یا من از دایره‌ی دوست‌ داشتن‌ش خط خورده‌ام. شاید بگویید این حرف‌ها چیست که میزنی؟ حق با شماست. او ذاتا محبوب است و مثوی‌اش در قلبِ ماست.اما من از ذات دوست داشتن، نمی‌گویم. مرادم کمیت آن است. عشقی که قابل شمارش باشد؛برای من عشق نیست.احساس می‌کنم روزگار غریب مرا از عاشقی کردن دور کرده. یک‌بار در روز تولدش برایش نوشته بودم:‌« اعتراف کن که دوستت دارم. بیا و خودت بگو که میدانی دوستت دارم. لذتی که در شهادت تو به «دوست داشته شدن» است به شنیدن اعتراف مُحب به دوست داشتن نیست. ما اگر بگویم رنگی‌از ادعا میگیرد. ولی وقتی تو برما گواه باشی،صداقتمان مسجل میشود. چون تو به صداقتِ قلب ما آگاهی» بگذریم. اشک نمی‌دهد امان. اعوفک وین؟ ما اقدر! یکل ما قلبی یتمنی...

[خدایا قلب‌مان را از حُب لایزال او سرشار کن]

  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات