دیروز از صبح تا غروب مشغول کلاسهای دانشگاه بودم.درس خواندم. جزوه نوشتم. دستگاه اکسیژن را تنظیم کردم و هنگامی که خورشید هنوز بالای سرم بود برای مادر شربت گلاب و سیب درست کردم. وقتی که کلاسهایم تمام شدند،گوشی را برداشتم و ناخودآگاه دلم خواست که از حالت پرواز خارجش کنم.(تازگیها بنا بر یک عادت قدیمی گوشی را روی حالت Airplane میگذارم چون صراحتا هیچ میلی به پاسخدادن به تماسهایم ندارم و هرکس کاری داشته باشد پیام میدهد و اگر خیلی مهم و فوری باشد خودم با او تماس میگیرم. البته اینکه بهخاطر Covid توان حرف زدن و نفس کشیدن هم ندارم هم دلیلِ دیگریست.) خلاصه همین که آتن شبکهام در دسترس قرار گرفت؛ شمارهی یک ناشناس بر روی صفحهام نقش بست.(من معمولا نا شناسهارا جواب نمیدهم. مگر اینکه برایم پیام بگذارند و خودشان را معرفی کنند اما این روزها به واسطهی پروژهی تاریخ شفاهیام؛ به واسطهی دانشگاه و تشکیلات و اتحادیه و جاهای دیگر مجبور شدم پاسخ آن شمارهی ناشناس را بدهم. پاسخ دادم و گفتم: بله؟ ناگهان صدای گریههای آرام یک دختر در گوشم مثل موسیقی بیکلامِ Tears Of The Sky پخش شد. تعجب کردم. سلام کرد. گفتم: سلام بفرمایید و جواب داد: «ببخشید میشه حرفامو بشنوید؟ میشه براتون گریه کنم؟»
گفتم: «من شمارو میشناسم؟ گفت: «نه. اتفاقی شمارهی شمارو گرفتم و من هم وقتی سلام کردید احساس کردم میتونم باهاتون حرف بزنم!» چه جملهی عجیبی. حقیقتا نمیدانستم چه واکنشی باید داشته باشم. پرسیدم: چیزی شده؟ جواب داد. ناامید شدم و انگار که آب سرد روی تنم ریخته باشد؛ مکثی کرد و گفت: «چرا دنیا تموم نمیشه؟» سؤالی که دقیقا یک هفتهی پیش من از زهرا پرسیدم. به او گفته بودم:« پس دنیا کی تموم میشه؟» و او به من گفته بود: «وقتی که آخرین لبخندِ تو رو ببینه»
آن ناشناس پر از سؤال بود و سرشار از حرف و من شنونده بودم. فقط شنونده بودم تا اینکه او پنج دقیقه مدام تعریف کرد. لابه لای صحبتهایش از آنجا که مکث میکرد،آب دهانش را قورت میداد ونفس اندوهناک میکشید احساس کردم؛ درد دارد. گفتم: «احساس درد داری؟»
انگار که کسی او را فهمیده باشد؛ خوشحال و با متانت خاصی گفت: «کمی!»
و من دیگر هیچ سوالی از او نپرسیدم. مکالمهی عجیبی بود. آن دختر دردهای شیرینی داشت اما رنجهایش خیلی عمیق بودند. بعد از آنکه حرفهایش تمام شد من هم ۵ دقیقه با او حرف زدم. آرامش کردم. و در آخر به او پیشنهاد دادم: کلماتش را بنویسد. احساسش را صادقانه بیان کند. امید را به هیچ قیمتی از دست ندهد. قوی باشد و برای فرجِ امام زمان دعا کند.
صحبت ما دقیقا ۱۰ دقیقه و ۳۷ ثانیه طول کشید و من وقتی در آخرین جملهام گفتم:«غصه نخور؛طول میکشه اما درست میشه» خیلی تشکر کرد، عذرخواست بابت این تماس ناگهانی اما میگفت از این اشتباه خوشحال است.خندیدم به خندهاش و خندههای آخر تماسش قندی در دلم آب کرد؛ بیست سالش بود و تقریبا سه ماه از من بزرگتر بود اما میگفت تنهاترین آدم روی کرهی زمین است. نمیدانم تنهایی چیست که همهی آدمها به«ترین» بودن آن اذعان دارند. (یک بار باید دربارهی تنهایی بنویسم)
اصلا چرا واحد شمارش انسان نفر است؟ باید تنها باشد: یک تنها. دو تنها. سه تنها. بنظرتان اینطور زیباتر نیست؟من که میگویم هست. تازه اینطور دیگر هیچکس در وهم تنهاترین انسان فرو نمیرود و هیچکس در تنهکردن دیگری نمیکوشد.
غرض آنکه آدمها؛ داستانهای عجیبی دارند. دلتنگیهایشان غریبانهست. حرفهایشان شنیدنیست و بغضهایشان شکستنیست... یا کسی را ندارند که دو کلام با او حرف بزنند یا نمیخواهند که حرف بزنند یا نمیشود؛یا نمیتوانند...
به هر ترتیب من بعد از تماس دخترک دلم برای حرف زدن با کسی که نیست و ندارمش؛خیلی تنگ شد. دلم برای در آغوش گرفتنش. دلم برای نگاه کردن به چشمهایش. دلم برای گذاشتن سر به روی سینهاش و شنیدن صدای ضربان قلبش. دلم برای خندههایش. دلم برای اشک ریختن بر وسعت قفسهی سینهاش وقتی که مرا در بر میگرفت؛ خیلی تنگ شد. کاش او نمیرفت. کاش او بود. کاش او را داشتم. کاش شماره تلفن بهشت را پیدا میکردم و ناگهانی با آنجا تماس میگرفتم و میگفتم: «فقط میخوام صداش رو بشنوم. لطفا منو بهش وصل کنید.»
دیروز دلتنگ بودم و در کسری از صدم ثانیه دلتنگیاش در تمام وجودم ساطع میشدم. دلتنگ بودم و چارهایی نداشتم. بعد از آن تماس در کنج خود نشستم و فورا با 05148888 تماس گرفتم و وقتی منشی دربارش گفت:هماکنون به پیشگاه او وارد شدید و صدایتان را میشنود: و در اولین کلماتم به انضمام بغضی که شکست و اشکی که جاری شد به او گفتم:«فقط زنگ زدم صدات رو بشنوم آقای علیابن موسی الرضا. میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟» صدایم در همهمهی روضهی منور گُم شد. اما صدایش را شنیدم که گفت:«میدونم!» و همین برای زنده کردن من کافی بود. میداند. میداند. میداند...