« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

می‌خوام به رسم بچگی‌هام مقادیر زیادی پراکنده‌گویی داشته باشم توی این یادداشت و از امروز بگم: 

- توی صفحه‌ی سیاهِ لپ‌تاپ دارم خودمو می‌بینم. چقدر غریب شدم با خودم. جامدادیم عنصر جدا نشدنی منه و درحالیکه همه‌ی دار و ندارش رو ریختم روی فرش، سعی داره بهم بگه: «برای انسان گرد‌آمده‌ایم.» پیکسلی که دوستش دارم، این جمله رو روش نوشته. کلاسم همین‌ الان تموم شد. قبل از کلاس با زهرا- خواهرم- صحبت کردم و ۱۵ پرده‌ی جادویی از این روزهای عجیب و غریب رو براش تعریف کردم، شنید، جواب داد، بهم خندید، برام نگران شد و آخرش بهم گفت:«خیلی دیوونه‌ای.» محمد حسین -دانش‌آموزم- واقعا پسر عجیبیه. نوع تفکر و متانتش خیلی قشنگه. صحبت کردنش، خیلی مردونه و محترمه. نظراتش راجع به همه‌چیز متفاوته. امروز می‌گفت، فوتبال ورزش مورد علاقشه و وقتی که ازش پرسیدم:«چرا؟» بهم گفت:«چون بهم یاد میده دنبال هدف‌م بدو‌ ام» و وقتی که گفتم: «هدف‌ت چیه؟» بهم جواب داد:«برگزاری یه جشن که حال همه رو خوب کنه.» تشویقش کردم. بهم رمز جشن رو گفت و من اون لحظه دلم می‌خواست، برقِ چشم‌هاشو ذخیره کنم برای روزهایی که یادم میره میشه با یک رمزِ محبوب، شادی رو به آدما هدیه داد. پروپوزال شده همه‌ی فکر و ذکر روزهای منتهی به اسفندم و خب نمیدونم چرا اینقدر سخت‌ میگیرم به خودم. به کلمه‌ها. به پروپوزال. به زندگی. کاش باور کنم، زندگی کردن، اونقدرها که من بزرگش میکنم سخت نیست. امروز با س.ف.میمِ عزیز، به سمت مقصد مشترک پیاده‌روی کردیم. توی راه‌ حرف‌زدیم، اونقدر زیاد که مسیر طولانی و سربالاییِ نفس‌گیر هرمزان، زود تموم شد. فروغ هم از یه سفرِ رؤیایی و حیآت‌بخش برگشت. دلم براش تنگ شده بود. وقتیکه دیدمش چشآش میخندید. بوی اسفند توی راهروهای طبقه‌ی دوم پیچیده بود و ما که با بچه‌ها اومدنش رو جشن گرفته‌ بودیم، بحث‌مون به انسیه‌الحوراء کشیده شد و روح‌مون تا رازآلودترین نقطه‌ی تاریخ و بی‌آدرس‌ترین موقعیت جغرافیایی پرواز کرد. بعد که استقبال گرم‌مون انجام شد، هرکدوم رفتیم سراغ کارهایی که داشتیم. البته همه خوابیدن و من که عصرها، عادت به خوابیدن ندارم، خیلی ناگهانی چند فریم متفاوت از زندگی آدم‌ها رو دیدم. نمیدونم چرا امروز باید این بعد ناشناخته‌شون رو کشف می‌کردم ولی خب واقعا رگ به رگ شدم. دارم احساسات و تأملات ابناء بشر رو نمی‌فهمم. رئیس‌جمهور، امروز اومده بوده‌ بود دانشگاه. خبر خوب اینکه داره، پروژه‌ی مدیریتیِ نابش رو تحویل میده و خب خوشحالم که کارش داره تموم میشه و می‌تونیم باهم نفس عمیق بکشیم.  استاد امروز داستان مردان آنجلس رو خیلی شیک و مجلسی و دقیق، تحلیل کرد. سرکلاس فیلمش رو دیدیم و واقعا لذت بردم از اون ساعت‌ها. دلم می‌خواد امشب تا صبح به ماجرای اصحاب کهف فکر کنم. احساس می‌کنم نیاز دارم به یک‌ معجزه‌، لحظاتم رو گره بزنم. امشب به مامان گفتم:«قشنگ‌ترین دلیل منه برای ادامه‌ی زندگی» خندید... خیلی خندید. اونقدر که لب‌خندش، قلبمو شاد کرد. بابت قطع و وصل شدن اینترنت دقیقا وسط تدریس، خیلی ناراحت شدم ولی بعدا به حکمتش پی بردم و خنده‌م گرفت. دلم چهار لیتر اشک می‌خواد. کاش می‌تونستم به مام بزرگم زنگ بزنم. دیگه می‌خوام چشآمو ببندم. شاید بتونم حین گریه‌هایی که آرزوشون می‌کنم، بخندم. شاید بتونم با چشآی بسته، توجه خدا رو به تاریکیِ دنیام جلب کنم، تا برام نور‌افکن روشن کنه و مسیر زندگی رو بهم نشون بده. شاید بتونم پروانه شم. شاید امشب پرواز کنم و دور نورِ شمع طواف کنم. همین.

  • کادح

تمایل دارم به حرف زدن، گفتن، شنیدن، اشک ریختن. به شکایت کردن، پیوستن، فصل داشتن، رفتن، فرار کردن، مشتاق شدن، قصه داشتن، آه‌کشیدن، خوابیدن، شنیده شدن، خواندن، فهمیدن، زندگی کردن، سفر کردن، زائر شدن، دویدن. تمایل دارم به تمام شدن، به شروع کردن، به خندیدن و آرام شدن/آرام کردن. تمایل دارم به صبر کردن، انتظار کشیدن، حوصله داشتن، به پیدا شدن، به ساختن، به یافتن. به بودن؟نه. تمایل دارم نباشم. می‌خواهم که نباشم. کاش می‌توانستم نباشم...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۲۹
  • کادح

باید به حد و وسعت آمالی که دارم، خدارو بابت آلامم شاکر باشم. باید بایستم. بخندم. رنج رو نقاشی کنم. باید غم‌هام رو دوست‌ داشته باشم. باید دنیا رو بپذیرم. باید صبور باشم. خیلی صبور. زندگی به زیبایی، صبر من بستگی داره...

  • کادح

«هیچ چیز در دنیا ارزش آن ندارد که به خاطرش به ماتم بنشینی و هیچ چیز در دنیا لیاقت آن ندارد که به خاطرش مستانه فریاد شادی سر کشی.» اینو همیشه یادت باشه کادح. همیشه...

  • کادح

؛

منم همینطور بارون...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۲۴
  • کادح

تو مهمان امروز و فردای من نه، که میزبان همه‌ی عمر من بودی. گمان می‌کردم زمان هیچ‌گاه بین ما فاصله نخواهد انداخت. به خیالِ کودکانه‌هام، انتظار داشتم هربار که زمین بخورم، تو دستم را بگیری و گرد و خاک را از روی تنم بتکانی و با لب‌خندی بدون آنکه مواخذه‌ام کنی، بگویی: «آرام‌تر. آرام‌تر.» تو همان نجوایی بودی که برای آنکه دستم به آسمان برسد، به دست‌هایت دخیل می‌بستم. همان پناهی بودی، که میتوانستم در جوارش به سکون برسم. گمان می‌کردم تا دنیا، دنیاست می‌توانم عصای چوبی‌ات را بذردم و بازی کنم و بخندم و تو دنبالم کنی برای آنکه عصایت را از نوه‌ات بگیری. باورم نمی‌شود، خیلی وقت‌ است نه به دنبال عصایت می‌گردی و نه یک لیوان آب از من طلب می‌کنی. تو ابدی‌ترین موجود محبوب دنیای من بودی. دنیایی که حالا پس از تو همینقدر ساده مرا بی‌سرپناه کرده و من تا آن روز که در این دنیا نفس میکشم باید در میان هزاران داستان آرمیده به دنبال داستان خودم بگردم و آن را به آغوش بگیرم. به دنبال تو...

  • ۰۹ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۰۳
  • کادح

دلم برای اربعین تنگ شده. پناه آوردم به عکس و فیلم‌های اربعین دو نفره‌مون. (من و مامان) حیرت‌انگیزترین سفری بود که می‌تونستم در تمام سالهای عمرم داشته باشم. چقدر خوشحالم از یهویی بودنش. چقدر جون به لب شدم تا اذن دیدنش رو بگیرم. چقدر سخت گذشت و چقدر شیرین بود. تا همیشه اربعین ۱۴۰۱ رو یادم میمونه. 

  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات