« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۵ مطلب با موضوع «شبانه‌نویسی» ثبت شده است

آستانه درد کجاست؟ من از مرز‌ وسیع و طولانی‌ش عبور کردم.

  • کادح
هشدار: اگر ذهن منسجمی دارید، پراکنده‌نویسی‌ام را نخوانید. 
کی بود تصمیم گرفته بود زود بخوابه؟ قطعا من نبودم. نمیدونم عبارت «قبل از رفتن» چه اصطلاحیه که اینقدر فشار کارهاش، استرس و نگرانیش زیاده. خداروشکر مرگ رو به خودمون خبر نمیدن. وگرنه از هراس رفتن، باقی مونده‌ی عمرمون رو هم از دست میدادیم. ولی کاش خدا قبلش، به اونایی که دوستمون دارن الهام میداد که فلانی تا فلان روز دیگه میمیره. رفتن همیشه آسونه. مثل کبوتری که بال نداره می‌پری و میری. بی‌باک و رها و بی‌تردید. حتی گاهی حین رفتن، پرواز کردن رو یاد میگیری. رفتن قرین رهاییه و قبل از رفتن، قرین پریشونی و دوندگی. خسته‌ بودم امروز. خستگی داره جزیی از وجودم می‌شه. منم مثل نیما یوشیج گاهی دوست دارم «عمدا به بطالت بگذرونم. عمداً.» وسایل و چمدونم گوشه‌ی اتاق، توی ضلع مقابلم ردیف شدن. هربار که نگاه‌شون میکنم، از غربت دلم میگیره، اما سریع لذت زندگی دانشجویی و درس و رهایی در هوای امام صادق میاد سراغم. به اساتیدم فکر می‌کنم و لبخند میشینه روی لبم. امشب وقتی داشتم غبار نشسته روی دوتا چمدونم رو برطرف میکردم و با دستمال نانو گرد و خاک رو ازشون می‌زدودم، فهمیدم که چقدر نیاز دارم یه نفر با من همین‌کارو بکنه. آیینه‌ی قلبم رو برق بندازه. از آخرین روز از بهار آخرین سالی که بهار رو درک کردم سه سال میگذره. اون روز با چشم خودم میدیدم که دارن روم خاک میریزن. جسمم خاکی شد و روحم‌ بیشتر. اگه خدا از من می‌پرسید، حتما بهش میگفتم؛ اصلا آمادگی عروج مامان بزرگ رو ندارم. اما نپرسید. مکدرم. لایه‌ی سیاهی از غبار و گردهای پراکنده‌ای از اندوه رو روی تخته‌ی سینه‌م حس میکنم‌. دقیقا روی همین تخته‌ی استخونی. نه جای دیگه. انگار پرده‌ی مشکی انداخته شده روی وجودم. دلم جلا گرفتن می‌خواد. دلم می‌خواد خدا چندتا فرشته‌ی خادم بفرسته روی زمین تا با پرهاشون گردگیری کنن از عالم و آدم. امروز تلاش مذبوحانه‌ای داشتم در جهت تبدیل خستگی به یک کار بزرگ. توی مرحله‌ی برنامه‌ریزی متوقف شدم و این اذیتم میکنه که گاهی مجبورم، به‌خاطر یه سری چیز‌ها برنامه‌م رو بهم بزنم یا برنامه طولانی مدت بنویسم. قسمت دوم فیلمی که شروعش کردم هم جالب بود. این روزها دارم بیشتر خودم رو کشف می‌کنم. زیست در بین کتاب‌های مشاوره‌ای منو داره به آدمی بدل میکنه که خیلی ریشه‌ای به احوالاتش نگاه میکنه. این روزا دارم با ابعاد پنهان‌تر وجودم آشنا میشم. ابعادی که نمیشناختم‌شون و اسمی براشون نداشتم. بابت این اتفاق خوشحالم. اینطوری بهتر میتونم خودم رو درک کنم و با جهان اطرافم در صلح و سازش باشم. کشف امروزم؟ آدم‌ها کودکان رشد یافته‌ای هستن که باید به کودک‌شون توجه کرد. چون کودک درون آدم‌ها خیلی فعاله. بهانه‌گیره، لجبازه، غیر منطقیه، بی‌تاب و بی‌حوصله‌ست و اگه چیزی که می‌خواد رو بدست نیاره، عصبانی میشه و میشینه یه گوشه گریه میکنه. بنی آدم، در هر سنی میل زیادی به در آغوش گرفتن دارن و فکر میکنن با در آغوش گرفتن چیزی یا کسی، مالک اون شئ یا وجود میشن. نمی‌خوام فکرشون رو نفی کنم، اما آدم‌ها خیلی به کودک‌ درون‌شون بی‌توجه‌ان. معمولا کودک‌شون رو با خودشون همراه نمیکنن و دلشون می‌خواد والد مقتدری بنظر برسن. به هرحال این راه‌ش نیست. ما یاد نگرفتیم که به خودمون توجه کنیم اما بلدیم خودخواه باشیم. یاد نگرفتیم خودشناسی رو، اما بلدیم دیگران رو قضاوت کنیم و مدعی شخصیت‌شناسی و شمّ روانشناسانه باشیم در حالی که حتی یه کتاب در حوزه روانشناسی نخوندیم. و خب آره. زندگی کردن سخته. سخت‌تر از چیزی که فکر میکردیم و انسان بودن، از اون هم سخت‌تره. دلم گرفته اسماییل. دلم از این دنیای مادی گرفته. دلم می‌خواد چشامو ببندم و آروم بخوابم. برای هزاران سال، به بلندای عمر مردگان خسته‌ام از این دنیا و از تقلای برای زنده موندن. مأموریت فردا؟ تلاش برای بازگشت به زندگی یا شاید هم حلت بفنائک. شب بخیر دنیا. من بالاخره یک روز می‌رم و از تو به جای بهتری سفر میکنم. تو بالاخره یک روز منو از دست میدی و تنهاتر میشی.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۴۴
  • کادح
دیشب متنبه شدم و تصمیم گرفتم شب‌ها خیلی زود بخوابم، تا صبح‌ها کام‌روا شم. اما صبح‌ چند قسمت متوالی خواب دیدم و هر بار که می‌خواستم پا شم، وسط یه سکانس مهم بودم که می‌خواستم ببینم آخرش چی میشه. جدیدا سناریو خواب‌هام خیلی عجیب‌ان. فکر کنم نویسندهی خواب‌هام تغییر کرده. همیشه کاراکتر اصلی سناریوهای قبلی من بودم. دیالوگ داشتم و انگار که سیر داستان رو من انتخاب می‌کردم اما سناریوهای فعلی، برش‌های کوتاهی از چند داستان مختلف‌ان. هیچ نقشی توی خواب‌هام ندارم و هیچ مونولوگی هم وجود نداره. فقط تماشاچی یک صحنه‌ی تئاتر‌ ام که هر لحظه یک اتفاق توش رقم می‌خوره. خواب دیدن، شبیه فوتبال دیدنه. نمی‌تونی رهاش کنی و بری، چون قطعا تیم مورد علاقه‌ت گل میزنه. خلاصه که به خاطر خواب دیدن، خیلی آگاهانه دل از رختخواب نکندم و به تئاتر دیدنم ادامه دادم. قسمت ششم خوابم که تموم شد بیدار شدم و مامان رو توی آیینه دیدم. داشت خودش رو تماشا می‌کرد، این صحنه اینقدر قشنگ بود که دوباره خواب رفتم. حوالی ظهر بود که مامان اومد بالای سرم. صدام زد. برای بار دوم بیدار شدم. با تعجب داشت بهم نگاه می‌کرد. ازم پرسید: «خوبی؟» گفتم آره و انگار که باور نکرده باشه گفت: دیشب چه ساعتی خواب رفتی؟ توی این تابستون، تا حالا نشده ببینم ساعت ۱۲ از خواب پا شی» منتظر جوابم بود که گفتم:«داشتم چندتا خواب ‌‌‌‌‌پشت سر هم میدیدم، دلم نیومد ولشون کنم. بعد یادم اومد که میتونم امروز زیاد استراحت کنم.» خنده‌ش گرفت. گفت: «میتونی قبل از رفتنت خونه رو تمیزکنی؟» گفتم: «آره ولی گشنمه.» گفت: «خب پاشو یه چیزی بخور.» منطق مامانم درست بود. پا شدم. صبحونه خوردم. ناهار درست کردم و دقایقی بعد مشغول خونه تکونی شدم. ساعت‌ها طول کشید و ساعت‌ها مجتبی شکوری و حامد کاشانی برام صحبت کردن. لباس‌هامو شستم، برنامه‌ی هفته‌ی جدید رو نوشتم و یه لیست بلند بالای خرید نوشتم که مطمئنم آخرش نمی‌رسم به این بخش ماجرا. به پیشنهاد رفیقم یک قسمت از «عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست» رو دیدم، سیر داستانش رو برای خودم تحلیل کردم و نهایت همانند سازی رو با قصه‌ی خودم انجام دادم. چمدون و وسایل مهاجرتم رو آماده کردم و الان حس می‌کنم کسی دکمه‌ی پاورم رو فشار داده. باید بخوابم. جسمم امروز بی‌وقفه فعالیت کرد و مرام گذاشت. مثل روحم که مدت‌هاست داره خستگی رو با خودش حمل میکنه. انسان موجود عجیبیه. قدرت تاب‌آوری، هم از عجیب‌ترین ودیعه‌های الهیه. مأموریت فردا؟ تبدیل خستگی به یک کار بزرگه. فقط ۶ روز دیگه تا رفتن باقی مونده...

  • ۲ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۴۵
  • کادح

زندگی آدم‌ها شبیه کارتون‌ها و بازی‌های بچگی‌شون شده. مثل میگ‌میگ از هم فرار میکنن، مثل تام و جری باهم در رقابتن. مثل سوپر ماریو که دنبال قارچ قرمز بود، دنبال جذب پول و فالور و چشم‌هایی ان که بهشون دوخته بشه. توی جیب‌هاشون به جای نقل و نبات، دروغ و سناریوی نمایشی و اغراقه. ۹۹ درصد آدم‌ها قصه‌ی خودشون رو زندگی نمیکنن و حواسشون به روایت داستان خودشون نیست. آدم‌ها تبدیل شدن به ماشین چاپ‌های قدیمی دهه‌ی ۱۹۹۸ میلادی که زندگی و کلمات دیگران رو کپی می‌کنن و در برابر دوربین‌ها لب‌خندهای سوپراستاری میزنن و احساس موفقیت دارن، درحالیکه آدم موفق، زمانی برای بطالت نداره. محدود ان آدم‌های عزتمندی که نسخه‌ی واقعی، حقیقی و منحصر به فرد خودشون رو میسازن. محدود ان آدم‌هایی که به حرکت جوهری وجودشون وفادارن. انگار دنیا یک تردمیل بزرگه و هدف مشترک همه‌ی انسان‌ها رکورد زدنه. غم‌انگیزه. آدمیزاد کی به اینجا رسید که دارایی‌هاش رو توی چشم دیگران فروکنه؟ کی به اینجا رسید که از هر حماقتی، پول در بیاره و ثروت و قدرتش رو به دیگران نمایش بده؟ کی به اینجا رسید که هزار و شونصدتا شعبه از خودش توی اپلیکیشن‌ها و شبکه‌های اجتماعی مختلف تأسیس کنه و از هر طریق برای هدر دادن عمرش استفاده کنه؟ کی به اینجا رسید که از هر لحظه‌ی خودش عکس بگیره و به دیگران نشون بده تا بقیه‌ هم متوجه باشن فلانی خوش می‌گذرونه، کتاب میخونه، قهوه میخوره، زیاد کافه میره، شوهرش خیلی دوستش داره، خانومش، الهه‌ی زیبایی و خداوندگار آشپزیه؟ آدما کی به اینجا رسیدن که عمرشون رو ارزون‌تر از آدامس خرسی بفروشن و خودشون رو به برچسب‌ش سرگرم کنن. ما آدما کی به اینجا رسیدیم که جوونی‌مون رو در حسرت و قیاس بگذرونیم؟

  • کادح

شاید خودمو توی رؤیاهام غرق کردم. شاید همه‌ی خوش‌حالی‌ها دروغ باشن. شاید همه‌ی این غم‌ها، برای دست‌ورزی ان. شاید من زنده نیستم. شاید هنوز زنده نشدم. شاید هیچ واقعیتی وجود نداره. شاید همه‌چیز یه خواب باشه. به هرحال من فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم بالاخره رؤیاهام واقعی میشن و واقعیت، تغییر میکنه. فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم، حجاب‌ها از پیش روی چشم‌هام کنار می‌رن.

ولی هنوز...!

  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات