آستانه درد کجاست؟ من از مرز وسیع و طولانیش عبور کردم.
- ۰ نظر
- ۲۵ آبان ۰۲ ، ۰۲:۳۴
هشدار: اگر ذهن منسجمی دارید، پراکندهنویسیام را نخوانید.
زندگی آدمها شبیه کارتونها و بازیهای بچگیشون شده. مثل میگمیگ از هم فرار میکنن، مثل تام و جری باهم در رقابتن. مثل سوپر ماریو که دنبال قارچ قرمز بود، دنبال جذب پول و فالور و چشمهایی ان که بهشون دوخته بشه. توی جیبهاشون به جای نقل و نبات، دروغ و سناریوی نمایشی و اغراقه. ۹۹ درصد آدمها قصهی خودشون رو زندگی نمیکنن و حواسشون به روایت داستان خودشون نیست. آدمها تبدیل شدن به ماشین چاپهای قدیمی دههی ۱۹۹۸ میلادی که زندگی و کلمات دیگران رو کپی میکنن و در برابر دوربینها لبخندهای سوپراستاری میزنن و احساس موفقیت دارن، درحالیکه آدم موفق، زمانی برای بطالت نداره. محدود ان آدمهای عزتمندی که نسخهی واقعی، حقیقی و منحصر به فرد خودشون رو میسازن. محدود ان آدمهایی که به حرکت جوهری وجودشون وفادارن. انگار دنیا یک تردمیل بزرگه و هدف مشترک همهی انسانها رکورد زدنه. غمانگیزه. آدمیزاد کی به اینجا رسید که داراییهاش رو توی چشم دیگران فروکنه؟ کی به اینجا رسید که از هر حماقتی، پول در بیاره و ثروت و قدرتش رو به دیگران نمایش بده؟ کی به اینجا رسید که هزار و شونصدتا شعبه از خودش توی اپلیکیشنها و شبکههای اجتماعی مختلف تأسیس کنه و از هر طریق برای هدر دادن عمرش استفاده کنه؟ کی به اینجا رسید که از هر لحظهی خودش عکس بگیره و به دیگران نشون بده تا بقیه هم متوجه باشن فلانی خوش میگذرونه، کتاب میخونه، قهوه میخوره، زیاد کافه میره، شوهرش خیلی دوستش داره، خانومش، الههی زیبایی و خداوندگار آشپزیه؟ آدما کی به اینجا رسیدن که عمرشون رو ارزونتر از آدامس خرسی بفروشن و خودشون رو به برچسبش سرگرم کنن. ما آدما کی به اینجا رسیدیم که جوونیمون رو در حسرت و قیاس بگذرونیم؟
شاید خودمو توی رؤیاهام غرق کردم. شاید همهی خوشحالیها دروغ باشن. شاید همهی این غمها، برای دستورزی ان. شاید من زنده نیستم. شاید هنوز زنده نشدم. شاید هیچ واقعیتی وجود نداره. شاید همهچیز یه خواب باشه. به هرحال من فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم بالاخره رؤیاهام واقعی میشن و واقعیت، تغییر میکنه. فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم، حجابها از پیش روی چشمهام کنار میرن.
ولی هنوز...!