« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۵۴ مطلب با موضوع «‌رازها» ثبت شده است

نمیدانم چه‌شد که خواب رفتم. ساعت ۵ عصر بود. حالا بعد از هفت ساعت دوباره زنده شدم. بی‌آنکه بدانم خواب رفتم. شاید مرگ هم همینطور به سراغ آدمی می‌آید. بی آنکه بداند مرده، بی‌آنکه زندگی کرده باشد. حالا که از خواب، گذر کردم احساس میکنم در تمام ساعاتی که من حضور نداشتم کلی اتفاقات عجیب در عالم افتاده و من از همه‌شان بی‌خبرم. وقتی گوشی را برداشتم انتظار داشتم ده‌ها تماس بی‌پاسخ، چند پیام و حداقل دو خبر تازه ببینم اما نه کسی با من تماسی گرفته و نه اتفاق جدیدی پیش آمده بود. از حق نگذرم چند پیام داشتم اما خب، مهم نیست چون حالا که بیدار شده‌ام، جواب هیچ‌کدام را ندادم. باید دوباره بخوابم اما از زیبایی شب و صدای جالب سگ‌های ولگرد و سکوت پخش شده در شب نمی‌توانم بگذرم. پس سلام بر بیداری. سلام بر خدایی که خواب بر چشم‌هایش نمی‌آید.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۳۸
  • کادح

قلبم بی‌رغبت‌ترین ورژن خودش رو از ابتدای خلقتش تا کنون داره تجربه میکنه. مدام پلک برهم می‌زنم تا چشم‌هام به تاریکی عادت نکنن، دو دستم با غم‌ها و اضطراب‌م بیش از خودم آشنا شدن و هربار که به شکل انگشت‌هام نگاه می‌کنم، رد سلاسل رو میتونم روشون ببینم. تا حالا از شدت گرفتن و کشیدن یک چیز، سرانگشت دست‌هاتون درد گرفته؟ دستم چنین درد محزون و غم‌ناکی داره. و خب زندگی؟ فکر کنم هنوز قشنگی‌هاشو داشته باشه. آره داره. دنیا ولی نه. هیچ‌وقت نتونسته نظرم رو به خودش جلب کنه. هیچ‌وقت. هیچ‌وقت...

  • کادح

چه می‌دانستم اگر ننویسم، نفس کشیدنم سخت می‌شود، با اشک غریبه‌ می‌شوم و چه میدانستم اگر ننویسم، می‌میرم. چه میدانستم که مرگ دستش را بیخ گلویم گذاشته و راه عروج روحم را میبندد، چه میدانستم جانم به لب می‌رسد. چه میدانستم حیات من نیز در کلمات جریان دارد؟ چه میدانستم خدا مرا با کلمه‌ای خلق کرد و به کلمه‌ای مومنم کرد و با کلمه‌ای عشق را در وجود من دمید؟ چه میدانستم؟ شما که می‌دانستید چرا چیزی به من نگفتید؟ در شلوغی این روزها دل‌تنگم برای نوشتن. همین.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۱۰
  • کادح

سلام. بیش‌از ده روز گذشت. من برگشتم. این‌بار بی‌طاقت‌تر از قبل، ولی بی‌پناه‌ نه. خسته‌تر از همیشه ولی دل‌بریده از تعلقات نه. تاریک‌تر از همیشه‌، ولی بی‌فروغ نه. شکسته‌بال‌تر از روزهای گذشته‌ ولی نا‌امید نه. حجم باقی‌مانده‌ی نفسم را جمع کرده‌ام برای لحظه‌ی بعثت دوباره‌‌ی انسان. نمیدانم در کدام سرزمین و چگونه، در چه ساعتی، مبعوث خواهم شد؟ فقط میدانم که باید ادامه بدهم. هرچند بی رمق، خسته، تاریک، شکسته و محزون. هرچند بی‌قرار، زخمی، تنها و غریب. باید ادامه بدهم. باید ادامه بدهم. کلمه‌ای در انتظار بعثت من است. کلمه‌ای که دوستش دارم. کلمه‌ای که همیشه آرزویش کردم.


  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۵۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۶
  • کادح

خیلی ناگهانی چشمم خورد به تلویزیون و سکانس‌هایی از «پلاک کهنه» رو نگاه کردم. صاحب پلاک توی حیاتی‌ترین لحظات زندگی پسرش تفحص شد. آنچنان که باید سکانس دراماتیکی نبود، اما من جاری شدم باهاش. یادم اومد که تو هم در حیاتی‌ترین لحظات زندگی‌م خودتو بهم رسوندی. اون شب که چراغ خونه‌مون خاموش شد و ما از خونه‌ی خاطرات‌مون کوچ کردیم. اون صبح که من رفتم تلویزیون و مصاحبه کردم و داستان حفظ‌ قرآنم رو تعریف کردم، استرس داشتم اما به همه گفتم که مدیون توام. اون روز‌هایی که کنکور داده بودم اما مدام اشک می‌ریختم و با تو حرف میزدم، که تو برام یه‌کاری کنی و رتبه‌م خوب بشه و دانشجوی دانشگاه محبوبم بشم. اون شب که توی گلزار شهدا مراسم لشگر فرشتگان بود و من اجرا داشتم. اون ظهر که مامان به covid 19 مبتلا شده بود و بیمارستان بود و من توی خونه تنها بودم. اون غروبی که برای اولین‌ سفر دانشجوییم، مسافر شدم و دلم می‌خواست تو از زیر قرآن ردم کنی. هنوز هم هربار که جایی میرم و مسافر می‌شم دلم می‌خواد تو بدرقه‌م کنی. اون روزی که برای اولین بار وارد مدینه‌العلم شدم. اون روز که بین خطوط مترو سرگردان بودم و قدم می‌زدم و نمی‌تونستم اشک‌هام رو نگه‌دارم و مجبور شدم ماسک بخرم که توجه مردم به اشک‌هایی که آروم از چشمم روی گونه‌هام میغلته، جلب نشه. یا اون شبی که از میدون آزادی تا خونه داشتم به سفر محال اربعینم فکر میکردم و بهت شکایت می‌کردم، اما تو دقیقا همون ثانیه‌ها داشتی شرایط سفرم رو آماده می‌کردی. اون لحظه‌ای که توی نیم ساعت کوله‌م رو آماده کردم و راهی مشایه شدم. اون لحظه که دیدمت. اون لحظه که مامان نگاهش به تو افتاد و اشک شوق امون نمیداد بهش، و توی همون حال بهم گفت: حد اعلای رضا سرازیر شده توی قلبم، بابتش ممنونم ازت دخترم. اون روزهایی که از دانشگاه تا خوابگاه پیاده میرفتم و توی راه دستم به سرخی توت‌های بین راه آغشته میشد و هر بار حس میکردم نفس‌هام گواهی میدن بوی تو میاد. تو همه‌ی جاهایی که من تنها بودم، کنارم بودی. میبینی؟ من روزهای زیادی رو بدون تو زندگی کردم. شب‌های زیادی رو بدون تو اشک ریختم و به صبح رسوندم. کارهای زیادی رو بدون اینکه تو بهم یاد بدی، یاد گرفتم. سفرهای زیادی بدون حضور تو رفتم. موفقیت‌های زیادی بدون اینکه تو باشی و تشویقم کنی کسب کردم. من زیاد بدون تو زندگی کردم. زندگی بدون تو حق من نبود، ولی خب دنیا که محل رسیدن به حق‌های واقعی نیست. دیگه باورم شده تو هستی. توی همیشه و هر ساعت و هنوزِ من. در سخت‌ترین لحظات و حیاتی‌ترین امورم خودت رو بهم می‌رسونی. امروز با همین سکانس ساده، یادت افتادم. یاد تو که از پدر برام مهربون‌تر و از مادر برام عزیز تری‌‌... ممنونم که هستی. ممنونم که تنهام نمی‌ذاری. ممنونم که حضانت من و کفالت همه‌ی امورم رو بدست گرفتی. من به زمان‌بندی تو امیدوارم. من میدونم که تو حواست به دریچه‌های قلب من هست. من میدونم که همه‌ی عزتم تویی. میدونم که امضای تو، زیر تمام رضایت‌نامه‌های زندگیم هست و خواهد بود. ممنونم ازت... سایه‌ات بالای سرم مستدام حضرت أمیر.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۹
  • کادح

نمی‌دونم چندبار دیگه باید بهم ثابت بشه که خدا به قشنگ‌ترین حالت ممکن می‌چینه. نمیدونم چقدر دیگه باید به این نقطه‌ی انفصال برسم تا باورم بشه همه‌ی اتصال‌ها دست خداست. نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم که یادم نره، خدا می‌تونه، بخواد میتونه، نشدنی باشه، می‌تونه، واقعا می‌تونه. اگه قدرت دستهای خدا، رحمت شگفت‌انگیزش، چینش هنرمندانه‌ش رو فراموش نکنم، صد درصد خوشحال‌ترم و دیگه اینقدر فکر و خیال نمی‌کنم.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۵۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۰
  • کادح

غربت روح مرا هیچ‌کس وطن نمی‌شود. آلام‌م را هیچ‌کس تسکین نمی‌دهد. تنهایی‌ام را هیچ‌کس به آغوش نمی‌گیرد. انکسار قلبم را هیچ‌کس وصله نمی‌زند و پاره‌های تنم را هیچ‌کس از روی زمین بر نخواهد داشت. جز تو که وطن منی. جز تو که مرهمی برای من. جز تو که حلقه‌ی وصل ذرات وجود من به آسمانی. جز تو که با لایه‌لایه‌های قلبم دوستت دارم... چشم‌های کم‌سوی مرا به ایوان زعفرانی‌ات روشن‌ کن. دلم را دریاب. مرا بخوان و صدایم بزن. تو بهتر از هرکسی مرا میشناسی. 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۴۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۳۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ تیر ۰۲ ، ۱۲:۳۰
  • کادح

من بچه که بودم، یه آرزوی خیلی خیلی بزرگ داشتم که توی همه‌ی دستنوشته‌هام ردی از اون هست. مدت‌ها بود که فراموشش کرده بودم اما حالا خیلی دقیق و با جزیئات دارم به آرزوم فکر میکنم و شکل جدیدی از اون ارائه میدم. کاش از بین تمام آرزوهام، این یکی محقق میشد. من حاضرم همه‌ی آرزوهای این جهان رو به ساکنینش هدیه کنم و در پی آرزوی اول و آخر کودکی‌هام برم. شاید یه روز تونستم همونقدر زیبا که بهش فکر میکنم، به تصویرش بکشم. قطعا یک روز می‌تونم اون آرزو رو زندگی کنم. اما دیگه تاب و تحمل و صبر ندارم براش. دلم می‌خواد زودتر بهش برسم.  شاید یک روز بارونی در هنگامه‌ی طلوع فجر همه‌چیز رو رها کنم و به سراغ‌ش برم. کاش زودتر محقق شه. کاش بارون بباره...

  • کادح

مرز باریکی، بین ایمان و کفره؛ همون‌ اندازه که دیوار کوتاهی بین حال خوب و حال بد کشیده شده، همون‌اندازه که مرز باریک و ثانیه‌ی کوتاهی بین مرگ و حیات فاصله هست. ترسناکه؟ نه. به هیچ عنوان. فقط این دنیا خیلی حساب شده‌ست. اونقدر که ما در مخیله‌مون هم نمی‌گنجه. اونقدر زیاد که گاهی حواس‌مون نیست با ریختن آشغال، توی کوچه و خیابون داریم حق دیدن زیبایی رو از چشم‌ها میگیریم و سهم‌شون از پاکی زمین رو پایمال میکنیم. اونقدر زیاد که اصلا به ذهن‌مون هم خطور نمیکنه وقتی الکی و ناشیانه دست‌مون روی بوق میره، ممکنه ناگهان کسی ته دل‌ش خالی بشه، و به اندازه‌ی صدم ثانیه از جا بپره و بترسه. اونقدر زیاد که حاضریم برای اقامه‌ی عزا، سد معبر کنیم اما لحظه‌ای به خواسته‌ی کسی که براش عزاداری میکنیم عمل نکنیم. اونقدر زیاد که کفش‌ رها شده‌ی دیگران رو لگد می‌کنیم و حواسمون نیست این کفش خاکی شده، صاحبی داره. اونقدر زیاد که توی خیابون عروس کشون راه میندازیم و فکر نمیکنیم، که یه نوزاد به زحمت خواب رفته، یه بیمار قلبی، به سر و صدا حساسه. اونقدر زیاد که فراموش می‌کنیم گاهی حرف‌هامون چقدر موثر ان و بعضی از کلمات قابلیت کشتن آدم‌هارو دارن و ما با رها کردن واژه یا جمله‌ای قاتلیم. قاتل یک احساس، قاتل یک زندگی، قاتل یک امید و شاید هم قاتل یک نفس. کم‌اند آدم‌هایی که مودب‌اند به این آداب. کم‌اند انسان‌هایی که حواس‌شون هست، فراموش نمیکنن، مسئولانه زندگی میکنن و معتقدند به باور عظیمی مثل معاد. فقط خدا میدونه، در پرونده‌ی هرکسی، چند قتل، چند شکستگی قلب، چند آسیب به اجتماع و چند حتک حرمت درج شده. کاش مرزهارو بشناسیم. کاش مرزهارو بشناسیم تا قبل از اینکه به حساب‌های ریز و جزئی ما، رسیدگی بشه.

  • کادح

یه جا گوشه‌ی دفترم نوشتم:«خدا الحمدلله‌های زیادی از من طلب‌ داره.» آره. حالا که غم و غصه‌ها، اشتیاق و شادی‌هام رو لیست کردم و نوشتم؛ میبینم که چقدر بدهکارم. انگار خدا واقعا طبق یه چشم‌انداز روشن و برنامه‌ی دقیق هرچی رو که خواسته داده بهم و هرچی رو که خواسته ازم گرفته. انگار تنها هدف‌ش امتحان کردن منه. انگار خدا فقط خواسته یه سری چیزا رو بهم ثابت کنه که من اشتباه نکنم، که پام نلغزه، که مغرور نشم، که خودخواه و خود پسند نباشم، که دستم جلوی بقیه دراز نباشه، که خودم رو نبازم. که باورش کنم. که زندگی‌م رو باهاش بسازم. که دنیام رو برای خودش آباد کنم. انگار خدا واقعا از دیدن من توی احوال ابتلاء خوش‌حاله و مثل مربی‌های فوتبال، مثل گواردیولا که لب‌خط می‌ایسته و با هیجان و نگرانی بارسا رو تشویق می‌کنه، منتظره ببینه چی‌کار میکنم، چی میگم. منتظر ببینه تا انتهای بازی چندتا گل می‌زنم. منتظر منه که توپ کاشته‌ی پشت هیجده قدم رو در طول عمرم، با همه‌ی توانم، بنشونم توی طاق دروازه و بدو‌ام سمتش و بغلم کنه و بزنه روی شونه‌م و بگه:«راضی‌ام ازت» و اون لحظه لب‌خندشو بهم نشون بده و من حل شم، توی حلال لب‌هاش و بخندم و در قهقه‌ی مستانه‌م به جاودانگی برسم. انگار واقعا می‌خواد که خودم به این نتیجه برسم هیچ‌قدرتی جز قدرت لایزال الهی‌ش وجود نداره‌. واقعا می‌خواد من لام به لام و الف تا الفِ «لا اله الا اللّه» رو با تشدید زندگی کنم و جام یقین رو بنوشم، بچشم، مزه مزه کنم و شهادت بدم به ربوبیت‌ش. واسه همین هرلحظه بهم نگاه میکنه، یا وقتی که می‌خوام زمین بخورم، دستمو میگیره و مقیل میشه برای عثراتم و وقتی که می‌خوام مثل بچه‌کبوتر بی‌بال، اوج بگیرم و ادای عقاب دربیارم، بهم هشدار میده و مراقبه که با این بلندپروازی، سقوط نکنم. واسه همین مامان‌بزرگم رو به حیات دیگه‌ای منتقل کرد که معنای واقعی حیات و حیئ، ممات و ممیت رو نشونم بده تا منِ بی‌تجربه درک کنم زندگی رو و بدونم هرنفسی که میکشم معجزه و لطفه. و شاید واسه همین در جغرافیای این دنیا، ستون زندگی‌م رو نامرئی کرد که برخلاف بقیه، به من نشون بده که ستون فقط خودشه. تکیه‌گاه بودن فقط در شأن قامت بلند و رفیع خودشه. خدا فقط می‌خواد با هر اتفاق، با من حرف بزنه. می‌خواد بهم بگه:«توجه‌م بهت معطوفه» خدا فقط می‌خواد من خوشبخت باشم، خوشبخت زندگی کنم و می‌خواد وقتی که منو با لباس سفید معطرم میبینه که دارم به صدای تلقین گوش میدم، ذوق بزنه و بهم تبریک بگه و فرشته‌هاش رو خبرکنه که دورم حلقه بزنن و جشن ورود بگیرن برام. خدا فقط می‌خواد به همه‌ی ملائک نشون بده که من لایق سجده کردن بودم. فقط می‌خواد به من افتخار کنه. چه خدای باحوصله‌ی مراقبی. چه خدای هدایت‌گر حواس‌جمعی. چه محبوب حلیم و دل‌گرم کننده‌ای...

  • کادح

کادح، امروز وقتی که سیب سبزی را گاز گرفته بودم و با لذت آن‌ را می‌خوردم داشتم به این فکر می‌کردم که من اگر باز هم به عقب بازگردم، مثل مادری که به دنبال فرزندانش می‌رود؛ به دنبال رنج‌هایم می‌روم. اگر زمان به سال‌ها، ماه‌ها، هفته‌ها و البته ثانیه‌هایی قبل بازگردد، من باز هم مسیری را انتخاب می‌کنم که دوست دارم‌ش و میدانم رنج بیشتری دارد. کادح میبینی چقدر شبیهت شده‌ام؟ یاد آن روز افتادم که میگفتی، «رنج‌هایت جزئی از وجود تواند. اگر به عقب برگردی پس‌شان نمی‌زنی، و اگر به آینده سفر کنی رهایشان نمی‌کنی.» کادح... من هم تو را رها نمیکنم. هرجا که ردی از تو ببینم، سراسیمه خودم را به آغوشت می‌رسانم. من به رنج‌هایی که ملاقاتشان کرده‌ام خیلی وفادارم. چه تقدیر سکرآوری و مقدسی دارد کدح و چه سرنوشت آغشته به صبری داریم ما! پس به قول شهید آوینی:

 

 ‌«اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است، این سرِ ما و تیغِ جفای او..»

  • کادح

من در این دنیا فقط می‌خواستم در حین پیاده‌روی‌هایم دوشادوش کسی قدم بردارم و فارغ از شلوغی و تردد‌های دیگر، برایم از اصالت حضور و رهایی حرف بزند. می‌خواستم یک فنجان چای بنوشم، با تو آواز بخوانم‌ و کلمات کتاب مقدسی که تو نشانی‌اش را به من داده بودی؛ تلاوت کنم. آمده بودم که در این دنیا یک دست زندگی کنم که بازی گرفته شدم. من آمده بودم از فراز تمام مأذنه‌های شهر صدای اذان را بشنوم و در فاصله‌ی زمزمه‌ی نام او و نمازی که بر من می‌خوانند، تو را زندگی کنم. من فقط آمده بودم که تو را...

  • کادح

تا حالا شده بابت چیزی که تا به‌حال آرزو نکردید، غصه بخورید؟ غم‌گینم که قدم زدن توی سرزمین منا و عرفات، پوشیدن لباس احرام و.. جزء مهم‌ترین آرزو‌هام نبون تا حالا. غم‌گینم که سعی صفا و مروه جزء آمال حیآتی‌م نبوده. غم‌گینم که «بیت عتیق»رو اونقدر برای خودم دور و دور دور دیده‌م که به خودم اجازه ندادم، آرزوش کنم. غم‌گینم که بعضی از آرزوهامو اینقدر دور تصور میکنم. درصورتیکه اگه خدا اراده کنه، اون آرزو قابل لمسه. قابل دیدنه. قابل نفس کشیدنه. کاش به دور بودن رؤیاهام فکر نکنم. کاش رؤیاهام بالاخره یک روز لباس واقعی تن کنن و من بتونم جایی فراتر از خیال، باهاشون ملاقات کنم.

  • کادح

وقتایی که باهاش مشغول تحلیل شخصیت‌ها میشم و فنون مشاوره‌ای یادم میده، وقتایی که چای درست میکنم و چای میریزه که بشینیم چای بنوشیم فارغ از جهان و گردش روزگار، وقتایی که هزارداستان قدیمی رو برای بار هفتصد و شصت و چهارم تعریف میکنه و من با دقت، انگار که بار اولمه به تمامش گوش میدم و انگار که برای بار آخره که داره تعریف میکنه، جزییات بیشتر ماجرا رو میگه، وقتایی که نون تازه میگیریم و توی خونه عطر سنگک میپیچه، وقتایی که داره از بزرگترین غم عمرش حرف میزنه، مکث میکنه، نمیخواد بغض کنه و آب دهنش رو محکم قورت میده و بهش میگم:«غمت به جونم» و با حزن لب‌خند میزنه، وقتایی که یه غذای من‌درآوردی درست میکنم که هیچ آشپزی به مغزش نرسیده و هیچ دستور پختی براش وجود نداره و نمیدونم طعمش چطوره اما یه ذره‌ام که شده میخوره و با ابروی گره کرده و خنده‌ی از دست در رفته میگه:«اینا چیه که درست کردی»، وقتایی که انبه یخ‌زده رو برام ورقه ورقه میکنه و خودش هسته‌ش رو بر میداره و قسمت خوشمزه رو برای من میذاره، وقتایی که میریم حوالی بهشت، زیر درخت مجنون میشینه و اشک به جای کلمه از چشماش سرازیر میشه، وقتایی که با تمنای سیال توی چشمهاش به تصاویری که تلویزیون از مراسم حج نشون میده؛ نگاه میکنه و من میدونم که چقدر آرزو داره لباس سفید احرام را به تن بکنه، وقتایی که دار و ندارش رو خرج میکنه و از حق خودش میگذره، وقتایی که ازم نظر میپرسه، بهم حس اطمینان و اعتماد میده، وقتایی که ناراحتی‌هاشو قورت میده که من توی شادی‌هاش سهیم شم، وقتایی که عصبانی میشه و بهش میگم، اخم نکن چروک میشه صورت ماهت، وقتایی که زود بیدار میشه و برام شربت عسل درست میکنه، همه‌ی این وقتا من به این فکر میکنم که یه موجود چقدر میتونه از «خود» و خویشتنِ خودش گذشته باشه. به این فکر میکنم که چقدر نفس‌هام متصله به بودن این موجود الهی و اهورایی که اگه نداشتمش، معدوم بودم. به این فکر میکنم که چقدر باید خداروشکر کنم تا حق داشتنش ادا بشه، کاش شاکر باشم و کاش زندگی کنم با حجم هوای باقی‌مونده‌ای که توی ریه‌هام جریان داره.  با همه‌ی غم‌ها، با همه‌ی سختی‌ها، با همه‌ی درد و رنج و کبد و کدح این دنیای فانی... «الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ»

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۶
  • کادح

اون شب یک قطره از چشمم افتاد روی ملافه‌ی حریر و سفید تخت درمانگاه، انگار که غم پیامبری بود که باید از رواق چشم من، مبعوث می‌شد، از این سکانس فقط سه ساعت گذشته بود که یه قطره بارون از عرش چکید روی صورتم. مثل کویری بودم که سال‌ها طراوت و عطر بارون رو حس نکرده بود و حالا سراسر غرق شعف بودم. با قطره‌های مکرر بارون از قلبم جوونه‌های امید سربلند می‌کردن، انگار که هیچ‌وقت توی خاک کویر نبودن. انگار هیچ‌وقت دچار غم نبودم. از اون روز بارها به اون اولین قطره‌ی چکیده از رواق چشمم روی ملافه‌ی سفید و حریر تخت درمانگاه فکر کردم. اون یه قطره‌ اشک ساده نبود. آمیخته به درد بود. تنهایی ذاتی انسان رو برام به تصویر کشید. غربت رو برام یادآور شد. آغشته بود به تقلایی که برای خوب شدن حالم داشتم و هزار و یک احساس دیگه توی اون قطره پنهون شده بودن. حالا هم گاهی که دل‌تنگ میشم، خسته می‌شم، غم‌ها به قفسه‌ی وجودم هجوم میارن، غربت و تنهایی که برام مثل ستاره‌ی روشن کنار مهتاب می‌درخشن، به فاصله‌ی بین غم و شعف‌ام فکر میکنم. شاید دنیا همینقدر کوچیکه. شاید غم همینقدر فانیه. شاید دردها همینقدر رفتنی‌ان. شاید غربت در قاموس خلقت نقش بسته. شاید فاصله اشک و لب‌خند همینقدر کوتاهه... و قطعا خدا همینقدر مراقب تراژدی‌های دراماتیک زندگی ما هست. و قطعا خدا به ازای هر قطره‌ی اشکی که ما می‌ریزیم، پیامبری داره که شعف و شوق ما برانگیخته بشه. و قطعا خدا صاحب عرش عظیم و بارون‌های از سر ذوق و رحمته.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۴۳
  • کادح

تو قادری به هرچیز. میتوانی روح سنگین مرا با دم اهورایی‌ات به یک آن، مثل بالهای سفید یک‌ کبوتر اسکاتلندی سبک و رها کنی. می‌توانی بر ارواح مرده‌ی شهر بدمی و مردگان سال‌های فراموشی را زنده کنی. زنده‌تر از هر زنده‌ای. می‌توانی سمفونی حزین قلبم را بشنوی و نت‌های شوق‌انگیز وجودم را بنوازی. می‌توانی گرد سردی بر تنم بپاشی تا از خود برون شوم و به سمت گرمای محبت تو فرار کنم. می‌توانی برایم هرچیزی که بخواهی را مقدر کنی. می‌توانی برایم هرچیزی که آرزو کنم، برآورده کنی. تو قادری به هرچیز. با یک نظر. تو می‌توانی آه‌های عمیق و خسته و متحیر ما را با قیمت بسیار بخری و بر سرمان منت نداشته باشی. تو می‌توانی دردهایم را تسکین ببخشی و بر دلم مرهم بگذاری. تو می‌توانی ناسورهای نشسته بر شغاف‌ قلبم را تسلا باشی. می‌توانی شکستگی‌های کاسه‌ی صبرم را بهم بچسبانی. می‌توانی استخوان‌های ترک برداشته‌ی امیدم را گچ بگیری و ترمیم کنی. می‌توانی همه‌ی ابرهای سیاه را از پیش چشمانم کنار بزنی. می‌توانی غم‌ها را محو کنی. می‌توانی گناهان بندگانت را به هزار خوبی بدل کنی. تو می‌توانی عزیز دلم. با تمام ذرات متکثر وجودم یقین دارم که می‌توانی. می‌توانی... 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۰۲
  • کادح

«رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر» میدونی که...

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۱۳
  • کادح

از بالا که نگاه می‌کنی؛ دریا دریاتره. زمین‌ خاکی‌تر، آسمون والاتر، رازها زیباتر، زندگی زندگی‌تر و قلب‌ها عزیز ترن. ولی وقتی از پایین نگاه می‌کنی غم‌ها غم‌انگیز ترن، امیدها نا امیدتر، دل‌ها تنگ‌تر، رنج‌ها عظیم‌تر، کارها نشدنی‌تر، آدم‌ها مهم‌تر، دردها عمیق‌ترن. میبینی پسر؟ همه‌چیز از بالا قشنگ‌تره. از بالای بالای بالا...

  • ۲ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۱۸
  • کادح

بهار چه شکلیه؟ شبیه نوازش نسیم سحر، شبیه سفره‌ی افطار و جمع شدن خانواده دور هم، شبیه آواز پرنده‌ها حین دمیدن نفس‌های خنک صبح وسط یه جنگل با درخت‌های قد بلند و خاک بارون خورده، شبیه حمدهای حلاوت‌بخش دعای افتتاح، شبیه دست‌های بابا بزرگ و مادر بزرگ‌هایی که می‌خوان از لای قرآ‌ن کریم عیدی بدن، شبیه نجوای «اللهم رب شهر رمضان» حاج محمود. شبیه ندای «دعیتم الی ضیافة الله» حاج‌آقا مجتبی، شبیه نور پر‌رنگ هلال ماه در واپسین لحظات تابیدنش، شبیه همین لحظاتی که نفس می‌کشیم.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۳۱
  • کادح

بلا هم نعمت است؛  و من این روزها مدام می‌رسم به آیه «یوم تبلی السرائر». آیه‌ای که می‌گوید روز قیامت، آن چه در سینه‌ها پنهان است آشکار میشود. کاری با روز قیامت ندارم. با لفظ «تبلی و سرائر» کار دارم. تبلی هم خانواده با بلا ست، همان بلایی که «للولاء‌»ست. انگار بلا می آید که آدم یک سری چیزهای مخفی را آشکارتر ببینید. این روزها که آشکارِ آشکار با جهانم رو به رو شده‌ام مثل این است که از آسمان بلا ببارد. چه بهتر... 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۲۶
  • کادح

نگرانم وقتی ببینمت، جای دمدمه کردن با تو و کلمه‌وار سخن گفتن، موج اشک در چشمآنم حلقه بزند و نتوانم خوب تماشایت کنم. نتوانم بگویم دلتنگی‌ات امانم را بریده بود و در نبودنت، یک حفره‌ی خالی عمیق میان قفسه‌ی سینه‌ام تشکیل شده بود. نگرانم نتوانم از روزهایی که بدون تو گذراندم برایت تعریف کنم تا بدانی چه بی‌اندازه در فکر و حرکتِ من، حضور داشتی. نگرانم. به نگرانی‌ام امید ببخش...

  • ۱ نظر
  • ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۵
  • کادح

؛

آره خب؛ همین‌که تو بدونی کافیه. همین‌که ما بدونیم، تو همه‌چیز رو میدونی؛ آروم میشیم. همین‌که تو بدونی...

  • ۳ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۱
  • کادح

نمیدونم چی درسته چی غلط. نمیدونم کی حقه کی ناحق. نمیدونم کی واقعیه کی غیر واقعیه. نمیدونم نفس راحتی وجود داره یا آدم‌ها از سر امید، اون نفس راحت رو به هم وعده میدن. نمیدونم باید حرف بزنم یا سکوت کنم. نمیدونم... من از حقیقت هیچ‌چیز، اطلاعی ندارم!

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۲۴
  • کادح

تمایل دارم به حرف زدن، گفتن، شنیدن، اشک ریختن. به شکایت کردن، پیوستن، فصل داشتن، رفتن، فرار کردن، مشتاق شدن، قصه داشتن، آه‌کشیدن، خوابیدن، شنیده شدن، خواندن، فهمیدن، زندگی کردن، سفر کردن، زائر شدن، دویدن. تمایل دارم به تمام شدن، به شروع کردن، به خندیدن و آرام شدن/آرام کردن. تمایل دارم به صبر کردن، انتظار کشیدن، حوصله داشتن، به پیدا شدن، به ساختن، به یافتن. به بودن؟نه. تمایل دارم نباشم. می‌خواهم که نباشم. کاش می‌توانستم نباشم...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۲۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۲۴
  • کادح

‏شب‌هایی در زندگی هست که خیال میکنیم تا صبح زیر انبوه رنج و سختی امتحان‌های این دنیا متلاشی خواهیم شد، اما هربار که چنین خیالی داشتیم، همه‌ی آن لحظات تاریک به دست صبح سپرده شدند و شب خودش را به آغوش روشنِ نور سپرد و ما؟ و ما دوباره از طلیعه‌ی رنج جان گرفتیم زنده شدیم.

  • کادح

بالاخره این روزها که بگذره، این غصه‌ها که روح‌شون شاد شه، این زمستون که باهار شه، این درد که درمون شه، این اشک که بخنده، این آرزو که مستجاب شه، این قلب که آروم بگیره، این شب که صبح شه، این امتحان که تموم شه، این تاریکی که روشن شه. این مرده‌ی در من که زنده شه، این پریشونی که سامون بگیره، این تحیّر که به باور برسه، این وقت که به پایان برسه، این حیآت که جاودانه شه... حرف می‌زنم. حرف می‌زنم و از تمام روزهای زندگیم و آه‌های عمیقم به خدا میگم. بالاخره یک روز حرف می‌زنم. بالاخره یک روز سینه‌ی من مثل نیل شکافته میشه و موسای تن‌های ترسیده در من هم به آرامش می‌رسه. بالاخره یک روز. یک روز...

- به خودم قول میدم. روزی که زنده‌ام هنوز. روزی که شاید مرده باشم...!

  • کادح

امشب غم پریده توی گلوم. بهت و حیرت سرازیر شده توی نگاهم. تند تند دارم نفس می‌کشم که سریع بگذرم از این ثانیه‌ها و زود عبور کنم از این شب. یک‌ساعته که به جلد سفید و قرمز کتاب خیره شدم و نگاهش می‌کنم اما درس نمی‌خونم. یک ساعته‌ که دارم به همه‌چیز فکر می‌کنم الّا روان‌شناسی سلامت. چه اتفاقی داره می‌افته یا می‌خواد بیفته؟ نمی‌دونم. امشب فقط کمی غم پریده توی گلوم و فردا؟ هیچی. عمر سرفه‌ی کوتاهی‌ست جناب قاضی... خیلی کوتاه!

[بوی قهوه دبل اسپرسو - سرگشتگی - پرش غم از ارتفاع ۲۰ cm - نگاه - آه]

  • کادح

من مدت‌هاست که به صدای قدم‌هام گوش میدم. با دقت به آهنگ‌شون توجه می‌کنم و خیلی جالبه برام که این مدت بر حسب احوالاتم، ریتم قدم‌هام‌ هم متفاوت میشد. غم‌، آهنگ‌ رفتنم رو محزون میکرد. توی شادی و رضایت، انگار موج با ساقه‌ی پاهام برخورد می‌کرد و خنکای امواج متلاطم خلیج فارس رو می‌تونستم احساس کنم. موقع تحیّر جوری راه می‌رفتم که انگار قراره هیچ ردی از من، از فکرم روی زمین باقی نمونه. به لحظه‌ی سرگشتگی، هرطرف که سر می‌چرخوندم، اثری از قدم‌هام می‌دیدم، انگار روی این کره‌ی خاکی فقط یک نفر زنده است و اون منم. منی که محکومم به رفتن، به قدم‌ زدن، به پیوسته رفتن و نرسیدن. منی که محکومم بار نبود قدم‌های همه‌ی انسان‌های این سیاره رو به دوش بکشم. موقع دلتنگی آروم راه می‌رفتم؛ یه جوری که تیکه‌های بهم متصل قلب‌م متلاشی و شکسته نشن. من آهنگ قدم‌هام رو کشف کردم. حالا دیگه میتونم از روی قدم‌هام، میزان خستگی و خلسه و تحیّرم رو بشناسم. می‌تونم همراهی اجزاء وجودم رو برای دل‌داری (مراقبت از شکستگی‌های قلبم) تشخیص بدم. می‌تونم با غم‌هام یه سمفونی شنیدنی بسازم برای خودم و مدام به این فکر کنم که، «تو باید با غم بزرگت یه سمفونی قشنگ بسازی». همین. فقط خواستم بگم که قدم‌ها نقش مؤثری در صیرورت انسان دارن. فقط خواستم بگم، به آهنگ‌واره‌های محزون و شاد و دلتنگ و متحیر قدم‌هاتون، بیشتر توجه کنید:)

  • کادح

و اما تو به صدای قلب ما گوش کن، ما شنوای خوبی برای این تپش‌های حزین و حیران و دل‌تنگ، نیستیم و کسی جز تو رازهای آرام‌گرفته بر قفسهٔ سینه‌ی ما را نمی‌داند...

  • ۰۲ آذر ۰۱ ، ۰۱:۰۴
  • کادح

ساده بودن، خاص حرف نزدن، ادعا نداشتن، مغرور نبودن، محبت کردن، بی‌دریغ و وسیع بودن، انتظار نداشتن، بی توقع بودن، لب‌خند به روی لب داشتن، با اشتیاق کاری را انجام دادن، عزت نفس، خاکی بودن، سخت فکر نکردن و آسان گرفتن، سخت حرف نزدن و طاقچه بالا نگذاشتن، خودشاخ نپنداشتن، خودنمایی نکردن، رک و صریح بودن، با زبان‌بازی کاری را از پیش نبردن، رعایت کردن ادب و حرمت نگه‌داشتن ،حریص نبودن، خودخواهی نکردن، صادق بودن، صادق حرف زدن، صادق نگاه کردن، صادق خندیدن، خیلی زیباتر از دنیایی هستند که ما آدم‌ها برای هم ساخته‌ایم. 

  • کادح

مدت‌ها فکر می‌کردم تنها لازمه‌ی حیآتِ انسان، نفس کشیدن در نهایت رفْق و صِدْق است اما من اشتباه فکر می‌کردم. لازمه‌ی حیات انسان، «کلمه‌ٔ طیبه‌»ست‌. همان کلمه‌ای که می‌تواند انسان را زنده کند، پیدا کند، معرفت و امید ببخشد، مؤمن کند، عاشقی بیاموزد، بمیراند و جاودانه کند. القُلُوبْ قَدْ تَحْیا بِکَلِمَةً طَیِّبَه...

  • ۱۳ آبان ۰۱ ، ۲۳:۴۰
  • کادح

اون لحظه‌ای که از دل‌تنگی‌هام فقط به تو پنآه میارم و فقط به تو فکر می‌کنم، زیباترین و باشکوه‌ترین حس ممکن رو برام داره. تو مأوای أمن منی توی این هزارتوی عجیب و غریب دنیا...

  • کادح

حقیقت این دنیا آن است که جراحات انسان هرچقدر هم عمیق باشند به دست خدای مرهم‌ها، التیام می‌یابند و ما اگر از امید سرشار باشیم، از صبوری خسته نشویم و آرزوهایمان را فراموش نکنیم؛ پس از این انتظار طولانی، این چشم به راهی، این دلتنگی مدام، به مقصود خواهیم رسید و قلب‌مان میزبان مرهم‌هایی خواهد شد، که توأمان از آسمانِ رحمتش نازل می‌شوند...

  • کادح

من خیلی به این فکر می‌کنم که «بهشتم کجاست؟» خیلی تصورش می‌کنم. خیلی توی اتمسفرش خودم رو قرار میدم. ولی اول و آخر می‌رسم به تو! من آمال زمین خورده‌ی زیادی دارم، ولی تمناهای عجیب و آرزوهای غیر ممکن زیادی هم داشتم که با یه نگاه، یه اشاره، یه لب‌خند همه‌ی محالاتم رو ممکن کردی. من به مرگ زیاد فکر میکنم. به اینکه اون لحظه‌ی آخر سکانس‌های اصلی زندگیم چی‌ان. جدای از همه‌ی کارهای خوب و بد؛ فکر می‌کنم سکانس‌های واقعی حیات من، اون موقعیه که در کنار توام. با توام، برای توام. من آدم خوبی نیستم و حتی خوب بودن رو هم بلد نیستم. ولی تو بهشت منی... راهِ خودت رو نشونم بده.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مهر ۰۱ ، ۰۶:۱۹
  • کادح

من همیشه از آدم‌ها آرزوهایشان را می‌پرسم و همیشه همه‌ی آنها در واکنشی واحد دمی درنگ می‌کنند؛ سپس انگار که برای لحظه‌ای هم که شده می‌خواهند در مهِ خواسته‌هایشان به سراغ دورترین أمل‌شان بروند؛ نفس عمیقی می‌کشند و همزمان که چشمانشان برق می‌زند، آرزویشان را می‌گویند. من هم به تعداد جواب‌هایی که شنیده‌ام، به این سوال فکر کرده‌ام و اگر تو از آرزویم بپرسی بی‌درنگ و به گواه نفس‌هایم میگویم: «گشایش». آرزو و خواست قلبی من گشایش است. گشایش برای انسان، قلب‌ها، زبان‌ها، ذهن‌ها، دست‌ها، چشم‌ها، درها، پنجره‌ها، آسمان‌ها. کاش روزی در کنار تو تحقق آرزویم را ببینم کادح. راستی آرزوی تو چه بود؟

  • ۴ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۴۱
  • کادح

گمان می‌کنم اگر پرده‌ها از پیش روی چشم‌هایم کنار رود، شاید ببینیم قامت بعضی‌ها ستون هایِ عالم است. شاید ببینم حضورشان فضای تاریک میان آسمان و زمین‌ را سرشار از تصنیف نور کرده. اگر پرده‌ از پیش روی چشم‌هایم کنار رود، شاید دنیای زیباتری ببینم.

  • ۱ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۴۱
  • کادح

قرص شادیِ پس از غم نداریم؟ قرص فراموش کردن خاطره‌های سخت؛ چطور؟ قرص یقین؟ قرص اطمینانِ قلب؟قرص «همه‌چی آرومه.»؟ قرص پرواز روح در آسمان وطن؟ حتی یه قرصی که از دل‌تنگی الان کم کنه. نداریم واقعا؟ چه عجیب. دستاورد بشر در داروسازی چی بوده پس؟

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۴۴
  • کادح

دارم به این فکر میکنم که چرا توی این یه‌سال گذشته که به مثابه هزارسال جلالی بود، زنده‌ام هنوز. نتیجه خیلی جذابه که کلمه ندارم براش ولی یه‌چیزی به زنده موندنم ارتباط مستقیم داره که می‌تونم بگم بهتون و اون «التجاء» ئه. من به التجاء زنده‌ام و هدفم از نوشتن این پیام این بود که بگم، شمام از این آپشن عزیز استفاده کنید. تجربه شخصی من میگه که هیچ باگی نداره.

  • ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۲
  • کادح

اگر با خفتن، آلام و رنج‌های ما برای ساعتی چند، به دیار عدم وارد می‌شوند درحالیکه هنوز لباس هستی بر تن داریم و نورون‌های عصبی در مغزمان تاب‌بازی میکنند؛ اگر درد‌ها مثل بختک بر روی سینه‌مان می‌خوابند و ماهیت‌ رنج‌آور خود را از دست می‌دهند و دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند در قلب ما ناسور بزند؛ اگر خواب، آبستن رؤیاهاست و می‌توان در خواب مرده‌ها را ملاقات کرد، زنده‌ها را در آغوش گرفت، گریستن طولانی را به چشم‌ها هدیه داد و از پرتگاهی بلند سقوط آزاد را تجربه کرد و اگر خفتن مرگِ کوچکی‌ست که انسان در آن «سُباتْ» و آرامش را درمی‌یابد پس چرا ما برای مدت طولانی نمی‌خوابیم؟ چرا پیوسته و مدام خواب‌هایمان بی‌تعبیرند؟ ما را در پس این «بی‌داری‌‌»های آشفته و خواب‌های پریشان چه‌ خواهد شد؟

  • ۱ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۰۲
  • کادح

عموخسرو! من خیلی وقت است «در سایه‌هایی از دور، مثل تنهایی آب، پی آواز خدا می‌گردم.» خیلی وقت است که شب‌ها جای شمردن ستاره‌ها، فقط به مآه نگاه می‌کنم و آرزو میکنم که ای کاش می‌توانستم دمی در آغوشش بگیرم. خیلی‌وقت است دلتنگی‌های مآه را میخرم که حداقل مثل دلِ من، دلِ مهتاب به محاق بدل نشود. خیلی وقت است از شب‌ چیزی جز مآه‌ش را نمی‌خواهم. خیلی وقت است که هرشب آرزو می‌کنم مآه از آنِ من باشد و کمی قد خمیده کند تا دست من به آن برسد. من خیلی وقت است که به شب دل‌بسته‌ام و میدانم «ماه بالای سر آبادی‌ست‌.» و این «ماه» که برای صدا زدنش قلب‌م هزار بارقه‌‌ی نور می‌شود، تنها دلخوشی شب‌های من است. نه چون بالای سر تنهایی‌ست، که چون «خدای من به تلالؤ و درخشندگی‌اش قسم خورده» پس کاش شبی، سلام من به مآه برسد..!

 

  • ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۳۵
  • کادح

گفته بودم گاهی طرقه‌‌ای در قلب‌م بانگ الرحیل سر میدهد؟ حالا می‌خواهم بگویم طرقه کیست که غایت‌ش قرین من است. طُرقه در افسانه های قدیمی خراسان نام پرنده‌ای‌ست که عزم پرواز تا خورشید را می‌کند و برای آنکه از سوختن در امان بماند؛ هزار نام از خدا را حفظ کرده و در طول رسیدن به خورشید آن‌ها را زمزمه می‌کند ولی در آستانه رسیدن به مقصود خود و آن نور محبوبِ قصد شده، نام هزارم را از یاد می‌برد و می‌سوزد... 

- کیهان کلهرِ عزیز با استفاده از همین افسانه، به طرزی زیبا،شکوهمند و غریب در بخشی از موسیقی شب،سکوت،کویر،طرقه‌نوازی کرده.بشنوید.

  • کادح

امشب سرگشته بودم. خون در رگ‌هایم به تحیر جاری بود. تأملاتم در حیرانی چرخ میزدند. به نمیدانم عجیبی دچار بودم و کیهان کلهر در گوشم طُرقه‌نوازی میکرد. چه چیز را گم کرده بودم؟ کلماتم را... من وقتی کلماتم را گم میکنم به جنون میرسم. قبول دارم عجیب است اما اگر کلمه به مغزم نرسد انگار به حالتی از مرگ مغزی دچار میشوم و قلبم به التماس میتپد. پیدایشان کردم؟ هنوز نه اما امید دارم.

بارها آیه‌ی8 سوره‌ی طارق «انه علی رجعه لقادر» را زمزمه کردم -همیشه با این آیه گمشده‌هایم را پیدا میکنم- اما این بار هنوز گمشده‌ام را نیافتم و در جستجویش برآمده‌ام.

به هرحال از ته قلب‌م انتظار داشتم و دارم وقتی میگویم: «خدا به بازگرداندن‌ چیزی قادر است» کلماتم پیدا شوند. اما هنوز نشدند و این فراق، امتحان من است. مثل آخرین باری که گمشان کردم. مثل تسبیح تربتم. مثل قرآنی که معلم کلاس پنجم به من هدیه داده بود چون میگفت صدای قرآن خواندنت، آرامم میکند.[البته منظورش صدای من نبود؛حقیقت کلمات را میگفت]مثل ساعتم. مثل انگشتر فرزانه که گم شده بود.مثل همه‌ی گمشده‌ها. کلمات من هم گم شدند برای چندمین‌بار. دلم می‌خواهد چشم بگذارم و تا ده بشمرم. بعد صدایشان بزنم، «آی تکه‌های قلب‌م،آهای نورهای ازلی وجودم کجایید؟» و بعد مثل کوثر ۴ ساله بگویند «اینجا». چون وقتی پنهان میشود کافی‌ست اسم‌ش را صدا بزنیم یا بلند بگوییم:«کجایی کوثر؟» آن‌وقت هرجا که باشد؛ داد میزند «اینجا» و بعد همه فراموش میکنیم که یک گوشه‌ی خانه پنهان شده بود و باهم میخندیم که موقعیت مکانی‌اش را به راحتی فاش میکند. کاش وقتی دنبال کلماتم میگردم و صدایشان می‌زنم؛جوابم را بدهند  و بگویند:‌«اینجاییم کادح!» قول میدهم فراموش کنم گم شده بودند. قول میدهم باهم بخندیم و شب را ریسه‌بندی کنیم با آن خنده‌ها. قول میدم کلماتم را به آغوش بگیرم و هرگز دست‌شان را رها نکنم. آه. کاش حداقل کلماتم به هجاهای بی‌صدا و حروف مقطعه تبدیل نشوند چون من دیگر تحمل خاموشی و توانایی رمزگشایی ندارم اگرچه همه‌ی کلمات راز دارند و من در سراسر نیاز محتاج هم‌راز شدن با آنهایم...

* کلمه به هر نور و نشانه‌ و معنایی اطلاع میشود. 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۲۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۱۸
  • کادح

«بسم‌ الله الرحمن الرحیم»

همه‌چیز از یک نقطه آغاز شد. نقطه‌ایی که رازِ «انسان» و هستی را در دلِ خود جای داده بود ولی هیچ‌کس راز آن را نمیداند جز کعبه؛ که به رازِ جهان آگاه است. نقطه‌ایی که کلمات به آن افتخار میکنند و شکر و لبخند برای خدایی‌ست که ما را متمسکِ به راز هستی کرد که: «اسرار الباء فی النقطة التی تحت الباء و أنا النقطة التی تحت الباء.»

کسی چه میداند که این حسن ختام چیست که آغاز سلسله‌ی امید شد؟

و اما بعد. اینجا نقطه ویرگول است؛ علامتی که برای من نمادِ امیدِ بی‌انتها به حضرتِ رجاء ست و مژده‌ایی‌‌ست از حق به حصول...

امید یعنی  تا رسیدن به «هو» امکان دارد؛ زندگی تا انتهای افق و تا همیشه‌ی «شدن» و تا لحظه‌ی آخرِ «بودن» ادامه خواهد داشت و انسان اگر «انسان» باشد؛ هیچگاه تمام نمیشود بلکه روح‌ش از عالمی به عالم دیگر عروج میکند و چه بسا به قولِ عین صاد که استادِ علم و صفا بود: «راه از آنجا آغاز می‌شود که تو تمام می‌شوی»

اکنون من در تقلای تمام شدن هستم. به نقطه‌ایی رسیده‌ام. قلبم را به راز‌هایش سپرده‌ام و در انتظار آغاز نشسته‌ام...

به کجا برد این امید ما را‌؟

-سلام بر راز‌ِ هستی و سلام بر آنها که رازِ سلسله‌ی امّید را میشناسند...

 

  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات