« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۸ مطلب با موضوع «أحباء» ثبت شده است

اگر دعای مستجابی داشتم از خدا می‌خواستم روحم را با تو به وحدت برساند و آن‌چنان شبیه تو شوم که از من، هیچ‌چیز نماند، جز کلمه‌ی کوتاهی به نام وُدّ. از او می‌خواستم روح تو را در من بدمد و زنده‌ام کند به دم مسیحایی‌ات و محبتم‌ را برای همیشه در قلبت نگه‌دارد. اگر دعای مستجابی داشتم فقط نور حضور تو را آرزو می‌کردم. فقط می‌خواستم برای تو و با تو باشم. فقط می‌خواستم به من افتخار کنی و معتمدت شوم. فقط می‌خواستم قلبم مسلمان و وفادار به تو باشد و قلبت مملؤ از لب‌خند رضایت به من. کاش دعای مستجابی داشتم...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۵۲
  • کادح

«ما که هرچی داریم از کرامت و لطف خانواده‌ی موسی‌ابن جعفره.» اینو باید بگم، ابتدای کتاب سرمایه‌ها و دارایی‌های عمرم بنویسن. 

  • کادح

 چنان نسیمی که هر روز صبح، متولد شده و مرا به نام کوچکم صدا می‌زند و روح مرا نوازش می‌کند، می‌شنوم‌ت...

  • کادح

اگرچه ربطی نداره اما امروز با انقلاب انگلیس شروع شد و امشب به باخت بازی «آندو» با طعم بهشتیِ بستنیِ قهوه ختم شد. و خب من می‌خوام از امروز، زیبایی‌هاش، کسی که لباس هامو مادرانه انداخت توی ماشین و فرستاد دم در اتاقم، از «دوران»، از خدمات متقابل مواد خامِ املت و مرغ سوخاری، از خنده‌هامون موقع بازی، از حضور تأثیرگذار اجرام آسمونی داخل اتاق و حومه، از کوکی‌ها، از سفره‌ی باحال شام، از حنینِ محبوبم، از صداقت‌ها و رفْق‌های ناب، از استاد، از رئیس جمهور و از همه‌ی کسانی که توی رهاییِ این دنیا از قید و بندها تأثیرگذارن؛ کمال تشکر رو داشته باشم. خدایا خیلی مشتی هستی؛ مراقب «هستی‌» بنده‌هات باش:)

  • ۲۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۲۱
  • کادح

تنم بی‌رمق بود. خسته بودم اما بیشتر از اینکه خسته باشم توی دلم غم موج‌سواری می‌کرد. دل‌تنگی آواز می‌خوند، شادی یه گوشه می‌خندید و شوق سعی میکرد، رگ‌های قلبم رو احیاء کنه. همه‌ی اجزاء وجودم در اون لحظه می‌تونستن منو محاکمه کنن ولی من حتی اگه متهم هم میشدم، جوابی نداشتم که به محکمه‌ی عقل‌م ارائه بدم. هنوز هم ندارم. هیچ وقت ندارم. یعنی اگه دلم بابت فشردگی و تنگی ازم شکایت کنه، میپذیرم حرفش رو و بهش حق میدم. چشام اگه اشک ریختن رو برای غم‌هام تجویز کنن، به سرعت رعد و برق بر ثانیه، مستجاب میشن و شوق اگه بخواد قفسه‌ی سینه‌م رو بشکافه و از شمال‌غربی تنم به سمت آسمون پرواز کنه، هیچ وقت جلوش رو نمیگیرم‌. تا اینجای ماجرا، «من» رو شنیدید. و اما طرف دیگر ماجرا؛ کسی رو با بیست سال و ۱۱ ماه تجربه‌ی زیسته بر این جهان تصور کنید که «همدرس» یه وروجکِ سرتق ده‌ساله‌ست و داره بهش درس میده و باهاش تمرین‌های ریاضی رو حل می‌کنه. [اما خوابش میاد] من خوابم میومد و هر لحظه ممکن بود، چشام رو ببندم و روحم رو بردارم و از تنی که نشسته سر تدریس‌ش، فرار کنم. من خوابم میومد و دلم میخواست خاموش شم. اما ساعت ۷ عصر بود و چشم‌هام درخواست بی‌جایی‌ رو به سلول‌های مغزم وایرال کرده بودن. نه تنها این ساعت برای خوابیدن، زود بود که من سر کلاس بودم و حتی هنوز باید انرژیم رو برای یه کلاس دیگه از گوشه و کنار وجودم جمع میکردم. توی این لحظه که همه‌ی خواهشم خواب بود، به رفیق‌ترین رئیس دنیا پیام دادم و نوشتم: «خوااابم میاد.» و ازش خواستم واسه پریدن خوابم، نسخه بپیچه. نسخه‌های خوبی که تجویز کرد، اصلا قابل اجرا توی اون شرایط نبودن و چون سه طبقه باهم فاصله داشتیم، فقط از من پرسید:«کجایی؟» و خیلی عادی گفتم «اتاق سرپرستی.» این پیام‌ها رو باهم رد و بدل کردیم و به صِرف اعلام وضعیت؛ من «قرار» گرفتم و مقادیری هوش به سرم برگشت تا اینکه بعد از ۱۰ دقیقه در اتاق سرپرستی باز شد و من رئیسی رو دیدم که با یه لیوان کاپوچینو کنار در وایستاده و با ضرباهنگ نفس‌هاش به من نزدیک می‌شه‌. اونقدر نزدیک که شوق بتونه تنگنای سینه‌ی من رو بشکافه و خودش رو به آغوش «فاطمه‌زهراء» برسونه. اونقدر که مجبور نباشم، با نگاه متحیّر و غرق امید و ذوق‌مندم با چشم‌های لطیف و صمیمی‌ش حرف بزنم و تشکر کنم. اونقدر که بتونم بایستم و بغلش کنم و بگم به تعداد پله‌هایی که از طبقه‌ی سوم تا اینجا اومدی ازت ممنونم و به تعداد نفس‌های حنین و روح‌نوازی که می‌کشی، خدارو بابت وجود داشتن‌ت توی این سیاره‌ای غریب شاکرم. اما نشد و نگفتم. نشد و چون سر کلاس بودم نتونستم همه‌ی احساسم رو کلمه کنم و بعد از مدتی رفت...حالا من بودم و خوابی که از پشت پلک‌هام پریده بود. من بودم و رفْق کافئین‌داری که به رگ‌های قلبم تزریق شده بود. ماجرای این لیوانی، که توی عکس می‌بینید همینه. همینقدر ساده اما متفاوت. همینقدر دل‌نشین و ذوق‌آور. سهم من از اون سکانس، کاپوچینو نبود، که مقادیر زیادی، رِفْق خالص بود. اینقدر ناب و ازلی، که احساس میکنم این صحنه رو جایی در ماورای رؤیاهام دیدم. همین:)

  • ۱۷ آبان ۰۱ ، ۰۴:۰۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۴۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ دی ۰۰ ، ۰۶:۰۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۲۹
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات