« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با موضوع «التجاء» ثبت شده است

دلم می‌خواست الان توی جاده‌ی کرمان مشهد باشم. در حال رانندگی، صوت‌های عربی دل‌خواهم رو میشنیدم و بعد آهنگ اینسترومنتال انتظار رو پخش میکردم و از شوق رسیدن به ماه در انتهای جاده، پیش میراندم تا شب میشد. سپس در سکوت ادامه میدادم. بنزین تمام نمیشد و من طلوع می‌کردم و زمین جاذبه‌ای نداشت و تو تنها مغناطیس من در همه‌ی عوالم بودی.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۲۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۱۳
  • کادح

زنده نیستم. اما نمرده‌ام هنوز و نفس می‌کشم. زندگی زیباست؟ هرگز. آن‌چه که زیباست، حیات و ممات در معیت ولایت است، نه زندگی. نه مرگ. زندگی خالی را دوستش دارم؟ هزاران بار نه. مرگ تنها را چطور؟ میخواهمش؟ ابداً. کنون نه میل به زیستن دارم، و نه میل به مردن. نمرده‌ام هنوز و نفس میکشم. میل و جهت‌م به سمت آن عهد ازلی‌ست، به سوی آن دمی که «بلی» گفتم و خندیدم. نمیدانستم آن خنده روزی آب می‌شود، از چشم‌هایم چکه می‌کند. بر گونه‌ام می‌غلتد و من همچون صدای اذان، قطرات ذوب شده‌ی لبخندم را فرامی‌خوانم به اقامه‌ی دل‌تنگی. شاید هنوز هم دلیلی برای لبخند باقی مانده باشد. شاید زنده مانده‌ام که باز میان اشک و لبخند تماشایش کنم. تار ببینم و از شدت شوق دست بگذارم بر روی قلبم که ماهی ساکن در سمت چپ سینه‌ام از تنگ تنم بیرون نپرد. شاید زنده مانده‌ام که راه‌های نرفته را طی کنم، کارهای نکرده را انجام بدهم، دست‌های نگرفته را بگیرم، آیات نخوانده را تلاوت کنم، کلمات ننوشته را بنویسم، رنج‌های باقی‌مانده را بکشم، دوستت دارم‌های نگفته را بگویم و سپس آرام چشم‌هایم را به روی ظلام ببندم و جان بدهم. به آرامی پرواز یک پر سفید در هوا، به سبکی یک قاصدک، به رهایی نسیم صبح از دست باد، به آزادی مرغ باغ ملکوت، از عالم خاک، به خوش‌حالی بادبادک کاغذی سرخ‌رنگ در دست کودکی خوشحال بر لب ساحل و به ذره بودن غباری که بر روی مرمر‌های سفید صحن مینشیند. شاید زنده مانده‌ام که تسلیم شوم، از رضایت و نور سرشار شوم، بهشت وصل را تمنا کنم و بار دیگر شهادت بدهم به یگانگی، و سرانجام بمیرم. فاصله بین زندگی تا مرگ همینقدر کوتاه است. به کوتاهی فاصله‌ی اذان تا نماز. به کوتاهی رسیدن از لبخند به اشک، به کوتاهی فاصله دست‌ش، تا قلب من. کاش در این فاصله‌ی کوتاه شأنی جز عبودیت نداشته باشم.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۳۲
  • کادح

امضاهای زندگی همه‌ی ما دست حضرت علی و حضرت زهراست. امضاهای زندگی من، بیشتر...

  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۸
  • کادح

خدایا پناه می‌برم به تو از بی‌معرفتی به انسان، به خودم، به تو و به آنکه بر من ولایت دارد. پناه می‌برم به تو از فریب‌کاری، دغل‌بازی، ترس و خشمگین شدن. از دروغ‌گویی، غیبت، ناسزا گفتن و جاری کردن کلماتی که حق نیستند. از بی عزتی، از غم‌های غبارآلود و بی‌تقدس دنیا، از آمال طویل که مرا بلندقد نمیکنند و زمینم می‌زنند‌. پناه میبرم به تو از حیات بی‌برکت، عمر بی‌ارزش، ساعت گناه، نفس ناحق، زمان بی‌اثر. پناه‌ میبرم به تو از فقر ذهن، ضعف روح‌، افسردگی، بیماری و فرسودگی جسمم. پناه می‌برم به تو از لحظه‌ای که در برابر ظلم و ظالمان سکوت می‌کنم، از قدرت پوشالی ستم، از طغیان‌گری، ناسپاسی، ناجوان‌مردی، بی‌شرفی،بی‌عدالتی، تقلب و تغلّب، بازیگری و بازیچه‌ شدن. پناه می‌برم به تو از غرور، خودبینی، منیت و تکبر که باعث شد فرشته‌‌ای که هزاران‌سال مشغول عبادت تو بود از درگاه ربوبی‌ات رانده شود. از طمعی که آدم ابوالبشر را دچار هبوط کرد. پناه می‌برم به تو از وابستگی و محبت‌هایی که رنگی از تو ندارند. پناه میبرم به تو از بی‌دقتی، تاریکی، تحیّر، سرگردانی، خستگی و فراموشی. از احتیاط، تردید و تزویر، از حرص، نا امیدی، نادانی و تهور. پناه می‌برم به تو از دل‌تنگی و مچاله شدن قلب‌م آنگاه که چشمانم را تار می‌کند و حجاب میشود برای برای حلم داشتن. پناه می‌برم به تو از نارضایتی، بی‌ارادگی، بی ادبی، تنبلی و اعتیاد. از کینه که دلم را سیاه میکند. از خساست که ذهنم را تعطیل و قلبم را بخیل میکند. پناه میبرم به تو از وقت نشناسی، بی‌ثباتی و بی‌شعوری، سبکسری، بی‌عقلی، بی‌امانتی، بی شخصیتی، بد ذاتی، بدگویی، بد بینی و ابتذال. از اسراف، تسویف، شهرت، حماقت، حسادت داشتن، قضاوت کردن و خجالت کشیدن، بدقولی و بد رفتاری. پناه می‌برم به تو آنگاه که در لایه‌های پنهانی ذهنم تو را گم میکنم، آنگاه که فراموشت می‌کنم. درد می‌کشم، جام غم را لاجرعه می‌نوشم، آنگاه که اشتباه می‌کنم و چاره‌ای نمیابم. پناه می‌برم به تو وقتیکه از شدت کلافگی و ترس، جان مورچه‌‌ی مظلوم، سوسک تنها یا حشره‌ای کوچک را میگیرم. پناه می‌برم به تو از دوستی با دشمنانت، و از دشمنی با دوستانت. پناه میبرم به تو از ولوله افسوس‌ها، هجوم رنج‌ها، شدت دردها، نشستن غبار غم‌ها بر قفسه‌‌ی سینه‌ام. پناه میبرم به تو وقتی‌که از سرمای روزگار به خود میلرزم و از گرمای تابستان شکایت می‌کنم. از تن‌هایی به خود می‌پیچم و از غربت فرار می‌کنم. پناه بر تو از همه‌ی آنان که در جهان هیچ انسان دیگری را به رسمیت نمی‌شناسند و مهر خودخواهی به پیشانی‌شان خورده. پناه بر تو از همه‌ی آبرو به کف دست گرفته‌هایی که در پیاله‌ی خود آبی نگذاشته‌اند و در پی پشت پا زدن به آبروی دیگران‌اند. پناه بر تو از دروغ‌گوها و دروغ‌‌هایی که حاصل فرافکنی اذهان و اوهام مریض‌اند. پناه بر تو از اینکه فرزند زمانه‌ی خودم نباشم و در مسیر اشرار قرار بگیرم. پناه بر تو از همه‌ی کسانی که عزت نفس ندارند و از آن‌هایی که گوشت‌ مردگان را با لذت به نیش می‌کشند. پناه بر تو از آنان که خوار و ذلیل‌اند و نمیدانند کی و کجا، چطور رفتار کنند. پناه بر تو از آنان که شبیه یک کاراکتر سینمایی‌اند و در اوهام خود تندیس بلورین نقاب را دریافت کرده‌اند. پناه بر تو از اسکیزوفرنی‌ها و شیزوفرنی‌ها، وندالیسم‌ها و لیبرال‌ها. پناه بر تو از هرکس که با رنج‌های خود سازگاری ندارد. از هرکس که عقده‌‌هایش را بر سر دیگران خالی می‌کند. پناه بر تو از ظاهربینی، تجملات، و عادت کردن چشمم به زرق و برق‌های دل‌فریب دنیا، پناه بر تو از کارهای لهو و بی‌هوده، سرمستی آنان که دنیا را با سیرک اشتباه گرفته‌اند، از عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی. پناه بر تو از آنان که تو را ندارند و تو را نادیده میگیرند. پناه بر تو از انسان‌های آفتاب‌پرست و پست نظر و پناه بر تو از مارمولک‌ها، مورچه‌ها، سوسک‌ها، عقرب‌ها و حشرات که از گزندشان در طول زندگی و ممات‌م در هراسم. پناه بر تو از هرچه غیر از تو و از هرکه تو را انکار میکند. پناه می‌برم به تو از هرچیزی که مرا به خودم مشغول و از تو دور میکند. 

 

  • کادح

در آخرین دیدارم به او گفتم که: آرزوی من در تمام عمرمه. بهش گفتم همه‌ی اون چیزیه که از خدا می‌خوام، دارایی و ثروته، غایت امید و راحت جونمه. مایه‌ی دگرگونی حالم و انقلاب درونمه. بهش گفتم اینا رو. حالم رو دید. مأنوس شد با قلبم. خندید. خندیدم. اشک ریختم.  بهش گفتم. شنید. مطمئنم که شنید. اون همیشه منو می‌شنوه. دلم براش تنگ شده. همین.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۱۹
  • کادح

 تو اون باریکه‌ی نوری که آروم و ملایم پا به سنگ سخت و تاریک احوالم میذاری و کم کم میشکافی قلبمو و می‌رسی به شکسته‌های قلبم و مرهم می‌شی برام... 

 

- برسد به دست حقیقت شب قدر.

  • ۱ نظر
  • ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۱
  • کادح

در نهایت حیرت و اشتیاقم، آنگاه که در اوج آرزو و لبریز از رؤیاهای بی پایانم، در تمنای أنس و در جستجوی نوری که برای رسیدن به آن سر از پا نمی‌شناسم، در منتها الیه همه‌ی آنچه که از خدا طلب می‌کنم، تو ایستاده‌ای. مرا به تو سپرده‌اند. مرا تو به آغوش گرفته‌ای. مرا تو پنآه دادی... مرا؛ تو...

  • کادح

امام رضا کادوی تولدم رو داد. امام رضا آرزوی قدیمیِ همه‌ی عمرم رو مستجاب کرد...

  • کادح

درست وقتی که به آسمانِ آبی بالای سرم نگاه کردم، برای یک لحظه، «دلتنگ» شدم. فقط برای یک لحظه و احساس کردم به هم‌آغوشی با منتهای نور احتیاج دارم. حالا فقط برای تقدس آن لحظه، می‌خواهم به اتمسفر حریر و روشنایی پنآه ببرم. هَل مِن مَحیصْ؟

  • کادح

...

... سپس گریست تا آرام گیرد.

  • ۱۵ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۶
  • کادح

رسمش این بود که هرگاه امید از قلب، نور از چشم‌ها و رمق از پاهایمان رفت؛تنها نام او را صدا بزنیم و به سویش از همه‌ی هیچ‌ها بگریزیم یا اینکه به یک گوشه‌ای پناه ببریم و آن‌قدر در خیالِ خود با او درنگ کنیم تا ما را به آغوش بکشد و در پناهش آرام بگیریم. رسمش این بود اما نمیدانم انسان را چه میشود که پناه نمی‌برد؟ حال آنکه او پناهگاهِ خوشبختی‌ست...

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۱۹
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات