ربطی نداره ولی هنوزم وقتی ازت حرف میزنم بغض میکنم. هنوز دلم برات تنگه مامان بزرگ. این بود رسم وفاداری حاج خانم؟
- ۰ نظر
- ۲۴ آبان ۰۲ ، ۰۶:۵۶
ربطی نداره ولی هنوزم وقتی ازت حرف میزنم بغض میکنم. هنوز دلم برات تنگه مامان بزرگ. این بود رسم وفاداری حاج خانم؟
خب شاید اگه به مام بزرگی میگفتم که چقدر دوستش دارم، هیچوقت نمیرفت. شاید هیچوقت برای یه سفر طولانی و بی بازگشت، آماده نمیشد... نه؟ کاش میگفتم چقدر دوستش دارم. کاش وقتی براش آب میآوردم، از نگاهم و از دستهام میفهمید. دستهام گواهی میدادن که دوستش دارم. چشمهام شهادت میدن که ..آه:)
بدون تو آیا امید هست از تپیدن قلبم گلی دوباره بروید؟ نمیدانم و شاید. اما یک روز به همهی رنجهای مشترکمان میخندیم. یک روز بالاخره غمهامان نقل و نبات میشوند. یک روز حزنم را قاب میگیرم. یک روز در پیشگاه خدا ذرات صبرمان شمرده شده و گره به گره انتظارمان را حساب میکنند. یک روز شیشهی عمرم شکسته میشود و کدح، همچون اکسیری در فضا پخش میشود و من نفسهای به شمارش افتادهام را نظاره خواهم کرد. یک روز میخندیم. یک روز آنقدر میخندیم که همهی این روزها از یادمان برود. یک روز ارواح مشتاق و مهجور ما در پیشگاه آن شهید و خانوادهی باکرامتش خواهند افتاد. آن روز شیرین، از رگ گردن به من و تو نزدیکتر است.
«و سلامهای پیوسته از جانب حق بر او باد در روز ولادتش، آن هنگام که طلوع کرد و تابید. در روز وفاتش، آنگاه که چشم بر ظلام دنیا فروبست و غرق نور شد و روزی که زنده برانگیخته خواهد شد.»
برداشتی از سورهی عزیز مریم /۱۵
اگه تو بودی لحظهای توی این غریبآباد شلوغ ساکن نمیشدم و برای نفسکشیدن در پناه حضورت، تقلا میکردم. اگه تو بودی هیچوقت کلمههام محصور نمیشدن توی قفسهی سینهم و آه، حجم ریههامو پر نمیکرد و دنیام اینقدر خالی از سکنه نبود. اگه تو بودی امید توی رگهای قلبم منجمد نمیشد. اگه تو بودی درد قرین من نمیشد و با نفس گرمت واسهم حمد میخوندی و از راه دور برای خندوندن من سیرک تلفنی برگزار میکردی. اگه تو بودی خوشحالتر بودم و زندگی زیباتر بود و دنیا جای بهتری برای بودن. اگه تو بودی دلم قرص بود به دعاهات، به نفسهات به ذکر شریف روی لبت. اگه تو بودی...
تو مهمان امروز و فردای من نه، که میزبان همهی عمر من بودی. گمان میکردم زمان هیچگاه بین ما فاصله نخواهد انداخت. به خیالِ کودکانههام، انتظار داشتم هربار که زمین بخورم، تو دستم را بگیری و گرد و خاک را از روی تنم بتکانی و با لبخندی بدون آنکه مواخذهام کنی، بگویی: «آرامتر. آرامتر.» تو همان نجوایی بودی که برای آنکه دستم به آسمان برسد، به دستهایت دخیل میبستم. همان پناهی بودی، که میتوانستم در جوارش به سکون برسم. گمان میکردم تا دنیا، دنیاست میتوانم عصای چوبیات را بذردم و بازی کنم و بخندم و تو دنبالم کنی برای آنکه عصایت را از نوهات بگیری. باورم نمیشود، خیلی وقت است نه به دنبال عصایت میگردی و نه یک لیوان آب از من طلب میکنی. تو ابدیترین موجود محبوب دنیای من بودی. دنیایی که حالا پس از تو همینقدر ساده مرا بیسرپناه کرده و من تا آن روز که در این دنیا نفس میکشم باید در میان هزاران داستان آرمیده به دنبال داستان خودم بگردم و آن را به آغوش بگیرم. به دنبال تو...
عزیزِ من! در جهانی که با وفا علقهای ندارد، و دست کوتاه مردمانش به بلندای ادب و صلابت ماه نمیرسد به من حق بده به دنبال تو باشم و نفسهایت را آرزوت کنم...