« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۲۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

و اما کلام اول و آخر، همان که سید‌الشهداء علیه‌السلام فرمود: «اِنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ دینٌ، وَ کُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ، فَکُونُوا اَحْراراً فی دُنْیاکُمْ»

هشدار: اگر ذهن منسجمی دارید، پراکنده‌نویسی‌ام را نخوانید. 
کی بود تصمیم گرفته بود زود بخوابه؟ قطعا من نبودم. نمیدونم عبارت «قبل از رفتن» چه اصطلاحیه که اینقدر فشار کارهاش، استرس و نگرانیش زیاده. خداروشکر مرگ رو به خودمون خبر نمیدن. وگرنه از هراس رفتن، باقی مونده‌ی عمرمون رو هم از دست میدادیم. ولی کاش خدا قبلش، به اونایی که دوستمون دارن الهام میداد که فلانی تا فلان روز دیگه میمیره. رفتن همیشه آسونه. مثل کبوتری که بال نداره می‌پری و میری. بی‌باک و رها و بی‌تردید. حتی گاهی حین رفتن، پرواز کردن رو یاد میگیری. رفتن قرین رهاییه و قبل از رفتن، قرین پریشونی و دوندگی. خسته‌ بودم امروز. خستگی داره جزیی از وجودم می‌شه. منم مثل نیما یوشیج گاهی دوست دارم «عمدا به بطالت بگذرونم. عمداً.» وسایل و چمدونم گوشه‌ی اتاق، توی ضلع مقابلم ردیف شدن. هربار که نگاه‌شون میکنم، از غربت دلم میگیره، اما سریع لذت زندگی دانشجویی و درس و رهایی در هوای امام صادق میاد سراغم. به اساتیدم فکر می‌کنم و لبخند میشینه روی لبم. امشب وقتی داشتم غبار نشسته روی دوتا چمدونم رو برطرف میکردم و با دستمال نانو گرد و خاک رو ازشون می‌زدودم، فهمیدم که چقدر نیاز دارم یه نفر با من همین‌کارو بکنه. آیینه‌ی قلبم رو برق بندازه. از آخرین روز از بهار آخرین سالی که بهار رو درک کردم سه سال میگذره. اون روز با چشم خودم میدیدم که دارن روم خاک میریزن. جسمم خاکی شد و روحم‌ بیشتر. اگه خدا از من می‌پرسید، حتما بهش میگفتم؛ اصلا آمادگی عروج مامان بزرگ رو ندارم. اما نپرسید. مکدرم. لایه‌ی سیاهی از غبار و گردهای پراکنده‌ای از اندوه رو روی تخته‌ی سینه‌م حس میکنم‌. دقیقا روی همین تخته‌ی استخونی. نه جای دیگه. انگار پرده‌ی مشکی انداخته شده روی وجودم. دلم جلا گرفتن می‌خواد. دلم می‌خواد خدا چندتا فرشته‌ی خادم بفرسته روی زمین تا با پرهاشون گردگیری کنن از عالم و آدم. امروز تلاش مذبوحانه‌ای داشتم در جهت تبدیل خستگی به یک کار بزرگ. توی مرحله‌ی برنامه‌ریزی متوقف شدم و این اذیتم میکنه که گاهی مجبورم، به‌خاطر یه سری چیز‌ها برنامه‌م رو بهم بزنم یا برنامه طولانی مدت بنویسم. قسمت دوم فیلمی که شروعش کردم هم جالب بود. این روزها دارم بیشتر خودم رو کشف می‌کنم. زیست در بین کتاب‌های مشاوره‌ای منو داره به آدمی بدل میکنه که خیلی ریشه‌ای به احوالاتش نگاه میکنه. این روزا دارم با ابعاد پنهان‌تر وجودم آشنا میشم. ابعادی که نمیشناختم‌شون و اسمی براشون نداشتم. بابت این اتفاق خوشحالم. اینطوری بهتر میتونم خودم رو درک کنم و با جهان اطرافم در صلح و سازش باشم. کشف امروزم؟ آدم‌ها کودکان رشد یافته‌ای هستن که باید به کودک‌شون توجه کرد. چون کودک درون آدم‌ها خیلی فعاله. بهانه‌گیره، لجبازه، غیر منطقیه، بی‌تاب و بی‌حوصله‌ست و اگه چیزی که می‌خواد رو بدست نیاره، عصبانی میشه و میشینه یه گوشه گریه میکنه. بنی آدم، در هر سنی میل زیادی به در آغوش گرفتن دارن و فکر میکنن با در آغوش گرفتن چیزی یا کسی، مالک اون شئ یا وجود میشن. نمی‌خوام فکرشون رو نفی کنم، اما آدم‌ها خیلی به کودک‌ درون‌شون بی‌توجه‌ان. معمولا کودک‌شون رو با خودشون همراه نمیکنن و دلشون می‌خواد والد مقتدری بنظر برسن. به هرحال این راه‌ش نیست. ما یاد نگرفتیم که به خودمون توجه کنیم اما بلدیم خودخواه باشیم. یاد نگرفتیم خودشناسی رو، اما بلدیم دیگران رو قضاوت کنیم و مدعی شخصیت‌شناسی و شمّ روانشناسانه باشیم در حالی که حتی یه کتاب در حوزه روانشناسی نخوندیم. و خب آره. زندگی کردن سخته. سخت‌تر از چیزی که فکر میکردیم و انسان بودن، از اون هم سخت‌تره. دلم گرفته اسماییل. دلم از این دنیای مادی گرفته. دلم می‌خواد چشامو ببندم و آروم بخوابم. برای هزاران سال، به بلندای عمر مردگان خسته‌ام از این دنیا و از تقلای برای زنده موندن. مأموریت فردا؟ تلاش برای بازگشت به زندگی یا شاید هم حلت بفنائک. شب بخیر دنیا. من بالاخره یک روز می‌رم و از تو به جای بهتری سفر میکنم. تو بالاخره یک روز منو از دست میدی و تنهاتر میشی.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۴۴
  • کادح
دیشب متنبه شدم و تصمیم گرفتم شب‌ها خیلی زود بخوابم، تا صبح‌ها کام‌روا شم. اما صبح‌ چند قسمت متوالی خواب دیدم و هر بار که می‌خواستم پا شم، وسط یه سکانس مهم بودم که می‌خواستم ببینم آخرش چی میشه. جدیدا سناریو خواب‌هام خیلی عجیب‌ان. فکر کنم نویسندهی خواب‌هام تغییر کرده. همیشه کاراکتر اصلی سناریوهای قبلی من بودم. دیالوگ داشتم و انگار که سیر داستان رو من انتخاب می‌کردم اما سناریوهای فعلی، برش‌های کوتاهی از چند داستان مختلف‌ان. هیچ نقشی توی خواب‌هام ندارم و هیچ مونولوگی هم وجود نداره. فقط تماشاچی یک صحنه‌ی تئاتر‌ ام که هر لحظه یک اتفاق توش رقم می‌خوره. خواب دیدن، شبیه فوتبال دیدنه. نمی‌تونی رهاش کنی و بری، چون قطعا تیم مورد علاقه‌ت گل میزنه. خلاصه که به خاطر خواب دیدن، خیلی آگاهانه دل از رختخواب نکندم و به تئاتر دیدنم ادامه دادم. قسمت ششم خوابم که تموم شد بیدار شدم و مامان رو توی آیینه دیدم. داشت خودش رو تماشا می‌کرد، این صحنه اینقدر قشنگ بود که دوباره خواب رفتم. حوالی ظهر بود که مامان اومد بالای سرم. صدام زد. برای بار دوم بیدار شدم. با تعجب داشت بهم نگاه می‌کرد. ازم پرسید: «خوبی؟» گفتم آره و انگار که باور نکرده باشه گفت: دیشب چه ساعتی خواب رفتی؟ توی این تابستون، تا حالا نشده ببینم ساعت ۱۲ از خواب پا شی» منتظر جوابم بود که گفتم:«داشتم چندتا خواب ‌‌‌‌‌پشت سر هم میدیدم، دلم نیومد ولشون کنم. بعد یادم اومد که میتونم امروز زیاد استراحت کنم.» خنده‌ش گرفت. گفت: «میتونی قبل از رفتنت خونه رو تمیزکنی؟» گفتم: «آره ولی گشنمه.» گفت: «خب پاشو یه چیزی بخور.» منطق مامانم درست بود. پا شدم. صبحونه خوردم. ناهار درست کردم و دقایقی بعد مشغول خونه تکونی شدم. ساعت‌ها طول کشید و ساعت‌ها مجتبی شکوری و حامد کاشانی برام صحبت کردن. لباس‌هامو شستم، برنامه‌ی هفته‌ی جدید رو نوشتم و یه لیست بلند بالای خرید نوشتم که مطمئنم آخرش نمی‌رسم به این بخش ماجرا. به پیشنهاد رفیقم یک قسمت از «عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست» رو دیدم، سیر داستانش رو برای خودم تحلیل کردم و نهایت همانند سازی رو با قصه‌ی خودم انجام دادم. چمدون و وسایل مهاجرتم رو آماده کردم و الان حس می‌کنم کسی دکمه‌ی پاورم رو فشار داده. باید بخوابم. جسمم امروز بی‌وقفه فعالیت کرد و مرام گذاشت. مثل روحم که مدت‌هاست داره خستگی رو با خودش حمل میکنه. انسان موجود عجیبیه. قدرت تاب‌آوری، هم از عجیب‌ترین ودیعه‌های الهیه. مأموریت فردا؟ تبدیل خستگی به یک کار بزرگه. فقط ۶ روز دیگه تا رفتن باقی مونده...

  • ۲ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۴۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۳۴
  • کادح

امشب یه جوری شهرم سقوط کرده، که خرمشهر تازه آباد بود. سرباز داشت که برن به میدون و پسش بگیرن. یه جوری تداعی خوابگاه اذیتم میکنه، که تا همین ۸ ماه پیش فکر نمیکردم یه روز خوابگاه حس أمنیت بهم نده. یه جوری دلم برای دانشگاه تنگ شده، انگاری هیچ‌وقت دانشجو نبودم. یه جوری یه دلم می‌خواد نباشم که انگاری غول چراغ جادو دستمه و می‌تونم یه آرزو کنم تا مستجاب شه. یه جوری دنبال راه حل برای این لحظات بی‌مزه و تکراری‌ام که امپراتور یوهان برای رفاه ملتش اینقدر فکر نکرده. یه جوری غصه‌ی پایان‌نامه رو می‌خورم و ازش می‌ترسم که توی عمرم اینقدر غصه‌ی خودمو نخوردم و از کسی نترسیدم. حالا این وسط ته دلم یه جوری رها و بی پروا و بی‌باک و بی‌توجه و بی خیال و بی‌حس و... هست که انگاری پر یه کبوترم که توی آسمون معلقه و باد جابه جاش میکنه یا شایدم یه تخته‌ پاره‌ی چوبی باشم که با تلاطم موج‌های دریا حرکت میکنم. آره بنظر منم این حد از پارادوکس جالبه ولی وضعیت خوبی نیست.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۱۵
  • کادح

هم‌زیستی با انسان‌ها، دوستی و رفاقت، می‌تواند در بلند مدت، انسان را به دیگری ناشناخته‌ی شبیه به دیگری شناخته شده بدل کند. آدم‌های کمی هستند که در طول حیاتمان می‌توانند پشت دیوارهای قلبمان نفوذ کنند و آرام آرام شغاف را کنار بزنند و وارد اصلی‌ترین عضو حیاتی‌مان شوند. وقتی کسی مدام از احوالش به شما می‌گوید، ناخودآگاهتان حس و حالش را در خود ثبت می‌کند، تا در بهترین زمان ممکن، آن را به رخ‌تان بکشد. این‌بار نه در وجود دیگری، که در وجود خودتان. اگر کسی جهان بینی متفاوتی به دنیا دارد و جهانش را مدام به شما نشان میدهد، یقین داشته باشید؛ در ناخودآگاه‌تان بارها ساکن آن جهان خواهید شد. اگر کسی از رؤیاهایش می‌گوید، مطمئن باشید با او پرواز خواهید کرد و رویاهای متعددی خواهید ساخت. اگر کسی دردهایش را به شما گفت، شک نکنید، روح‌تان آن درد را احساس خواهد کرد. نه خیلی زود. تدریجاً. اگر کسی أمین بود، قطعا یک روز همانطور که در جغرافیای أمنیتش قرار گرفتید، و شیرینی‌اش را چشیدید،  مومن شدن را تمرین می‌کنید. بیش از آنچه فکر می‌کنید، اطرافیان‌تان، دوستانتان و از همه مهم‌تر آنکه دوستش دارید در شما اثرگذارند. حتی اگر متوجه نشوید و مثل من انکارش کرده باشید. ما نفوذ‌ناپذیر و عزیز نیستیم. عزیز به معنای مطلق و محض کلمه، خداست. در ما انسان‌هایی زیست میکنند که شاید هرگز نتوانیم جای آنها باشیم. در ما ابدانی نفس می‌کشند، که شاید هیچ‌گاه سرگذشتشان را ندانیم و از آینده‌ی آنها با خبر نشویم، اما آنِ آنها و نفس‌هایشان به ما می‌خورد و ما را شبیه به هم می‌کند. در ما تاریخی ورق می‌خورد که ما هیچ‌سهمی در آن نداشتیم اما خطوط نوشته‌ شده‌ی آن، تحولات و تغلبش بر ما حکرانی میکند. ما مجموعه‌ای از آدم‌هایی هستیم که میشناسیم و دوستشان داریم، می‌شناختیم و دوستشان داشتیم و نمیشناسیم و هرگز هم نمی‌خواهیم بشناسیم. آنان که در دسته‌ی اول‌اند، نور چشمی می‌شوند. آنان که در دسته‌ی دوم‌اند و روزی دوستشان داشتیم و دیگر نداریم، ناسورهایی هستند که تا ابد با ما خواهند ماند، فراموششان نمی‌کنیم و در جهت مخالف آنان در بستر سیال دهر، شنا می‌کنیم و ناخودآگاهمان آنان را پس می‌زند. دسته‌ی سوم هم کسانی هستند که از دور یا نزدیک با آنها مواجه شده‌ایم، تعجب کردیم، مطابق چهارچوب عقلی و قلبی ما نبودند و نشناختیم‌شان. آن‌چنانکه رهایشان کردیم و هرگز میلی به شناختشان نخواهیم داشت. در این میان، ضمیر ما مدام درگیر تحولات است. قلب ما هرلحظه منقلب می‌شود. ناسورها نیامی میشوند و مجبور خواهیم شد، هر از گاهی نیام را از قلب‌مان بیرون بکشیم و بر روی قلب‌مان مرهم بگذاریم تا زخم‌ش عمیق‌تر نشود. نهاد ما در پیشگاه عطر مطبوع نفحات الهی‌ست و همزمان در معرض سمومی‌ست که از جانب طاغوت می‌وزد. در این نقطه‌ست که گفته‌اند «انسان بودن دشواری وظیفه‌ست و در کبد خلق شده» چرا که این ماییم که تصمیم میگیریم وجه‌مان را به کدام سو، بچرخانیم و تسلیم شویم. این ماییم که انتخاب می‌کنیم، نفحه‌ی دیگران باشیم یا مصداق آن عذاب سموم. این ماییم که در کشاکش دهر می‌توانیم بخواهیم در پی انسان‌های أمن باشیم یا انسان‌هایی که از أمنیت فقط شعارش را بلدند. و بله، هم‌زیستی با انسان‌ها سخت است. در دنیای ما، آدم‌ها دوست دارند برای آلام‌شان مرهم بیابند و در میان انسان‌ها مرهم را جستجو می‌کنند. آدم‌ها دوست دارند، گوش شنوا داشته باشند و کسی آگاهانه آنها را بشنود، صمیمانه به آنها حق بدهد و با آنها همدردی کند. آدم‌ها دوست دارند، خوشی‌هایشان را به دیگران نشان بدهند و کمبودهایشان را از منظر چشم همگان دور نگه دارند. آدم‌ها دوست دارند، دیده شود، تحسین شوند. آدم‌ها به دنبال بیزینس یکدیگراند. روح‌شان را می‌فروشند و توسط دیگری خریده می‌شوند. کم‌اند و شریف، آن‌هایی که برای خدا، نفس میکشند، رفاقت میکنند، می‌شنوند، مرهم میشوند، دل بدست می‌آورند، با دشمنان دشمنی می‌کنند. کم‌اند آنهایی که در محوریت توحید می‌چرخند و معامله‌گر نیستند. هم‌زیستی با تمام انسان‌ها اگرچه سخت ولی اثرگذار و رشد دهنده‌ست. به شرطی که در طواف «لا اله الا الله» باشیم و از هیچ‌کس بت نسازیم، وگرنه یک روز مجبور می‌شویم تبر بدست تمام بت‌ها را بشکنیم و تبر را بر دوش خودمان بگذاریم. همین.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۱۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۳۲
  • کادح

من دل‌، گم کرده‌ام. کسی این حوالی دلم را ندیده؟

  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۳
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۵۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۴۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۴۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۴۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۳۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۳۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۲۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۱۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۱۳
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۱۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۵۸
  • کادح

زنده نیستم. اما نمرده‌ام هنوز و نفس می‌کشم. زندگی زیباست؟ هرگز. آن‌چه که زیباست، حیات و ممات در معیت ولایت است، نه زندگی. نه مرگ. زندگی خالی را دوستش دارم؟ هزاران بار نه. مرگ تنها را چطور؟ میخواهمش؟ ابداً. کنون نه میل به زیستن دارم، و نه میل به مردن. نمرده‌ام هنوز و نفس میکشم. میل و جهت‌م به سمت آن عهد ازلی‌ست، به سوی آن دمی که «بلی» گفتم و خندیدم. نمیدانستم آن خنده روزی آب می‌شود، از چشم‌هایم چکه می‌کند. بر گونه‌ام می‌غلتد و من همچون صدای اذان، قطرات ذوب شده‌ی لبخندم را فرامی‌خوانم به اقامه‌ی دل‌تنگی. شاید هنوز هم دلیلی برای لبخند باقی مانده باشد. شاید زنده مانده‌ام که باز میان اشک و لبخند تماشایش کنم. تار ببینم و از شدت شوق دست بگذارم بر روی قلبم که ماهی ساکن در سمت چپ سینه‌ام از تنگ تنم بیرون نپرد. شاید زنده مانده‌ام که راه‌های نرفته را طی کنم، کارهای نکرده را انجام بدهم، دست‌های نگرفته را بگیرم، آیات نخوانده را تلاوت کنم، کلمات ننوشته را بنویسم، رنج‌های باقی‌مانده را بکشم، دوستت دارم‌های نگفته را بگویم و سپس آرام چشم‌هایم را به روی ظلام ببندم و جان بدهم. به آرامی پرواز یک پر سفید در هوا، به سبکی یک قاصدک، به رهایی نسیم صبح از دست باد، به آزادی مرغ باغ ملکوت، از عالم خاک، به خوش‌حالی بادبادک کاغذی سرخ‌رنگ در دست کودکی خوشحال بر لب ساحل و به ذره بودن غباری که بر روی مرمر‌های سفید صحن مینشیند. شاید زنده مانده‌ام که تسلیم شوم، از رضایت و نور سرشار شوم، بهشت وصل را تمنا کنم و بار دیگر شهادت بدهم به یگانگی، و سرانجام بمیرم. فاصله بین زندگی تا مرگ همینقدر کوتاه است. به کوتاهی فاصله‌ی اذان تا نماز. به کوتاهی رسیدن از لبخند به اشک، به کوتاهی فاصله دست‌ش، تا قلب من. کاش در این فاصله‌ی کوتاه شأنی جز عبودیت نداشته باشم.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۳۲
  • کادح

سلام. بیش‌از ده روز گذشت. من برگشتم. این‌بار بی‌طاقت‌تر از قبل، ولی بی‌پناه‌ نه. خسته‌تر از همیشه ولی دل‌بریده از تعلقات نه. تاریک‌تر از همیشه‌، ولی بی‌فروغ نه. شکسته‌بال‌تر از روزهای گذشته‌ ولی نا‌امید نه. حجم باقی‌مانده‌ی نفسم را جمع کرده‌ام برای لحظه‌ی بعثت دوباره‌‌ی انسان. نمیدانم در کدام سرزمین و چگونه، در چه ساعتی، مبعوث خواهم شد؟ فقط میدانم که باید ادامه بدهم. هرچند بی رمق، خسته، تاریک، شکسته و محزون. هرچند بی‌قرار، زخمی، تنها و غریب. باید ادامه بدهم. باید ادامه بدهم. کلمه‌ای در انتظار بعثت من است. کلمه‌ای که دوستش دارم. کلمه‌ای که همیشه آرزویش کردم.


  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۵۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۴۱
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات