« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۴ مطلب با موضوع «سفرنامه» ثبت شده است

«با تقدیر و سرنوشت نمیشه مبارزه کرد.»

این جمله رو همین چند روز پیش راننده‌ی اسنپ گفت. خیلی جالب بود. ما در جواب سوالمون هیچ وقت انتظار شنیدن چنین جمله‌ی بی ربط اما عمیقی رو نداشتیم. جواب ما فقط بله یا خیر بود. اون روز نفهمیدم چرا این حرف رو زد. اون روز دلم میخواست وقتی که به مقصد رسیدیم بپرسم؛ «پس توی دنیا با چه چیزی مبارزه کنیم؟» می‌خواستم بهش بگم؛ «مگه میشه جنگجو نبود؟!» اون روز نپرسیدم اما امروز فهمیدم. امروز می‌دونم با چی باید مبارزه کنم. حریفِ من؛ منه. خودِ من. همین منی که دنبال عافیته. همین منی که غر میزنه. همین منی که خسته شده. همین منی که می‌خواد با آسانسور پله‌های کمال رو طی کنه. همین منی که تنهاست. همین منی که مدعیِ غربته. همین منی که اشک آخرین سلاحشه. باید برای مبارزه با منیّتم آماده شم. مبارزه با تقدیر خیلی سخته. خیلی خیلی سخته. احتمالا جناب حافظ هم یه‌چیزی می‌دونسته که گفته: تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز... نه؟

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۱۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۸
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۷
  • کادح

خاطرات انسان به «رفتن» گره خورده‌اند و واقعیت آن است که بعد  لحظه‌ی شاد و غمگینی که بر ما گذشت دیگر هیچ‌چیز نمی‌ماند جز یادآوریِ محض؛ آن هم اگر به باد حادثه سپرده نشویم. به‌خاطر همین هنگامی که خاطرات ما «می‌روند»؛ ما هم پشتِ سر‌ِ آنها راه میفتیم؛ چون دل داده‌ایم. این چنین میشود که مثل نوزادی که سینه‌خیز به دنبال مادرش راه می‌افتد، مثل جمعیتی سیاه‌پوش که عزیزشان را تشیع میکنند و به دنبالِ تابوت‌ش می‌دوند؛ ما به دنبالِ خاطراتمان می‌دویم و حتی پشت سرشان غریبانه اشک میریزیم درحالیکه این رسم‌ش نبود! ما به دنبال خاطراتمان می‌رویم با اینکه میدانیم هیچ‌وقت به آن خاطره‌ی از دست رفته نمی‌رسیم. ما هیچ‌وقت خاطرات خوب‌مان را بدرقه نمیکنیم و نمیگویم؛ سفرت به سلامت. هیچگاه به هنگام عبور خاطرات از جاده‌ی پر پیچ و خم حضور، به نظاره‌‌شان نمی‌نشینیم تا برای آخرین‌بار تصویرش به چشم‌های نگران‌مان منعکس شود. ما به تماشا نمینشینیم تا قلب‌مان آرام بگیرد. واقعا چرا حقِ دل سپردن را خوب ادا نمیکنیم؟ خاطره‌ها باید بروند و ما باید بمانیم تا آنها را ذکر کنیم.

این موضوع را وقتی فهمیدم که دیدم ماندن در قفسِ خاطرات، مادرم را دلتنگ میکند. به‌خاطر همین به‌جای ماندن در خانه به سفر رفتن و به رفتن در دلِ طبیعت روی آورده و من عرفانِ مادر را در سفر و نگاه کردن به آفرینش دوست دارم. اما راست‌ش من نمی‌خواهم در پی‌ خاطراتم بروم بلکه زندگی‌کردن با آنها برایم لذت‌بخش‌تر است. من این روزها نه قرار را ترجیح میدهم و نه فرار و رفتن را... فقط می‌خواهم مرا با خاطراتم تنها بگذارند. ترجیح میدهم به کهفِ خودم پناه ببرم و آنجا در ضمن انجام دادن کارهایم و رسیدگی به همه‌ی مشغله‌ها؛ در رؤیایم خیال پردازی کنم و به خاطراتم فکر کنم. ترجیح میدهم ستاره‌های آسمانِ مشترک‌مان را بشمارم و در ذهنم لحظه به لحظه‌‌ی «بودن»مان را با جزئیات مرور کنم. دلم میخواهد در خود سفر کنم تا او و خاطراتش را بیابم نه در جهانی که متعلق به من نیست و کسی را در آن ندارم سرگردان شوم.[می‌خواهم اما نمی‌شود]

خلاصه که قرار است دو_سه روزی از خاطراتم جدا بشوم. نه تنها همه‌ی کارهایم بر زمین می‌ماند؛ نه تنها پروژه‌ام تکمیل نمیشود؛ نه‌تنها یک ملاقات مهم را از دست میدهم بلکه عذابِ روحم در دوری از جایی که روحِ ما به هم پیوند خورده است، دو چندان خواهد شد. ای کاش نمی‌رفتیم...

  • ۱ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۷
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات