« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۲۸ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ تیر ۰۲ ، ۱۲:۳۰
  • کادح

من بچه که بودم، یه آرزوی خیلی خیلی بزرگ داشتم که توی همه‌ی دستنوشته‌هام ردی از اون هست. مدت‌ها بود که فراموشش کرده بودم اما حالا خیلی دقیق و با جزیئات دارم به آرزوم فکر میکنم و شکل جدیدی از اون ارائه میدم. کاش از بین تمام آرزوهام، این یکی محقق میشد. من حاضرم همه‌ی آرزوهای این جهان رو به ساکنینش هدیه کنم و در پی آرزوی اول و آخر کودکی‌هام برم. شاید یه روز تونستم همونقدر زیبا که بهش فکر میکنم، به تصویرش بکشم. قطعا یک روز می‌تونم اون آرزو رو زندگی کنم. اما دیگه تاب و تحمل و صبر ندارم براش. دلم می‌خواد زودتر بهش برسم.  شاید یک روز بارونی در هنگامه‌ی طلوع فجر همه‌چیز رو رها کنم و به سراغ‌ش برم. کاش زودتر محقق شه. کاش بارون بباره...

  • کادح

مرز باریکی، بین ایمان و کفره؛ همون‌ اندازه که دیوار کوتاهی بین حال خوب و حال بد کشیده شده، همون‌اندازه که مرز باریک و ثانیه‌ی کوتاهی بین مرگ و حیات فاصله هست. ترسناکه؟ نه. به هیچ عنوان. فقط این دنیا خیلی حساب شده‌ست. اونقدر که ما در مخیله‌مون هم نمی‌گنجه. اونقدر زیاد که گاهی حواس‌مون نیست با ریختن آشغال، توی کوچه و خیابون داریم حق دیدن زیبایی رو از چشم‌ها میگیریم و سهم‌شون از پاکی زمین رو پایمال میکنیم. اونقدر زیاد که اصلا به ذهن‌مون هم خطور نمیکنه وقتی الکی و ناشیانه دست‌مون روی بوق میره، ممکنه ناگهان کسی ته دل‌ش خالی بشه، و به اندازه‌ی صدم ثانیه از جا بپره و بترسه. اونقدر زیاد که حاضریم برای اقامه‌ی عزا، سد معبر کنیم اما لحظه‌ای به خواسته‌ی کسی که براش عزاداری میکنیم عمل نکنیم. اونقدر زیاد که کفش‌ رها شده‌ی دیگران رو لگد می‌کنیم و حواسمون نیست این کفش خاکی شده، صاحبی داره. اونقدر زیاد که توی خیابون عروس کشون راه میندازیم و فکر نمیکنیم، که یه نوزاد به زحمت خواب رفته، یه بیمار قلبی، به سر و صدا حساسه. اونقدر زیاد که فراموش می‌کنیم گاهی حرف‌هامون چقدر موثر ان و بعضی از کلمات قابلیت کشتن آدم‌هارو دارن و ما با رها کردن واژه یا جمله‌ای قاتلیم. قاتل یک احساس، قاتل یک زندگی، قاتل یک امید و شاید هم قاتل یک نفس. کم‌اند آدم‌هایی که مودب‌اند به این آداب. کم‌اند انسان‌هایی که حواس‌شون هست، فراموش نمیکنن، مسئولانه زندگی میکنن و معتقدند به باور عظیمی مثل معاد. فقط خدا میدونه، در پرونده‌ی هرکسی، چند قتل، چند شکستگی قلب، چند آسیب به اجتماع و چند حتک حرمت درج شده. کاش مرزهارو بشناسیم. کاش مرزهارو بشناسیم تا قبل از اینکه به حساب‌های ریز و جزئی ما، رسیدگی بشه.

  • کادح

به من بگو غم‌ها و خستگی‌هایم، نگرانی و دردهایم، تقلا و سرگردانی‌هایم را در کدام خاک حاصل‌خیز چال کنم، که از آن جوانی‌ دست نخورده‌ام، بروید و سبز شود؟

  • کادح

کادحِ عزیزم! وقتی کسی را میبینی که از چیزی هراس دارد، کنارش بمان و او را به حال خودش رها نکن. وقتی کسی غمگین است؛ دوشادوش او به دیوار غم‌ها تکیه بده و بدون اینکه از او داستان غمش را بپرسی، لاجرعه غصه‌ی نهفته در نگاهش را سر بکش، بلکه غم تا مغز استخوان‌ش نفوذ نکند. وقتی کسی اشک میریزد، او را به آغوش بکش و قطرات ریزان اشک‌هایش را بشمر که در سیل روان اشک‌هایش به تنهایی غرق نشود و گمان نکند در زمین برای او شانه‌ای یافت نمی‌شود. وقتی کسی درد می‌کشد، دست‌ش را بگیر و آرام آرام آیه‌های حمد را برایش زمزمه کن. وقتی کسی داغ میبیند، از او بخواه کلمه ببارد، اشک بریزد، و آه بکشد. وقتی کسی می‌خندد، با برق نگاهت خنده‌اش را بدرقه کن و حتی اگر دلیلی برای خنده نداشتی، بخند؛ بگذار گمان نکند دیوانه‌ست و وقتی دلتنگ و حزین؛ امیدوار و پریشان،در اوج آرزو و تمنا با تو حرف می‌زنم، ‌به چشم‌هایم نگاه کن و بگذار تلألؤ نور در چشم‌هایت را ببینم... بگذار احساس کنم آسمان با همه‌ی وسعت‌ش، دریا با همه‌ی آرامش و شکوهش، نسیم با همه‌ی لطافت‌ش و ماه با همه‌ی زیبایی‌اش برای من است.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۴
  • کادح

دویدن تا انتهای طلوع دوباره‌ی خورشید، تماشاکردن غروب، دست و پا زدن در دریای امید، تقلا کردن برای بارش دو قطره اشک، تاکسی‌درمی شدن لب‌خند، دست کشیدن از یک رؤیای روح‌بخش، هم‌قسم بودن با هموم، روییدن از میان سنگ، جاری بودن با شوق، راه رفتن در مه، فرارکردن از بی‌وفایی دنیا، عصبانی بودن از یک یا چند اتفاق، آغشته شدن به رنگ شب، دمیدن روح در قاموس مرگ، عبور کردن از خاطرات و سفرکردن به آنجا که حیات و رفق معنای دیگری دارد.

  • کادح

من دیوونه بودم. چی عاقلم کرد؟

  • کادح

همین الان دلم بچه‌گوسفند یا بزغاله سفید می‌خواد که علف خوردن و بزرگ شدن‌شون رو ببینم. دلم می‌خواد توی جاده شمال باشم. سرسبز، روشن و تنها، تنهای تنها. برم بالای کوه. توی مه. دستم به آسمون برسه. ابر‌ها زیر پام باشن. به آبیِ دوردست نگاه کنم و بعد از یه سراشیبی بدو ام به سمت پایین و همزمان جیغ بزنم و دیوانه‌وار بخندم، یه‌جوری که فراموش کنم من هنوز توی دنیا نفس می‌کشم. دلم یه عالمه پول میخواد. که باهاش برم سفر و تور رایگان زیارت‌تراپی داشته باشم. با پولم یه خونه میگیرم توی یه روستا و یه دامداری هم راه میندازم و بچه گوسفند‌هام رو بزرگ میکنم. کشاورزی میکنم و برای درخت‌هام دم‌ غروب آواز میخونم. با پولم یه مدرسه می‌سازم و به بچه‌ها زندگی کردن رو یادم میدادم. شاید هم خودخواه میشدم و لذت جهان‌گردی و ایران‌گردی رو با هیچ‌چیز دیگه عوض نمی‌کردم. دلم میخواد حرف داشته باشم برای گفتن، حرف بزنم و سبک شم ولی هیچ حرفی ندارم‌، اگر هم حرفی داشته باشم، کلمه‌هام اثر لازم رو ندارن. رمق زندگی بخشیدن در بیانات گهربارم نیست. دلم می‌خواد باقی مونده‌ی امروز، و تمام فردا رو کنار دریاچه‌ی سنت کروا بخوابم. چون اونجا هوا خنکه. نفس دریا به صورتم می‌خوره و صدای دریا گوشم رو نوازش میکنه. دلم شوق یادگیری میخواد. شبیه همه‌ی اول مهرهایی که از ذوق چشم‌هام برق ۲۴۰ ولت تولید می‌کردن. شبیه شوقی که برای رفتن به کلاس‌های نوجوونی داشتم. دلم بارون بهاری رو می‌خواد، که خیس شم. که پر چادرم گلی شه. توی کفش‌هام آب بره. از عمد بپرم توی چاله‌های خیابون. قدم بزنم و پی‌لیست بارونی‌م رو بشنوم. دلم یه اتاق می‌خواد شبیه کلبه چوبی. سقف‌م شبیه کهکشون پر ستاره و پر از شفق قطبی باشه. میز تحریر چوبی داشته باشم و پنجره‌ی اتاقم به روی شاخه‌های درخت افرا توی جنگل باز شه. دلم میخواد برم لب دریا. موج به پاهام بخوره و حس خنک‌ش بدوئه توی تنم و جریان خون توی بدنم رو احساس کنم و فریاد بزنم: «من زنده‌ام.» دلم میخواد توی تاریکی شب، با یه فانوس قدم بزنم و بدونم یه نفر با فاصله پشت سرمه و مراقب‌م. دلم میخواد یه دوربین داشته باشم و باهاش برم سفر و از هرچیزی و هرکسی و هرلوکیشینی عکس بگیرم و کسی مشتاق باشه که عکس‌هام رو بهش نشون بدم. دلم یه تغییر بزرگ می‌خواد. توی ظاهرم، توی لباسام، توی خونه، توی ماشین، توی خوراکی‌ها، توی افکار و آمالم، توی دنیا، توی زندگیم. دلم می‌خواد از نو خلق شم، از نو شروع کنم. دلم می‌خواد پاهام رو از لبه‌ی بلندترین قله‌ی ایران آویزون کنم و به این فکر کنم که: «چطور قله رو فتح کردم؟ چطور مسیر رو طی کردم؟» دلم میخواد، خونه‌مون شبیه خونه‌ی فروزن، تابستونا یخی باشه، نه مثل الان که از شدت گرما از خواب بپرم و روزم رو با عصبانیت از خورشید محترم شروع کنم. دلم می‌خواد بدونم آخرش چی میشه؟ آخر قصه‌ها آدما کجا میرن؟ دلم می‌خواد جسمم رو بخوابونم و به روحم بگم حالا بیا بریم دوتایی قدم بزنیم. دوتایی! فقط من و تو. بدون مزاحمت و خستگی هیچ تنی. دلم می‌خواد زودتر گواهی‌نامه‌م رو بگیرم. دلم میخواد دو قطره اشک بریزم و بعدش سرم درد نگیره. دلم میخواد به همه‌ی اونایی که دروغ میگن بگم:«آره داداش، باورت کردم. تو کلمه‌هارو حروم نکن.» و به همه‌ی اونایی که فکر میکنن من تماشاچی زندگی‌شونم و جلوم نقش اصلی فیلم رو بازی میکنن بگم:«کات! من بهت صد امتیاز میدم.» دلم میخواد پایان‌نامه رو هرچه زودتر تموم کنم و ... نقطه. دلم میخواد کتاب‌م چاپ شه و اولش بنویسم: «تقدیم به غم، تا شاید لبخندی بزند.» یا شاید هم اولش بنویسم:«تقدیم به کدح. میل‌ش به شدن، رفتن و رسیدن مرا آغاز کرد.» دلم میخواد آلبوم عکس‌ همه‌ی عمرم رو آماده کنم و به تماشا بنشینم. دلم میخواد آدم خاطره بازی باشم و همه‌چیز رو به یاد بیارم اما متاسفانه آدم خاطره بازی نیستم. دلم میخواد شبانه روز برای زهراء ۳۶ساعت باشه تا بتونه ۲۴ ساعت کار کنه و ۱۲ ساعت بخوابه. دلم میخواد جمعیت خانواده‌مون زیاد شه. دلم میخواد قاف دوباره باهام دوست شه. هم‌دم شب‌هام باشه. توی برنامه‌های روزانه‌م حتما اسم‌ش رو بنویسم که باهاش حرف بزنم و دوباره دستشو روی قلبم احساس کنم. دلم میخواد وقتی ضربان قلبم رو حس میکنم، بهش بگم: «میشنوی نبض حیاتم رو؟ تو زندگی بخشیدی به من.» دلم میخواد یه کوله‌ی سفید بخرم و وسایلم رو بریزم توش و برم نجف و دیگه برنگردم. نمیدونم چی و چطور، اما دلم می‌خواد یه چیزی خوشحالم کنه. دلم می‌خواد مامان بزرگم با چمدون شکلاتی‌ش، برگرده، آیفون خونه رو بزنه و بگه:«سورپرایز. من اومدم.» و من چهارتا پله رو یکی کنم و برم پایین و بدون هیچ حرفی، هیچ شکایتی، بغلش کنم. دلم می‌خواد صدای نفس‌هاش رو بشنوم. صدای افتادن دونه‌های یاقوتی تسبیح‌ش روی همدیگه، صدای تیک مهر نمازش که رکعت‌شمار داره، صدای قورت دادن آب از گلوش، صدای روشن شدن لامپ اتاقش، صدای دعا کردنش، صدای شکسته شدن نبات‌ها توی چاییش، صدای سقوط سینی نقره‌ای محبوبش وقتی که از روی صندلی آبی روی زمین می‌افتاد؛ رو بشنوم. دلم نمیخواد بمیرم، فقط دلم میخواد روح‌م رو از قفس تنم در بیارم، تا بشینه کنارم و خیلی جدی و واقعی باهام حرف بزنه و باهاش همدلی کنم. دلم می‌خواد با روحم برم یه دور بزنم و همه‌ جاهایی که شب‌ها بدون من رفته رو ببینم. دلم می‌خوام بنده باشم و بندگی کنم و در نهایت دلم میخواد خدا رو تماشا کنم. همین.

  • کادح

خب شاید اگه به مام بزرگی میگفتم که چقدر دوستش دارم، هیچ‌وقت نمی‌رفت. شاید هیچ‌وقت برای یه سفر طولانی و بی بازگشت، آماده نمیشد... نه؟ کاش میگفتم چقدر دوستش دارم. کاش وقتی براش آب می‌آوردم، از نگاهم و از دست‌هام میفهمید. دست‌هام گواهی میدادن که دوستش دارم. چشم‌هام شهادت میدن که ..آه:) 

  • کادح

شعف، دریچه،‌ حباب‌های رنگی، نبرد تن‌ها به تن، تیک‌تاکِ ساعت، چیپس پیاز جعفری، سکوت، آنامویا، درخت کاج، سپیده‌دم، بازگشت به وطن، تعلقات دوست‌داشتن، سرگردانی، سفر، انتظار، بی‌قراری، بهارنارنج، بستنی، ویتارا، تبعیدگاه مه‌آلود، رجاء، قلب یخی، تمنا، تمنا، تمنا...

  • کادح

«ما که هرچی داریم از کرامت و لطف خانواده‌ی موسی‌ابن جعفره.» اینو باید بگم، ابتدای کتاب سرمایه‌ها و دارایی‌های عمرم بنویسن. 

  • کادح

زندگی آدم‌ها شبیه کارتون‌ها و بازی‌های بچگی‌شون شده. مثل میگ‌میگ از هم فرار میکنن، مثل تام و جری باهم در رقابتن. مثل سوپر ماریو که دنبال قارچ قرمز بود، دنبال جذب پول و فالور و چشم‌هایی ان که بهشون دوخته بشه. توی جیب‌هاشون به جای نقل و نبات، دروغ و سناریوی نمایشی و اغراقه. ۹۹ درصد آدم‌ها قصه‌ی خودشون رو زندگی نمیکنن و حواسشون به روایت داستان خودشون نیست. آدم‌ها تبدیل شدن به ماشین چاپ‌های قدیمی دهه‌ی ۱۹۹۸ میلادی که زندگی و کلمات دیگران رو کپی می‌کنن و در برابر دوربین‌ها لب‌خندهای سوپراستاری میزنن و احساس موفقیت دارن، درحالیکه آدم موفق، زمانی برای بطالت نداره. محدود ان آدم‌های عزتمندی که نسخه‌ی واقعی، حقیقی و منحصر به فرد خودشون رو میسازن. محدود ان آدم‌هایی که به حرکت جوهری وجودشون وفادارن. انگار دنیا یک تردمیل بزرگه و هدف مشترک همه‌ی انسان‌ها رکورد زدنه. غم‌انگیزه. آدمیزاد کی به اینجا رسید که دارایی‌هاش رو توی چشم دیگران فروکنه؟ کی به اینجا رسید که از هر حماقتی، پول در بیاره و ثروت و قدرتش رو به دیگران نمایش بده؟ کی به اینجا رسید که هزار و شونصدتا شعبه از خودش توی اپلیکیشن‌ها و شبکه‌های اجتماعی مختلف تأسیس کنه و از هر طریق برای هدر دادن عمرش استفاده کنه؟ کی به اینجا رسید که از هر لحظه‌ی خودش عکس بگیره و به دیگران نشون بده تا بقیه‌ هم متوجه باشن فلانی خوش می‌گذرونه، کتاب میخونه، قهوه میخوره، زیاد کافه میره، شوهرش خیلی دوستش داره، خانومش، الهه‌ی زیبایی و خداوندگار آشپزیه؟ آدما کی به اینجا رسیدن که عمرشون رو ارزون‌تر از آدامس خرسی بفروشن و خودشون رو به برچسب‌ش سرگرم کنن. ما آدما کی به اینجا رسیدیم که جوونی‌مون رو در حسرت و قیاس بگذرونیم؟

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ تیر ۰۲ ، ۲۲:۱۳
  • کادح

دوستت دارم. از پدر برام تکیه‌گاه تر، از مادر بهم مهربون‌تر و از خودم برام عزیزتری. در تاریکی‌های عالم زر بودم، که محبت تو در قلب‌م طلوع کرد و سراسر وجودم گرم شد. حیات من به حالتی رسیده بود که شور و شوقی برای آغاز نداشت؛ پس شور و شوق‌ش رو از محبت تو که در روحم ساکن بود، وام گرفت. اونجا بود که قبل از جریان خون در شریان‌های اصلی تنم، محبت تو در قلبم پمپاژ شد. حیات بر من دمیده شد. چشم باز کردم و جهان تاریکم، روشن شد. تو آغازم کردی. تو ابتدا و انتهای امید و آرزوی منی. تو منتهای دار و ندار من در همه‌ی عوالمی. تو واقعی‌ترین رؤیایی هستی که می‌تونم تصورت کنم، زیباترین حُبی هستی که می‌تونم قلبم و همه‌ی قلب‌های جهان رو بهش دعوت کنم و حقیقی‌ترین ایمانی هستی که می‌تونم بهت مؤمن باشم. تو شادی و سرور منی در لحظات جان‌کاه و سخت. شوق و اشتیاق منی برای رفتن و رسیدن حضرت امیر...

  • کادح

آنچه ما با نام عشق امام، با آن مأنوس شده‌ایم و به آن دلبسته‌‌یم، عشق نیست و این نیازِ ادامه یافتن و حرکت کردن نیست، که نیاز به سرگرم شدن و تنوع داشتن است.آنچه ما در برابر امام داریم هنوز تا این عشق فاصله دارد. ما از امام نه خودش و نه خودمان، که خانه و زندگى را مى‌خواهیم و از او به جاى مغازه و بیل و کلنگ استفاده مى کنیم.ما بیشترها را فداى کم‌ترها کرده‌ایم. و این است که عشق نیست، بازى است. مثل بازى بچه‌هایى است که متکاها را زیر پایشان مى‌گذارند، تا به عروسک‌هایشان برسند و همین که رسیدند، فرار مى‌کنند. ما از امام، امامت را مى‌خواهیم و این عشق ماست و از او وسیلۀ راه یافتن و جهت گرفتن مى‌سازیم و این توسل ماست.جز این عشق و توسل، ظلم است، جفاست. امام وسیله است، براى چه‌؟ براى نان و آب و زن و فرزند؟این‌ها که وسیله‌هایى دیگر دارند. او وسیلۀ رسیدن است، جهت یافتن است، حرکت کردن است. پس توسل به او، به کار گرفتن او در جایى است که جایگاه اوست و در خور اوست. از او باید حرکت، جهت و هدایت گرفت.»

برشی از کتاب «تو می‌آیی» از استاد عین‌ صاد عزیز.

  • کادح

واکنش قلب‌م در اوج شادی و شعف؟ اشکِ آغشته به شوق؛ بغضِ آمیخته به غمِ مقدس.

  • کادح

خدایا پناه می‌برم به تو از بی‌معرفتی به انسان، به خودم، به تو و به آنکه بر من ولایت دارد. پناه می‌برم به تو از فریب‌کاری، دغل‌بازی، ترس و خشمگین شدن. از دروغ‌گویی، غیبت، ناسزا گفتن و جاری کردن کلماتی که حق نیستند. از بی عزتی، از غم‌های غبارآلود و بی‌تقدس دنیا، از آمال طویل که مرا بلندقد نمیکنند و زمینم می‌زنند‌. پناه میبرم به تو از حیات بی‌برکت، عمر بی‌ارزش، ساعت گناه، نفس ناحق، زمان بی‌اثر. پناه‌ میبرم به تو از فقر ذهن، ضعف روح‌، افسردگی، بیماری و فرسودگی جسمم. پناه می‌برم به تو از لحظه‌ای که در برابر ظلم و ظالمان سکوت می‌کنم، از قدرت پوشالی ستم، از طغیان‌گری، ناسپاسی، ناجوان‌مردی، بی‌شرفی،بی‌عدالتی، تقلب و تغلّب، بازیگری و بازیچه‌ شدن. پناه می‌برم به تو از غرور، خودبینی، منیت و تکبر که باعث شد فرشته‌‌ای که هزاران‌سال مشغول عبادت تو بود از درگاه ربوبی‌ات رانده شود. از طمعی که آدم ابوالبشر را دچار هبوط کرد. پناه می‌برم به تو از وابستگی و محبت‌هایی که رنگی از تو ندارند. پناه میبرم به تو از بی‌دقتی، تاریکی، تحیّر، سرگردانی، خستگی و فراموشی. از احتیاط، تردید و تزویر، از حرص، نا امیدی، نادانی و تهور. پناه می‌برم به تو از دل‌تنگی و مچاله شدن قلب‌م آنگاه که چشمانم را تار می‌کند و حجاب میشود برای برای حلم داشتن. پناه می‌برم به تو از نارضایتی، بی‌ارادگی، بی ادبی، تنبلی و اعتیاد. از کینه که دلم را سیاه میکند. از خساست که ذهنم را تعطیل و قلبم را بخیل میکند. پناه میبرم به تو از وقت نشناسی، بی‌ثباتی و بی‌شعوری، سبکسری، بی‌عقلی، بی‌امانتی، بی شخصیتی، بد ذاتی، بدگویی، بد بینی و ابتذال. از اسراف، تسویف، شهرت، حماقت، حسادت داشتن، قضاوت کردن و خجالت کشیدن، بدقولی و بد رفتاری. پناه می‌برم به تو آنگاه که در لایه‌های پنهانی ذهنم تو را گم میکنم، آنگاه که فراموشت می‌کنم. درد می‌کشم، جام غم را لاجرعه می‌نوشم، آنگاه که اشتباه می‌کنم و چاره‌ای نمیابم. پناه می‌برم به تو وقتیکه از شدت کلافگی و ترس، جان مورچه‌‌ی مظلوم، سوسک تنها یا حشره‌ای کوچک را میگیرم. پناه می‌برم به تو از دوستی با دشمنانت، و از دشمنی با دوستانت. پناه میبرم به تو از ولوله افسوس‌ها، هجوم رنج‌ها، شدت دردها، نشستن غبار غم‌ها بر قفسه‌‌ی سینه‌ام. پناه میبرم به تو وقتی‌که از سرمای روزگار به خود میلرزم و از گرمای تابستان شکایت می‌کنم. از تن‌هایی به خود می‌پیچم و از غربت فرار می‌کنم. پناه بر تو از همه‌ی آنان که در جهان هیچ انسان دیگری را به رسمیت نمی‌شناسند و مهر خودخواهی به پیشانی‌شان خورده. پناه بر تو از همه‌ی آبرو به کف دست گرفته‌هایی که در پیاله‌ی خود آبی نگذاشته‌اند و در پی پشت پا زدن به آبروی دیگران‌اند. پناه بر تو از دروغ‌گوها و دروغ‌‌هایی که حاصل فرافکنی اذهان و اوهام مریض‌اند. پناه بر تو از اینکه فرزند زمانه‌ی خودم نباشم و در مسیر اشرار قرار بگیرم. پناه بر تو از همه‌ی کسانی که عزت نفس ندارند و از آن‌هایی که گوشت‌ مردگان را با لذت به نیش می‌کشند. پناه بر تو از آنان که خوار و ذلیل‌اند و نمیدانند کی و کجا، چطور رفتار کنند. پناه بر تو از آنان که شبیه یک کاراکتر سینمایی‌اند و در اوهام خود تندیس بلورین نقاب را دریافت کرده‌اند. پناه بر تو از اسکیزوفرنی‌ها و شیزوفرنی‌ها، وندالیسم‌ها و لیبرال‌ها. پناه بر تو از هرکس که با رنج‌های خود سازگاری ندارد. از هرکس که عقده‌‌هایش را بر سر دیگران خالی می‌کند. پناه بر تو از ظاهربینی، تجملات، و عادت کردن چشمم به زرق و برق‌های دل‌فریب دنیا، پناه بر تو از کارهای لهو و بی‌هوده، سرمستی آنان که دنیا را با سیرک اشتباه گرفته‌اند، از عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی. پناه بر تو از آنان که تو را ندارند و تو را نادیده میگیرند. پناه بر تو از انسان‌های آفتاب‌پرست و پست نظر و پناه بر تو از مارمولک‌ها، مورچه‌ها، سوسک‌ها، عقرب‌ها و حشرات که از گزندشان در طول زندگی و ممات‌م در هراسم. پناه بر تو از هرچه غیر از تو و از هرکه تو را انکار میکند. پناه می‌برم به تو از هرچیزی که مرا به خودم مشغول و از تو دور میکند. 

 

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۸
  • کادح

یه جا گوشه‌ی دفترم نوشتم:«خدا الحمدلله‌های زیادی از من طلب‌ داره.» آره. حالا که غم و غصه‌ها، اشتیاق و شادی‌هام رو لیست کردم و نوشتم؛ میبینم که چقدر بدهکارم. انگار خدا واقعا طبق یه چشم‌انداز روشن و برنامه‌ی دقیق هرچی رو که خواسته داده بهم و هرچی رو که خواسته ازم گرفته. انگار تنها هدف‌ش امتحان کردن منه. انگار خدا فقط خواسته یه سری چیزا رو بهم ثابت کنه که من اشتباه نکنم، که پام نلغزه، که مغرور نشم، که خودخواه و خود پسند نباشم، که دستم جلوی بقیه دراز نباشه، که خودم رو نبازم. که باورش کنم. که زندگی‌م رو باهاش بسازم. که دنیام رو برای خودش آباد کنم. انگار خدا واقعا از دیدن من توی احوال ابتلاء خوش‌حاله و مثل مربی‌های فوتبال، مثل گواردیولا که لب‌خط می‌ایسته و با هیجان و نگرانی بارسا رو تشویق می‌کنه، منتظره ببینه چی‌کار میکنم، چی میگم. منتظر ببینه تا انتهای بازی چندتا گل می‌زنم. منتظر منه که توپ کاشته‌ی پشت هیجده قدم رو در طول عمرم، با همه‌ی توانم، بنشونم توی طاق دروازه و بدو‌ام سمتش و بغلم کنه و بزنه روی شونه‌م و بگه:«راضی‌ام ازت» و اون لحظه لب‌خندشو بهم نشون بده و من حل شم، توی حلال لب‌هاش و بخندم و در قهقه‌ی مستانه‌م به جاودانگی برسم. انگار واقعا می‌خواد که خودم به این نتیجه برسم هیچ‌قدرتی جز قدرت لایزال الهی‌ش وجود نداره‌. واقعا می‌خواد من لام به لام و الف تا الفِ «لا اله الا اللّه» رو با تشدید زندگی کنم و جام یقین رو بنوشم، بچشم، مزه مزه کنم و شهادت بدم به ربوبیت‌ش. واسه همین هرلحظه بهم نگاه میکنه، یا وقتی که می‌خوام زمین بخورم، دستمو میگیره و مقیل میشه برای عثراتم و وقتی که می‌خوام مثل بچه‌کبوتر بی‌بال، اوج بگیرم و ادای عقاب دربیارم، بهم هشدار میده و مراقبه که با این بلندپروازی، سقوط نکنم. واسه همین مامان‌بزرگم رو به حیات دیگه‌ای منتقل کرد که معنای واقعی حیات و حیئ، ممات و ممیت رو نشونم بده تا منِ بی‌تجربه درک کنم زندگی رو و بدونم هرنفسی که میکشم معجزه و لطفه. و شاید واسه همین در جغرافیای این دنیا، ستون زندگی‌م رو نامرئی کرد که برخلاف بقیه، به من نشون بده که ستون فقط خودشه. تکیه‌گاه بودن فقط در شأن قامت بلند و رفیع خودشه. خدا فقط می‌خواد با هر اتفاق، با من حرف بزنه. می‌خواد بهم بگه:«توجه‌م بهت معطوفه» خدا فقط می‌خواد من خوشبخت باشم، خوشبخت زندگی کنم و می‌خواد وقتی که منو با لباس سفید معطرم میبینه که دارم به صدای تلقین گوش میدم، ذوق بزنه و بهم تبریک بگه و فرشته‌هاش رو خبرکنه که دورم حلقه بزنن و جشن ورود بگیرن برام. خدا فقط می‌خواد به همه‌ی ملائک نشون بده که من لایق سجده کردن بودم. فقط می‌خواد به من افتخار کنه. چه خدای باحوصله‌ی مراقبی. چه خدای هدایت‌گر حواس‌جمعی. چه محبوب حلیم و دل‌گرم کننده‌ای...

  • کادح

نه تنها صدات رو به سختی به یاد میارم و حالا دیگه حتی یادم نمیاد چطور صدات میزدم. 

  • کادح

«و َفُتِحَتِ السَّمَاءُ فَکَانَتْ أَبْوَابًا»

با استیصال ازم پرسیدی «آخرش که چی؟» و دقیقا همون لحظه که امیدوار بودی؛  از آخر قصه برات بگم و به این فکر کنیم که این ماجرا تا کجا و چه وقت، طول میکشه؛ خندیدم و بهت گفتم «خب معلومه، آخرش پرواز میکنیم.» من واقعا نمیدونستم چه جوابی بهت بدم که قلبت قرار بگیره و بهم لب‌خند بزنی. تا اینکه تو باز هم انگار که قانع نشدی از من پرسیدی:«باشه، ولی آخرش که چی؟» تو منتظر بودی که به من وحی شه و بهت از اسرار کلماتی بگم که حالا خلق شدن و شبیه نور، از روزنه‌های سمت چپ سینه‌م وارد دهلیزهای تاریک قلبم شدن ولی من بیش‌تر از تو مستأصل بودم و نمی‌تونستم بهت بگم که نگرانم، آشفته‌ام. نمی‌تونستم بهت بگم نمیدونم و دست خیال تو رو رها کنم. نمی‌تونستم امید حلقه زده توی چشم‌های تو رو نادیده بگیرم. نمیتونستم بغض عجین شده با طنین صدای لطیف‌ت رو نشنیده بگیرم. برای همین چشم‌هامو بستم و گفتم: «خب میدونی. آخرش اینه که در پس تمام هیاهوها به آغوش خالق آسمون و زمین پناه می‌بری و قلبت آروم می‌گیره. مطمئنم.» و انگار که تو از من بشارت یک اتفاق خوب رو شنیده باشی، ابرو‌های گره خورده‌ت رو باز کردی و در گوشم اخبار اون واقعه‌ی شیرین رو تعریف کردی. تو بهم گفتی، که أخرش باهم به تماشای آسمونی میشینیم که با صدای کریستال‌های تزیین‌ شده و تسبیح فرشته‌ها، درهاش باز میشه و ما از زمین عروج میکنیم به سمت آغوش أمنی که محبوب داره. تو بهم قول دادی که با هم به زمزمه‌ی ملائکه گوش بدیم و آواز کریستال‌ها و بلورهای شفاف رو بشنویم. یادته؟

  • کادح

ولی واقعا آرامش است عاقبت اضطراب‌ها؟ باور کنیم؟ باهامون شوخی نمی‌کنن؟ 

  • کادح

کادح، امروز وقتی که سیب سبزی را گاز گرفته بودم و با لذت آن‌ را می‌خوردم داشتم به این فکر می‌کردم که من اگر باز هم به عقب بازگردم، مثل مادری که به دنبال فرزندانش می‌رود؛ به دنبال رنج‌هایم می‌روم. اگر زمان به سال‌ها، ماه‌ها، هفته‌ها و البته ثانیه‌هایی قبل بازگردد، من باز هم مسیری را انتخاب می‌کنم که دوست دارم‌ش و میدانم رنج بیشتری دارد. کادح میبینی چقدر شبیهت شده‌ام؟ یاد آن روز افتادم که میگفتی، «رنج‌هایت جزئی از وجود تواند. اگر به عقب برگردی پس‌شان نمی‌زنی، و اگر به آینده سفر کنی رهایشان نمی‌کنی.» کادح... من هم تو را رها نمیکنم. هرجا که ردی از تو ببینم، سراسیمه خودم را به آغوشت می‌رسانم. من به رنج‌هایی که ملاقاتشان کرده‌ام خیلی وفادارم. چه تقدیر سکرآوری و مقدسی دارد کدح و چه سرنوشت آغشته به صبری داریم ما! پس به قول شهید آوینی:

 

 ‌«اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است، این سرِ ما و تیغِ جفای او..»

  • کادح

شاید خودمو توی رؤیاهام غرق کردم. شاید همه‌ی خوش‌حالی‌ها دروغ باشن. شاید همه‌ی این غم‌ها، برای دست‌ورزی ان. شاید من زنده نیستم. شاید هنوز زنده نشدم. شاید هیچ واقعیتی وجود نداره. شاید همه‌چیز یه خواب باشه. به هرحال من فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم بالاخره رؤیاهام واقعی میشن و واقعیت، تغییر میکنه. فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم، حجاب‌ها از پیش روی چشم‌هام کنار می‌رن.

ولی هنوز...!

  • کادح

من در این دنیا فقط می‌خواستم در حین پیاده‌روی‌هایم دوشادوش کسی قدم بردارم و فارغ از شلوغی و تردد‌های دیگر، برایم از اصالت حضور و رهایی حرف بزند. می‌خواستم یک فنجان چای بنوشم، با تو آواز بخوانم‌ و کلمات کتاب مقدسی که تو نشانی‌اش را به من داده بودی؛ تلاوت کنم. آمده بودم که در این دنیا یک دست زندگی کنم که بازی گرفته شدم. من آمده بودم از فراز تمام مأذنه‌های شهر صدای اذان را بشنوم و در فاصله‌ی زمزمه‌ی نام او و نمازی که بر من می‌خوانند، تو را زندگی کنم. من فقط آمده بودم که تو را...

  • کادح

تا حالا شده بابت چیزی که تا به‌حال آرزو نکردید، غصه بخورید؟ غم‌گینم که قدم زدن توی سرزمین منا و عرفات، پوشیدن لباس احرام و.. جزء مهم‌ترین آرزو‌هام نبون تا حالا. غم‌گینم که سعی صفا و مروه جزء آمال حیآتی‌م نبوده. غم‌گینم که «بیت عتیق»رو اونقدر برای خودم دور و دور دور دیده‌م که به خودم اجازه ندادم، آرزوش کنم. غم‌گینم که بعضی از آرزوهامو اینقدر دور تصور میکنم. درصورتیکه اگه خدا اراده کنه، اون آرزو قابل لمسه. قابل دیدنه. قابل نفس کشیدنه. کاش به دور بودن رؤیاهام فکر نکنم. کاش رؤیاهام بالاخره یک روز لباس واقعی تن کنن و من بتونم جایی فراتر از خیال، باهاشون ملاقات کنم.

  • کادح

وقتایی که باهاش مشغول تحلیل شخصیت‌ها میشم و فنون مشاوره‌ای یادم میده، وقتایی که چای درست میکنم و چای میریزه که بشینیم چای بنوشیم فارغ از جهان و گردش روزگار، وقتایی که هزارداستان قدیمی رو برای بار هفتصد و شصت و چهارم تعریف میکنه و من با دقت، انگار که بار اولمه به تمامش گوش میدم و انگار که برای بار آخره که داره تعریف میکنه، جزییات بیشتر ماجرا رو میگه، وقتایی که نون تازه میگیریم و توی خونه عطر سنگک میپیچه، وقتایی که داره از بزرگترین غم عمرش حرف میزنه، مکث میکنه، نمیخواد بغض کنه و آب دهنش رو محکم قورت میده و بهش میگم:«غمت به جونم» و با حزن لب‌خند میزنه، وقتایی که یه غذای من‌درآوردی درست میکنم که هیچ آشپزی به مغزش نرسیده و هیچ دستور پختی براش وجود نداره و نمیدونم طعمش چطوره اما یه ذره‌ام که شده میخوره و با ابروی گره کرده و خنده‌ی از دست در رفته میگه:«اینا چیه که درست کردی»، وقتایی که انبه یخ‌زده رو برام ورقه ورقه میکنه و خودش هسته‌ش رو بر میداره و قسمت خوشمزه رو برای من میذاره، وقتایی که میریم حوالی بهشت، زیر درخت مجنون میشینه و اشک به جای کلمه از چشماش سرازیر میشه، وقتایی که با تمنای سیال توی چشمهاش به تصاویری که تلویزیون از مراسم حج نشون میده؛ نگاه میکنه و من میدونم که چقدر آرزو داره لباس سفید احرام را به تن بکنه، وقتایی که دار و ندارش رو خرج میکنه و از حق خودش میگذره، وقتایی که ازم نظر میپرسه، بهم حس اطمینان و اعتماد میده، وقتایی که ناراحتی‌هاشو قورت میده که من توی شادی‌هاش سهیم شم، وقتایی که عصبانی میشه و بهش میگم، اخم نکن چروک میشه صورت ماهت، وقتایی که زود بیدار میشه و برام شربت عسل درست میکنه، همه‌ی این وقتا من به این فکر میکنم که یه موجود چقدر میتونه از «خود» و خویشتنِ خودش گذشته باشه. به این فکر میکنم که چقدر نفس‌هام متصله به بودن این موجود الهی و اهورایی که اگه نداشتمش، معدوم بودم. به این فکر میکنم که چقدر باید خداروشکر کنم تا حق داشتنش ادا بشه، کاش شاکر باشم و کاش زندگی کنم با حجم هوای باقی‌مونده‌ای که توی ریه‌هام جریان داره.  با همه‌ی غم‌ها، با همه‌ی سختی‌ها، با همه‌ی درد و رنج و کبد و کدح این دنیای فانی... «الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ»

  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات