« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۳۵
  • کادح

گاهی دوست دارم بمیرم؛ نه چون زندگی خیلی سخته یا چون دنیا یه قفسه؛ فقط چون شوق دارم به حیاتِ جدیدم و چون اون دنیا خیلی برام شگفت‌انگیز و زیباست. گاهی‌ دوست دارم حلاوت مرگ رو بچشم؛ گاهی دوست دارم مرگ رو از نزدیک ببینم و بعد به تماشای جهانی بشینم که بعد از من به حرکت‌ش ادامه میده؛ اما فورا پشیمون می‌شم. فورا پشیمون می‌شم. من نمی‌خوام بمیرم. نمی‌خوام با مرگ به اون دنیا سفر کنم. من حیات و ممات مؤثر می‌خوام. من می‌خوام خدمت کنم... من هنوز خیلی جوونم برای مردن! من هنوز خیلی زندگی نکردم. من هنوز خیلی آرزوها برای دیدن محبوبی که منتظرشم دارم...

  • ۴ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۳۲
  • کادح

واقعا چرا اصواتِ مختلف رو به بهانه‌های مختلف‌ هزار بار می‌شنویم؟ چه فرایندی توی مغز‌مون اتفاق میفته که برای Nامین دفعه، باز هم یه مداحی، یه آهنگ، یه موزیک بیکلام، یه صدا رو پلی می‌کنیم؟ یعنی چه اتفاقی میفته؟ چه ماده‌ای توی فضای مغزِ گردو مانندِ حیرت‌انگیزمون ترشح میشه؟ چجوری گاهی توی موقعیت‌های مختلف می‌تونیم اشعار و ابیاتی رو مدام تکرار کنیم،  خسته نشیم؟ مغز ما از کجا میفهمه که مغمومیم، عاشقیم، مهجوریم، منکسریم، دل‌تنگیم، تنهاییم، غریبیم،سرخوشیم، متحیر و...؟ واقعا چه دلیلی داره که ما با اطمینان می‌تونیم روی دور تکرار واژه‌ها و صداها باشیم، دل‌تنگی رو تشدید کنیم، اشک‌ها رو روان کنیم، خاطرات رو زنده‌تر کنیم و بعد لذت ببریم؟ ها؟ عجیبیم پسر. عجیب!

  • ۲ نظر
  • ۱۶ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۳
  • کادح

چه خوب است که انسان روحی را یافته باشد که بتواند بزرگ‌ترین شادی‌‌هایش را در آن بیابد. را‌زهایش را به امانت او بسپارد. درد‌هایش را به او بگوید. زیبایی‌های جهان را با حواسِ او در آغوش بکِشَد. با آرزوهایش در جهانِ خواسته‌های او درنگ کند. در پناه أمن او آرام بگیرد. سر به روی شانه‌های او بگذارد، و آهسته اشک بریزد. با ذکر نام او از جامِ حیات بنوشد و حتی با او رنج بکشد. برای او دل‌تنگ باشد. به‌ خاطر او سختی‌ها را تحمل کند و پیش برانَد. هنگامی که می‌خندد به او نگاه کند. چقدر خوب است انسان؛ برای قلبش، أنیس داشته باشد. چقدر این کلمه زیبا و آرزو شده‌ است.

  • ۲ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۱۹
  • کادح

من کی اینقدر بزرگ شدم که به جای فکر کردن به راه‌های رسیدن به آسمون و بغل گرفتن یه تیکه‌ از ابرها، به جای فکر کردن به نقش برچسب آدامس خرسی‌م، به طعم آبنبات چوبی‌م، به جراحی پلاستیک صورتِ بستیِ عروسکیم، به رنگ‌آمیزی نقاشی‌هام؛ به فندک تب‌دارِ چاووشی گوش بدم و با همه‌ی وجودم زمزمه کنم که «چشمآی بارونیم، پاهای بی‌جونم، روحِ سرگردونم، گلای ایوونم، خنده‌ی غمگینم، بار روی دوشم، دوست دارن برگردی» ها؟ کی؟

  • ۱ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۵۲
  • کادح

من شیفته‌ی درنگ در ثانیه‌هایی هستم که فقط به اندازه یک دم و بازدم من رو به غایتم متصل کنن. شیفته‌ی نگاه کردن به خلقت. شیفته‌ی مواجه شدن با احساساتِ واقعی. شیفته‌ی همین ترسی که از برابر چشمم عبور کرد. شیفته‌ی غمی که در دلم دمام می‌زنه. شیفته‌ی حُبی که در قلبم غلیان داره. شیفته‌ی قطرات سیالی که در چشمم موج میزنن. من با همه‌ی مرگی که قدم‌هام رو محاصره کرده؛ شیفته‌ی تنفس هستی‌ و زندگی‌ام. شیفته‌‌ی آرمیدن در جوار نور. نمی‌دونم تصورتون از آرمیدن چیه؟ اما آرمیدن برای من اونجایی معنا پیدا میکنه که با هر رنج و سختی و مشقتی چشم‌هات رو ببندی و بعد سراسر حجم ریه‌هات خالی بشه و بگی «آخ‌عیش. تموم شد. من رسیدم. من زندگی کردم.» غایت برای من رسیدن به لحظه‌ایه که سید مرتضی توی گنجینه‌های آسمانی  به تصویر کشیده. من برای رسیدن به اون لحظه تلاش می‌کنم. اونجا که میگه: «غایت خلقت جهان، پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد؛ بر هرچه ترس و شک و تردید  و تعلق است غلبه کنند.»همین. خیلی شکوهمنده. خیلی خواستنیه...

  • ۱ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۰۲
  • کادح

من همیشه از آدم‌ها آرزوهایشان را می‌پرسم و همیشه همه‌ی آنها در واکنشی واحد دمی درنگ می‌کنند؛ سپس انگار که برای لحظه‌ای هم که شده می‌خواهند در مهِ خواسته‌هایشان به سراغ دورترین أمل‌شان بروند؛ نفس عمیقی می‌کشند و همزمان که چشمانشان برق می‌زند، آرزویشان را می‌گویند. من هم به تعداد جواب‌هایی که شنیده‌ام، به این سوال فکر کرده‌ام و اگر تو از آرزویم بپرسی بی‌درنگ و به گواه نفس‌هایم میگویم: «گشایش». آرزو و خواست قلبی من گشایش است. گشایش برای انسان، قلب‌ها، زبان‌ها، ذهن‌ها، دست‌ها، چشم‌ها، درها، پنجره‌ها، آسمان‌ها. کاش روزی در کنار تو تحقق آرزویم را ببینم کادح. راستی آرزوی تو چه بود؟

  • ۴ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۴۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۲۷
  • کادح

مادربزرگم میگفت گاهی آنقدر مینشینم و به دشت شقایق نزدیک خانه‌ی کودکی‌هایم فکر میکنم که وقتی به خودم می‌آیم دست‌هایم بوی شقایق گرفته‌ است. آن روزها منظورش را نمی‌فهمیدم؛ اما حالا گاهی‌وقت‌ها در کنجِ شکوهمند دل‌تنگی‌ام آنقدر مینشینم و به او فکر می‌کنم که وقتی به خودم می‌آیم میبینم، دست‌هایم عطر نفس‌هایش را گرفته‌است. آه دشتِ شقایق من...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۰
  • کادح

در کودکی تصور آدمی که هیچ دوستی ندارد؛  برایم بسیار دور از ذهن بود. چون حتی مادر بزرگ، دوستی داشت که هرروز به بهانه‌ی رفاقتشان به او سر می‌زد و در راه برایم بستنی عروسکی می‌خرید. در کودکی تصور اینکه مرگ روزی سر به دیوار قلبم میگذارد و سُک‌سُک می‌کند خیلی برایم دور از ذهن بود.  آن را همیشه، یک پارچه‌ی سیاه میدیدم که روی دیوار خانه‌ی همسایه‌ مینشیند. در کودکی اینکه کسی زندگی را فراتر از بازی‌های من ببیند، خیلی برایم مضحک بود؛ گمان می‌کردم زندگی همین بازی‌ست که من می‌کنم و نمیدانستم چرا کسی بازی‌های مرا جدی نمی‌گیرد. در کودکی همه‌چیز برایم شبیه دویدن در جنگلی از مه‌ و ابر بود. همه‌چیز برایم شبیه ورز دادن خاک باغچه برای ساختن خانه‌ی گلی بود. همه‌چیز شبیه قطار سواری با عصای چوبیِ کهن‌سالی بود که مادر بزرگ داشت. همه‌چیز برایم شبیه لحظه‌ای بود که اگر ابر از چشمانم می‌بارید کسی برای در آغوش کشیدنم می‌آمد. در کودکی گمان می‌کردم کسی مثل من هرگز تنها نخواهد شد؛ چون کسی به قدمتِ دماوند، به استواری کوه، به نورانیت آفتاب همیشه در خانه‌ام نفس می‌کشید. زمان گذشت و همه‌ی تصورات خیال‌انگیز کودکی‌ام را نابود کرد. چنان که انگار هرگز کودکی نکرده‌ام. زمان بی‌رحمانه می‌گذرد و نمیدانم چرا میلیاردها انسان به امید گذر زمان زندگی میکنند. گذر زمانی که شاید فرصت خوبی برای عبور از سختی‌ها باشد؛ شاید صبوری را مشق کند اما هرگز درمان درد انسان‌ها نیست. زمان فقط همه‌چیز را کهنه می‌کند و سپس به دستِ باد میسپارد. زمان؛ همین لحظه‌ای‌ست که من سر به شانه‌ی دل‌تنگی گذاشته‌ام. زمان همین لحظه‌ای‌ست که شما در انبوه افکارتان شنا می‌کنید. زمان همین لحظه‌ست. کاش  جوانی‌ام در «لحظه» زیست کند. چنان که غصه‌ی رزق فردا و آینده‌ی نرسیده را نخورد. چنان که با حسرت به گذشته چشم ندوزد. چنان‌که قدرِ حیات در همین ثانیه‌ها را بداند و فراموش نکند؛ «نفس‌های انسان، گام‌هایی‌ست که به سوی مرگ برمیدارد.»

  • ۱ نظر
  • ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۰۷
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات