« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

گمان می‌کنم اگر پرده‌ها از پیش روی چشم‌هایم کنار رود، شاید ببینیم قامت بعضی‌ها ستون هایِ عالم است. شاید ببینم حضورشان فضای تاریک میان آسمان و زمین‌ را سرشار از تصنیف نور کرده. اگر پرده‌ از پیش روی چشم‌هایم کنار رود، شاید دنیای زیباتری ببینم.

  • ۱ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۴۱
  • کادح

بعضی شب‌ها از شدت زیبایی اون روز خوابم نمیبره. بعضی شب‌ها از شدت شگفت زده شدن بابت افکار جذاب و اتفاقاتِ غریب اون روز، مختصات تنم رو حس نمیکنم. بعضی‌ شب‌ها از شدت خستگی، مغزم دستور میده بیدار بمونم. بعضی شب‌ها درد برام آواز میخونه ودلش می‌خواد تا طلوع به تصنیف‌ش گوش بدم. بعضی‌شب‌ها دلم می‌خواد تا صبح بنویسم، حرف بزنم، اشک بریزم. شعر بخونم، سوختن شمع رو توی تاریکی اتاق نگاه کنم، ولی خب در نهایت همه‌ی اون شب‌ها درحالیکه من روی تخت دراز کشیدم، از گوشه‌ی پنجره به آسمون خیره شدم، مدام فکر کردم و زیر لب «یا منتها طلب الطالبین» گفتم؛ به صبح متصل شدن. کاش می‌تونستم بعضی شب‌ها به جسمم بگم: «تو بخواب من امشب با روحم قرار دارم، فردا بهت برمی‌گردم.» 

  • ۲ نظر
  • ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۳۲
  • کادح

کادح؛ جهان از من کلمه میخواهد و من حرفی برای گفتن ندارم. حتی نمیخواهم ندای جهان را بشنوم. مدت هاست دلم میخواهد در کنجِ جزیره‌ی کوچک تنهایی‌ام زندگی کنم. دلم آرامش مطلق می‌خواهد در سکوت زمان. می‌خواهم دمی آرام بگیرم، به تماشای سناریوی خدا بنشینم و بازیگر نقش هایی باشم که برایم تعریف میکند. نهایتش یا اشک است یا قهقه‌ی مستانه. در این میان تو چه کنی؟ بدون هیچ پرسشی برای هزارسال نوری بغلم کن. بگذار حضور تو را با سلول سلول وجودم لمس کنم...

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۴
  • کادح

خدایا:)
میشه یه حمد فووت کنی سمت بنی‌آدمت؟ واسه اون پدر و مادری که چشم‌هاشون نمی‌دید و پسرِ ده یازده ساله‌شون دستشون رو گرفته بود. واسه اون مامان بزرگی که پاش درد میکرد و نمی‌تونست ایستاده نماز بخونه. واسه اون پسربچه که توی صحن رضوی نشسته بود روی صندلی و نمی‌دونم چطور بود حالش. واسه اون خانومِ مسنی که عینک ته استکانی داشت و عصا زنون‌ و تنها داشت می‌رفت سمت اقیانوس آرام. واسه اون پیرمردی که نمی‌دونم برا کدوم غصه بغض کرده بود. واسه خانومی که بهم دوتا شکلات کاکائویی داد که یکی‌شو بدم به کسی که نیست. واسه اونی که دنبال نمکِ تبرکی می‌گشت و نمک آخرین نسخه‌ی درمانی‌ش بود. واسه اون کوچولوی جوراب خرسی که داشت گریه میکرد. واسه اون نوزادی که دمِ صبح بی‌خوابی شده بود و به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و خانوم عرب اومد واسه‌ش چهار‌قل خوند که آروم بشه. واسه اونی که روحش آروم نبود یا اونی که به لحاظ ذهنی دیلی داشت. واسه اون خانومه که همسرش توی دار الشفاء دنبال داروخونه می‌گشت. واسه اون خانوم عربی که روی یه دستش  نقش و نگار بود و به یه دستش سرُم رینگر لاکتات. واسه اون آقاهه که دشداشه پوشیده بود و من فکر میکردم عربه ولی باهام فارسی حرف زد. حالا جدی اهوازی بود؛ نه؟ خدایا لطفا حمد فوووت کن خلاصه. واسه هرکس نیاز داره یا بعدا نیازش میشه. واسه همه. واسه دردهای جسمی‌مون. واسه روح و روان‌مون. واسه نورون‌های مغز و اعصاب‌مون. واسه سردردهای بی‌موقعِ یا دردسرهای الکی. مشتی تو که تسکین قلب‌هایی و ژلوفنِ دردها. پس بیا و قرار بده. تو که عیسی ابن مریم شاگردی‌تو کرده. تو که امام رضای ما با اسم اعظم‌ت و با دمِ محمدی‌ش روحِ تازه میدمه به جسمِ خسته‌مون. تو که توی جیب‌ت پر از معجزه‌ست، مارو با دردهامون امتحان نکن. واسه لوحِ  محفوظ ما رشدِ بی‌انتها بنویس. رخصت بده درختِ سدر و صنوبر سبز شه روی کله‌مون. با تشکر و حُبِ وافر، خیلی مخلصیم.

 

  • ۱ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۸
  • کادح

روح، پاییز، برف، زندگی، تپیدن، رفتن، أنس، دل‌تنگی، شوق، تمنا، رهایی، اشک، حرمان، تن‌هایی، نور، انتظار، دیوانگی، آرزو، نجوا، پروانگی..

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۷
  • کادح

نگرانم. نگران ِ خودم بعد از روضه‌ی این سه چهار شب و به خصوص امشب. نگران ِ خودم، که هر سال می‌شنوم و باز همونیم که بودم. نگران ِ خودم، که سال به سال بدتر از قبلم. نگران ِ خودم، روزگارم، زندگیم، جوونیم. نگران قول‌های فراموش شده. نگران غم‌هایی که دست انداختن توی گلوم و فقط قصدشون خفه کردن منه. نگرانم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۵۶
  • کادح

امام پرسید: ببینم پسر؛ مرگ نزد تو چه گونه است؟
او میدانست مرگ چشیدنی‌ست. طعم دارد. میشود زیر لب مزه مزه‌اش کرد. میدانست مرگ «ذائقه» دارد. میتوانست بگوید: مرگ برایم «مثل» عسل است. اما نگفت. به‌جایش انگار که قرار باشد شعری را ورد لب‌هایم عالمی کند گفت: از عسل شیرین‌تر.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰
  • کادح

از زبان رقیه خاتون یه سری عبارات توی مقتل ذکر شده که دقیقا توصیف روزهای بی‌سرپناهیه:
«یا أبتاهُ، منْ بَعْدکَ واخَیْبَتاهُ» «یا أبتاهُ، منْ بَعدکَ وا غُرْبَتاهُ» «یا أبَتاه من بَقی بَعدَکَ نَرجُوه؟»
- همین. امیدوارم هیچ‌وقت این عبارات رو نفهمید و هیچ‌وقت باهاشون اشک نریزید.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۳۴
  • کادح

دنیای همه‌ی آدما یه‌نفر رو داره که بتونن باهاش هم‌ذات پنداری کنن. مثلا دیدید گاهی یه نفر رو میبینید و حس میکنید خیلی زندگیش شبیه شماست؟ یا مثلا وقتی از احوالاتش میشنوید، با خودتون میگید: ‌عه! چقدر منه». یا حتی دیدید یه وقتایی اصلا لازم نیست شرح قصه و غصه بدید. دیدید یه وقتایی خسته‌تر از اونی هستید که بگید چی شد؟ دیدید اون موقعا که یه‌نفر حس و حال و تجربه و زندگی‌ش شبیه شماست، بدون هیچ حرفی همدیگه رو نگاه میکنید و سعی میکنید فقط به هم تسلی بدید؟ هیچی. همین.

دنیای من رقیه رو داره...

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۶
  • کادح

دلم میخواهد یک حُر در وجودم داشته باشم. یک حر که در جغرافیای ذهنی‌اش ناامیدی تعریف نشده. یک حر که به پای بدی‌هایش میماند و جبران میکند. دلم میخواهد و باید حر باشم. آن چنانکه دیروزم با امروزم زمین تا آسمان فرق داشته باشد و امیدم در لحظه‌ی فرو رفتن به قعر تاریکی مرا به سمتِ روشنایی نور هدایت کند.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۳۶
  • کادح

غمگینم. نمیدانم چرا و نپرس کادح. اما در این لحظه تمام دارایی‌ام اشک است. البته شاید کمی تشنه‌ و گرسنه‌ هم باشم؛ اما بیش‌تر از آب و غذا؛ نیاز دارم چشم‌هایم را ببندم و اشک بریزم. آنگونه که آسمان، بی‌توجه به مردمانِ بی‌چتر بارانی می‌شود. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم، بی‌آنکه به اشک‌واره‌هایم فکر کنم، بی‌آنکه به سردرد بعد از سرخیِ چشمانم فکر کنم، ببارم. بگذریم. اشک تجویز خوبی برای دردهای من نیست. من لب‌ریزم از خواستن‌هایی که خیلی دوراند و با اشک و تمنا نزدیک نمی‌شوند. سرشارم از نبودن. تاریکم و جز آن ستاره‌ی دورِ دنباله‌دار هیچ نوری در آسمان من چشمک نمیزند. من تحقق حزنم. وجود دل‌تنگی‌ام. مصداق حیرانی‌ام. من همه‌ی دل‌خوشی‌هایم را گم کرده‌ام. نمیدانم هفت میلیارد آدم دیگر چطور و در چه حالی زندگی‌شان را سپری می‌کنند اما من واقعا رنجور و خسته‌ام. گم‌گشته‌ام. کاش پیامبری معجزه‌اش یافتن و پیدا کردن بود. آنگاه از او می‌خواستم قلبم را بیابد. شادی‌ و تحیُّر از دست رفته‌ام پیدا کند. روحم را به من بازگرداند. باز هم بگذریم. حرفهایم را جدی نگیر. بگذار به حساب آنکه دل‌تنگ کسی شده‌ام که  هرگز در دنیا نمیبینمش. بگذار به حساب اینکه، مهمانیم در این غریب‌آباد. بگذار به حساب اینکه آشفته‌سر شده‌ام. بگذار به حساب اینکه روحم برای آرمیدن بهانه گرفته‌است. بگذار به حساب اینکه در دنیا نفس می‌کشم. بگذار به حساب اینکه ماهیچه‌ی قلبم از تقلا برای زندگی خسته‌است. بگذار به حساب اینکه کارهای بسیاری دارم که باید انجامشان بدهم. بگذار به حساب هبوط. بگذار به حساب شب. مرا جدی نگیر. غم‌ها می‌روند و می‌آیند...

  • ۳ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۳۳
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات