« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

تبعیدگاه مه‌آلود.

دوشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۵۶ ق.ظ

این روزها در مِه‌آلودترین روزهای جوانی‌ام قدم می‌زنم. جز مِه چیزی نمیبینم و فقط برحسب پیش‌فرض‌های ذهنم می‌دانم در پشت این پرده‌ی حریر سفید‌رنگ، یک جنگل سبز نفس می‌کشند. راه‌ها مرا به امتداد خود فرا می‌خوانند و نور در هنگامه‌ی طلوع فجر، منتظر مبعوث شدن من است. اما در این لحظه تا چشم کار می‌کند مه میبینم. نه کسی را... نه راهی را... نه چیزی را... و تهی از هرگونه‌ احساس پایداری زنده‌ام. این روزها بی‌وقفه مشغولم. بی‌دلیل راضی و آرامم، و با هزار و یک غمِ آرام، مأنوسم. این روزها هیچ خبری برایم معنا ندارد. دلتنگی‌هایم را گم‌ کرده‌ام و به شمارش‌ آه‌های عمیق نهفته در سینه‌ام پناه برده‌ام و کاشفِ زفراتم را صدا می‌زنم. شرایط ارائه‌ی سرویس یکپارچه‌ی اشک‌هایم را ندارم و مقادیری آشفته‌ام. شاید شلوغی‌ برنامه‌ام مرا به این روزهای مه‌آلود کشانده و شاید اینکه بی‌‌هیچ داستانی به زندگی ادامه میدهم. شاید دنیای آدم‌هایی که میبینم برایم بی‌معنا شده و شاید چون دستِ دنیا برایم رو شده به چنین حالی دچار شده‌ام. به هرحال دنیای من به طرز باور نکردنی‌ واقعا آرام و خالی‌ست. آرام است چون امید تنها سرمایه‌ی این روزهای من شده و خالی‌ست چون آنکه باید باشد، نیست. در دنیای من نیست. در جغرافیای حیاتش نیستم. کارخانه‌ی ذهنم فقط سوال تولید می‌کند. زبانم به گفتگوی بی‌اثر نمی‌چرخد. گوش‌هایم ظرفیت شنیدن هرکس و هرچیز را ندارند اما چشم‌هایم... چشم‌هایم، بار همه‌ی غم‌های آرامم را دارند به دوش می‌کشند و نمی‌بارند. چشم‌هایم به تماشا نشسته‌اند و همچنان مات و مبهوت در سکوت به زمین و ساکنانش نگاه می‌کنند. اقلیم آدم‌هایی که میبینم شبیه کوهستان است. گاهی مغرور. گاهی خرد و کوچک. گاهی تیز و تند و شکننده. گاهی خودخواه. گاهی غم‌بار و محزون. گاهی آشفته و حیران. گاهی با اراده و قوی. گاهی زیبا. گاهی... به هرحال برفراز سپیدی جهانی که میبینم هوا سرد و است. کوهستان غالب آدم‌های جهانم برفی‌ست و من با خود فکر می‌کنم که چقدر دنیای آرام‌تری داشتیم؛ اگر واقعیت‌ وجود نداشت و ما با حقیقت هرچیز رو به رو میشدیم. باور کنید واقعیت‌ها خیلی تلخ‌اند. من حقیقت هر چیزی را دوست دارم. حتی حقیقت مه را می‌پرستم و سپیدیِ آسمانم را دوست دارم، چون باعث میشود برای دیدن تقلا کنم. چون باعث می‌شود برای عبور از این روزهای مبهم، تا افق‌های دور بدوم. آنقدر بدوم که از هیجان و اشتیاق رسیدن به نقطه‌ی آغاز و سبزِ جهان، نفس نفس بزنم. آنقدر بدوم که عطش تنها سمفونی لب‌هایم باشد و شراب طهور تنهای خنکای وجودم. دلم می‌خواهد تا آن درخت سدری که در انتهای عالم است بدوم و بعد روحی که آرزویش می‌کنم را در آغوش بگیرم و نفس‌های باقی‌مانده‌ام را به آدم‌های زمین ببخشم و از این دنیا عروج کنم و بروم... و بروم... و بروم و دیگر هیچ‌گاه به این تبعیدگاه مه‌آلود باز نگردم.

  • ۰۱/۰۸/۰۲
  • کادح

نظرات (۲)

  • زهرا مرادی
  • خواستم یگم اون روز که تو کتابخونه جلوم نشستی، غم چشمات معلوم بود👩‍🦯

     

    اگه این حال رو درست فهمیده باشم... به گمانم تجربه‌اش کرده‌ام همین حوالی ۲۱ سالگی... ته این حال پر فراز و نشیب، بعد از عبور مه، الهی یه دشت سر سبز با رودخانه ای به سمت دریا با صدای ارامش نصیبت بشه... 

     

    و خطوط پایانی: خدا نکنه

    پاسخ:
    - اینکه با یه «آشنا» توی کتاب‌خونه درنگ کنم و بدون هیچ دیالوگ خاصی باهم ارتباط بگیریم، همیشه واسه‌م یه فانتزی بود:) 
    - اون روز واقعا درگیر چندین و چندتا کار بودم و یه غم سیالِ آمیخته به آشفتگی بهم غالب بود که به حکم «تلک‌ الایام نداولها» تموم شد.
    آره... خوشحالم که تموم شد واسه‌تون و این دعایی که کردید نورِ قلبمه. ممنونم... واقعا ممنونم♡
  • سیاه مست
  • خودمو هفت دور دور زمین می چرخونم تا این احوالات رو به دست بیارم

    پنج متر بالاتر از سطح زمین 

    غم و مه

    و بیست و یک سالگی...

    دست منو بگیر مادر 

    خیلی این پستت رو دوست داشتم 

    اجازه هست بزارمش توی پیوندهام؟

    پاسخ:
    البته این احوالات اونقدرها هم که دنبالشونید، خواستنی نیستن...
    خواهش‌میکنم. صاحب اجازه‌اید:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

    مطالب پربحث‌تر
    آخرین نظرات