« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۳۱ مطلب با موضوع «انسان» ثبت شده است

تمام این حرف‌ها را در حالی می‌نویسم که شبانه‌روز به یادت هستم و شبانه روز، در کنارم نیستی.گاهی آنقدر به تو فکر میکنم که جانم به لب می‌رسد. نمیدانم چگونه باید آرزویت میکردم که مستجاب شوی. نمیدانم چطور باید می‌خواندمت، که تلاوت شوی. نمیدانم چگونه باید تماشایت میکردم، که دیده شوی. نمیدانم چگونه باید آه میکشیدم که به من بازگردی. نمیدانم  از کدام راه باید بیایم تا انتهای آن تو باشی. نمیدانم چقدر باید بزرگ شوم، که دلت به حال عمر از دسته رفته‌ام بسوزد و به دنبالم بیایی. نمیدانم چقدر باید درباره‌ات سکوت کنم، که روزی همه بدانند، تو هستی. نمیدونم چقدر باید در تاریکی‌ها از ترس، زانو‌ به بغل بگیرم، تا تو سراسیمه از روشنایی به سویم بیایی. نمیدانم چقدر باید سینه‌ام تنگ شود و درد در ماهیچه کوچک قلبم بپیچد، تا در آغوشم بگیری. نمیدانم چرا ندارمت. نمیدانم چرا همه‌جا هستی و نام‌ت بر لب همه‌ آدم‌ها مینشیند اما من فقط باید در آخرین پرده نازک آویخته شده بر قلبم، تصویر مبهمی از تو را داشته باشم و خودم را به بی‌خیالی بزنم از نبودنت. من نام‌ت را خیلی دوست دارم. تو شبیه‌ترین واژه‌ای به پناه. کاش من هم صدایت میزدم. کاش من هم داستانی از تو داشتم‌. کاش عطر نفس‌هایت، بر لباس من هم بود. کاش خاک کفش‌هایت در آستان در خانه‌ی من هم بود. کاش اینقدر بی‌تو تعریف نمیشدم. کاش می‌توانستم به بانگ بلند نام‌ت را صدا بزنم و سپس آنقدر اشک بریزم که با رأفت همیشگی‌ات تماشایم کنی. من نگاهت را دوست دارم. تو بی‌تکرارترین چشم‌های دنیا را داری. نگران‌ترین واژه‌ای هستی که خدا برای من خلق کرد. کاش در این دنیا میلیون‌ها بار ملاقاتت میکردم و هزاران کلمه تازه متولد شده را برای تو میگفتم. همین‌.

  • ۲ نظر
  • ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۰۳:۳۴
  • کادح

۴ روز و ۸ ساعت و ۴ دقیقه تا تحویل سال باقی مونده. این اعلان بادصباست به من و احتمالا میلیون‌ها کاربر دیگه‌ش. این شمارش‌های لحظه‌ای تا تحویل سال رو دوست ندارم. هر بار که چشمم به این کرنومتر میفته یک سوال از ذهنم رد میشه: «تا لحظه‌ی تولدم چند روز و چند ساعت فاصله دارم؟» تولد به مثابه، شکوفا شدن یا به مثابه مرگ. هر دو دل‌خواهند برای من. کاش با تماس پیشانی‌ام با خاک، اطلاعات لحظه‌ی تحویل وجودم را میتوانستم کف دستم ببینم. من به آن لحظه خیلی شوق دارم و بی‌صبرانه انتظارش را میکشم.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۱
  • کادح

اینجا مأمن خوبی بود برای من. برای بی‌پروا بودن، رها و ناهوشیار نوشتن، نفس کشیدن و پرواز کردن. مدت‌هاست که از این مأمن دورم و با خطوط دفترم مأنوس‌تر شدم‌. اما همچنان اینجا را دوست دارم. پیام‌های بعضی از شما دلم را گرم میکند، اما واقعا دوست ندارم مخاطب زیادی داشته باشم. دلم میخواهد در خلوت، در سکوت، زیر نور ماه و نه حتی روشنایی شمع بنشینم و سالهای سال قلم بدست بگیرم و بنویسم. من شیفته‌ی خلق واژه و معناهام.

  • کادح

و اما کلام اول و آخر، همان که سید‌الشهداء علیه‌السلام فرمود: «اِنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ دینٌ، وَ کُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ، فَکُونُوا اَحْراراً فی دُنْیاکُمْ»

هم‌زیستی با انسان‌ها، دوستی و رفاقت، می‌تواند در بلند مدت، انسان را به دیگری ناشناخته‌ی شبیه به دیگری شناخته شده بدل کند. آدم‌های کمی هستند که در طول حیاتمان می‌توانند پشت دیوارهای قلبمان نفوذ کنند و آرام آرام شغاف را کنار بزنند و وارد اصلی‌ترین عضو حیاتی‌مان شوند. وقتی کسی مدام از احوالش به شما می‌گوید، ناخودآگاهتان حس و حالش را در خود ثبت می‌کند، تا در بهترین زمان ممکن، آن را به رخ‌تان بکشد. این‌بار نه در وجود دیگری، که در وجود خودتان. اگر کسی جهان بینی متفاوتی به دنیا دارد و جهانش را مدام به شما نشان میدهد، یقین داشته باشید؛ در ناخودآگاه‌تان بارها ساکن آن جهان خواهید شد. اگر کسی از رؤیاهایش می‌گوید، مطمئن باشید با او پرواز خواهید کرد و رویاهای متعددی خواهید ساخت. اگر کسی دردهایش را به شما گفت، شک نکنید، روح‌تان آن درد را احساس خواهد کرد. نه خیلی زود. تدریجاً. اگر کسی أمین بود، قطعا یک روز همانطور که در جغرافیای أمنیتش قرار گرفتید، و شیرینی‌اش را چشیدید،  مومن شدن را تمرین می‌کنید. بیش از آنچه فکر می‌کنید، اطرافیان‌تان، دوستانتان و از همه مهم‌تر آنکه دوستش دارید در شما اثرگذارند. حتی اگر متوجه نشوید و مثل من انکارش کرده باشید. ما نفوذ‌ناپذیر و عزیز نیستیم. عزیز به معنای مطلق و محض کلمه، خداست. در ما انسان‌هایی زیست میکنند که شاید هرگز نتوانیم جای آنها باشیم. در ما ابدانی نفس می‌کشند، که شاید هیچ‌گاه سرگذشتشان را ندانیم و از آینده‌ی آنها با خبر نشویم، اما آنِ آنها و نفس‌هایشان به ما می‌خورد و ما را شبیه به هم می‌کند. در ما تاریخی ورق می‌خورد که ما هیچ‌سهمی در آن نداشتیم اما خطوط نوشته‌ شده‌ی آن، تحولات و تغلبش بر ما حکرانی میکند. ما مجموعه‌ای از آدم‌هایی هستیم که میشناسیم و دوستشان داریم، می‌شناختیم و دوستشان داشتیم و نمیشناسیم و هرگز هم نمی‌خواهیم بشناسیم. آنان که در دسته‌ی اول‌اند، نور چشمی می‌شوند. آنان که در دسته‌ی دوم‌اند و روزی دوستشان داشتیم و دیگر نداریم، ناسورهایی هستند که تا ابد با ما خواهند ماند، فراموششان نمی‌کنیم و در جهت مخالف آنان در بستر سیال دهر، شنا می‌کنیم و ناخودآگاهمان آنان را پس می‌زند. دسته‌ی سوم هم کسانی هستند که از دور یا نزدیک با آنها مواجه شده‌ایم، تعجب کردیم، مطابق چهارچوب عقلی و قلبی ما نبودند و نشناختیم‌شان. آن‌چنانکه رهایشان کردیم و هرگز میلی به شناختشان نخواهیم داشت. در این میان، ضمیر ما مدام درگیر تحولات است. قلب ما هرلحظه منقلب می‌شود. ناسورها نیامی میشوند و مجبور خواهیم شد، هر از گاهی نیام را از قلب‌مان بیرون بکشیم و بر روی قلب‌مان مرهم بگذاریم تا زخم‌ش عمیق‌تر نشود. نهاد ما در پیشگاه عطر مطبوع نفحات الهی‌ست و همزمان در معرض سمومی‌ست که از جانب طاغوت می‌وزد. در این نقطه‌ست که گفته‌اند «انسان بودن دشواری وظیفه‌ست و در کبد خلق شده» چرا که این ماییم که تصمیم میگیریم وجه‌مان را به کدام سو، بچرخانیم و تسلیم شویم. این ماییم که انتخاب می‌کنیم، نفحه‌ی دیگران باشیم یا مصداق آن عذاب سموم. این ماییم که در کشاکش دهر می‌توانیم بخواهیم در پی انسان‌های أمن باشیم یا انسان‌هایی که از أمنیت فقط شعارش را بلدند. و بله، هم‌زیستی با انسان‌ها سخت است. در دنیای ما، آدم‌ها دوست دارند برای آلام‌شان مرهم بیابند و در میان انسان‌ها مرهم را جستجو می‌کنند. آدم‌ها دوست دارند، گوش شنوا داشته باشند و کسی آگاهانه آنها را بشنود، صمیمانه به آنها حق بدهد و با آنها همدردی کند. آدم‌ها دوست دارند، خوشی‌هایشان را به دیگران نشان بدهند و کمبودهایشان را از منظر چشم همگان دور نگه دارند. آدم‌ها دوست دارند، دیده شود، تحسین شوند. آدم‌ها به دنبال بیزینس یکدیگراند. روح‌شان را می‌فروشند و توسط دیگری خریده می‌شوند. کم‌اند و شریف، آن‌هایی که برای خدا، نفس میکشند، رفاقت میکنند، می‌شنوند، مرهم میشوند، دل بدست می‌آورند، با دشمنان دشمنی می‌کنند. کم‌اند آنهایی که در محوریت توحید می‌چرخند و معامله‌گر نیستند. هم‌زیستی با تمام انسان‌ها اگرچه سخت ولی اثرگذار و رشد دهنده‌ست. به شرطی که در طواف «لا اله الا الله» باشیم و از هیچ‌کس بت نسازیم، وگرنه یک روز مجبور می‌شویم تبر بدست تمام بت‌ها را بشکنیم و تبر را بر دوش خودمان بگذاریم. همین.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۱۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۶
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰
  • کادح

من مدت‌هاست ابرآلودم. دقیقا نمیدانم از کی، اما مدت‌هاست آسمان اندیشه‌ام گرفته و درهم است. دلم می‌خواهد بی‌وقفه ببارم اما بهم فشردن ابرهای گرفته و دل‌گیر برای من کار راحتی‌ نیست. گاهی که شاخه‌ی شکسته یا درخت کوچک کج شده‌ای میبینم، گاهی که نگاهم به خشگی زمین می‌افتد، یا داستان یک غم را می‌شنوم و ماجرای حزن‌انگیز این دنیا برایم تداعی می‌شود، دلم می‌خواهد ببارم. دلم می‌خواهد آنقدر اشک بریزم، که دنیا را سیل ببرد و نوح با کشتی‌اش به سراغ من بیاید. کاش باران بودم. پلک‌هایم سنگین است. بار تمام رنج‌های بی‌دلیل جهان را پشت پلک‌های من گذاشته‌اند و گفتند برو. محکومم به صبر‌های آغشته به لعل. همه‌چیز تداعی یک رنج بی‌پایان است. تو گویی رنج‌ها با انسان زاده شده و با انسان، می‌میرند. به ماشین‌ها، خانه‌ها، نان‌وایی‌ها، سبد خرید، شب، کفش‌های ردیف شده در جاکفشی، به آویز لباس‌ها، دست‌ها، چروک پیشانی پیرمردها، عکس‌ها، آیینه‌ها، و به تمنایم که نگاه می‌کنم، فقط یک‌چیز در ذهنم نمایش داده می‌شود. چیزی که حتی درک صحیحی از آن ندارم، دلیلش را نمی‌دانم و فقط سختی روزهای سپری شده‌ی بدون آن را یادمی‌آورم. کاش باران ببارد. تحمل این دنیا بدون بارش رحمت، طاقت فرسا‌تر از آن است که یک کشاورز فکرش را بکند. تو خوب می‌دانی آسمان ابرآلود من، بالاخره خواهد بارید. شاید پس از باریدن، گل‌های شقایق از دشت زندگی‌ام برویند. سرخ، مشکین، صبرآلود. شاید این باران، بشارت نوح باشد برای جان‌‌های هراسان از عذاب، شاید امید، ریشه بدواند در دریچه‌های قلبم. شاید باران، مرا به تو نزدیک‌تر کند.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۳
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۸
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۴۰
  • کادح

مثل وقتایی که صبح‌ها با عجله از خونه میزدم بیرون و چون وقت نمیشد صبحانه بخورم، آجیل میریختم توی جیب‌هام که توی مسیر بخورم، در گذر از روزهای عمر، در مواجه با آشفتگی افکارم و هجوم نگرانی‌هام، چند مشت امیدواری ریختم توی جیب‌های روحم و مدام به خودم یادآوری می‌کنم قدرتی رو که می‌تونه «کُن‌ْفَیَکونْ» کنه عالم رو. می‌خوام با تک‌تک ذرات وجودم، شغاف‌های قلب‌م، سلول‌های تنم و نورون‌های عصبی مغزم، قدرت‌ش رو درک کنم. باید برسم به این نقطه که خدا فراتر از حد تصور من، رحمت‌ش وسیعه، قدرت‌ش غالبه و توی بخشندگی‌هاش بریز و بپاش می‌کنه. باید به قله‌ی یقین برسم. باید!

  • ۲ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۴۵
  • کادح

و روزی لغزش واپسین گام اسیرت می‌کند؛ و آن پس تو می‌مانی دویدن به سمتِ غروب. تو میمانی و آرزوی رفتن از جایی که متعلق به تونیست. تو میمانی و سینه‌ای که محل نزول آسمان است. تو میمانی و فراموشی. تو میمانی و صدای بال برفی فرشتگان. تو میمانی و تو میمانی و ناگهان؛ تمام می‌شوی... گویی هرگز آغاز نشده‌بودی!

  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۴۴
  • کادح

روحم به قدری خسته‌ست که کاش می‌تونستم هزار سال نوری به هیچ‌چیز فکر نکنم، برای هیچ‌چیز نگران نشم، نترسم، غصه نخورم، دلسوزی نکنم، برنامه نریزم و این آخرین امید باقی مونده توی رگ‌های سرخ و سرد تنم نگه‌دارم برای روز‌های مبادا. کاش می‌تونستم.

  • ۱ نظر
  • ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۲
  • کادح

«سیدی اخرج حب الدنیا من قلبی» خواهش می‌کنم. لطفا...

  • ۱ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۵۷
  • کادح

می‌خوام به رسم بچگی‌هام مقادیر زیادی پراکنده‌گویی داشته باشم توی این یادداشت و از امروز بگم: 

- توی صفحه‌ی سیاهِ لپ‌تاپ دارم خودمو می‌بینم. چقدر غریب شدم با خودم. جامدادیم عنصر جدا نشدنی منه و درحالیکه همه‌ی دار و ندارش رو ریختم روی فرش، سعی داره بهم بگه: «برای انسان گرد‌آمده‌ایم.» پیکسلی که دوستش دارم، این جمله رو روش نوشته. کلاسم همین‌ الان تموم شد. قبل از کلاس با زهرا- خواهرم- صحبت کردم و ۱۵ پرده‌ی جادویی از این روزهای عجیب و غریب رو براش تعریف کردم، شنید، جواب داد، بهم خندید، برام نگران شد و آخرش بهم گفت:«خیلی دیوونه‌ای.» محمد حسین -دانش‌آموزم- واقعا پسر عجیبیه. نوع تفکر و متانتش خیلی قشنگه. صحبت کردنش، خیلی مردونه و محترمه. نظراتش راجع به همه‌چیز متفاوته. امروز می‌گفت، فوتبال ورزش مورد علاقشه و وقتی که ازش پرسیدم:«چرا؟» بهم گفت:«چون بهم یاد میده دنبال هدف‌م بدو‌ ام» و وقتی که گفتم: «هدف‌ت چیه؟» بهم جواب داد:«برگزاری یه جشن که حال همه رو خوب کنه.» تشویقش کردم. بهم رمز جشن رو گفت و من اون لحظه دلم می‌خواست، برقِ چشم‌هاشو ذخیره کنم برای روزهایی که یادم میره میشه با یک رمزِ محبوب، شادی رو به آدما هدیه داد. پروپوزال شده همه‌ی فکر و ذکر روزهای منتهی به اسفندم و خب نمیدونم چرا اینقدر سخت‌ میگیرم به خودم. به کلمه‌ها. به پروپوزال. به زندگی. کاش باور کنم، زندگی کردن، اونقدرها که من بزرگش میکنم سخت نیست. امروز با س.ف.میمِ عزیز، به سمت مقصد مشترک پیاده‌روی کردیم. توی راه‌ حرف‌زدیم، اونقدر زیاد که مسیر طولانی و سربالاییِ نفس‌گیر هرمزان، زود تموم شد. فروغ هم از یه سفرِ رؤیایی و حیآت‌بخش برگشت. دلم براش تنگ شده بود. وقتیکه دیدمش چشآش میخندید. بوی اسفند توی راهروهای طبقه‌ی دوم پیچیده بود و ما که با بچه‌ها اومدنش رو جشن گرفته‌ بودیم، بحث‌مون به انسیه‌الحوراء کشیده شد و روح‌مون تا رازآلودترین نقطه‌ی تاریخ و بی‌آدرس‌ترین موقعیت جغرافیایی پرواز کرد. بعد که استقبال گرم‌مون انجام شد، هرکدوم رفتیم سراغ کارهایی که داشتیم. البته همه خوابیدن و من که عصرها، عادت به خوابیدن ندارم، خیلی ناگهانی چند فریم متفاوت از زندگی آدم‌ها رو دیدم. نمیدونم چرا امروز باید این بعد ناشناخته‌شون رو کشف می‌کردم ولی خب واقعا رگ به رگ شدم. دارم احساسات و تأملات ابناء بشر رو نمی‌فهمم. رئیس‌جمهور، امروز اومده بوده‌ بود دانشگاه. خبر خوب اینکه داره، پروژه‌ی مدیریتیِ نابش رو تحویل میده و خب خوشحالم که کارش داره تموم میشه و می‌تونیم باهم نفس عمیق بکشیم.  استاد امروز داستان مردان آنجلس رو خیلی شیک و مجلسی و دقیق، تحلیل کرد. سرکلاس فیلمش رو دیدیم و واقعا لذت بردم از اون ساعت‌ها. دلم می‌خواد امشب تا صبح به ماجرای اصحاب کهف فکر کنم. احساس می‌کنم نیاز دارم به یک‌ معجزه‌، لحظاتم رو گره بزنم. امشب به مامان گفتم:«قشنگ‌ترین دلیل منه برای ادامه‌ی زندگی» خندید... خیلی خندید. اونقدر که لب‌خندش، قلبمو شاد کرد. بابت قطع و وصل شدن اینترنت دقیقا وسط تدریس، خیلی ناراحت شدم ولی بعدا به حکمتش پی بردم و خنده‌م گرفت. دلم چهار لیتر اشک می‌خواد. کاش می‌تونستم به مام بزرگم زنگ بزنم. دیگه می‌خوام چشآمو ببندم. شاید بتونم حین گریه‌هایی که آرزوشون می‌کنم، بخندم. شاید بتونم با چشآی بسته، توجه خدا رو به تاریکیِ دنیام جلب کنم، تا برام نور‌افکن روشن کنه و مسیر زندگی رو بهم نشون بده. شاید بتونم پروانه شم. شاید امشب پرواز کنم و دور نورِ شمع طواف کنم. همین.

  • کادح

خب به سندرم جدیدم باید سلام کنم:)) 

امروز  تصمیم گرفتم توی ایام امتحانات، هرچی خواستمو، نخوام.

مثلا اگه خواستم بخوابم، نخوابم. اگه خواستم از زیر کار در برم، سریع گوش خودمو بپیچونم و اون‌کاری رو که باید، انجام بدم. یا اگه خواستم الکی خرید کنم و برحسب یک نیاز واقعی نبود، پا بذارم روی خواهش‌های الکی دلم و نخرم. یا اگه خواستم به هر دلیلی وقتم رو هدر بدم، فورا به خودم نهیب بزنم و اجازه ندم لحظات قشنگِ جوونیم با بودن توی شهربازی دنیا، یکی شه. 

قدم اول هم اینکه: امروز به شدت روحم خسته بود بعد از امتحان و شب هم عملا کم خوابیدم، و جسمم هم تقلا داشت برای خواب. اما نخوابیدم و کارهای دیگه‌م رو جلو انداختم و با انرژی و رضایت نشستم درس خوندم. 

 

آره شاید شمام فکر کنید، این خودآزاریه. ولی من به این محدودیت خودخواسته، برای رسیدن به اون حالتی که برای خودم تعریف کردم، نیاز دارم. بذارید ببینم چه نتایجی رو در پی داره:)

  • کادح

آره. باید یادم باشه. «مادامی که از بود من چیزی در این عالم میتابه من «حاضرم»، حتی اگر مرگ رو چشیده باشم و اگر از بود من چیزی به دیگر بودها افزوده نشه، من مُرده‌ام؛ حتی اگر قلبم هنوز بتپه.»

- ر.ک: [اپیزود سی و سوم انسانکِ عزیزم]

  • کادح

با کدام کلمه، در نفَس کدام آرزو، به‌ تمنای کدام اشتیاق، برای حضور در کدام آن، و در کدامین لحظه آفریده شدم؟ در کدامین رؤیا، به هنگامه‌ی تلألؤ ازلی کدام نور، با کدام «اسم» و در کدام سرزمین سر به سجود گذاشتم و «بلی» گفتم؟ با چه کسی سماع می‌کردم و غرق شعف بودم که به دنیا و رنج قدم نهادم؟ نمیدانم. اما شوق حیآت در معیت رفْق و رضا مرا به این جهان دعوت کرد.

 

تولدم مبآرک او.

  • کادح

اومدم توی کلاس ۲۲۸، چراغ رو خاموش کردم، نشستم روی صندلی استاد، پامو گذاشتم روی دیسک و یه لحظه از خستگی چشآمو بستم و حدودا بیست دقیقه خواب رفتم. زهره - رفیقِ فاطمه سادات - با ملاحت اومد و بافتنیِ لطیف‌ش رو انداخت روی شونه‌هام. متوجه شدم، چشآمو باز کردم و با شگفتی نگاهش کردم و بعد لب‌خندش رو دیدم... آی که چقدر کهکشانی شدم. کاش لب‌خندش رو می‌تونستم ثبت کنم و نشون‌تون بدم. زهره بهم گفت: «حالا راحت بخواب و رفت.» اما روح من توی عالم محبت ارواح به سکون رسید. حالا به‌جای خواب، ترجیح میدم این نرمی و لطافت رو توی بیداری احساس کنم.

  • کادح

سلام بر روز جدید، سلام بر حیآت جدید، سلام بر ضربان قلب جدید، سلام بر همه‌ی لحظاتی که در پیشگاهِ کریمانه‌ی تو نفس میکشیم، دل‌تنگ می‌شویم، عاشقی میکنیم و می‌میریم...

  • کادح

به راستی آیا عشق، دوستی و محبّت از ما انسان‌های بهتری می‌سازند؟ 

  • کادح

چه خوب است که انسان روحی را یافته باشد که بتواند بزرگ‌ترین شادی‌‌هایش را در آن بیابد. را‌زهایش را به امانت او بسپارد. درد‌هایش را به او بگوید. زیبایی‌های جهان را با حواسِ او در آغوش بکِشَد. با آرزوهایش در جهانِ خواسته‌های او درنگ کند. در پناه أمن او آرام بگیرد. سر به روی شانه‌های او بگذارد، و آهسته اشک بریزد. با ذکر نام او از جامِ حیات بنوشد و حتی با او رنج بکشد. برای او دل‌تنگ باشد. به‌ خاطر او سختی‌ها را تحمل کند و پیش برانَد. هنگامی که می‌خندد به او نگاه کند. چقدر خوب است انسان؛ برای قلبش، أنیس داشته باشد. چقدر این کلمه زیبا و آرزو شده‌ است.

  • ۲ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۱۹
  • کادح

من شیفته‌ی درنگ در ثانیه‌هایی هستم که فقط به اندازه یک دم و بازدم من رو به غایتم متصل کنن. شیفته‌ی نگاه کردن به خلقت. شیفته‌ی مواجه شدن با احساساتِ واقعی. شیفته‌ی همین ترسی که از برابر چشمم عبور کرد. شیفته‌ی غمی که در دلم دمام می‌زنه. شیفته‌ی حُبی که در قلبم غلیان داره. شیفته‌ی قطرات سیالی که در چشمم موج میزنن. من با همه‌ی مرگی که قدم‌هام رو محاصره کرده؛ شیفته‌ی تنفس هستی‌ و زندگی‌ام. شیفته‌‌ی آرمیدن در جوار نور. نمی‌دونم تصورتون از آرمیدن چیه؟ اما آرمیدن برای من اونجایی معنا پیدا میکنه که با هر رنج و سختی و مشقتی چشم‌هات رو ببندی و بعد سراسر حجم ریه‌هات خالی بشه و بگی «آخ‌عیش. تموم شد. من رسیدم. من زندگی کردم.» غایت برای من رسیدن به لحظه‌ایه که سید مرتضی توی گنجینه‌های آسمانی  به تصویر کشیده. من برای رسیدن به اون لحظه تلاش می‌کنم. اونجا که میگه: «غایت خلقت جهان، پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد؛ بر هرچه ترس و شک و تردید  و تعلق است غلبه کنند.»همین. خیلی شکوهمنده. خیلی خواستنیه...

  • ۱ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۲
  • کادح

مادربزرگم میگفت گاهی آنقدر مینشینم و به دشت شقایق نزدیک خانه‌ی کودکی‌هایم فکر میکنم که وقتی به خودم می‌آیم دست‌هایم بوی شقایق گرفته‌ است. آن روزها منظورش را نمی‌فهمیدم؛ اما حالا گاهی‌وقت‌ها در کنجِ شکوهمند دل‌تنگی‌ام آنقدر مینشینم و به او فکر می‌کنم که وقتی به خودم می‌آیم میبینم، دست‌هایم عطر نفس‌هایش را گرفته‌است. آه دشتِ شقایق من...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۰
  • کادح

در کودکی تصور آدمی که هیچ دوستی ندارد؛  برایم بسیار دور از ذهن بود. چون حتی مادر بزرگ، دوستی داشت که هرروز به بهانه‌ی رفاقتشان به او سر می‌زد و در راه برایم بستنی عروسکی می‌خرید. در کودکی تصور اینکه مرگ روزی سر به دیوار قلبم میگذارد و سُک‌سُک می‌کند خیلی برایم دور از ذهن بود.  آن را همیشه، یک پارچه‌ی سیاه میدیدم که روی دیوار خانه‌ی همسایه‌ مینشیند. در کودکی اینکه کسی زندگی را فراتر از بازی‌های من ببیند، خیلی برایم مضحک بود؛ گمان می‌کردم زندگی همین بازی‌ست که من می‌کنم و نمیدانستم چرا کسی بازی‌های مرا جدی نمی‌گیرد. در کودکی همه‌چیز برایم شبیه دویدن در جنگلی از مه‌ و ابر بود. همه‌چیز برایم شبیه ورز دادن خاک باغچه برای ساختن خانه‌ی گلی بود. همه‌چیز شبیه قطار سواری با عصای چوبیِ کهن‌سالی بود که مادر بزرگ داشت. همه‌چیز برایم شبیه لحظه‌ای بود که اگر ابر از چشمانم می‌بارید کسی برای در آغوش کشیدنم می‌آمد. در کودکی گمان می‌کردم کسی مثل من هرگز تنها نخواهد شد؛ چون کسی به قدمتِ دماوند، به استواری کوه، به نورانیت آفتاب همیشه در خانه‌ام نفس می‌کشید. زمان گذشت و همه‌ی تصورات خیال‌انگیز کودکی‌ام را نابود کرد. چنان که انگار هرگز کودکی نکرده‌ام. زمان بی‌رحمانه می‌گذرد و نمیدانم چرا میلیاردها انسان به امید گذر زمان زندگی میکنند. گذر زمانی که شاید فرصت خوبی برای عبور از سختی‌ها باشد؛ شاید صبوری را مشق کند اما هرگز درمان درد انسان‌ها نیست. زمان فقط همه‌چیز را کهنه می‌کند و سپس به دستِ باد میسپارد. زمان؛ همین لحظه‌ای‌ست که من سر به شانه‌ی دل‌تنگی گذاشته‌ام. زمان همین لحظه‌ای‌ست که شما در انبوه افکارتان شنا می‌کنید. زمان همین لحظه‌ست. کاش  جوانی‌ام در «لحظه» زیست کند. چنان که غصه‌ی رزق فردا و آینده‌ی نرسیده را نخورد. چنان که با حسرت به گذشته چشم ندوزد. چنان‌که قدرِ حیات در همین ثانیه‌ها را بداند و فراموش نکند؛ «نفس‌های انسان، گام‌هایی‌ست که به سوی مرگ برمیدارد.»

  • ۱ نظر
  • ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۰۷
  • کادح

همین حالا دسته‌ای از پرندگان؛ از میان قفسهٔ سینه‌ام به سمت آن قله‌های دور پرواز کردند. هوا پر شده از بال‌های معطر و صدای پروازهای شوق‌انگیز. من اما وقتی به تماشای عروج‌شان نشستم، دمی احساس کردم توی دلم خالی شده. شبیه وطنی که با رفتن ساکنانش غریب می‌شود. پس چشم‌هایم را به روی هم گذاشتم تا شوقِ پروازشان در رگ‌های سرخ تنم جان بگیرد. دل‌تنگی، با هرچه توان هلهله کند و اشک سرازیر شود. آنگاه بتوانم گام‌های بلندم را تا منتها إلیه اراده‌ی او بردارم و بال در بیاورم برای روزهایی که زمین‌گیری حکم محکومِ بشریت است. راستی مگر امید به زندگی همین امیدی نیست که به پرواز داریم؟

  • کادح

اگر گفتند این سکوت دلیل خلوت شماست،و تنهایی‌ ودیعه‌ایی‌ست به فرزند خلف آدم. اگر گفتند رسیدن حاصل رفتن است و انقطاع ابتدای مسیری‌ست که باید از آن عبور کنی. اگر سهراب‌وار گفتند «عبور باید کرد و همنورد افق‌های دور باید شد». اگر گفتند دیوانگی شرط رهایی‌ست و هرکه جنون نداشته باشد به لیلی نمیرسد. اگر گفتند دخترها به‌جای موهایشان رؤیا میبافند و شب‌هنگام به‌جای چشم بر هم گذاشتن؛ پلک بر هم میزنند و مآه را نگاه میکنند. اگر گفتند فراموشی جزء لاینفکِ حافظه‌ی آدمهاست و ماهی‌ها اسمشان به اشتباه در رفته. اگر گفتند صدای پای قلب، گفتمان حزینی ‌ست با صدای باران. اگر گفتند و نجات‌یافتگانِ تاریخ، کوله‌باری جز «امّید»نداشتند و ناامیدان منقرض شدگانند. اگر گفتند آپولون-الهه‌ی نور و روشنایی- در تاریکی هویدا میشود. اگر گفتند جان دادن اولین قدمِ انسان برای جان گرفتن است و بشارت باد بر تو که بالاخره یک‌روزِ قریب جان خواهی داد. اگر گفتند در پس هر دوری دیداری‌ست. اگر گفتند حُب او در جانت ریشه دوانده‌است و تو ه‌ی‌چ وقت نمی‌توانی ریشه‌های وجودت را خشک کنی. اگر گفتند بهار وصل، پاداش صبر بر هجران است. اگر گفتند فراق،بلای عشاق‌ است و رضای معشوق، اجرِ وصال. اگر گفتند کلمات اعجاز دارند. اگر گفتند عاشقی سهم شماست و اگر پرسیدند «أ لَستُ بِرَبِکم؟»

-بگویید «بلیٰ» و تصدیق کنید. بگویید و از هیچ‌چیز نترسید؛ ما از ازل بله گفتن را تمرین کرده‌ایم. فقط کافی‌ست بدانید: «أَنَ اللّه مَوْلاکم»

  • کادح

بنظرم کوتاه‌ترین، زیباترین و شکوهمندترین جمله‌ایی که بعداز مرگِ یک انسان میتوان از زبانِ دیگران شنید این است که بگویند: «او زندگی کرد» و به زنده بودن‌ش گواهی بدهند.

خوشا آنان که زندگی‌شان، توأمان با نفس‌کشیدن آرمان‌ها و باورهاست و خوشآ آنان که مرگشان؛ زندگان را تکان میدهد و رختِ تعلق را از تنِ دنیایی‌ها در می‌آورد...همین!

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۳
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۷
  • کادح

رسمش این بود که هرگاه امید از قلب، نور از چشم‌ها و رمق از پاهایمان رفت؛تنها نام او را صدا بزنیم و به سویش از همه‌ی هیچ‌ها بگریزیم یا اینکه به یک گوشه‌ای پناه ببریم و آن‌قدر در خیالِ خود با او درنگ کنیم تا ما را به آغوش بکشد و در پناهش آرام بگیریم. رسمش این بود اما نمیدانم انسان را چه میشود که پناه نمی‌برد؟ حال آنکه او پناهگاهِ خوشبختی‌ست...

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۱۹
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات