« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۱۱ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

حقیقت این دنیا آن است که جراحات انسان هرچقدر هم عمیق باشند به دست خدای مرهم‌ها، التیام می‌یابند و ما اگر از امید سرشار باشیم، از صبوری خسته نشویم و آرزوهایمان را فراموش نکنیم؛ پس از این انتظار طولانی، این چشم به راهی، این دلتنگی مدام، به مقصود خواهیم رسید و قلب‌مان میزبان مرهم‌هایی خواهد شد، که توأمان از آسمانِ رحمتش نازل می‌شوند...

  • کادح

من خیلی به این فکر می‌کنم که «بهشتم کجاست؟» خیلی تصورش می‌کنم. خیلی توی اتمسفرش خودم رو قرار میدم. ولی اول و آخر می‌رسم به تو! من آمال زمین خورده‌ی زیادی دارم، ولی تمناهای عجیب و آرزوهای غیر ممکن زیادی هم داشتم که با یه نگاه، یه اشاره، یه لب‌خند همه‌ی محالاتم رو ممکن کردی. من به مرگ زیاد فکر میکنم. به اینکه اون لحظه‌ی آخر سکانس‌های اصلی زندگیم چی‌ان. جدای از همه‌ی کارهای خوب و بد؛ فکر می‌کنم سکانس‌های واقعی حیات من، اون موقعیه که در کنار توام. با توام، برای توام. من آدم خوبی نیستم و حتی خوب بودن رو هم بلد نیستم. ولی تو بهشت منی... راهِ خودت رو نشونم بده.

  • کادح

من خیلی به این فکر می‌کنم که «بهشتم کجاست؟» خیلی تصورش می‌کنم. خیلی توی اتمسفرش خودم رو قرار میدم. ولی اول و آخر می‌رسم به تو! من آمال زمین خورده‌ی زیادی دارم، ولی تمناهای عجیب و آرزوهای غیر ممکن زیادی هم داشتم که با یه نگاه، یه اشاره، یه لب‌خند همه‌ی محالاتم رو ممکن کردی. من به مرگ زیاد فکر میکنم. به اینکه اون لحظه‌ی آخر سکانس‌های اصلی زندگیم چی‌ان. جدای از همه‌ی کارهای خوب و بد؛ فکر می‌کنم سکانس‌های واقعی حیات من، اون موقعیه که در کنار توام. با توام، برای توام. من آدم خوبی نیستم و حتی خوب بودن رو هم بلد نیستم. اصلا نمیدونم چجوری خدمت کنم، بهتره. ولی تو بهشت منی... راهِ خودت رو نشونم بده.

  • کادح

‌کادح، کاش یک گلدان کوچک سفید به من هدیه می‌دادی و می‌گفتی: ‌«درونش، قلبت را بکار و هر روز به آن آب بده، برای رشد بهترش با آن حرف بزن، در معرض نورِ تازه متولد شده‌ی خورشید باشد و...» آنگاه من قلبم را درون آن گلدان می‌کاشتم و در هنگامه‌ی طلوعِ به تماشای اولین جوانه‌های سبزش می‌نشستم و ذوق می‌کردم. من به یک غلیان جدید در قلبم نیاز دارم. می‌خواهم قلبم با شوق در خاک ریشه بدواند...

  • کادح

من خیلی به این فکر می‌کنم که «بهشتم کجاست؟» خیلی تصورش می‌کنم. خیلی سعی می‌کنم خودم رو توی اتمسفرش قرار بدم؛ ولی اول و آخر می‌رسم به تو! بهشت من سرزمین نیست. خاک نیست. خیال نیست. آرزو نیست. بهشت من در معنایی غایی «تو» نهفته‌ست. میدونی من آمال زمین خورده‌ی زیادی دارم، ولی تمناهای عجیب و آرزوهای غیر ممکن زیادی هم داشتم که با یه نگاه، یه اشاره، یه لب‌خند همه‌ی محالاتم رو ممکن کردی. من به لحظه‌ی آخر زندگیم خیلی فکر می‌کنمم، اون فیلمی رو که سکانس‌های اصلی عمرم رو توش نشونم میدی، خیلی تصور تصور می‌کنم. جدای از همه‌ی کارهای خوب و بد؛ فکر می‌کنم سکانس‌های واقعی حیات من، اون موقعیه که در کنار توام. با توام، برای توام. من آدم خوبی نیستم و حتی خوب بودن رو هم بلد نیستم. اصلا نمیدونم چجوری خدمت کنم، بهتره. ولی تو بهشت منی... راهِ خودت رو نشونم بده.

  • کادح

شاید یک روز در حوالی جوانی‌ام، در برابر جهان بایستم و ماجرای غربت خیل عظیمی از انسان‌ها را تعریف کنم. شاید یک‌روز قبل از آنکه به دیدار تو بیایم، با سرزمینی که شاهد دل‌تنگی‌هایم بود وداع کنم و بر خاکِ سرخ سر به سجود بگذارم. شاید یک روز آن خنده‌ی دور، نزدیک شود، بر لب من بنشیند. شاید آن قاصدک یک روز، تو را به من بشارت بدهد. شاید روزی بالاخره در منتها الیه طلوعِ فجر بتوانم به چشم‌هایت نگاه کنم و بگویم چقدر دوست‌داشتنت را دوست دارم. شاید یک روز بتوانم همه‌ی حرف‌هایم را نفس به نفس تو، نجوا کنم. شاید یک روز بتوانم غم‌هایم را برایت بشمارم و بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. شاید یک روز؛ شاید...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ مهر ۰۱ ، ۱۶:۵۹
  • کادح

ما چهار نفریم. پیشونی نفر اول رو بوسیدم و گفتم، غصه نخوریا، زود برمیگردم و از دور مراقبتم. همون لحظه این آیه‌ اومد توی ذهنم «فإنَّکَ بِأعْیُنِنا». بعد نفر دوم که نیمی از وجود منو تشکیل داده، رو بغل گرفتم و گفتم: من هر بار بیشتر از تو ممنونم. هربار بیشتر... و بعد نتونستیم با اشک ادامه بدیم و کلماتمون رو به اشکِ توی چشآمون سپردیم. به  نفر سوم هم گفتم برادری کردید و لب‌خند زد. ما چهار نفریم. نمیدونم چرا چهار نفریم. نمیدونم نفر پنجم در چه حاله. نمیدونم حیآت جدیدش چقدر براش لذت بخشه؛ ولی احتمالا اگه بود منو از زیر قرآن رد می‌کرد و میگفت برو مادر به سلامت. احتمالا اگه بود... اگه بود... اگه!

  • کادح

گاهی که حس خوش‌بختی توی رگ‌های آبی دستم موج میزنه؛ به خودم میگم: «ببین خدا انحنای غمگین موج‌های تو رو چقدر خوب بلده که اینقدر راحت بهت حسِ رضایت رو تزریق میکنه و تو رو به لبه‌ی أمن ساحل می‌رسونه.» میدونید، آخه قبلا روی نمودار وجودم در سطح معمولی‌ِ رضایت از زندگی بودم. اما حالا ببین کاراشو! هر لحظه ممکنه از اشتیاق جون بدم. ته دلم اونقدر آرومه که انگار نه انگار دریا طوفانیه. نمیدونم. همه‌چیز برام شکلات نشده‌آ، اتفاقا حرکت برام سخت‌تر شده. من و ما تنهاتریم، خسته‌‌ام. روحم یارای بودن نداره. مشغولیت و دغدغه‌ی ذهنم به صورت تصاعدی تورم داره، نقدینگی جیبم رو باید کنترل کنم و کلی موضوع دیگه... به هرحال منم سهمِ خودم رو از دنیایی که مصطفی(ص) فرمود ساعتی‌ست؛ دارم. ولی این بدبختیا برام به طرز معجزه‌آوری اهمیت ندارن. شاید چون دیگه هیچ‌کدوم دست من نیستن. شاید چون دل‌سپردم. شاید هم چون به مرحله‌ی بی‌حسی رسیدم و هزار شاید دیگه که نمیدونم درستن یا غلط. ولی خوش‌حالم و دلم می‌خواد از شدت لب‌خندی که قلبم رو نوازش میده گریه کنم. مگه من از خدا چیزی جز این می‌خواستم؟ نه. یادم نمیاد. همین. تا آخر دنیا فقط همین: مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکْ/ راضیَةََ بِقَضٰائِک...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مهر ۰۱ ، ۰۶:۱۹
  • کادح

از حالم پرسیده بودی کادح، خوبم و رها و امیدوار اما خستگی راه هنوز از تنم بیرون نرفته و باطری‌ام زود تمام می‌شود. شب‌ها قبل از هجوم تاریکی می‌خوابم و روزها، با تلألؤ نور تازه متولد شده‌ی خورشید روی صورتم، بیدار می‌شوم. چند روزی‌ست تصویر رؤیایی در آغوش گرفتن آرزوهایم لحظه‌ای از پیش روی چشمانم کنار نمی‌رود. سرشارم از غمی که در میانه‌ی قفسه‌ی سینه‌ام دمام می‌زند و همه‌ی وجودم هماهنگ شده با حزنی که با هر ضربان به پرده‌ی نازک قلبم می‌کوبد. هوا هم سرد شده. آنچنان که حتی همین الان که برایت می‌نویسم، دست‌هایم مثل برف سفید شده‌اند و احساس می‌کنم در رگ نبضم کریستال یخ گذاشته‌اند. راستی یادت هست از تنهایی و غربت شکایت کرده‌ بودم؟ من شکایتم را پس گرفتم. حالا دیگر من و تنهایی باهم عجین شده‌ایم. من و غربت سر به روی شانه‌ی هم می‌گذاریم و آواز می‌خوانیم. آشوب‌ها، تغافل‌ها و تعارض‌ها ذهنم را درگیر کرده‌اند. از خواندن خبرها عصبانی‌ام و مقادیری خشمگین، ولی دارم سعی‌ می‌کنم آرام شوم. درد در طواف ماهیچه‌ی کوچک شمال غربی تنم راه می‌رود و تسبیح می‌گوید. خودم را سرگرم درس و کتاب و دانشگاه‌ کرده‌ام اما هنوز چمدانم برای سفر بعدی آماده نیست. احتمالا این بار که بروم، بعد از چند ماه به خانه برمی‌گردم. همه‌ی وسایلم را ریخته‌ام وسط اتاق و نمیدانم کی قرار است جمع‌شان کنم. دلم می‌خواهد زمان سریع بگذرد. سریع زندگی کنم. به آن روزهایی بروم که اشک شوق از چشم‌هایم جاری‌ست و میان گریه و خنده بلاتکلیف مانده‌ام. می‌خواهم به روزهایی بروم که آرامم، که قرار گرفته‌ام. که به تماشا نشسته‌ام، که دست در دست أنس تو از قفس تنم پرواز کرده‌ام. می‌خواهم قلب‌م برَهَد از تپش‌های گاه و بی‌گاه...

  • ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۵:۵۰
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات