« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۴۷ مطلب با موضوع «حال استمراری» ثبت شده است

توی اتاق مطالعه نشستم و دارم استعاره‌های سازمان رو می‌خونم. زمان خیلی سریع میگذره، نبض کنار چشمم رو برای اولین بار دارم حس میکنم. انگار قلبم داره توی چشم‌هام می‌تپه. چند روزه که چشم‌هام خیلی خسته‌ان. سنگینی پشت پلک‌هام اونقدر زیاده که حتی خواب هم نمیتونه این بار سنگین رو از روی پلک‌هام برداره. باورم نمیشه که تا کمتر از ۷۰ روز دیگه فارغ التحصیل میشم و برای همیشه از یکی از رؤیاهای زیسته‌‌م به دست خاطره‌‌های قاب شده می‌سپرم. من دانشگاه رو با همه تراژدی‌هاش دوست دارم، و رئیس و صاحب اصلی دانشگاهم رو خیلی بیشتر. شاید اگه غول چراغ جادو داشتم، ازش می‌خواستم کاری کنه که زمان در برهه‌های مختلف با اختیار انسان بگذره. اون وقت قطعا اراده می‌کردم، آهسته‌تر بشه و من بتونم این لحظات رو زندگی کنم. آروم، خوشحال و دل‌آسوده و امیدوار به زیستن در رؤیاهای تازه. شما غول چراغ جادو ندارید توی جیب‌تون؟ 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۰۹
  • کادح

فردا بهار میاد و سال تحویل میشه. امسال فرصت خونه تکونی نداشتیم. اگرچه نیازی هم به تمیز‌کاری و برق انداختن خونه نبود؛ چون معمولا هر شیش‌ماه یه‌بار از خجالت خونه در میاییم. اما به هرحال، با این وجود توی ذهنم، اینقدر که با این واژه خاطره دارم که احساس میکنم یه کار خیلی مهم انجام ندادم. ماجرا وقتی جالب میشه که امسال ماهی و سبزه هم نخریدیم و من قصد ندارم سفره‌ی هفت‌سین بچینم. این وسط خیلی از کارهایی که معمولا از آداب عید محسوب میشن رو انجام ندادم. قصد دارم یه آیینه بذارم روی میز و بعد از تموم شدن سال تحویل خودم رو توش تماشا کنم. تماشای آدمی که ۳۶۵ روز از سال، جون داده و حالا مونده و حتی یه خش هم برنداشته؛ حس شکرگزاری و غرور داره. ۱۴۰۲ باعث شد من توی سختی‌ها محو شم و دوباره پیدا شم. پر بود از عسر و یسر تنیده شده در هم. پر بودن از نشدن و شدن. پر بود از اولین‌ها. اولین‌هایی که همیشه شیرین و مبارک‌ان. بگذریم. قصد ندارم، یادداشت تحلیلی بنویسم. فقط خواستم اینجا حال غریب و بی‌بهار خودم رو ثبت کنم. از تمام لحظات تحویل سال، امیدواری به زیبایی رنج‌های رشد دهنده، نوشتن، اشک ریختن و سجده کردن‌ش برای من‌. ۱۵ ساعت دیگه سال جدیدم رو مثل هر سال تحویل باشکوه‌ترین مادر تاریخ بشریت میدم و تلاش‌هام برای زندگی کردن، امیدهام برای رسیدن، اشک‌هام برای نشدن، غم‌هام برای نداشتن و شادی‌هام برای دوست‌داشتن رو تحویل زیبا‌ترین پدر عالم. این بود تکرار روزهای ‌غریبانه‌ من: غرق غم، مملؤ از امید و سرشار از شوق. همین‌قدر پارادوکسیکال! 

  • ۱ نظر
  • ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۱۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ دی ۰۲ ، ۰۳:۵۲
  • کادح

امشب یه جوری شهرم سقوط کرده، که خرمشهر تازه آباد بود. سرباز داشت که برن به میدون و پسش بگیرن. یه جوری تداعی خوابگاه اذیتم میکنه، که تا همین ۸ ماه پیش فکر نمیکردم یه روز خوابگاه حس أمنیت بهم نده. یه جوری دلم برای دانشگاه تنگ شده، انگاری هیچ‌وقت دانشجو نبودم. یه جوری یه دلم می‌خواد نباشم که انگاری غول چراغ جادو دستمه و می‌تونم یه آرزو کنم تا مستجاب شه. یه جوری دنبال راه حل برای این لحظات بی‌مزه و تکراری‌ام که امپراتور یوهان برای رفاه ملتش اینقدر فکر نکرده. یه جوری غصه‌ی پایان‌نامه رو می‌خورم و ازش می‌ترسم که توی عمرم اینقدر غصه‌ی خودمو نخوردم و از کسی نترسیدم. حالا این وسط ته دلم یه جوری رها و بی پروا و بی‌باک و بی‌توجه و بی خیال و بی‌حس و... هست که انگاری پر یه کبوترم که توی آسمون معلقه و باد جابه جاش میکنه یا شایدم یه تخته‌ پاره‌ی چوبی باشم که با تلاطم موج‌های دریا حرکت میکنم. آره بنظر منم این حد از پارادوکس جالبه ولی وضعیت خوبی نیست.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۱۵
  • کادح

دنده سه برام مثل رها کردن یه گلوله به سمت قوطی نوشابه‌ست. شبیه پرتاپ کردن سنگ‌ توی رودخونه‌ی کم عمقه.وقتی میزنم دنده سه، دیگه به هیچی فکر نمیکنم، جز سرعت، جز رهایی. امروز مربی‌ام میگفت، توی دنیا دیگه چی تو رو به اندازه‌ی دنده ۳ خوشحال میکنه؟ گفتم  بستنی، بارون، سفر به اندازه‌ی دنده ۳ حالم رو خوب میکنن اما با نوشتن، اشک‌ریختن و زیارت، ماوراء هرچیزی، خوشحال میشم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۱۰
  • کادح

متأسفانه تصویرم از «سکوت» خیلی قشنگه پس تماشاش میکنم. «کدْح» برام مقدسه پس شبیه سمفونی خرمشهر یا نغمه‌ی هستی می‌نوازمش. «ودّ» برام  محترم و رهایی‌بخشه پس به سراغش می‌رم. «صبر» شبیه شربت زعفرونی برام خوش‌رنگ و شیرینه پس لاجرعه سر می‌کشمش. «انقطاع» واسه‌م زیباست پس تبر به دوش ریشه‌های اتصالم به زمین رو قطع میکنم. «رجاء» شبیه واژه‌ی حبل المتین، آرامش‌بخش و دل‌گرم کننده‌ست پس تلألؤش رو توی قلبم بیشتر میکنم. «صدق» برام روح‌نوازه، حقیقت داره و عطربهشت رو ازش استشمام میکنم، پس هرجا که باشه، دنبالش میگردم. «تنهایی» شبیه ماه، برام زیباست پس در آغوش می‌کشم‌ش و «زندگی»؟ آره خب؛ سخته، طاقت فرساست، شگفت‌انگیزه، مه‌آلوده اما موهبت منه، پس نفس‌ش می‌کشم. عمیق، ممتد و ابدی...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۳۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۵۲
  • کادح

در مجموع این روزها، آرام‌‌ام، خواب را دوست‌تر دارم و دیگر بیداری در شب آنقدرها هم برایم شگفت‌‌انگیز نیست. تشنه‌ی بارانم و رها و بی‌باک‌تر از همیشه. آنقدر رها که مادرم بگوید:«چرا روی زمین نیستی؟» و من بخندم و خوشحال شوم که یک‌نفر رهایی‌ام را تماشا می‌کند و آنقدر بی‌باک که مربی رانندگی‌ام مدام بگوید:«یواش برو، کی دنبالت کرده؟» البته بی‌باکی‌ام در سرعت خلاصه نمی‌شود، حرف‌هایی که مدت‌ها به یک دوست نگفته بودم و مراعاتش را می‌کردم؛ بعد از یکسال به او گفتم و حالا من راحت‌ترم و او آگاه‌تر. یاد بعضی نفرات روشنم می‌دارد و یاد آنان که برایم روشن نیست را، از دلم بیرون کرده‌ام‌؛ خیلی سخت، خیلی شیرین. در مجموع این روزها حوصله‌ام بیشتر است، شوخ‌تر شد‌ه‌ام و این دنیا را هم کمتر جدی می‌گیرم. انگار مسافر یک خط ممتدم و یا مسافری هستم که در یک مسیر کویری مبهوت تماشا عظمت کوه‌هاست. 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۴۹
  • کادح

برای من مهم نیست آدم‌ها چقدر برام حرف می‌زنن اما برام مهمه که چطور، با چه ادبیاتی، از چه زاویه‌ی نگاهی و با چه کلماتی و چه کیفیتی باهام صحبت میکنن. برام مهمه که ببینم چطور درمورد خودشون و دیگران حرف می‌زنن. نوع ارتباط من با آدم‌ها ارتباط مستقیمی با صدق رفتار و حقیقت کلمه‌ها شون داره. برای شما چی مهمه؟ 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۵
  • کادح

دویدن تا انتهای طلوع دوباره‌ی خورشید، تماشاکردن غروب، دست و پا زدن در دریای امید، تقلا کردن برای بارش دو قطره اشک، تاکسی‌درمی شدن لب‌خند، دست کشیدن از یک رؤیای روح‌بخش، هم‌قسم بودن با هموم، روییدن از میان سنگ، جاری بودن با شوق، راه رفتن در مه، فرارکردن از بی‌وفایی دنیا، عصبانی بودن از یک یا چند اتفاق، آغشته شدن به رنگ شب، دمیدن روح در قاموس مرگ، عبور کردن از خاطرات و سفرکردن به آنجا که حیات و رفق معنای دیگری دارد.

  • کادح

شاید خودمو توی رؤیاهام غرق کردم. شاید همه‌ی خوش‌حالی‌ها دروغ باشن. شاید همه‌ی این غم‌ها، برای دست‌ورزی ان. شاید من زنده نیستم. شاید هنوز زنده نشدم. شاید هیچ واقعیتی وجود نداره. شاید همه‌چیز یه خواب باشه. به هرحال من فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم بالاخره رؤیاهام واقعی میشن و واقعیت، تغییر میکنه. فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم، حجاب‌ها از پیش روی چشم‌هام کنار می‌رن.

ولی هنوز...!

  • کادح

از شدت استرس امتحانات و کارهام هرلحظه ممکنه به یه پازل هزار تیکه تبدیل شم. کاش یه راه تضمینی و سرعتی برای از بین بردن استرس بشر کشف می‌شد. 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۴۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۴۵
  • کادح

دیشب؟ درس خوندم. جزوه نوشتم. بارون بارید. رعد و برق زد آسمون. تاریکی مطلق هر چند دقیقه‌ای یه‌بار تبدیل میشد به روشنایی محض. به ‌«یا مَنْ هُوَ أَضْحَکَ وَأَبْکَىٰ» فکر کردم و خواب رفتم. 

امروز؟ صبح شد. لیلا بیدارم کرد. ساعت رو بهم اشتباهی گفت و سبب خیر شد که من یه ساعت جلوتر از ساعت واقعی باشم. شکوفه‌های گیلاس رو سر کردم. فهمیدم چقدر «مشاوره» حالم رو خوب میکنه. استاد از انعکاس احساس و محتوا گفت. بخش ناشناخته‌ای از شخصیتم برام روشن شد. رویکردهای دیداری، شنیداری و احساسی رو یادگرفتم. یه پیام از «باسط الرزق» دریافت کردم و حالا دارم به صدای پالت گوش میدم. «تو را من چشم در راهم!»

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۴۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۳
  • کادح

سلام کادح. تعطیلات تموم شد رفیق. خوش‌گذشت. آروم‌ گذشت. به‌خیر گذشت. قشنگ گذشت. عادی گذشت. بی‌خاطره گذشت. با امید گذشت. آسون گذشت. شیرین گذشت. خیال‌انگیز گذشت و البته گاهی سخت گذشت. از اینجا به بعد دیگه تعطیل نیست. سفره‌ی دنی دنیا هنوز هم بازه، بالاغیرتاً دستت رو سمت‌ش دراز نکن. هر موقع هرچی خواستی به آسمون بگو. اجابت تو از سمت راه‌های مخفی و ناشناخته‌ و شگفت‌انگیز آسمون سریع‌تره تا از راه‌های تاریک و بن‌بست زمین. همین دیگه. شب بخیر.

  • ۱ نظر
  • ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۳۹
  • کادح

مثل موج‌های پریشان و رمیده از دریا، خودم را به ساحل‌ت میرسانم. امانم بده. 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۴۲
  • کادح

«بی‌خیالی» تنها کلمه‌ی نزدیک به این روزهای منه.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۸
  • کادح

.....................................................................................

.....................................................................................

.....................................................................................

.....................................................................................

خیلی بی‌حوصله‌ام. شب بخیر.

  • ۳ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۶
  • کادح

بالاخره این روزها که بگذره، این غصه‌ها که روح‌شون شاد شه، این زمستون که باهار شه، این درد که درمون شه، این اشک که بخنده، این آرزو که مستجاب شه، این قلب که آروم بگیره، این شب که صبح شه، این امتحان که تموم شه، این تاریکی که روشن شه. این مرده‌ی در من که زنده شه، این پریشونی که سامون بگیره، این تحیّر که به باور برسه، این وقت که به پایان برسه، این حیآت که جاودانه شه... حرف می‌زنم. حرف می‌زنم و از تمام روزهای زندگیم و آه‌های عمیقم به خدا میگم. بالاخره یک روز حرف می‌زنم. بالاخره یک روز سینه‌ی من مثل نیل شکافته میشه و موسای تن‌های ترسیده در من هم به آرامش می‌رسه. بالاخره یک روز. یک روز...

- به خودم قول میدم. روزی که زنده‌ام هنوز. روزی که شاید مرده باشم...!

  • کادح

خدایا حقیقتا اعصابم خرده و دچار زلزله‌ای ۸/۹ ریشتر شدم. خودت حواست باشه که برجک ملت رو داغون نکنم. به اعصابم مسلط باشم و اونایی رو که فراتر از حد و اندازه‌شون حرف می‌زنند رو با خاک یکسان نکنم. خلاصه که کنترل من دست خودت، این حجم از عصبانیت و غم رو خودت بخیر کن. لطفا... من واقعا نگران و مستأصل و آشفته و بهت زده‌ام.

  • کادح

امروز نمی‌دونم کار درست چیه؟ نمی‌دونم چیکار باید بکنم؟ نمی‌دونم فکر درست، احساس درست، تصمیم درست چیه؟ امروز تقریبا هیچ چیز نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم دارم به چی فکر می‌کنم. نمی‌دونم. نمی‌دونم. من از امروز هیچ چیز نمی‌دونم جز شوق، جز دلتنگی، جز آرزومندی، آرزومندی، آرزومندی...

  • کادح

کلمات توی قلب‌م مثل حبآب‌‌های پراکنده و معلق‌ان. هرثانیه که بطن راست‌م باز می‌شه تا خون رو به اقصی نقاط تنم، پمپاژ کنه؛ کلماتم به سمت دریچه‌های میترال با شوق پرواز میکنن ولی... ولی دیر می‌رسن، دریچه‌ها بسته می‌شن و حبآب‌ها با دیوارهای قلب‌م برخورد می‌کنند و محو می‌شن. انگار که هیچ‌وقت، هیچ کلمه‌ای در قلب من وجود نداشته. نگرانم. از اینکه کلمات توی قلب‌م می‌میرن نگرانم. کاش بتونم دریچه‌ها رو باز بذارم، تا هرموقع که کلمه‌ای زنده شد، بیانش کنم. 

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۸:۵۹
  • کادح

اگرچه ربطی نداره اما امروز با انقلاب انگلیس شروع شد و امشب به باخت بازی «آندو» با طعم بهشتیِ بستنیِ قهوه ختم شد. و خب من می‌خوام از امروز، زیبایی‌هاش، کسی که لباس هامو مادرانه انداخت توی ماشین و فرستاد دم در اتاقم، از «دوران»، از خدمات متقابل مواد خامِ املت و مرغ سوخاری، از خنده‌هامون موقع بازی، از حضور تأثیرگذار اجرام آسمونی داخل اتاق و حومه، از کوکی‌ها، از سفره‌ی باحال شام، از حنینِ محبوبم، از صداقت‌ها و رفْق‌های ناب، از استاد، از رئیس جمهور و از همه‌ی کسانی که توی رهاییِ این دنیا از قید و بندها تأثیرگذارن؛ کمال تشکر رو داشته باشم. خدایا خیلی مشتی هستی؛ مراقب «هستی‌» بنده‌هات باش:)

  • ۲۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۲۱
  • کادح

دل‌تنگ توام و نبودت را به اندازه نبود یک قلب در سینه‌ام، نبود یک پدر در خانه و نبود یک مأمن برای وطنم، احساس می‌کنم...

* ۴۱۰ یک سینمایش دیدنی‌ست که این شب‌ها در برج میلاد به نمایش گذاشته شده.

  • کادح

این روزها در مِه‌آلودترین روزهای جوانی‌ام قدم می‌زنم. جز مِه چیزی نمیبینم و فقط برحسب پیش‌فرض‌های ذهنم می‌دانم در پشت این پرده‌ی حریر سفید‌رنگ، یک جنگل سبز نفس می‌کشند. راه‌ها مرا به امتداد خود فرا می‌خوانند و نور در هنگامه‌ی طلوع فجر، منتظر مبعوث شدن من است. اما در این لحظه تا چشم کار می‌کند مه میبینم. نه کسی را... نه راهی را... نه چیزی را... و تهی از هرگونه‌ احساس پایداری زنده‌ام. این روزها بی‌وقفه مشغولم. بی‌دلیل راضی و آرامم، و با هزار و یک غمِ آرام، مأنوسم. این روزها هیچ خبری برایم معنا ندارد. دلتنگی‌هایم را گم‌ کرده‌ام و به شمارش‌ آه‌های عمیق نهفته در سینه‌ام پناه برده‌ام و کاشفِ زفراتم را صدا می‌زنم. شرایط ارائه‌ی سرویس یکپارچه‌ی اشک‌هایم را ندارم و مقادیری آشفته‌ام. شاید شلوغی‌ برنامه‌ام مرا به این روزهای مه‌آلود کشانده و شاید اینکه بی‌‌هیچ داستانی به زندگی ادامه میدهم. شاید دنیای آدم‌هایی که میبینم برایم بی‌معنا شده و شاید چون دستِ دنیا برایم رو شده به چنین حالی دچار شده‌ام. به هرحال دنیای من به طرز باور نکردنی‌ واقعا آرام و خالی‌ست. آرام است چون امید تنها سرمایه‌ی این روزهای من شده و خالی‌ست چون آنکه باید باشد، نیست. در دنیای من نیست. در جغرافیای حیاتش نیستم. کارخانه‌ی ذهنم فقط سوال تولید می‌کند. زبانم به گفتگوی بی‌اثر نمی‌چرخد. گوش‌هایم ظرفیت شنیدن هرکس و هرچیز را ندارند اما چشم‌هایم... چشم‌هایم، بار همه‌ی غم‌های آرامم را دارند به دوش می‌کشند و نمی‌بارند. چشم‌هایم به تماشا نشسته‌اند و همچنان مات و مبهوت در سکوت به زمین و ساکنانش نگاه می‌کنند. اقلیم آدم‌هایی که میبینم شبیه کوهستان است. گاهی مغرور. گاهی خرد و کوچک. گاهی تیز و تند و شکننده. گاهی خودخواه. گاهی غم‌بار و محزون. گاهی آشفته و حیران. گاهی با اراده و قوی. گاهی زیبا. گاهی... به هرحال برفراز سپیدی جهانی که میبینم هوا سرد و است. کوهستان غالب آدم‌های جهانم برفی‌ست و من با خود فکر می‌کنم که چقدر دنیای آرام‌تری داشتیم؛ اگر واقعیت‌ وجود نداشت و ما با حقیقت هرچیز رو به رو میشدیم. باور کنید واقعیت‌ها خیلی تلخ‌اند. من حقیقت هر چیزی را دوست دارم. حتی حقیقت مه را می‌پرستم و سپیدیِ آسمانم را دوست دارم، چون باعث میشود برای دیدن تقلا کنم. چون باعث می‌شود برای عبور از این روزهای مبهم، تا افق‌های دور بدوم. آنقدر بدوم که از هیجان و اشتیاق رسیدن به نقطه‌ی آغاز و سبزِ جهان، نفس نفس بزنم. آنقدر بدوم که عطش تنها سمفونی لب‌هایم باشد و شراب طهور تنهای خنکای وجودم. دلم می‌خواهد تا آن درخت سدری که در انتهای عالم است بدوم و بعد روحی که آرزویش می‌کنم را در آغوش بگیرم و نفس‌های باقی‌مانده‌ام را به آدم‌های زمین ببخشم و از این دنیا عروج کنم و بروم... و بروم... و بروم و دیگر هیچ‌گاه به این تبعیدگاه مه‌آلود باز نگردم.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ مهر ۰۱ ، ۱۶:۵۹
  • کادح

از حالم پرسیده بودی کادح، خوبم و رها و امیدوار اما خستگی راه هنوز از تنم بیرون نرفته و باطری‌ام زود تمام می‌شود. شب‌ها قبل از هجوم تاریکی می‌خوابم و روزها، با تلألؤ نور تازه متولد شده‌ی خورشید روی صورتم، بیدار می‌شوم. چند روزی‌ست تصویر رؤیایی در آغوش گرفتن آرزوهایم لحظه‌ای از پیش روی چشمانم کنار نمی‌رود. سرشارم از غمی که در میانه‌ی قفسه‌ی سینه‌ام دمام می‌زند و همه‌ی وجودم هماهنگ شده با حزنی که با هر ضربان به پرده‌ی نازک قلبم می‌کوبد. هوا هم سرد شده. آنچنان که حتی همین الان که برایت می‌نویسم، دست‌هایم مثل برف سفید شده‌اند و احساس می‌کنم در رگ نبضم کریستال یخ گذاشته‌اند. راستی یادت هست از تنهایی و غربت شکایت کرده‌ بودم؟ من شکایتم را پس گرفتم. حالا دیگر من و تنهایی باهم عجین شده‌ایم. من و غربت سر به روی شانه‌ی هم می‌گذاریم و آواز می‌خوانیم. آشوب‌ها، تغافل‌ها و تعارض‌ها ذهنم را درگیر کرده‌اند. از خواندن خبرها عصبانی‌ام و مقادیری خشمگین، ولی دارم سعی‌ می‌کنم آرام شوم. درد در طواف ماهیچه‌ی کوچک شمال غربی تنم راه می‌رود و تسبیح می‌گوید. خودم را سرگرم درس و کتاب و دانشگاه‌ کرده‌ام اما هنوز چمدانم برای سفر بعدی آماده نیست. احتمالا این بار که بروم، بعد از چند ماه به خانه برمی‌گردم. همه‌ی وسایلم را ریخته‌ام وسط اتاق و نمیدانم کی قرار است جمع‌شان کنم. دلم می‌خواهد زمان سریع بگذرد. سریع زندگی کنم. به آن روزهایی بروم که اشک شوق از چشم‌هایم جاری‌ست و میان گریه و خنده بلاتکلیف مانده‌ام. می‌خواهم به روزهایی بروم که آرامم، که قرار گرفته‌ام. که به تماشا نشسته‌ام، که دست در دست أنس تو از قفس تنم پرواز کرده‌ام. می‌خواهم قلب‌م برَهَد از تپش‌های گاه و بی‌گاه...

  • ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۵:۵۰
  • کادح

گاهی دوست دارم بمیرم؛ نه چون زندگی خیلی سخته یا چون دنیا یه قفسه؛ فقط چون شوق دارم به حیاتِ جدیدم و چون اون دنیا خیلی برام شگفت‌انگیز و زیباست. گاهی‌ دوست دارم حلاوت مرگ رو بچشم؛ گاهی دوست دارم مرگ رو از نزدیک ببینم و بعد به تماشای جهانی بشینم که بعد از من به حرکت‌ش ادامه میده؛ اما فورا پشیمون می‌شم. فورا پشیمون می‌شم. من نمی‌خوام بمیرم. نمی‌خوام با مرگ به اون دنیا سفر کنم. من حیات و ممات مؤثر می‌خوام. من می‌خوام خدمت کنم... من هنوز خیلی جوونم برای مردن! من هنوز خیلی زندگی نکردم. من هنوز خیلی آرزوها برای دیدن محبوبی که منتظرشم دارم...

  • ۴ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۳۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۲۷
  • کادح

مادربزرگم میگفت گاهی آنقدر مینشینم و به دشت شقایق نزدیک خانه‌ی کودکی‌هایم فکر میکنم که وقتی به خودم می‌آیم دست‌هایم بوی شقایق گرفته‌ است. آن روزها منظورش را نمی‌فهمیدم؛ اما حالا گاهی‌وقت‌ها در کنجِ شکوهمند دل‌تنگی‌ام آنقدر مینشینم و به او فکر می‌کنم که وقتی به خودم می‌آیم میبینم، دست‌هایم عطر نفس‌هایش را گرفته‌است. آه دشتِ شقایق من...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۰
  • کادح

در پهنه‌ی آبیِ بالای سرم، احساساتم نفیر برآورده‌اند برای پرواز. غم؟ پَر. دل‌تنگی و انواع‌ش؟ پر. سوگواری و تحیّر؟ پر. ژکیدن‌ها؟ پر. سوداد؟ پر. آه و مشتقاتش؟ پر. اشک‌واره؟ پر. ترس؟ پر. اضطراب و دل‌نگرانی؟ پر. آزادی؟ پر. دل‌خوشی؟ پر. ذوق‌ها‌ی اکلیلی؟ پر.شادی و شوق؟ پر. انتظار؟ پر. حوصله؟ پر. همه‌چیز پَر. همه‌چیز. در من دیگر هیچ حسی غالب نیست. در حیآتم مقادیری امید باقی مانده و اندکی صبر برای رسیدن به آنکه ندارمش و آنچه می‌خواهم. همین.

* شاید من در خلسه‌ای مدام فرو رفتم و شاید هم خستگی امانم را بریده که چنین به بی‌حسی دچار شدم. اما به هرحال سرشار و تهی‌ام از هرآنچه در آسمانم پرواز کرده.  (سرشار و تهی؛ یعنی لب‌ریز / یعنی رها)

  • کادح

در پهنه‌ی آبیِ بالای سرم، احساساتم نفیر برآورده‌اند برای پرواز. غم و خانواده‌اش؟ پَر. دل‌تنگی و انواع‌ش؟ پر. سوگواری و تحیّر؟ پر. ژکیدن‌ها؟ پر. سوداد؟ پر. آه و مشتقاتش؟ پر. اشک‌واره؟ پر. ترس؟ پر. اضطراب و دل‌نگرانی؟ پر. آزادی؟ پر. دل‌خوشی؟ پر. ذوق‌ها‌ی اکلیلی؟ پر.شادی و شوق؟ پر. انتظار؟ پر. حوصله؟ پر. همه‌چیز پَر. همه‌چیز. در من دیگر هیچ حسی غالب نیست.  در حیآتم مقادیری امید باقی مانده و اندکی صبر برای رسیدن به تو. همین.

* شاید من در خلسه‌ای مدام فرو رفتم و شاید هم خستگی امانم را بریده که چنین به بی‌حسی دچار شدم. اما به هرحال سرشار و تهی‌ام از هرآنچه در آسمانم پرواز کرده. (سرشار و تهی؛ یعنی لب‌ریز)

  • کادح

همین حالا دسته‌ای از پرندگان؛ از میان قفسهٔ سینه‌ام به سمت آن قله‌های دور پرواز کردند. هوا پر شده از بال‌های معطر و صدای پروازهای شوق‌انگیز. من اما وقتی به تماشای عروج‌شان نشستم، دمی احساس کردم توی دلم خالی شده. شبیه وطنی که با رفتن ساکنانش غریب می‌شود. پس چشم‌هایم را به روی هم گذاشتم تا شوقِ پروازشان در رگ‌های سرخ تنم جان بگیرد. دل‌تنگی، با هرچه توان هلهله کند و اشک سرازیر شود. آنگاه بتوانم گام‌های بلندم را تا منتها إلیه اراده‌ی او بردارم و بال در بیاورم برای روزهایی که زمین‌گیری حکم محکومِ بشریت است. راستی مگر امید به زندگی همین امیدی نیست که به پرواز داریم؟

  • کادح

واکنش قلب‌م در اوجِ شادی و شعف؟
اشکِ آغشته به شوق؛ بغضِ آمیخته به غمِ مقدس.

  • کادح

اگر راستش را بخواهید؛ به تازگی فهمیده‌ام دیگر میلی به شنیدن، دیدن، و خواندن ندارم. اصلا نسبت به هیچ فعلی در من رغبت نیست. با آنکه صوت‌های نابی می‌شنوم. با آنکه بسیار نگاه می‌کنم و این روزها به تماشای زیباترین ذرات هستی نشسته‌ام و شاهد شکوه خدا بوده‌ام/هستم. با آنکه کتاب‌های درجه‌ یکی می‌خوانم. با آنکه به اندازه کافی می‌خوابم، می‌روم، می‌آیم و فعل‌های دیگر را صرف می‌کنم. اما واقعا رغبت و شوقی به هیچ‌کدام از این کارها ندارم. من تشنه‌ام. عطش در من فریاد میزند. تنها کاری دلم می‌خواهد انجام بدهم «نوشیدن» است. نوشیدنِ کلمه‌ی طیبه تا سر حد مستی. نوشیدن قطره‌ای از آب زمزم. نوشیدن یک لیوان آب حیآت. نوشیدن شراب طهور از دستانِ دریایی ساقی. من خیلی تشنه‌ام. تشنه‌ی معرفت. تشنه‌‌ی حضور. تشنه‌ی عدالت. تشنه‌ی دانستن. تشنه‌ی باران. تشنه‌ی لقاء. تشنه‌ی نجف. تشنه‌ی دمی در آغوش پدرم آرمیدن...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۱۴
  • کادح

 مگر زندگی غیر از همین لحظه‌های دویدن است؟ مگر غیر از این است که صادره از یک امیدِ مقدسیم و از عدم در پی شادی دویده‌ایم؟ مگر زندگی غیر از تمآشآست؟ مگر غیر از نفس کشیدن در هوای محبوب است؟ مگر زندگی غیر از اشک؛ غیر از لب‌خند است؟ مگر غیر از یک بازی‌ کودکانه پیش چشمِ پدرانه‌ی توست؟ مگر زندگی غیر از گذشتن و رفتن پیوسته‌ست؟ مگر زندگی غیر از یک فراق دائمی‌ست؟ مگر غیر از دوری‌ و دلتنگی‌‌ست؟ مگر زندگی غیر از دوست داشتن است؟ مگر غیر از تمنا؛غیر از آرزوست؟ مگر غیر از زمزمه و نجواست؟ مگر غیر از فراموشی‌ست؟ مگر زندگی غیر از یک فرار دائمی‌ست؟ مگر غیر از آه و التجاءست؟مگر زندگی غیر از در آغوش گرفتن توست؟ مگر زندگی غیر از لبخندِ «رضا»یت است؟ مگر غیر از یک راز است؟ مگر غیر از دست به روی قلب گذاشتن است؟ زندگی چیست؟زندگی کجاست؟ زندگی؛ مگر به غیر از داشتنِ توست؟ 
- در گذر از سالهای عمرم، سلام بر بیست‌سالگی:)

[نوشته شده در:صحن گوهر شاد/ رو به روش]

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ مهر ۰۰ ، ۱۵:۴۵
  • کادح

در دوماه اخیر تقریبا با ۲۰ نفر مصاحبه داشتم و پای خاطرات‌شان نشستم. بیست نفری که هر کدام از جان و مال و زندگی‌شان گذشته بودند. بیست نفری که زندگی‌بخش بودند. بیست نفری که ایثار را بلد بودند. بیست‌نفری که به‌نظرم متفاوت‌ترین قصه‌های جهان را داشتند. بیست‌نفری که یقین دارم اگر داستان‌هایشان مکتوب شود؛ از داستان‌های «جی دی سلینجر» و و روایت‌های«سوزانا تامارو» و «الیف شافاک» خواننده‌ی بیشتری خواهند داشت. من شنونده‌ی عجیب‌ترین داستان‌ها بودم. شنونده‌ی دردناک‌ترین غم‌ها و شنونده‌ی خالصانه‌ترین لبخند‌ها. آه که چقدر نظاره‌ کردن انسان‌های شریف روحم را آزاد و رها و غزل‌خوان میکند. بارها با قصه‌هایشان خندیدم و بارها و در خلال غصه‌هایشان بغض به گلویم چنگ زد. دلم میخواست ساعت‌ها بایستم و به احترام‌شان دست بزنم. چقدر دلم می‌خواهد داستانشان را روایت کنم اما حیف که! بگذریم. کاش حداقل می‌تواستم نفر هشتم و پانزدهم را به آغوش بگیرم. کاش می‌توانستم دست‌های نفر نوزدهم را به گرمی بفشارم و بگویم: تو زیبایی‌ترین دختری هستی که تا کنون دیده‌ام و قلب‌ش روزی پاداش تپش‌های صبورانه‌‌‌اش را در این جهان پر آشوب خواهد گرفت. کاش به نفر چهارم می‌توانستم بگویم در مسافت باران بود برایم. آنقدر که شاعرانگی داشت و خوش‌سخن و خوش‌طینت بود. کاش به نفر هفدهم می‌توانستم بگویم مرگ از آنچه او فکر میکند خیلی شیرین‌تر است و شکوهمندترین مرگ به انتظار او نشسته‌است.[تجربه‌های تلخی از مرگ عزیزانش داشت] کاش به آن پیرمرد جهان‌دیده‌ی میگفتم که زیباترین تصور من از یک پدربزرگ بود و داستان ارنست همینگوی در «پیرمرد و دریا» خیلی شبیه داستان زندگی او بود. کاش میتوانستم در جهان آن پیرزن درنگ کنم و دمی در ایوان خانه‌اش بنشینم و با او چای بنوشم. کاش آن خانم بیست‌ و چهارساله‌ی مهربان و لطیف را میتوانستم به روزهایی بشارت بدهم که دیگر رنجی نبیند و بگویم قلبت به سینه‌ات باز خواهد گشت. بماند که موضوع چه بود و بینِ ما چه گذشت. بماند که چه تقلایی کردم برای شنیدن...

این همه‌ را ردیف کردم که بگویم؛ چقدر احساس میکنم زندگی نکرده‌ام. چقدر بی‌داستانم. احساس میکنم چیزی فدای محبوبم نکرده‌ام.احساس میکنم قلبم به تکرار در من میتپد و درگیر هیاهوی جهانِ پر آشوبی شده‌است و عضله‌ی تپنده‌ی وجود مرا فارغ شدن از آن بعید است.

راست‌ش این دوماه برایم سراسر زندگی بود و حقیقتی را دریافتم که بیان کردن‌ش حتی برایم دردناک است،اما برای آنکه حلاوت‌ش را چشیده‌ام میگویم: گاهی تقلای استخوان‌هایم را زیر بار زندگی‌هایی که نکرده‌ام احساس میکنم. من صدای شکستن استخوان‌های سینه‌ام را میشنیدم آنگاه که صدای مردی میلرزید یا زنی آه میکشید. کاش می‌توانستم مرهم همه‌ی ناسورها باشم. این روزها درد همه‌ی زندگی‌هایی که نکرده‌ام با من است. درد داستانی که تعریف نکردنی هم هست با من است. کاش من نیز زندگی کنم. کاش من نیز داستانی داشته باشم و بتوانم روایت‌ش کنم. اگرچه به قول حسین منزوی افسانه‌ها،‌میدان عشاق بزرگند ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم...

  • ۲ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۲۷
  • کادح

غروب شد. خورشید رفت. ماه آمد. ستاره درخشید. ظلمت پرده افکند. سپیده دمید. صبح برخاست. آسمان خندید. نور دستی تکان داد. ابر پنبه شد و خورشید دوباره تابیدن گرفت و من هنوز به گوشه‌ایی پناه برده و تو را صدا میزنم...برگرد خرّمی روزگارم!

  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۱۵
  • کادح

این روزهای عجیب،این روزهای عزیز،این روزهای غریب،این روزهای غم،این روزهای در گرگ و میش،این روزها پر از استرس،این روزهای بی‌خبر از همه‌جا،این روزهای پرمشغله و ساکت،این روزهای توقف درگلوگاه بغض،این روزهای فرار، این‌ روزها تنگیِ دل، این روزهای انتظار، این روزها پر رمز و نیاز، این روزهای سرشار از اشک‌ و لب‌ریز از لبخند‌های شکسته و همه‌ی روزهای آینده میگذرند «کادح»! باور کن میگذرند. چنانکه همه‌ی آن روزها گذشتند و تو باور نمیکردی. پس حواست باشد که به‌قول پدر: «هرروز که بگذرد قسمتی از وجود تو را با خود میبرد و وجود تو همان شمارش روزهای عمر توست» روزهای عمرت را دریاب که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت... بگذر و دل‌نبند:)

پیوست: جمله‌ی نقل شده‌ داخل گیومه از ابوتراب است.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۳۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۷
  • کادح

خاطرات انسان به «رفتن» گره خورده‌اند و واقعیت آن است که بعد  لحظه‌ی شاد و غمگینی که بر ما گذشت دیگر هیچ‌چیز نمی‌ماند جز یادآوریِ محض؛ آن هم اگر به باد حادثه سپرده نشویم. به‌خاطر همین هنگامی که خاطرات ما «می‌روند»؛ ما هم پشتِ سر‌ِ آنها راه میفتیم؛ چون دل داده‌ایم. این چنین میشود که مثل نوزادی که سینه‌خیز به دنبال مادرش راه می‌افتد، مثل جمعیتی سیاه‌پوش که عزیزشان را تشیع میکنند و به دنبالِ تابوت‌ش می‌دوند؛ ما به دنبالِ خاطراتمان می‌دویم و حتی پشت سرشان غریبانه اشک میریزیم درحالیکه این رسم‌ش نبود! ما به دنبال خاطراتمان می‌رویم با اینکه میدانیم هیچ‌وقت به آن خاطره‌ی از دست رفته نمی‌رسیم. ما هیچ‌وقت خاطرات خوب‌مان را بدرقه نمیکنیم و نمیگویم؛ سفرت به سلامت. هیچگاه به هنگام عبور خاطرات از جاده‌ی پر پیچ و خم حضور، به نظاره‌‌شان نمی‌نشینیم تا برای آخرین‌بار تصویرش به چشم‌های نگران‌مان منعکس شود. ما به تماشا نمینشینیم تا قلب‌مان آرام بگیرد. واقعا چرا حقِ دل سپردن را خوب ادا نمیکنیم؟ خاطره‌ها باید بروند و ما باید بمانیم تا آنها را ذکر کنیم.

این موضوع را وقتی فهمیدم که دیدم ماندن در قفسِ خاطرات، مادرم را دلتنگ میکند. به‌خاطر همین به‌جای ماندن در خانه به سفر رفتن و به رفتن در دلِ طبیعت روی آورده و من عرفانِ مادر را در سفر و نگاه کردن به آفرینش دوست دارم. اما راست‌ش من نمی‌خواهم در پی‌ خاطراتم بروم بلکه زندگی‌کردن با آنها برایم لذت‌بخش‌تر است. من این روزها نه قرار را ترجیح میدهم و نه فرار و رفتن را... فقط می‌خواهم مرا با خاطراتم تنها بگذارند. ترجیح میدهم به کهفِ خودم پناه ببرم و آنجا در ضمن انجام دادن کارهایم و رسیدگی به همه‌ی مشغله‌ها؛ در رؤیایم خیال پردازی کنم و به خاطراتم فکر کنم. ترجیح میدهم ستاره‌های آسمانِ مشترک‌مان را بشمارم و در ذهنم لحظه به لحظه‌‌ی «بودن»مان را با جزئیات مرور کنم. دلم میخواهد در خود سفر کنم تا او و خاطراتش را بیابم نه در جهانی که متعلق به من نیست و کسی را در آن ندارم سرگردان شوم.[می‌خواهم اما نمی‌شود]

خلاصه که قرار است دو_سه روزی از خاطراتم جدا بشوم. نه تنها همه‌ی کارهایم بر زمین می‌ماند؛ نه تنها پروژه‌ام تکمیل نمیشود؛ نه‌تنها یک ملاقات مهم را از دست میدهم بلکه عذابِ روحم در دوری از جایی که روحِ ما به هم پیوند خورده است، دو چندان خواهد شد. ای کاش نمی‌رفتیم...

  • ۱ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۷
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات