« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

۲۳ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

آه...

  • کادح

‏شب‌هایی در زندگی هست که خیال میکنیم تا صبح زیر انبوه رنج و سختی امتحان‌های این دنیا متلاشی خواهیم شد، اما هربار که چنین خیالی داشتیم، همه‌ی آن لحظات تاریک به دست صبح سپرده شدند و شب خودش را به آغوش روشنِ نور سپرد و ما؟ و ما دوباره از طلیعه‌ی رنج جان گرفتیم زنده شدیم.

  • کادح

کادح، اگر نظر مرا می‌خواهی، باید بگویم عنصر سازنده‌ی کالبد انسان «خاک» نیست؛ آرزوست. درواقع وجود انسان آمیخته با فقر است و تمنا اقتضای فقر وجودی اوست. به میزانی که انسان، تمنا داشته باشد، بیشتر تقلا می‌کند، به میزانی که تقلا و تلاش داشته باشد خدا برکت بیشتری به خواست و اراده‌اش می‌دهد و به میزانی که اراده‌ی انسان به مشیّت خدا پیوند داشته باشد، آرزوهایش مستجاب‌ترند و مسئولیت روح‌ش در برابر دستاوردها بیشتر می‌شود...کادح! تمنا در دلم موج می‌زند.

  • کادح

بالاخره این روزها که بگذره، این غصه‌ها که روح‌شون شاد شه، این زمستون که باهار شه، این درد که درمون شه، این اشک که بخنده، این آرزو که مستجاب شه، این قلب که آروم بگیره، این شب که صبح شه، این امتحان که تموم شه، این تاریکی که روشن شه. این مرده‌ی در من که زنده شه، این پریشونی که سامون بگیره، این تحیّر که به باور برسه، این وقت که به پایان برسه، این حیآت که جاودانه شه... حرف می‌زنم. حرف می‌زنم و از تمام روزهای زندگیم و آه‌های عمیقم به خدا میگم. بالاخره یک روز حرف می‌زنم. بالاخره یک روز سینه‌ی من مثل نیل شکافته میشه و موسای تن‌های ترسیده در من هم به آرامش می‌رسه. بالاخره یک روز. یک روز...

- به خودم قول میدم. روزی که زنده‌ام هنوز. روزی که شاید مرده باشم...!

  • کادح

خدایا حقیقتا اعصابم خرده و دچار زلزله‌ای ۸/۹ ریشتر شدم. خودت حواست باشه که برجک ملت رو داغون نکنم. به اعصابم مسلط باشم و اونایی رو که فراتر از حد و اندازه‌شون حرف می‌زنند رو با خاک یکسان نکنم. خلاصه که کنترل من دست خودت، این حجم از عصبانیت و غم رو خودت بخیر کن. لطفا... من واقعا نگران و مستأصل و آشفته و بهت زده‌ام.

  • کادح

امشب غم پریده توی گلوم. بهت و حیرت سرازیر شده توی نگاهم. تند تند دارم نفس می‌کشم که سریع بگذرم از این ثانیه‌ها و زود عبور کنم از این شب. یک‌ساعته که به جلد سفید و قرمز کتاب خیره شدم و نگاهش می‌کنم اما درس نمی‌خونم. یک ساعته‌ که دارم به همه‌چیز فکر می‌کنم الّا روان‌شناسی سلامت. چه اتفاقی داره می‌افته یا می‌خواد بیفته؟ نمی‌دونم. امشب فقط کمی غم پریده توی گلوم و فردا؟ هیچی. عمر سرفه‌ی کوتاهی‌ست جناب قاضی... خیلی کوتاه!

[بوی قهوه دبل اسپرسو - سرگشتگی - پرش غم از ارتفاع ۲۰ cm - نگاه - آه]

  • کادح

در نهایت حیرت و اشتیاقم، آنگاه که در اوج آرزو و لبریز از رؤیاهای بی پایانم، در تمنای أنس و در جستجوی نوری که برای رسیدن به آن سر از پا نمی‌شناسم، در منتها الیه همه‌ی آنچه که از خدا طلب می‌کنم، تو ایستاده‌ای. مرا به تو سپرده‌اند. مرا تو به آغوش گرفته‌ای. مرا تو پنآه دادی... مرا؛ تو...

  • کادح

امام رضا کادوی تولدم رو داد. امام رضا آرزوی قدیمیِ همه‌ی عمرم رو مستجاب کرد...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ دی ۰۱ ، ۱۱:۵۴
  • کادح

من فقط خسته‌ام از پرواز کردن توی قفس. خسته‌ام از این دور باطل. خسته‌ام از دویدن روی شن و ماسه های کنار دریا. خسته‌ام از نقش بر آب زدن. فقط یه‌ذره خسته‌ام. 

  • کادح

نمی‌دونم امتحان فردا سخته یا آسون، مهم نیست که من خیلی خسته‌ام و روح و جسمم تقلا دارن برای یک خواب طولانی، هیچ چیز مهم نیست و هیچ چیز نمیدونم اما امشب برخلاف بقیه‌ی شب‌های امتحانی کلمه‌ها با حلاوت و آرامش دارن توی قلب‌م سبز می‌شن...​ ​این یعنی زنده‌ام‌ هنوز. این یعنی علاقه‌مندی‌هام رو هنوز از دست ندادم.

  • کادح

خب به سندرم جدیدم باید سلام کنم:)) 

امروز  تصمیم گرفتم توی ایام امتحانات، هرچی خواستمو، نخوام.

مثلا اگه خواستم بخوابم، نخوابم. اگه خواستم از زیر کار در برم، سریع گوش خودمو بپیچونم و اون‌کاری رو که باید، انجام بدم. یا اگه خواستم الکی خرید کنم و برحسب یک نیاز واقعی نبود، پا بذارم روی خواهش‌های الکی دلم و نخرم. یا اگه خواستم به هر دلیلی وقتم رو هدر بدم، فورا به خودم نهیب بزنم و اجازه ندم لحظات قشنگِ جوونیم با بودن توی شهربازی دنیا، یکی شه. 

قدم اول هم اینکه: امروز به شدت روحم خسته بود بعد از امتحان و شب هم عملا کم خوابیدم، و جسمم هم تقلا داشت برای خواب. اما نخوابیدم و کارهای دیگه‌م رو جلو انداختم و با انرژی و رضایت نشستم درس خوندم. 

 

آره شاید شمام فکر کنید، این خودآزاریه. ولی من به این محدودیت خودخواسته، برای رسیدن به اون حالتی که برای خودم تعریف کردم، نیاز دارم. بذارید ببینم چه نتایجی رو در پی داره:)

  • کادح

من مدت‌هاست که به صدای قدم‌هام گوش میدم. با دقت به آهنگ‌شون توجه می‌کنم و خیلی جالبه برام که این مدت بر حسب احوالاتم، ریتم قدم‌هام‌ هم متفاوت میشد. غم‌، آهنگ‌ رفتنم رو محزون میکرد. توی شادی و رضایت، انگار موج با ساقه‌ی پاهام برخورد می‌کرد و خنکای امواج متلاطم خلیج فارس رو می‌تونستم احساس کنم. موقع تحیّر جوری راه می‌رفتم که انگار قراره هیچ ردی از من، از فکرم روی زمین باقی نمونه. به لحظه‌ی سرگشتگی، هرطرف که سر می‌چرخوندم، اثری از قدم‌هام می‌دیدم، انگار روی این کره‌ی خاکی فقط یک نفر زنده است و اون منم. منی که محکومم به رفتن، به قدم‌ زدن، به پیوسته رفتن و نرسیدن. منی که محکومم بار نبود قدم‌های همه‌ی انسان‌های این سیاره رو به دوش بکشم. موقع دلتنگی آروم راه می‌رفتم؛ یه جوری که تیکه‌های بهم متصل قلب‌م متلاشی و شکسته نشن. من آهنگ قدم‌هام رو کشف کردم. حالا دیگه میتونم از روی قدم‌هام، میزان خستگی و خلسه و تحیّرم رو بشناسم. می‌تونم همراهی اجزاء وجودم رو برای دل‌داری (مراقبت از شکستگی‌های قلبم) تشخیص بدم. می‌تونم با غم‌هام یه سمفونی شنیدنی بسازم برای خودم و مدام به این فکر کنم که، «تو باید با غم بزرگت یه سمفونی قشنگ بسازی». همین. فقط خواستم بگم که قدم‌ها نقش مؤثری در صیرورت انسان دارن. فقط خواستم بگم، به آهنگ‌واره‌های محزون و شاد و دلتنگ و متحیر قدم‌هاتون، بیشتر توجه کنید:)

  • کادح

اگه فردا امتحان نداشتم.

اگه شناگرِ دریای ابتلائات نبودم.
اگه قلب‌م تکسیر نه، تکثیر میشد.
اگه الان مام بزرگم بود.
اگه می‌تونستم صداشو بشنوم.
اگه خورشید توی آسمون تنها نبود.
اگه می‌تونستم به درد‌هام معنا ببخشم.
اگه شب برام غمِ با شکوه و عمیق نداشت.
اگه دنیا، یه شهربازی نبود.
اگه می‌دونستم قدم بعدی چیه.
اگه اسرار ازل رو توی گوشم می‌گفتن.
اگه رئیس جمهور می‌رفت مشهد.
اگه پلنگ صورتی،ه‍یچ‌وقت لپ‌هاش صورتی نمیشد.
اگه الان حسابداری  رو بلد بودم.
اگه دستم به صورتِ ماه می‌رسید.
اگه اعتکاف مسجد گوهرشاد جور میشد.
اگه بار امانت روی شونه هام سنگینی نمی‌کرد.
اگه حیآت در معیت صدْق و وفا برام جاودانه میشد.
اگه ابناء بشر تلاوت کننده‌ی لب‌خند بودند.
اگه زندگی کردن در گرو رنج کشیدن نبود.
اگه بودی، اگه می‌اومدی، اگه داشتمت.
اگه می‌دونستم، اگه می‌دونستم، اگه فقط «می‌دونستم...»
خیلی خوب می‌شد. خیلی!

  • کادح

اگه فردا امتحان نداشتم.

اگه شناگرِ دریای ابتلائات نبودم.

اگه قلب‌م تکسیر نه، تکثیر میشد.

اگه الان مام بزرگم بود.

اگه می‌تونستم صداشو بشنوم.

اگه خورشید توی آسمون تنها نبود.

اگه می‌تونستم به درد‌هام معنا ببخشم.

اگه شب برام غمِ با شکوه و عمیق نداشت.

اگه دنیا، یه شهربازی نبود.

اگه می‌دونستم قدم بعدی چیه.

اگه اسرار ازل رو توی گوشم می‌گفتن.

اگه رئیس جمهور می‌رفت مشهد.

اگه پلنگ صورتی، ه‍یچ‌وقت لپ‌هاش صورتی نمیشد.

اگه الان حسابداری  رو بلد بودم.

اگه دستم به صورتِ ماه می‌رسید.

اگه اعتکاف مسجد گوهرشاد جور میشد.

اگه بار امانت روی شونه هام سنگینی نمی‌کرد.

اگه حیآت در معیت صدْق و وفا برام جاودانه میشد.

اگه ابناء بشر تلاوت کننده‌ی لب‌خند بودند.

اگه زندگی کردن در گرو رنج کشیدن نبود.

اگه بودی، اگه می‌اومدی، اگه داشتمت.

اگه می‌دونستم، اگه می‌دونستم، اگه فقط «می‌دونستم...»

خیلی خوب می‌شد. خیلی!

  • کادح

روزی صد مرتبه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم، به قدر وسع بکوشم، به قدر وسع بکوشم!

  • کادح

خدایا شکرت که نگین انگشترم پیدا شد، لطفا بقیه‌ی گم‌شده‌هامون رو هم پیدا کن و بسپر دست مرکز مفقودین بین‌الحرمین. همون‌که سمت «باب‌السدره» بود. شلوغ بود. زائرا صف بسته بودن که وسایل‌ گم شده‌شون رو پیدا کنن. همونجا که از توی بلندگو اسم گم‌شده‌هارو صدا میزدن. همون‌جا که به‌جای نشستن پیدا نکردیم واسه زیارت. همون‌جا که وایستاده بودم کنار مامانم و گریه می‌کردم. همون جا که دلم می‌خواست گم‌ شم تا اسمم رو توی بلندگوها صدا بزنن. همونجا که اصالت خودمو پیدا کردم. خدایا لطفا تیکه‌های پراکنده‌ی قلب‌ مارو پیدا کن....

  • کادح

نگینِ انگشترم در گوشه‌ای که نمیدونم کجاست، افتاد. حالا از من یه نشونه توی این عالم گم شده و از اون نگین، یه رکابِ نقره‌‌ی طرح بی‌نهایت باقی‌مونده که هربار نگاه‌ش می‌کنم یاد گم‌شده‌هام بیفتم. یاد تسبیح تربتم. یاد قرآن چرمی زرشکی رنگی که معلم کلاس چهارم وقتی که فهمید حافظ قرآنم بهم هدیه داد و توی صفحه‌ای اولش نوشته بود: «برای فرشته‌ی بی‌بالم که طنین صدای قرآن خواندنش آرامم می‌کند.» [طنین صدای کلمات را می‌گفت]. مثل کلمه‌هام. مثل یک تیکه از وجودم. مثل همه‌ی گمشده‌هام. مثل خودم. حالا نگین انگشترم هم گم‌شده. دوست‌ش داشتم. اون نگین همه‌ی استیصال دست‌های مشتاق و محزون و منتظر منو لمس کرده بود...

  • کادح

امروز نمی‌دونم کار درست چیه؟ نمی‌دونم چیکار باید بکنم؟ نمی‌دونم فکر درست، احساس درست، تصمیم درست چیه؟ امروز تقریبا هیچ چیز نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم دارم به چی فکر می‌کنم. نمی‌دونم. نمی‌دونم. من از امروز هیچ چیز نمی‌دونم جز شوق، جز دلتنگی، جز آرزومندی، آرزومندی، آرزومندی...

  • کادح

عزیزِ من! در جهانی که با وفا علقه‌ای ندارد، و دست کوتاه مردمانش به بلندای ادب و صلابت ماه نمی‌رسد به من حق بده به دنبال تو باشم و نفس‌هایت را آرزوت کنم...

  • کادح

آره. باید یادم باشه. «مادامی که از بود من چیزی در این عالم میتابه من «حاضرم»، حتی اگر مرگ رو چشیده باشم و اگر از بود من چیزی به دیگر بودها افزوده نشه، من مُرده‌ام؛ حتی اگر قلبم هنوز بتپه.»

- ر.ک: [اپیزود سی و سوم انسانکِ عزیزم]

  • کادح

کلمات توی قلب‌م مثل حبآب‌‌های پراکنده و معلق‌ان. هرثانیه که بطن راست‌م باز می‌شه تا خون رو به اقصی نقاط تنم، پمپاژ کنه؛ کلماتم به سمت دریچه‌های میترال با شوق پرواز میکنن ولی... ولی دیر می‌رسن، دریچه‌ها بسته می‌شن و حبآب‌ها با دیوارهای قلب‌م برخورد می‌کنند و محو می‌شن. انگار که هیچ‌وقت، هیچ کلمه‌ای در قلب من وجود نداشته. نگرانم. از اینکه کلمات توی قلب‌م می‌میرن نگرانم. کاش بتونم دریچه‌ها رو باز بذارم، تا هرموقع که کلمه‌ای زنده شد، بیانش کنم. 

  • کادح

درست وقتی که به آسمانِ آبی بالای سرم نگاه کردم، برای یک لحظه، «دلتنگ» شدم. فقط برای یک لحظه و احساس کردم به هم‌آغوشی با منتهای نور احتیاج دارم. حالا فقط برای تقدس آن لحظه، می‌خواهم به اتمسفر حریر و روشنایی پنآه ببرم. هَل مِن مَحیصْ؟

  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات