« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

أعوفک وین؟

دوشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۶ ب.ظ

اربعینِ امسال من در کنجِ خانه گذشت. خیلی غریبانه مثل تمام روزهای پاییز. گاهی به دیدن تلویزیون گذشت. گاهی به مطالعه‌ی کتاب‌هایم. گاهی به درس خواندن. گاهی به اجابت درخواست‌های مادر.گاهی در تنظیم دستگاه اکسیژن. گاهی به اشک و توأمان با آه ولی راستش یک‌آن میان یکی از قطرات اشکم احساس کردم فاصله‌ام با او خیلی زیاد است. احساس کردم دل‌تنگی‌ام خریدار ندارد. احساس کردم خیلی‌ها بیشتر از من دوست‌ش دارند. احساس کردم و فرو ریختم. ترس همه‌ی وجودم را فرا گرفت. اینکه ببینی کسانی هستند که محبوبت را بیش‌از تو دوست داشته باشند خیلی بد است؛خیلی ترسناک است.اینکه احساس کنی در قعر لیست دوست‌دارانش قرار گرفته‌ای خیلی وحشتناک است. وقتی آن پیرزن عرب را در تلویزیون دیدم که به‌شوق‌ش زنبیل را روی سر گذاشته و در مسیر مشایه می‌رود؛وقتی آن دخترکِ خوش‌حال را دیدم که در یک سبد روی خاک کشیده می‌شود و مادرش با یک طناب او را روی زمین می‌کشد و او خوشحال‌ترین فرد روی کره‌ی زمین است. وقتی دیدم پسرک یک لیوان آب گرفته به دستش و به زائرین تشنه تعارف می‌کند. وقتی حرم‌ش را دیدم که محبین‌ش مثل کعبه به دورش طواف می‌کردند هر بار با خودم میگفتم؛نکند حالا که از جغرافیای او دور مانده‌ام از دوست‌داشتنش هم جا بمانم. نکند این‌ مردمان از من عاشق‌تر باشند. نکند از قله‌ی دوست‌داشتنش سقوط کنم. نکند در شلوغی و همهمه‌ی دنیا فراموشش کنم.ترسیده‌ام از روزی که حُب‌‌ش در سینه‌ام قابل شمارش باشد. من واقعا می‌ترسم. همیشه احساس میکردم او در منتها الیه قلب من تا ابد خواهد بود؛جایی که هیچ‌کس در قلبش هنوز کشف نکرده است. اما حالا که هروله‌ی عشاق‌ش را دیدم و از آن جامانده‌ام؛ احساس می‌کنم یا حب‌ش در من گُم شده یا من از دایره‌ی دوست‌ داشتن‌ش خط خورده‌ام. شاید بگویید این حرف‌ها چیست که میزنی؟ حق با شماست. او ذاتا محبوب است و مثوی‌اش در قلبِ ماست.اما من از ذات دوست داشتن، نمی‌گویم. مرادم کمیت آن است. عشقی که قابل شمارش باشد؛برای من عشق نیست.احساس می‌کنم روزگار غریب مرا از عاشقی کردن دور کرده. یک‌بار در روز تولدش برایش نوشته بودم:‌« اعتراف کن که دوستت دارم. بیا و خودت بگو که میدانی دوستت دارم. لذتی که در شهادت تو به «دوست داشته شدن» است به شنیدن اعتراف مُحب به دوست داشتن نیست. ما اگر بگویم رنگی‌از ادعا میگیرد. ولی وقتی تو برما گواه باشی،صداقتمان مسجل میشود. چون تو به صداقتِ قلب ما آگاهی» بگذریم. اشک نمی‌دهد امان. اعوفک وین؟ ما اقدر! یکل ما قلبی یتمنی...

[خدایا قلب‌مان را از حُب لایزال او سرشار کن]

  • ۰۰/۰۷/۰۵
  • کادح

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات