سپس...
چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۱۴ ق.ظ
شب پرده برانداخته، دنیا در ظلام فرورفته بود. دلتنگی گوشهی دلش اغتشاش کرده و پرچم شوریدگی را برافراشته بود. شیدایی زانوی غم محبوب را بغل گرفته بود و سخن نمیگفت. کادح به آرامی پردهی شب را کنار زد و دلتنگی را به پیشگاه خود فراخواند.آمد. لیوان آبی به دست دلتنگی داد. نتوانست گرفتن.لیوان از دستش رها شد و پیش پایش افتاد. از آن لحظه شیشهی هزار تکه شد آن لیوان و کادح با همان نگاه زمین خوردهی آشفته، ماه را نظاره کرد. سپس گریست؛ تا آرام گیرد...
- ۰۰/۰۷/۱۴