همهی«سعی»من.
ردِ لبخند بر روی صورتم خشک شده. انگار سالهاست در مصرِ وجودِ من خشکسالی آمده. انگار سالهاست یوسفم زندانیست. انگار سالهاست کاسهی صبر ایوبم پُر شده است. انگار سالهاست یونسم در کنجِ دلِ نهنگ تنها و غریب نشستهاست و ذکرِ یونسیه را تلاوت میکند. انگار سالهاست هاجرم در پی یک قطره آبِ زمزم در برهوت و بیابان «سعی» میکند. انگار سالهاست تشنهام و سالهاست سراب میبینم. شکایتی نیست. اصلا شکایتی نیست. «هنوز صبر من به قامت بلند آرزوی توست» اما راستش دلم یک بشارت از جانبِ تو میخواهد. یک جبرانِ شادانه برای همهی آههایی که کشیدهام. یک لبخندِ عمیق برای همهی اندوههای سهمناکی که فروخوردم. یک لبخند. یک نگاه. جداً دلم میخواهد نسیمِ کوی تو صورتم را نوازش کند. دلم میخواهد کاسهی صبرم را بردارم و تحویلِ بایگانی بدهم و بگویم: زین پس در آن «حلم» بریزید.
دلم میخواهد دستِ جوانیام را بگیرم و دوتایی باهم فرار کنیم و از اینجا برویم. دلم میخواهد آنجا باشم که تو هستی. ببر مرا به عالمت...
- ۰۱/۰۲/۱۷