نفحات.
کادح، صبح یک روز پاییزی که نفحاتِ نسیم به صورتت میخورد و خورشید، هنوز در آسمان نتابیده؛ ما روحمان را برداشتیم و باهم به مقصدی مشترک قدم زدیم. رفتیم، خندیدیم، نفس کشیدیم، حرف زدیم، سکوت کردیم، پشت سر دنیا غیبت کردیم و دقیقا از همان مسیری که رفته بودیم؛ درحالیکه عطر نرگس در سرخرگهامان سُر میخورد و وُد درگوشهامان مشغول نجوا بود، بازگشتیم به همان نقطهی آغاز. در هنگام بازگشت، احساس کردم زمان هیچ تفاوتی نکرده. انگار شبیه فیلمهای «کریستوفر نولان»، جسممان را جا گذاشته و با روحمان ساعتها، زندگی کرده بودیم. راستش را بخواهی تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم. این لحظههای عمرم را خیلی دوست دارم کادح. خیلی. کاش میتوانستم آرزو کنم که زمان، متوقف شود، روحها از قفسِ تنشان خارج شود و بعد همهی ابناء بشر در وادی صدق با یکدیگر ملاقات میکردند.
- ۰۱/۰۹/۱۱
سلام از آشنایی با شما خوش وقتم
خدیجه هستم ۳۹ ساله
اسم وبلاگ قبلیم حنین بود حساس شدم مطالب حنین قلب ت رو بخونم
رمز