« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

نفحات.

جمعه, ۱۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۵۷ ب.ظ

کادح، صبح یک روز پاییزی که نفحاتِ نسیم به صورتت می‌خورد و خورشید، هنوز در آسمان نتابیده؛ ما روح‌مان را برداشتیم و باهم به مقصدی مشترک قدم زدیم. رفتیم، خندیدیم، نفس کشیدیم، حرف زدیم، سکوت کردیم، پشت سر دنیا غیبت کردیم و  دقیقا از همان مسیری که رفته بودیم؛ درحالیکه عطر نرگس در سرخ‌رگ‌هامان سُر میخورد و وُد درگوش‌هامان مشغول نجوا بود، بازگشتیم به همان نقطه‌ی آغاز. در هنگام بازگشت، احساس کردم زمان هیچ تفاوتی نکرده. انگار شبیه فیلم‌های «کریستوفر نولان»، جسم‌مان را جا گذاشته و با روح‌مان ساعت‌ها، زندگی کرده بودیم. راستش را بخواهی‌ تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم. این لحظه‌های عمرم را خیلی دوست دارم کادح. خیلی. کاش می‌توانستم آرزو کنم که زمان، متوقف شود، روح‌ها از قفسِ تن‌شان خارج شود و بعد همه‌ی ابناء بشر در وادی صدق با یکدیگر‌ ملاقات می‌کردند.

  • ۰۱/۰۹/۱۱
  • کادح

نظرات (۲)

  • سیاه مست
  •  سلام از آشنایی با شما خوش وقتم

    خدیجه هستم ۳۹ ساله

    اسم وبلاگ قبلیم حنین بود حساس شدم مطالب حنین قلب ت رو بخونم

    رمز

    پاسخ:
    سلام، متشکرم:)
    حنین یکی از رفقای منه و برام معناهای دل‌نشین داره.
    08080808 رمزشه
  • شاگرد خیاط
  • همه ابنا ء بشر در وادی صدق

    آه چه آرزویی

    پاسخ:
    به امیدش...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

    مطالب پربحث‌تر
    آخرین نظرات