رِفْق.
شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۱۲ ب.ظ
اومدم توی کلاس ۲۲۸، چراغ رو خاموش کردم، نشستم روی صندلی استاد، پامو گذاشتم روی دیسک و یه لحظه از خستگی چشآمو بستم و حدودا بیست دقیقه خواب رفتم. زهره - رفیقِ فاطمه سادات - با ملاحت اومد و بافتنیِ لطیفش رو انداخت روی شونههام. متوجه شدم، چشآمو باز کردم و با شگفتی نگاهش کردم و بعد لبخندش رو دیدم... آی که چقدر کهکشانی شدم. کاش لبخندش رو میتونستم ثبت کنم و نشونتون بدم. زهره بهم گفت: «حالا راحت بخواب و رفت.» اما روح من توی عالم محبت ارواح به سکون رسید. حالا بهجای خواب، ترجیح میدم این نرمی و لطافت رو توی بیداری احساس کنم.
- ۰۱/۰۹/۱۹