« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

رِفْق.

شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۱۲ ب.ظ

اومدم توی کلاس ۲۲۸، چراغ رو خاموش کردم، نشستم روی صندلی استاد، پامو گذاشتم روی دیسک و یه لحظه از خستگی چشآمو بستم و حدودا بیست دقیقه خواب رفتم. زهره - رفیقِ فاطمه سادات - با ملاحت اومد و بافتنیِ لطیف‌ش رو انداخت روی شونه‌هام. متوجه شدم، چشآمو باز کردم و با شگفتی نگاهش کردم و بعد لب‌خندش رو دیدم... آی که چقدر کهکشانی شدم. کاش لب‌خندش رو می‌تونستم ثبت کنم و نشون‌تون بدم. زهره بهم گفت: «حالا راحت بخواب و رفت.» اما روح من توی عالم محبت ارواح به سکون رسید. حالا به‌جای خواب، ترجیح میدم این نرمی و لطافت رو توی بیداری احساس کنم.

  • ۰۱/۰۹/۱۹
  • کادح

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات