در اوج.
حس عجیبی در من غلیان دارد که نمیدانم نامش چیست. یک حالتی هست فارغ از شادی و غم. یک حالتی هست ماورای اشک و لبخند. یک حالتی هست در اوج درد و ضیق صدر. یک حالتی فراتر از سرخوشی. احساس میکنم کسی از سمت آسمان دارد روحم را به لطافت نسیم صدا میزند؛ اما روحم در جستجوی صدا وقتی که میخواهد پایش را از گلیمش فراتر بگذارد، و به سوی صاحب آن صدای لطیف عروج کند به دیوارهی استخوانی قفسهی سینهام برخورد میکند و مثل بچههای سرتق میگوید آخ! میخندم و میگویم بگو: آه. و بعد از چند لحظه دوباره اوج میگیرد. قصد عروج میکند، اما باز سرش را میکوبد و میگوید آخ. میخندم؛ و باز میکوبد. نیتش پرواز است و نمیتواند. دیوانهای که در من است هر بار با اشتیاق بیشتری بال بال میزند، برای خروج از این تنگنا. دلم نمیآید بگویم: «بس کن! کمی آرامتر سرت را به این ماهیچه بکوب!» دلم نمیآید شوق را از بالهایش بگیرم و بگویم همینجا بنشین. دلم نمیآید روحم را محبوس کنم و بعد به تماشای گریههایش بنشینم. دلم نمیآید کادح! کاش کاری جز تماشا، خنده و اشک از دستم برمیآمد. تو به روحم بگو اینقدر بال بال نزند. من درد دارم. بگو آرام بگیرد. من اشتیاقش را نمیکُشم. بگو اینقدر بیتابی نکند؛ قرارش میدهم. به روحم بگو تا عروج چیزی نمانده. آه بکِشد. بگو برای خروج از تنگنای سینهام ذکر یونسیه را بخواند. به روحم بگو خدای موسی را صدا بزند برای شکافتن این نیل، بگو خدای یونس را صدا بزند برای خروج. بگو خدای احمد را صدا بزند. بگو آرام باشد...
- ۰۲/۰۳/۱۲
کادح :")))))))))