[شنبه - کرمان - داخلی - آیینهی غبارآلود قلبم - هنوز شب.]
يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۲:۴۴ ق.ظ
هشدار: اگر ذهن منسجمی دارید، پراکندهنویسیام را نخوانید.
کی بود تصمیم گرفته بود زود بخوابه؟ قطعا من نبودم. نمیدونم عبارت «قبل از رفتن» چه اصطلاحیه که اینقدر فشار کارهاش، استرس و نگرانیش زیاده. خداروشکر مرگ رو به خودمون خبر نمیدن. وگرنه از هراس رفتن، باقی موندهی عمرمون رو هم از دست میدادیم. ولی کاش خدا قبلش، به اونایی که دوستمون دارن الهام میداد که فلانی تا فلان روز دیگه میمیره. رفتن همیشه آسونه. مثل کبوتری که بال نداره میپری و میری. بیباک و رها و بیتردید. حتی گاهی حین رفتن، پرواز کردن رو یاد میگیری. رفتن قرین رهاییه و قبل از رفتن، قرین پریشونی و دوندگی. خسته بودم امروز. خستگی داره جزیی از وجودم میشه. منم مثل نیما یوشیج گاهی دوست دارم «عمدا به بطالت بگذرونم. عمداً.» وسایل و چمدونم گوشهی اتاق، توی ضلع مقابلم ردیف شدن. هربار که نگاهشون میکنم، از غربت دلم میگیره، اما سریع لذت زندگی دانشجویی و درس و رهایی در هوای امام صادق میاد سراغم. به اساتیدم فکر میکنم و لبخند میشینه روی لبم. امشب وقتی داشتم غبار نشسته روی دوتا چمدونم رو برطرف میکردم و با دستمال نانو گرد و خاک رو ازشون میزدودم، فهمیدم که چقدر نیاز دارم یه نفر با من همینکارو بکنه. آیینهی قلبم رو برق بندازه. از آخرین روز از بهار آخرین سالی که بهار رو درک کردم سه سال میگذره. اون روز با چشم خودم میدیدم که دارن روم خاک میریزن. جسمم خاکی شد و روحم بیشتر. اگه خدا از من میپرسید، حتما بهش میگفتم؛ اصلا آمادگی عروج مامان بزرگ رو ندارم. اما نپرسید. مکدرم. لایهی سیاهی از غبار و گردهای پراکندهای از اندوه رو روی تختهی سینهم حس میکنم. دقیقا روی همین تختهی استخونی. نه جای دیگه. انگار پردهی مشکی انداخته شده روی وجودم. دلم جلا گرفتن میخواد. دلم میخواد خدا چندتا فرشتهی خادم بفرسته روی زمین تا با پرهاشون گردگیری کنن از عالم و آدم. امروز تلاش مذبوحانهای داشتم در جهت تبدیل خستگی به یک کار بزرگ. توی مرحلهی برنامهریزی متوقف شدم و این اذیتم میکنه که گاهی مجبورم، بهخاطر یه سری چیزها برنامهم رو بهم بزنم یا برنامه طولانی مدت بنویسم. قسمت دوم فیلمی که شروعش کردم هم جالب بود. این روزها دارم بیشتر خودم رو کشف میکنم. زیست در بین کتابهای مشاورهای منو داره به آدمی بدل میکنه که خیلی ریشهای به احوالاتش نگاه میکنه. این روزا دارم با ابعاد پنهانتر وجودم آشنا میشم. ابعادی که نمیشناختمشون و اسمی براشون نداشتم. بابت این اتفاق خوشحالم. اینطوری بهتر میتونم خودم رو درک کنم و با جهان اطرافم در صلح و سازش باشم. کشف امروزم؟ آدمها کودکان رشد یافتهای هستن که باید به کودکشون توجه کرد. چون کودک درون آدمها خیلی فعاله. بهانهگیره، لجبازه، غیر منطقیه، بیتاب و بیحوصلهست و اگه چیزی که میخواد رو بدست نیاره، عصبانی میشه و میشینه یه گوشه گریه میکنه. بنی آدم، در هر سنی میل زیادی به در آغوش گرفتن دارن و فکر میکنن با در آغوش گرفتن چیزی یا کسی، مالک اون شئ یا وجود میشن. نمیخوام فکرشون رو نفی کنم، اما آدمها خیلی به کودک درونشون بیتوجهان. معمولا کودکشون رو با خودشون همراه نمیکنن و دلشون میخواد والد مقتدری بنظر برسن. به هرحال این راهش نیست. ما یاد نگرفتیم که به خودمون توجه کنیم اما بلدیم خودخواه باشیم. یاد نگرفتیم خودشناسی رو، اما بلدیم دیگران رو قضاوت کنیم و مدعی شخصیتشناسی و شمّ روانشناسانه باشیم در حالی که حتی یه کتاب در حوزه روانشناسی نخوندیم. و خب آره. زندگی کردن سخته. سختتر از چیزی که فکر میکردیم و انسان بودن، از اون هم سختتره. دلم گرفته اسماییل. دلم از این دنیای مادی گرفته. دلم میخواد چشامو ببندم و آروم بخوابم. برای هزاران سال، به بلندای عمر مردگان خستهام از این دنیا و از تقلای برای زنده موندن. مأموریت فردا؟ تلاش برای بازگشت به زندگی یا شاید هم حلت بفنائک. شب بخیر دنیا. من بالاخره یک روز میرم و از تو به جای بهتری سفر میکنم. تو بالاخره یک روز منو از دست میدی و تنهاتر میشی.
- ۰۲/۰۶/۱۹