« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

ای کاش نمی‌رفتیم!

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۷ ب.ظ

خاطرات انسان به «رفتن» گره خورده‌اند و واقعیت آن است که بعد  لحظه‌ی شاد و غمگینی که بر ما گذشت دیگر هیچ‌چیز نمی‌ماند جز یادآوریِ محض؛ آن هم اگر به باد حادثه سپرده نشویم. به‌خاطر همین هنگامی که خاطرات ما «می‌روند»؛ ما هم پشتِ سر‌ِ آنها راه میفتیم؛ چون دل داده‌ایم. این چنین میشود که مثل نوزادی که سینه‌خیز به دنبال مادرش راه می‌افتد، مثل جمعیتی سیاه‌پوش که عزیزشان را تشیع میکنند و به دنبالِ تابوت‌ش می‌دوند؛ ما به دنبالِ خاطراتمان می‌دویم و حتی پشت سرشان غریبانه اشک میریزیم درحالیکه این رسم‌ش نبود! ما به دنبال خاطراتمان می‌رویم با اینکه میدانیم هیچ‌وقت به آن خاطره‌ی از دست رفته نمی‌رسیم. ما هیچ‌وقت خاطرات خوب‌مان را بدرقه نمیکنیم و نمیگویم؛ سفرت به سلامت. هیچگاه به هنگام عبور خاطرات از جاده‌ی پر پیچ و خم حضور، به نظاره‌‌شان نمی‌نشینیم تا برای آخرین‌بار تصویرش به چشم‌های نگران‌مان منعکس شود. ما به تماشا نمینشینیم تا قلب‌مان آرام بگیرد. واقعا چرا حقِ دل سپردن را خوب ادا نمیکنیم؟ خاطره‌ها باید بروند و ما باید بمانیم تا آنها را ذکر کنیم.

این موضوع را وقتی فهمیدم که دیدم ماندن در قفسِ خاطرات، مادرم را دلتنگ میکند. به‌خاطر همین به‌جای ماندن در خانه به سفر رفتن و به رفتن در دلِ طبیعت روی آورده و من عرفانِ مادر را در سفر و نگاه کردن به آفرینش دوست دارم. اما راست‌ش من نمی‌خواهم در پی‌ خاطراتم بروم بلکه زندگی‌کردن با آنها برایم لذت‌بخش‌تر است. من این روزها نه قرار را ترجیح میدهم و نه فرار و رفتن را... فقط می‌خواهم مرا با خاطراتم تنها بگذارند. ترجیح میدهم به کهفِ خودم پناه ببرم و آنجا در ضمن انجام دادن کارهایم و رسیدگی به همه‌ی مشغله‌ها؛ در رؤیایم خیال پردازی کنم و به خاطراتم فکر کنم. ترجیح میدهم ستاره‌های آسمانِ مشترک‌مان را بشمارم و در ذهنم لحظه به لحظه‌‌ی «بودن»مان را با جزئیات مرور کنم. دلم میخواهد در خود سفر کنم تا او و خاطراتش را بیابم نه در جهانی که متعلق به من نیست و کسی را در آن ندارم سرگردان شوم.[می‌خواهم اما نمی‌شود]

خلاصه که قرار است دو_سه روزی از خاطراتم جدا بشوم. نه تنها همه‌ی کارهایم بر زمین می‌ماند؛ نه تنها پروژه‌ام تکمیل نمیشود؛ نه‌تنها یک ملاقات مهم را از دست میدهم بلکه عذابِ روحم در دوری از جایی که روحِ ما به هم پیوند خورده است، دو چندان خواهد شد. ای کاش نمی‌رفتیم...

  • ۰۰/۰۵/۱۳
  • کادح

نظرات (۱)

  • سیاه مست
  • جنس جملاتت  شبیه بچه های مهندسی خونده است 

    چی خوندی..

    پاسخ:
    چه جالب، 
    دانشجوی علوم‌ انسانی‌ام:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

    مطالب پربحث‌تر
    آخرین نظرات