« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

به رهایی نسیم صبح از دست باد.

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۲، ۰۳:۳۲ ق.ظ

زنده نیستم. اما نمرده‌ام هنوز و نفس می‌کشم. زندگی زیباست؟ هرگز. آن‌چه که زیباست، حیات و ممات در معیت ولایت است، نه زندگی. نه مرگ. زندگی خالی را دوستش دارم؟ هزاران بار نه. مرگ تنها را چطور؟ میخواهمش؟ ابداً. کنون نه میل به زیستن دارم، و نه میل به مردن. نمرده‌ام هنوز و نفس میکشم. میل و جهت‌م به سمت آن عهد ازلی‌ست، به سوی آن دمی که «بلی» گفتم و خندیدم. نمیدانستم آن خنده روزی آب می‌شود، از چشم‌هایم چکه می‌کند. بر گونه‌ام می‌غلتد و من همچون صدای اذان، قطرات ذوب شده‌ی لبخندم را فرامی‌خوانم به اقامه‌ی دل‌تنگی. شاید هنوز هم دلیلی برای لبخند باقی مانده باشد. شاید زنده مانده‌ام که باز میان اشک و لبخند تماشایش کنم. تار ببینم و از شدت شوق دست بگذارم بر روی قلبم که ماهی ساکن در سمت چپ سینه‌ام از تنگ تنم بیرون نپرد. شاید زنده مانده‌ام که راه‌های نرفته را طی کنم، کارهای نکرده را انجام بدهم، دست‌های نگرفته را بگیرم، آیات نخوانده را تلاوت کنم، کلمات ننوشته را بنویسم، رنج‌های باقی‌مانده را بکشم، دوستت دارم‌های نگفته را بگویم و سپس آرام چشم‌هایم را به روی ظلام ببندم و جان بدهم. به آرامی پرواز یک پر سفید در هوا، به سبکی یک قاصدک، به رهایی نسیم صبح از دست باد، به آزادی مرغ باغ ملکوت، از عالم خاک، به خوش‌حالی بادبادک کاغذی سرخ‌رنگ در دست کودکی خوشحال بر لب ساحل و به ذره بودن غباری که بر روی مرمر‌های سفید صحن مینشیند. شاید زنده مانده‌ام که تسلیم شوم، از رضایت و نور سرشار شوم، بهشت وصل را تمنا کنم و بار دیگر شهادت بدهم به یگانگی، و سرانجام بمیرم. فاصله بین زندگی تا مرگ همینقدر کوتاه است. به کوتاهی فاصله‌ی اذان تا نماز. به کوتاهی رسیدن از لبخند به اشک، به کوتاهی فاصله دست‌ش، تا قلب من. کاش در این فاصله‌ی کوتاه شأنی جز عبودیت نداشته باشم.

  • ۰۲/۰۶/۰۸
  • کادح

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات