یک اعتراف ساده.
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۲، ۱۰:۲۷ ب.ظ
امروز به شهر مردهها رفتم. کنار سنگ سفید مادر بزرگ ایستاده بودم و برای لحظاتی آدمایی رو تماشا کردم که هرکدوم داغی به دل داشتن. مادری رو دیدم که جارو به دست گرفته بود و اطراف مزار پسرش رو تمیز میکرد. مردی رو دیدم که دستش را روی سنگ سرد پدرش گذاشته بود و به حالت التجاء اشک میریخت و پیرمردی رو دیدم با عصای چوبی شکسته، روی نیمکتی نشسته بود و با شوق به سنگ سفید همسر نیمه راهش نگاه میکرد. توی این لحظه موسیقی متن نگاه من و همهی آدما یه چیز بود. صدایی که از گلدستههای بلند مسجد سبز، پخش میشد: کل نفس ذائقهالموت. دوست داشتم همونجا که ایستادم جام مرگ رو بنوشم و بعد، پرواز کنم و از آسمون این دنیا فراتر برم؛ و خب راستش زمان بیش از اندازه برام خسته کننده شده. هیچ میلی به زندگی ندارم و این صادقانهترین اعتراف منه توی سال ۱۴۰۲.
- ۰۲/۱۲/۲۵