« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

یک اعتراف ساده.

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۲، ۱۰:۲۷ ب.ظ

امروز به شهر مرده‌ها رفتم. کنار سنگ سفید مادر بزرگ‌ ایستاده بودم و برای لحظاتی آدمایی رو تماشا کردم که هرکدوم داغی به دل داشتن. مادری رو دیدم که جارو به‌ دست گرفته بود و اطراف مزار پسرش رو تمیز میکرد. مردی رو دیدم که دست‌ش را روی سنگ سرد پدرش گذاشته بود و به حالت التجاء اشک میریخت و پیرمردی رو دیدم با عصای چوبی شکسته، روی نیمکتی نشسته بود و با شوق به سنگ سفید همسر نیمه راهش نگاه می‌کرد‌. توی این لحظه موسیقی متن نگاه من و همه‌ی آدما یه چیز بود. صدایی که از گلدسته‌های بلند مسجد سبز، پخش میشد: کل نفس ذائقه‌الموت. دوست داشتم همونجا که ایستادم جام مرگ رو بنوشم و بعد، پرواز کنم ‌و از آسمون این دنیا فراتر برم؛ و خب راستش زمان بیش از اندازه برام خسته کننده شده. هیچ میلی به زندگی ندارم‌ و این صادقانه‌ترین اعتراف منه توی سال ۱۴۰۲. 

  • ۰۲/۱۲/۲۵
  • کادح

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات