« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

حاء میم دال.

چهارشنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۲۲ ب.ظ

به‌خاطر ملاقاتِ بعضی آدم‌ها، تموم شدن برخی رفاقت‌ها، در آغوش گرفتن بعضی‌ آرزوها، به بن‌بست خوردن خیلی از احساسات، بابتِ خیلی از نشدن‌ها، تحقق و ممکن شدن خیلی از محالات، بابتِ بسته بودن خیلی از درب‌ها و باز شدن بسیاری از راه‌ها که به ذهنمان هم خطور نمی‌کرد، برای خیلی از چیزهایی که ما نمی‌دانستیم و تو می‌دانستی، برای لحظاتی که قلب ما را قوت‌ دادی برای تپیدن، بابت شوق‌ها و امید‌ها، برای رزق‌های ناب و محبوب، برای چشیدن طعم ابتلائات و کنار رفتن پرده‌ها از پیش روی چشم‌های انسان، برای رفتن‌ها و رسیدن‌ها، برای مهربانی و لطافت دست‌هایت، برای همه‌ی اجابت‌ها، برای برق‌ زدن چشم‌ها از شدت ذوق، برای نزول باران بر وسعت خاک، برای دوست‌داشتن‌ها، نجواها، زمزمه‌کردن‌ها، برای زندگی و مرگ، بابت حرکت به سمت رشد‌، بابت تحمل دردها، بابت رها شدن نفس‌های حزین از میانه‌ی تنگنای قفسه‌ی سینه‌، بابت اینکه ما را می‌شنوی و بابت آنکه برای ما خدایی می‌کنی...از تو ممنونیم:)

  • ۰۱/۰۸/۱۱
  • کادح

نظرات (۲)

  • زهرا مرادی
  • چقدر خوب مینویسی زهره... 

    ادم دلش میخواد قلم غلاف کنه نوشته های تو رو بخونه

    پاسخ:
    شما چقدر خوب بلدید با لطفتون، امید رو به رگ‌های قلبِ من تزریق کنید..

    :٫)

    پاسخ:
    ◕⁠‿⁠◕

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

    مطالب پربحث‌تر
    آخرین نظرات