عروج.
سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۸ ب.ظ
همین حالا دستهای از پرندگان؛ از میان قفسهٔ سینهام به سمت آن قلههای دور پرواز کردند. هوا پر شده از بالهای معطر و صدای پروازهای شوقانگیز. من اما وقتی به تماشای عروجشان نشستم، دمی احساس کردم توی دلم خالی شده. شبیه وطنی که با رفتن ساکنانش غریب میشود. پس چشمهایم را به روی هم گذاشتم تا شوقِ پروازشان در رگهای سرخ تنم جان بگیرد. دلتنگی، با هرچه توان هلهله کند و اشک سرازیر شود. آنگاه بتوانم گامهای بلندم را تا منتها إلیه ارادهی او بردارم و بال در بیاورم برای روزهایی که زمینگیری حکم محکومِ بشریت است. راستی مگر امید به زندگی همین امیدی نیست که به پرواز داریم؟
- ۰۱/۰۴/۲۸