تو را، من...
چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ
دیشب؟ درس خوندم. جزوه نوشتم. بارون بارید. رعد و برق زد آسمون. تاریکی مطلق هر چند دقیقهای یهبار تبدیل میشد به روشنایی محض. به «یا مَنْ هُوَ أَضْحَکَ وَأَبْکَىٰ» فکر کردم و خواب رفتم.
امروز؟ صبح شد. لیلا بیدارم کرد. ساعت رو بهم اشتباهی گفت و سبب خیر شد که من یه ساعت جلوتر از ساعت واقعی باشم. شکوفههای گیلاس رو سر کردم. فهمیدم چقدر «مشاوره» حالم رو خوب میکنه. استاد از انعکاس احساس و محتوا گفت. بخش ناشناختهای از شخصیتم برام روشن شد. رویکردهای دیداری، شنیداری و احساسی رو یادگرفتم. یه پیام از «باسط الرزق» دریافت کردم و حالا دارم به صدای پالت گوش میدم. «تو را من چشم در راهم!»
- ۰۲/۰۲/۰۶