« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

قطره‌ی بارون.

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۴۳ ب.ظ

اون شب یک قطره از چشمم افتاد روی ملافه‌ی حریر و سفید تخت درمانگاه، انگار که غم پیامبری بود که باید از رواق چشم من، مبعوث می‌شد، از این سکانس فقط سه ساعت گذشته بود که یه قطره بارون از عرش چکید روی صورتم. مثل کویری بودم که سال‌ها طراوت و عطر بارون رو حس نکرده بود و حالا سراسر غرق شعف بودم. با قطره‌های مکرر بارون از قلبم جوونه‌های امید سربلند می‌کردن، انگار که هیچ‌وقت توی خاک کویر نبودن. انگار هیچ‌وقت دچار غم نبودم. از اون روز بارها به اون اولین قطره‌ی چکیده از رواق چشمم روی ملافه‌ی سفید و حریر تخت درمانگاه فکر کردم. اون یه قطره‌ اشک ساده نبود. آمیخته به درد بود. تنهایی ذاتی انسان رو برام به تصویر کشید. غربت رو برام یادآور شد. آغشته بود به تقلایی که برای خوب شدن حالم داشتم و هزار و یک احساس دیگه توی اون قطره پنهون شده بودن. حالا هم گاهی که دل‌تنگ میشم، خسته می‌شم، غم‌ها به قفسه‌ی وجودم هجوم میارن، غربت و تنهایی که برام مثل ستاره‌ی روشن کنار مهتاب می‌درخشن، به فاصله‌ی بین غم و شعف‌ام فکر میکنم. شاید دنیا همینقدر کوچیکه. شاید غم همینقدر فانیه. شاید دردها همینقدر رفتنی‌ان. شاید غربت در قاموس خلقت نقش بسته. شاید فاصله اشک و لب‌خند همینقدر کوتاهه... و قطعا خدا همینقدر مراقب تراژدی‌های دراماتیک زندگی ما هست. و قطعا خدا به ازای هر قطره‌ی اشکی که ما می‌ریزیم، پیامبری داره که شعف و شوق ما برانگیخته بشه. و قطعا خدا صاحب عرش عظیم و بارون‌های از سر ذوق و رحمته.

  • ۰۲/۰۳/۱۳
  • کادح

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات