« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید

من زنده‌ام.

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۱۴ ب.ظ

همین الان دلم بچه‌گوسفند یا بزغاله سفید می‌خواد که علف خوردن و بزرگ شدن‌شون رو ببینم. دلم می‌خواد توی جاده شمال باشم. سرسبز، روشن و تنها، تنهای تنها. برم بالای کوه. توی مه. دستم به آسمون برسه. ابر‌ها زیر پام باشن. به آبیِ دوردست نگاه کنم و بعد از یه سراشیبی بدو ام به سمت پایین و همزمان جیغ بزنم و دیوانه‌وار بخندم، یه‌جوری که فراموش کنم من هنوز توی دنیا نفس می‌کشم. دلم یه عالمه پول میخواد. که باهاش برم سفر و تور رایگان زیارت‌تراپی داشته باشم. با پولم یه خونه میگیرم توی یه روستا و یه دامداری هم راه میندازم و بچه گوسفند‌هام رو بزرگ میکنم. کشاورزی میکنم و برای درخت‌هام دم‌ غروب آواز میخونم. با پولم یه مدرسه می‌سازم و به بچه‌ها زندگی کردن رو یادم میدادم. شاید هم خودخواه میشدم و لذت جهان‌گردی و ایران‌گردی رو با هیچ‌چیز دیگه عوض نمی‌کردم. دلم میخواد حرف داشته باشم برای گفتن، حرف بزنم و سبک شم ولی هیچ حرفی ندارم‌، اگر هم حرفی داشته باشم، کلمه‌هام اثر لازم رو ندارن. رمق زندگی بخشیدن در بیانات گهربارم نیست. دلم می‌خواد باقی مونده‌ی امروز، و تمام فردا رو کنار دریاچه‌ی سنت کروا بخوابم. چون اونجا هوا خنکه. نفس دریا به صورتم می‌خوره و صدای دریا گوشم رو نوازش میکنه. دلم شوق یادگیری میخواد. شبیه همه‌ی اول مهرهایی که از ذوق چشم‌هام برق ۲۴۰ ولت تولید می‌کردن. شبیه شوقی که برای رفتن به کلاس‌های نوجوونی داشتم. دلم بارون بهاری رو می‌خواد، که خیس شم. که پر چادرم گلی شه. توی کفش‌هام آب بره. از عمد بپرم توی چاله‌های خیابون. قدم بزنم و پی‌لیست بارونی‌م رو بشنوم. دلم یه اتاق می‌خواد شبیه کلبه چوبی. سقف‌م شبیه کهکشون پر ستاره و پر از شفق قطبی باشه. میز تحریر چوبی داشته باشم و پنجره‌ی اتاقم به روی شاخه‌های درخت افرا توی جنگل باز شه. دلم میخواد برم لب دریا. موج به پاهام بخوره و حس خنک‌ش بدوئه توی تنم و جریان خون توی بدنم رو احساس کنم و فریاد بزنم: «من زنده‌ام.» دلم میخواد توی تاریکی شب، با یه فانوس قدم بزنم و بدونم یه نفر با فاصله پشت سرمه و مراقب‌م. دلم میخواد یه دوربین داشته باشم و باهاش برم سفر و از هرچیزی و هرکسی و هرلوکیشینی عکس بگیرم و کسی مشتاق باشه که عکس‌هام رو بهش نشون بدم. دلم یه تغییر بزرگ می‌خواد. توی ظاهرم، توی لباسام، توی خونه، توی ماشین، توی خوراکی‌ها، توی افکار و آمالم، توی دنیا، توی زندگیم. دلم می‌خواد از نو خلق شم، از نو شروع کنم. دلم می‌خواد پاهام رو از لبه‌ی بلندترین قله‌ی ایران آویزون کنم و به این فکر کنم که: «چطور قله رو فتح کردم؟ چطور مسیر رو طی کردم؟» دلم میخواد، خونه‌مون شبیه خونه‌ی فروزن، تابستونا یخی باشه، نه مثل الان که از شدت گرما از خواب بپرم و روزم رو با عصبانیت از خورشید محترم شروع کنم. دلم می‌خواد بدونم آخرش چی میشه؟ آخر قصه‌ها آدما کجا میرن؟ دلم می‌خواد جسمم رو بخوابونم و به روحم بگم حالا بیا بریم دوتایی قدم بزنیم. دوتایی! فقط من و تو. بدون مزاحمت و خستگی هیچ تنی. دلم می‌خواد زودتر گواهی‌نامه‌م رو بگیرم. دلم میخواد دو قطره اشک بریزم و بعدش سرم درد نگیره. دلم میخواد به همه‌ی اونایی که دروغ میگن بگم:«آره داداش، باورت کردم. تو کلمه‌هارو حروم نکن.» و به همه‌ی اونایی که فکر میکنن من تماشاچی زندگی‌شونم و جلوم نقش اصلی فیلم رو بازی میکنن بگم:«کات! من بهت صد امتیاز میدم.» دلم میخواد پایان‌نامه رو هرچه زودتر تموم کنم و ... نقطه. دلم میخواد کتاب‌م چاپ شه و اولش بنویسم: «تقدیم به غم، تا شاید لبخندی بزند.» یا شاید هم اولش بنویسم:«تقدیم به کدح. میل‌ش به شدن، رفتن و رسیدن مرا آغاز کرد.» دلم میخواد آلبوم عکس‌ همه‌ی عمرم رو آماده کنم و به تماشا بنشینم. دلم میخواد آدم خاطره بازی باشم و همه‌چیز رو به یاد بیارم اما متاسفانه آدم خاطره بازی نیستم. دلم میخواد شبانه روز برای زهراء ۳۶ساعت باشه تا بتونه ۲۴ ساعت کار کنه و ۱۲ ساعت بخوابه. دلم میخواد جمعیت خانواده‌مون زیاد شه. دلم میخواد قاف دوباره باهام دوست شه. هم‌دم شب‌هام باشه. توی برنامه‌های روزانه‌م حتما اسم‌ش رو بنویسم که باهاش حرف بزنم و دوباره دستشو روی قلبم احساس کنم. دلم میخواد وقتی ضربان قلبم رو حس میکنم، بهش بگم: «میشنوی نبض حیاتم رو؟ تو زندگی بخشیدی به من.» دلم میخواد یه کوله‌ی سفید بخرم و وسایلم رو بریزم توش و برم نجف و دیگه برنگردم. نمیدونم چی و چطور، اما دلم می‌خواد یه چیزی خوشحالم کنه. دلم می‌خواد مامان بزرگم با چمدون شکلاتی‌ش، برگرده، آیفون خونه رو بزنه و بگه:«سورپرایز. من اومدم.» و من چهارتا پله رو یکی کنم و برم پایین و بدون هیچ حرفی، هیچ شکایتی، بغلش کنم. دلم می‌خواد صدای نفس‌هاش رو بشنوم. صدای افتادن دونه‌های یاقوتی تسبیح‌ش روی همدیگه، صدای تیک مهر نمازش که رکعت‌شمار داره، صدای قورت دادن آب از گلوش، صدای روشن شدن لامپ اتاقش، صدای دعا کردنش، صدای شکسته شدن نبات‌ها توی چاییش، صدای سقوط سینی نقره‌ای محبوبش وقتی که از روی صندلی آبی روی زمین می‌افتاد؛ رو بشنوم. دلم نمیخواد بمیرم، فقط دلم میخواد روح‌م رو از قفس تنم در بیارم، تا بشینه کنارم و خیلی جدی و واقعی باهام حرف بزنه و باهاش همدلی کنم. دلم می‌خواد با روحم برم یه دور بزنم و همه‌ جاهایی که شب‌ها بدون من رفته رو ببینم. دلم می‌خوام بنده باشم و بندگی کنم و در نهایت دلم میخواد خدا رو تماشا کنم. همین.

  • ۰۲/۰۴/۱۹
  • کادح

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات