« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۲۷
  • کادح

مادربزرگم میگفت گاهی آنقدر مینشینم و به دشت شقایق نزدیک خانه‌ی کودکی‌هایم فکر میکنم که وقتی به خودم می‌آیم دست‌هایم بوی شقایق گرفته‌ است. آن روزها منظورش را نمی‌فهمیدم؛ اما حالا گاهی‌وقت‌ها در کنجِ شکوهمند دل‌تنگی‌ام آنقدر مینشینم و به او فکر می‌کنم که وقتی به خودم می‌آیم میبینم، دست‌هایم عطر نفس‌هایش را گرفته‌است. آه دشتِ شقایق من...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۰
  • کادح

در کودکی تصور آدمی که هیچ دوستی ندارد؛  برایم بسیار دور از ذهن بود. چون حتی مادر بزرگ، دوستی داشت که هرروز به بهانه‌ی رفاقتشان به او سر می‌زد و در راه برایم بستنی عروسکی می‌خرید. در کودکی تصور اینکه مرگ روزی سر به دیوار قلبم میگذارد و سُک‌سُک می‌کند خیلی برایم دور از ذهن بود.  آن را همیشه، یک پارچه‌ی سیاه میدیدم که روی دیوار خانه‌ی همسایه‌ مینشیند. در کودکی اینکه کسی زندگی را فراتر از بازی‌های من ببیند، خیلی برایم مضحک بود؛ گمان می‌کردم زندگی همین بازی‌ست که من می‌کنم و نمیدانستم چرا کسی بازی‌های مرا جدی نمی‌گیرد. در کودکی همه‌چیز برایم شبیه دویدن در جنگلی از مه‌ و ابر بود. همه‌چیز برایم شبیه ورز دادن خاک باغچه برای ساختن خانه‌ی گلی بود. همه‌چیز شبیه قطار سواری با عصای چوبیِ کهن‌سالی بود که مادر بزرگ داشت. همه‌چیز برایم شبیه لحظه‌ای بود که اگر ابر از چشمانم می‌بارید کسی برای در آغوش کشیدنم می‌آمد. در کودکی گمان می‌کردم کسی مثل من هرگز تنها نخواهد شد؛ چون کسی به قدمتِ دماوند، به استواری کوه، به نورانیت آفتاب همیشه در خانه‌ام نفس می‌کشید. زمان گذشت و همه‌ی تصورات خیال‌انگیز کودکی‌ام را نابود کرد. چنان که انگار هرگز کودکی نکرده‌ام. زمان بی‌رحمانه می‌گذرد و نمیدانم چرا میلیاردها انسان به امید گذر زمان زندگی میکنند. گذر زمانی که شاید فرصت خوبی برای عبور از سختی‌ها باشد؛ شاید صبوری را مشق کند اما هرگز درمان درد انسان‌ها نیست. زمان فقط همه‌چیز را کهنه می‌کند و سپس به دستِ باد میسپارد. زمان؛ همین لحظه‌ای‌ست که من سر به شانه‌ی دل‌تنگی گذاشته‌ام. زمان همین لحظه‌ای‌ست که شما در انبوه افکارتان شنا می‌کنید. زمان همین لحظه‌ست. کاش  جوانی‌ام در «لحظه» زیست کند. چنان که غصه‌ی رزق فردا و آینده‌ی نرسیده را نخورد. چنان که با حسرت به گذشته چشم ندوزد. چنان‌که قدرِ حیات در همین ثانیه‌ها را بداند و فراموش نکند؛ «نفس‌های انسان، گام‌هایی‌ست که به سوی مرگ برمیدارد.»

  • ۱ نظر
  • ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۰۷
  • کادح

گمان می‌کنم اگر پرده‌ها از پیش روی چشم‌هایم کنار رود، شاید ببینیم قامت بعضی‌ها ستون هایِ عالم است. شاید ببینم حضورشان فضای تاریک میان آسمان و زمین‌ را سرشار از تصنیف نور کرده. اگر پرده‌ از پیش روی چشم‌هایم کنار رود، شاید دنیای زیباتری ببینم.

  • ۱ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۴۱
  • کادح

بعضی شب‌ها از شدت زیبایی اون روز خوابم نمیبره. بعضی شب‌ها از شدت شگفت زده شدن بابت افکار جذاب و اتفاقاتِ غریب اون روز، مختصات تنم رو حس نمیکنم. بعضی‌ شب‌ها از شدت خستگی، مغزم دستور میده بیدار بمونم. بعضی شب‌ها درد برام آواز میخونه ودلش می‌خواد تا طلوع به تصنیف‌ش گوش بدم. بعضی‌شب‌ها دلم می‌خواد تا صبح بنویسم، حرف بزنم، اشک بریزم. شعر بخونم، سوختن شمع رو توی تاریکی اتاق نگاه کنم، ولی خب در نهایت همه‌ی اون شب‌ها درحالیکه من روی تخت دراز کشیدم، از گوشه‌ی پنجره به آسمون خیره شدم، مدام فکر کردم و زیر لب «یا منتها طلب الطالبین» گفتم؛ به صبح متصل شدن. کاش می‌تونستم بعضی شب‌ها به جسمم بگم: «تو بخواب من امشب با روحم قرار دارم، فردا بهت برمی‌گردم.» 

  • ۲ نظر
  • ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۳۲
  • کادح

کادح؛ جهان از من کلمه میخواهد و من حرفی برای گفتن ندارم. حتی نمیخواهم ندای جهان را بشنوم. مدت هاست دلم میخواهد در کنجِ جزیره‌ی کوچک تنهایی‌ام زندگی کنم. دلم آرامش مطلق می‌خواهد در سکوت زمان. می‌خواهم دمی آرام بگیرم، به تماشای سناریوی خدا بنشینم و بازیگر نقش هایی باشم که برایم تعریف میکند. نهایتش یا اشک است یا قهقه‌ی مستانه. در این میان تو چه کنی؟ بدون هیچ پرسشی برای هزارسال نوری بغلم کن. بگذار حضور تو را با سلول سلول وجودم لمس کنم...

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۴
  • کادح

خدایا:)
میشه یه حمد فووت کنی سمت بنی‌آدمت؟ واسه اون پدر و مادری که چشم‌هاشون نمی‌دید و پسرِ ده یازده ساله‌شون دستشون رو گرفته بود. واسه اون مامان بزرگی که پاش درد میکرد و نمی‌تونست ایستاده نماز بخونه. واسه اون پسربچه که توی صحن رضوی نشسته بود روی صندلی و نمی‌دونم چطور بود حالش. واسه اون خانومِ مسنی که عینک ته استکانی داشت و عصا زنون‌ و تنها داشت می‌رفت سمت اقیانوس آرام. واسه اون پیرمردی که نمی‌دونم برا کدوم غصه بغض کرده بود. واسه خانومی که بهم دوتا شکلات کاکائویی داد که یکی‌شو بدم به کسی که نیست. واسه اونی که دنبال نمکِ تبرکی می‌گشت و نمک آخرین نسخه‌ی درمانی‌ش بود. واسه اون کوچولوی جوراب خرسی که داشت گریه میکرد. واسه اون نوزادی که دمِ صبح بی‌خوابی شده بود و به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و خانوم عرب اومد واسه‌ش چهار‌قل خوند که آروم بشه. واسه اونی که روحش آروم نبود یا اونی که به لحاظ ذهنی دیلی داشت. واسه اون خانومه که همسرش توی دار الشفاء دنبال داروخونه می‌گشت. واسه اون خانوم عربی که روی یه دستش  نقش و نگار بود و به یه دستش سرُم رینگر لاکتات. واسه اون آقاهه که دشداشه پوشیده بود و من فکر میکردم عربه ولی باهام فارسی حرف زد. حالا جدی اهوازی بود؛ نه؟ خدایا لطفا حمد فوووت کن خلاصه. واسه هرکس نیاز داره یا بعدا نیازش میشه. واسه همه. واسه دردهای جسمی‌مون. واسه روح و روان‌مون. واسه نورون‌های مغز و اعصاب‌مون. واسه سردردهای بی‌موقعِ یا دردسرهای الکی. مشتی تو که تسکین قلب‌هایی و ژلوفنِ دردها. پس بیا و قرار بده. تو که عیسی ابن مریم شاگردی‌تو کرده. تو که امام رضای ما با اسم اعظم‌ت و با دمِ محمدی‌ش روحِ تازه میدمه به جسمِ خسته‌مون. تو که توی جیب‌ت پر از معجزه‌ست، مارو با دردهامون امتحان نکن. واسه لوحِ  محفوظ ما رشدِ بی‌انتها بنویس. رخصت بده درختِ سدر و صنوبر سبز شه روی کله‌مون. با تشکر و حُبِ وافر، خیلی مخلصیم.

 

  • ۱ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۸
  • کادح

روح، پاییز، برف، زندگی، تپیدن، رفتن، أنس، دل‌تنگی، شوق، تمنا، رهایی، اشک، حرمان، تن‌هایی، نور، انتظار، دیوانگی، آرزو، نجوا، پروانگی..

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۷
  • کادح

نگرانم. نگران ِ خودم بعد از روضه‌ی این سه چهار شب و به خصوص امشب. نگران ِ خودم، که هر سال می‌شنوم و باز همونیم که بودم. نگران ِ خودم، که سال به سال بدتر از قبلم. نگران ِ خودم، روزگارم، زندگیم، جوونیم. نگران قول‌های فراموش شده. نگران غم‌هایی که دست انداختن توی گلوم و فقط قصدشون خفه کردن منه. نگرانم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۵۶
  • کادح

امام پرسید: ببینم پسر؛ مرگ نزد تو چه گونه است؟
او میدانست مرگ چشیدنی‌ست. طعم دارد. میشود زیر لب مزه مزه‌اش کرد. میدانست مرگ «ذائقه» دارد. میتوانست بگوید: مرگ برایم «مثل» عسل است. اما نگفت. به‌جایش انگار که قرار باشد شعری را ورد لب‌هایم عالمی کند گفت: از عسل شیرین‌تر.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰
  • کادح

از زبان رقیه خاتون یه سری عبارات توی مقتل ذکر شده که دقیقا توصیف روزهای بی‌سرپناهیه:
«یا أبتاهُ، منْ بَعْدکَ واخَیْبَتاهُ» «یا أبتاهُ، منْ بَعدکَ وا غُرْبَتاهُ» «یا أبَتاه من بَقی بَعدَکَ نَرجُوه؟»
- همین. امیدوارم هیچ‌وقت این عبارات رو نفهمید و هیچ‌وقت باهاشون اشک نریزید.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۳۴
  • کادح

دنیای همه‌ی آدما یه‌نفر رو داره که بتونن باهاش هم‌ذات پنداری کنن. مثلا دیدید گاهی یه نفر رو میبینید و حس میکنید خیلی زندگیش شبیه شماست؟ یا مثلا وقتی از احوالاتش میشنوید، با خودتون میگید: ‌عه! چقدر منه». یا حتی دیدید یه وقتایی اصلا لازم نیست شرح قصه و غصه بدید. دیدید یه وقتایی خسته‌تر از اونی هستید که بگید چی شد؟ دیدید اون موقعا که یه‌نفر حس و حال و تجربه و زندگی‌ش شبیه شماست، بدون هیچ حرفی همدیگه رو نگاه میکنید و سعی میکنید فقط به هم تسلی بدید؟ هیچی. همین.

دنیای من رقیه رو داره...

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۶
  • کادح

دلم میخواهد یک حُر در وجودم داشته باشم. یک حر که در جغرافیای ذهنی‌اش ناامیدی تعریف نشده. یک حر که به پای بدی‌هایش میماند و جبران میکند. دلم میخواهد و باید حر باشم. آن چنانکه دیروزم با امروزم زمین تا آسمان فرق داشته باشد و امیدم در لحظه‌ی فرو رفتن به قعر تاریکی مرا به سمتِ روشنایی نور هدایت کند.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۳۶
  • کادح

غمگینم. نمیدانم چرا و نپرس کادح. اما در این لحظه تمام دارایی‌ام اشک است. البته شاید کمی تشنه‌ و گرسنه‌ هم باشم؛ اما بیش‌تر از آب و غذا؛ نیاز دارم چشم‌هایم را ببندم و اشک بریزم. آنگونه که آسمان، بی‌توجه به مردمانِ بی‌چتر بارانی می‌شود. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم، بی‌آنکه به اشک‌واره‌هایم فکر کنم، بی‌آنکه به سردرد بعد از سرخیِ چشمانم فکر کنم، ببارم. بگذریم. اشک تجویز خوبی برای دردهای من نیست. من لب‌ریزم از خواستن‌هایی که خیلی دوراند و با اشک و تمنا نزدیک نمی‌شوند. سرشارم از نبودن. تاریکم و جز آن ستاره‌ی دورِ دنباله‌دار هیچ نوری در آسمان من چشمک نمیزند. من تحقق حزنم. وجود دل‌تنگی‌ام. مصداق حیرانی‌ام. من همه‌ی دل‌خوشی‌هایم را گم کرده‌ام. نمیدانم هفت میلیارد آدم دیگر چطور و در چه حالی زندگی‌شان را سپری می‌کنند اما من واقعا رنجور و خسته‌ام. گم‌گشته‌ام. کاش پیامبری معجزه‌اش یافتن و پیدا کردن بود. آنگاه از او می‌خواستم قلبم را بیابد. شادی‌ و تحیُّر از دست رفته‌ام پیدا کند. روحم را به من بازگرداند. باز هم بگذریم. حرفهایم را جدی نگیر. بگذار به حساب آنکه دل‌تنگ کسی شده‌ام که  هرگز در دنیا نمیبینمش. بگذار به حساب اینکه، مهمانیم در این غریب‌آباد. بگذار به حساب اینکه آشفته‌سر شده‌ام. بگذار به حساب اینکه روحم برای آرمیدن بهانه گرفته‌است. بگذار به حساب اینکه در دنیا نفس می‌کشم. بگذار به حساب اینکه ماهیچه‌ی قلبم از تقلا برای زندگی خسته‌است. بگذار به حساب اینکه کارهای بسیاری دارم که باید انجامشان بدهم. بگذار به حساب هبوط. بگذار به حساب شب. مرا جدی نگیر. غم‌ها می‌روند و می‌آیند...

  • ۳ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۳۳
  • کادح

در پهنه‌ی آبیِ بالای سرم، احساساتم نفیر برآورده‌اند برای پرواز. غم؟ پَر. دل‌تنگی و انواع‌ش؟ پر. سوگواری و تحیّر؟ پر. ژکیدن‌ها؟ پر. سوداد؟ پر. آه و مشتقاتش؟ پر. اشک‌واره؟ پر. ترس؟ پر. اضطراب و دل‌نگرانی؟ پر. آزادی؟ پر. دل‌خوشی؟ پر. ذوق‌ها‌ی اکلیلی؟ پر.شادی و شوق؟ پر. انتظار؟ پر. حوصله؟ پر. همه‌چیز پَر. همه‌چیز. در من دیگر هیچ حسی غالب نیست. در حیآتم مقادیری امید باقی مانده و اندکی صبر برای رسیدن به آنکه ندارمش و آنچه می‌خواهم. همین.

* شاید من در خلسه‌ای مدام فرو رفتم و شاید هم خستگی امانم را بریده که چنین به بی‌حسی دچار شدم. اما به هرحال سرشار و تهی‌ام از هرآنچه در آسمانم پرواز کرده.  (سرشار و تهی؛ یعنی لب‌ریز / یعنی رها)

  • کادح

در پهنه‌ی آبیِ بالای سرم، احساساتم نفیر برآورده‌اند برای پرواز. غم و خانواده‌اش؟ پَر. دل‌تنگی و انواع‌ش؟ پر. سوگواری و تحیّر؟ پر. ژکیدن‌ها؟ پر. سوداد؟ پر. آه و مشتقاتش؟ پر. اشک‌واره؟ پر. ترس؟ پر. اضطراب و دل‌نگرانی؟ پر. آزادی؟ پر. دل‌خوشی؟ پر. ذوق‌ها‌ی اکلیلی؟ پر.شادی و شوق؟ پر. انتظار؟ پر. حوصله؟ پر. همه‌چیز پَر. همه‌چیز. در من دیگر هیچ حسی غالب نیست.  در حیآتم مقادیری امید باقی مانده و اندکی صبر برای رسیدن به تو. همین.

* شاید من در خلسه‌ای مدام فرو رفتم و شاید هم خستگی امانم را بریده که چنین به بی‌حسی دچار شدم. اما به هرحال سرشار و تهی‌ام از هرآنچه در آسمانم پرواز کرده. (سرشار و تهی؛ یعنی لب‌ریز)

  • کادح

همین حالا دسته‌ای از پرندگان؛ از میان قفسهٔ سینه‌ام به سمت آن قله‌های دور پرواز کردند. هوا پر شده از بال‌های معطر و صدای پروازهای شوق‌انگیز. من اما وقتی به تماشای عروج‌شان نشستم، دمی احساس کردم توی دلم خالی شده. شبیه وطنی که با رفتن ساکنانش غریب می‌شود. پس چشم‌هایم را به روی هم گذاشتم تا شوقِ پروازشان در رگ‌های سرخ تنم جان بگیرد. دل‌تنگی، با هرچه توان هلهله کند و اشک سرازیر شود. آنگاه بتوانم گام‌های بلندم را تا منتها إلیه اراده‌ی او بردارم و بال در بیاورم برای روزهایی که زمین‌گیری حکم محکومِ بشریت است. راستی مگر امید به زندگی همین امیدی نیست که به پرواز داریم؟

  • کادح

در پهنه‌ی آبیِ بالای سرم، پرندگان نفیر برآورده‌اند برای پرواز. برطبق آخرین سرشماری که به همت سیستم محترم مغز و اعصابم انجتم شده‌است؛ غم و حزنش؟ پَر. دل‌تنگی و انواع‌ش؟ پر. سوگواری و تحیّرش؟ پر. ژکیدن‌ها؟ پر. سوداد؟ پر. شادی و دوستانش؟ پر. اشک‌واره؟ پر. ترس؟ پر. اضطراب و دل‌نگرانی؟ پر. هیجان؟ پر. ماجراجویی؟ پر. آزادی؟ پر. دل‌خوشی؟ پر. ذوق‌های اکلیلی؟ پر.شادی؟ پر. حوصله؟ پر. همه‌چیز پَر. همه‌چیز. در حیآت من مقادیری امیدِ آغشته به شوق باقی مانده و اندکی صبر و انتظار برای آمدن تو. خسته‌ام. بیا... برگرد. معجزه کن صبر مرا!

  • کادح

واکنش قلب‌م در اوجِ شادی و شعف؟
اشکِ آغشته به شوق؛ بغضِ آمیخته به غمِ مقدس.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ تیر ۰۱ ، ۱۵:۳۲
  • کادح

اگر راستش را بخواهید؛ به تازگی فهمیده‌ام دیگر میلی به شنیدن، دیدن، و خواندن ندارم. اصلا نسبت به هیچ فعلی در من رغبت نیست. با آنکه صوت‌های نابی می‌شنوم. با آنکه بسیار نگاه می‌کنم و این روزها به تماشای زیباترین ذرات هستی نشسته‌ام و شاهد شکوه خدا بوده‌ام/هستم. با آنکه کتاب‌های درجه‌ یکی می‌خوانم. با آنکه به اندازه کافی می‌خوابم، می‌روم، می‌آیم و فعل‌های دیگر را صرف می‌کنم. اما واقعا رغبت و شوقی به هیچ‌کدام از این کارها ندارم. من تشنه‌ام. عطش در من فریاد میزند. تنها کاری دلم می‌خواهد انجام بدهم «نوشیدن» است. نوشیدنِ کلمه‌ی طیبه تا سر حد مستی. نوشیدن قطره‌ای از آب زمزم. نوشیدن یک لیوان آب حیآت. نوشیدن شراب طهور از دستانِ دریایی ساقی. من خیلی تشنه‌ام. تشنه‌ی معرفت. تشنه‌‌ی حضور. تشنه‌ی عدالت. تشنه‌ی دانستن. تشنه‌ی باران. تشنه‌ی لقاء. تشنه‌ی نجف. تشنه‌ی دمی در آغوش پدرم آرمیدن...

  • کادح

کادح!
سهم من از این روزها اشک‌هایی‌ست که بر من نازل نمی‌شوند و در چشمم موج سواری می‌کنند. و سهم تو از هرروز؟ خنده‌هایی‌ست که بر لب‌ت می‌نشینند. سهم هردوی ما یکی‌ست عزیزدلم. تو لب‌خندِ متولد شده‌ی منی و من اشکِ پرتلاطمِ نازل نشده‌ی تو. خوب است. دیگر از زندگی چه می‌خواهم اگر قلب‌ت به رضایت بتپد؟ چه می‌خواهم اگر ذره ذره کدح تو در  قفسه‌ی سینه‌ام منتشر شود و دردهایم همهمه کنند. چه می‌خواهم از این دنیای غریب، اگر تو آشنای من باشی. چه می‌خواهم جز تو. جز آنکه در سر سودای رسیدن‌ت را داشته باشم، چه می‌خواهم جز تمنای آرزویی که تو داری. چه می‌خواهم از زندگی جز ...؟ آه.

  • ۱۲ تیر ۰۱ ، ۱۳:۳۴
  • کادح

...

.......................................................
.......................................................
.......................................................
‌نمی‌توانم از میزان اشتیاقی که در رگ‌های قلب‌م جاری‌ست برایت بنویسم. نمی‌توانم تحیّر روزهایم را برایت تشریح کنم. نمی‌توانم از آغوش‌های عمیق و از دست‌های درهم تنیده مثل ریشه‌های یک درخت چنار برنا برایت بگویم. نمی‌توانم موج اشک‌هایم را برایت جاری کنم و صدای قهقهه‌ی دوستانم را به گوشهایت برسانم. نمی‌توانم بگویم تا چه میزان دلم تنگ است. نمیتوانم آن سه‌‌خط اول را برایت کلمه کنم. نمی‌توانم برایت اعتراف کنم که شناخت خلیفه‌های خدا چه احساس شگفتی دارد. نمی‌توانم بگویم تماشای نوری که دارم، چقدر روح‌بخش است. نمی‌توانم برایت رج به رج غم‌هایم را ببافم تا دست‌رنج مرا به تن کنی. نمی‌توانم یک جام از دردی که به ذوق می ناب میکشم را با تو تقسیم کنم. نمی‌توانم بگویم خسته‌‌ام. نمی‌توانم به رفتارهای مختلف، نگاه‌های معنادار، لب‌خندهای آرام، اشک‌های حیران، تو را سوق بدهم. نمی‌توانم سینه‌ام را مثل نیل بشکافم تا ببینی سلول سلول آن از شوق ساخته شده. نمی‌توانم کادح و نمی‌دانی، نمی‌دانی چقدر و با چه کیفیتی کدحِ تورا دوست دارم و رسیدنت را آرزو می‌کنم. عمیق، ممتد، بی‌وقفه، پایدار:)

  • کادح

آن مرگِ شریف که اعتبارش از زنده بودن بیشتر است و حیات‌بخش است، بین کدام دقیقه و در نفَس کدام تصمیمِ ما خوابیده؛ کادح؟ من آن مرگِ شیرینِ احیاء‌بخشِ مؤثرِ بشارت‌دهنده را آرزو دارم.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۵
  • کادح

به دیدار اتفاقی با یک دوست نیازمندم؛ کادح. به اینکه یک نفر باشه که از رسم دنیای غریب‌ها هیچ‌چیز ندونه و من همه‌چیز رو با جزیئات کامل براش تعریف کنم. به کسی نیاز دارم که حوصله کنه، منو بشنوه و نظر واقع‌بینانه داشته باشه. به کسی نیاز دارم که مربی باشه. رفیق باشه. شاعر باشه و هربار که موعد غصه خوردن رسید، یک آبنبات چوبی بذاره کف دستم و بگه، «غصه نخور دیوونه، کی دیده غم بمونه؟» به یه نفر نیاز دارم که باهاش از تهِ دل بخندم و به اندازه اقیانوس اطلس باهاش اشک بریزم. نیاز دارم به کسی که ستاره‌شناس و منجّم باشه و برام از عظمت و شگفتی آسمون بگه. به کسی نیاز دارم که برام زیباترین تجربه‌های زیسته رو ردیف کنه و بگه بیا باهم انجام‌شون بدیم. به یه نفر نیاز دارم که بدونه از زندگی چی می‌خواد و رسالتش توی این دنیا چیه. یه نفر که بتونه پرواز کنه. یه نفر که با دیدن اوج گرفتناش از شدت اشتیاق دوتا بال روی شونه‌هام سبز شه. با شنیدن صداش، قلبم گرم شه. با نگاه کردن بهش، همه‌ی وجودم غرق شعف شه. به کسی نیاز دارم که باهاش به تشریح قلب‌م مشغول شم. نیاز دارم به کسی که دلم براش تنگ شده.

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۴۵
  • کادح

قرص شادیِ پس از غم نداریم؟ قرص فراموش کردن خاطره‌های سخت؛ چطور؟ قرص یقین؟ قرص اطمینانِ قلب؟قرص «همه‌چی آرومه.»؟ قرص پرواز روح در آسمان وطن؟ حتی یه قرصی که از دل‌تنگی الان کم کنه. نداریم واقعا؟ چه عجیب. دستاورد بشر در داروسازی چی بوده پس؟

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۴۴
  • کادح

دارم به این فکر میکنم که چرا توی این یه‌سال گذشته که به مثابه هزارسال جلالی بود، زنده‌ام هنوز. نتیجه خیلی جذابه که کلمه ندارم براش ولی یه‌چیزی به زنده موندنم ارتباط مستقیم داره که می‌تونم بگم بهتون و اون «التجاء» ئه. من به التجاء زنده‌ام و هدفم از نوشتن این پیام این بود که بگم، شمام از این آپشن عزیز استفاده کنید. تجربه شخصی من میگه که هیچ باگی نداره.

  • ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۲
  • کادح

سندرم عجیبی در جهان هست هست و آن خواستنِ چیزهایى است که نداریم! خواستن کسانی‌ست که از دست داده‌ایم. خواستنِ آرزوهای محال است. خواستن دست‌‌هایی‌ست که یک آسمان‌ میانشان فاصله‌ست. خواستن نفس‌های بهاری محبوبِ دور از وطن است و این چرخه‌ی خواستن هیچگاه پایان نمی‌یابد. چون ما همیشه خیلی چیزها را نداریم و نمی‌دانیم خیلی چیز‌ها را داریم. پس گمان می‌کنیم میان ما و آرزوها فاصله‌‌های بسیاری‌ست. حال‌ آنکه بسیاری از داشته‌های امروز و اکنون ما؛ همان آرزوهای دیروز‌اند. کاش مسیحا دمی از ما می‌پرسید: «أینَ یَغُرُّکُم سَراب الآمالِ؟»

  • ۱ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۷
  • کادح

اگر میگفتند در ازای زندگیت،یک آرزو کن؛ من آرزو میکردم بتوانم خدا را در آغوش بکشم و با اسرار طاق عرش آشنا شوم. 

شما چه آرزویی می‌کردید؟

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۲
  • کادح

یک.

گاهی وقت‌ها از میزان خواستن‌هایم حیرت میکنم و در مقابل گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که چه کسی خواسته‌های بی ابتدا و انتهای مرا گردن میگیرد. بعد فورا انسان موحد درونم می‌گوید، همان خدایی که به تو اذن آرزو داده‌ است، خواسته‌ها‌ی تو را هم اجابت می‌کند. 

دو.

میگفت خیلی چیزها از این دنیا میخواهد. میگفت سرشار از خواستن‌ است. آنقدر عمیق و با ذوق میگفت که در همان لحظه احساس کردم، خدا به ذوق و اشتیاق‌ش نگاه کرد. 

سه.

احتمالا خصلت عجیبی در ابناء بشر هست و آن خواستنِ چیزهایى است که ندارد! تمنای وجود کسانی‌ست که از دست داده‌ایم. خواستنِ آرزوهای محال است. خواستن آغوش‌هایی‌ست که یک آسمان تا وتن‌شان فاصله‌ست. خواستن نفس‌های بهاری محبوبِ دور از وطن است. شاید اینطور به‌نظر بیاید که وقتی انسان به خواسته‌ای دست پیدا کند آرزوها و خواستن‌هایش  هم تمام می‌شود اما اساسا اگر انسان باشیم، چرخه‌ی خواستن‌های ما هیچگاه پایان نمی‌یابد. چون ما همیشه محتاجیم و مشتاق. چون ما همیشه دل‌تنگیم. ما همیشه آن کسی را که می‌خواهیم، نداریم و نمی‌توانیم حضورش را لمس کنیم. چون ما همیشه خیلی چیزها را نداریم و نمی‌دانیم خیلی چیز‌ها را داریم. پس گاهی گمان می‌کنیم میان ما و آرزوها فاصله‌‌های بسیاری‌ست. حال آنکه بسیاری از داشته‌های امروز و اکنون؛ همان تمناهای دیروز اند که خدای ما شنید و اجابت کرد...

سه. 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۰
  • کادح

به دیدار اتفاقی با یک دوست نیازمندم. به اینکه یک نفر باشد که از رسم دنیای غریب‌ها هیچ‌چیز نداند و من غربت را با همه‌ی جزئیات برایش تعریف کنم. به کسی نیاز دارم که حوصله کند و مرا بشنود. قطرات اشکم را بشمرد. به کسی که بتوانم از زمین و زمان برایش حرف بزنم. نیاز دارم یک روح ماورایی برای من از آسمان بگوید و بشنوم. نیاز دارم با یک نفر به تشریح قلب‌م مشغول شوم و از او بخواهم رگ‌های تنیده شده دور قلب‌م را تعمیر کند. نیاز دارم به کسی که دلم برایش تنگ است. در پس هر نیاز من تویی.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۱
  • کادح

«با تقدیر و سرنوشت نمیشه مبارزه کرد.»

این جمله رو همین چند روز پیش راننده‌ی اسنپ گفت. خیلی جالب بود. ما در جواب سوالمون هیچ وقت انتظار شنیدن چنین جمله‌ی بی ربط اما عمیقی رو نداشتیم. جواب ما فقط بله یا خیر بود. اون روز نفهمیدم چرا این حرف رو زد. اون روز دلم میخواست وقتی که به مقصد رسیدیم بپرسم؛ «پس توی دنیا با چه چیزی مبارزه کنیم؟» می‌خواستم بهش بگم؛ «مگه میشه جنگجو نبود؟!» اون روز نپرسیدم اما امروز فهمیدم. امروز می‌دونم با چی باید مبارزه کنم. حریفِ من؛ منه. خودِ من. همین منی که دنبال عافیته. همین منی که غر میزنه. همین منی که خسته شده. همین منی که می‌خواد با آسانسور پله‌های کمال رو طی کنه. همین منی که تنهاست. همین منی که مدعیِ غربته. همین منی که اشک آخرین سلاحشه. باید برای مبارزه با منیّتم آماده شم. مبارزه با تقدیر خیلی سخته. خیلی خیلی سخته. احتمالا جناب حافظ هم یه‌چیزی می‌دونسته که گفته: تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز... نه؟

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۱۵
  • کادح

ردِ لبخند بر روی صورتم خشک شده. انگار سالهاست در مصرِ وجودِ من خشک‌سالی آمده. انگار سالها‌ست یوسف‌م زندانی‌ست. انگار سالهاست کاسه‌ی صبر ایوب‌م پُر شده‌ است. انگار سالهاست یونس‌م در کنجِ دلِ نهنگ تنها و غریب نشسته‌است و ذکرِ یونسیه را تلاوت میکند. انگار سالهاست هاجرم در پی یک قطره آبِ زمزم در برهوت و بیابان «سعی» میکند. انگار سالهاست تشنه‌ام و سالهاست سراب میبینم.  شکایتی نیست. اصلا شکایتی نیست. «هنوز صبر من به قامت بلند آرزوی توست» اما راستش دلم یک بشارت از جانبِ تو می‌خواهد. یک جبرانِ شادانه برای همه‌ی آه‌هایی که کشیده‌ام. یک لبخندِ عمیق برای همه‌ی اندوه‌های سهمناکی که فروخوردم. یک لبخند. یک نگاه. جداً دلم میخواهد نسیمِ کوی تو صورت‌م را نوازش کند. دلم می‌خواهد کاسه‌ی صبرم را بردارم و تحویلِ بایگانی بدهم و بگویم: زین پس در آن «حلم» بریزید.
دلم میخواهد دستِ جوانی‌ام را بگیرم و دوتایی باهم فرار کنیم و از اینجا برویم. دلم می‌خواهد آنجا باشم که تو هستی. ببر مرا به عالمت...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۳۰
  • کادح

اگر با خفتن، آلام و رنج‌های ما برای ساعتی چند، به دیار عدم وارد می‌شوند درحالیکه هنوز لباس هستی بر تن داریم و نورون‌های عصبی در مغزمان تاب‌بازی میکنند؛ اگر درد‌ها مثل بختک بر روی سینه‌مان می‌خوابند و ماهیت‌ رنج‌آور خود را از دست می‌دهند و دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند در قلب ما ناسور بزند؛ اگر خواب، آبستن رؤیاهاست و می‌توان در خواب مرده‌ها را ملاقات کرد، زنده‌ها را در آغوش گرفت، گریستن طولانی را به چشم‌ها هدیه داد و از پرتگاهی بلند سقوط آزاد را تجربه کرد و اگر خفتن مرگِ کوچکی‌ست که انسان در آن «سُباتْ» و آرامش را درمی‌یابد پس چرا ما برای مدت طولانی نمی‌خوابیم؟ چرا پیوسته و مدام خواب‌هایمان بی‌تعبیرند؟ ما را در پس این «بی‌داری‌‌»های آشفته و خواب‌های پریشان چه‌ خواهد شد؟

  • ۱ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۰۲
  • کادح

حُب، انار، دلتنگی، امید، آه، آشفتگی، یلدا، انتظار، زندگی، اشک، حیآت، آرمیدن، دست، هوا، تنفس، شب، تاریکی، بارقه‌ی نور، اشتیاق، پیک سحری، رضا، حمد، قلب، نرگس، لب‌خند، قهقه‌ی مستانه، طلوع، دیوانگی، دیوانگی، دیوانگی...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۶
  • کادح

ما آدم‌ها به یک دنیا آمده‌ایم اما در دنیاهای متفاوتی زندگی می‌کنیم کادح! گاهی احساس میکنم بین دنیاهایمان هزار سال نوری فاصله‌ست. همین قدر دور. و گاهی گمان می‌کنم فاصله‌ام با کسی به اندازه یک آغوش است. همین‌قدر نزدیک. 
این حس غریب را برایت شرح دادم که بگویم؛درست است در دنیای نسبی ما قرب و بعد معنا دارد اما فاصله، فاصله‌ست. چه یک سانتی‌متر باشد چه هزار کیلومتر! مهم این است مقیاس زمینی فاصله‌ها مدام تغییر میکند و هیچ‌چیز ثابت نیست. یعنی شاید اگر امروز کسی سر به شانه‌ی تو گذاشت و باران بارید؛ فردا هزار کیلومتر دورتر از تو سر به شانه‌ی دیگری بگذاردو برعکس. آنکه از تو هزار سال دور است ممکن است هر آیینه خودش را خسته به آغوش تو برساند و سرش را روی سینه‌ات بگذارد و بگوید آه. بالاخره همه‌چیز ممکن است. پس می‌خواهم آمادگی‌اش را داشته باشی. می‌خواهم فاصله‌هایت را بشناسی. می‌خواهم به هیچ فاصله‌ی نزدیکی دل نبندی و از هیچ فاصله‌ی دوری نا امید نشوی. می‌خواهم فاصله‌ها را باور نکنی. می‌خواهم از هیچ فاصله‌ای مغموم نشوی. فاصله‌ی حقیقی تو در جغرافیای قلبت سنجیده می‌شود. اگر دور یافتی‌اش بدان که دور است و هرگز نزدیک نمی‌شود و اگر قریب دانستی‌اش بدان که هرچقدر هم دور باشد یک روز سر به روی سینه‌ی تو میگذارد. بدان مهندس تمام فاصله‌های روی زمین؛ انسان‌های همین سیاره‌اند. روزی کنار تو. روزی دور از تو. این قانون دنیاست و محبوب و مجنون نمیشناسد؛ پس یقین داشته باش مدبر تمام لحظات تو خدایی‌ست که می‌تواند آنچه دور است را نزدیک کند و آنچه نزدیک‌ است از تو دور کند. پس هرچه تدبیر شود، خوش است:)

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۴۴
  • کادح

نزد خدا آرزوها نمی‌میرند.

  • ۱ نظر
  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۲۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۴۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۱۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۱۱
  • کادح

ما آدم‌ها به یک دنیا آمده‌ایم اما در دنیاهای متفاوتی زیست می‌کنیم کادح! گاهی احساس میکنم بین دنیاهایمان هزار سال نوری فاصله‌ست. همین قدر دور. و گاهی گمان می‌کنم فاصله‌ام با کسی به اندازه یک آغوش است. همین‌قدر نزدیک. 

این حس غریب را برایت شرح دادم که بگویم؛درست است در دنیای نسبی ما قرب و بعد معنا دارد اما فاصله، فاصله‌ست. چه یک سانتی‌متر باشد چه هزار کیلومتر! مهم این است مقیاس زمینی فاصله‌ها مدام تغییر میکند و هیچ‌چیز ثابت نیست. یعنی شاید اگر امروز کسی سر به شانه‌ی تو گذاشت و باران بارید؛ فردا هزار کیلومتر دورتر از تو سر به شانه‌ی دیگری بگذاردو برعکس. آنکه از تو هزار سال دور است ممکن است هر آیینه خودش را خسته به آغوش تو برساند و سرش را روی سینه‌ات بگذارد و بگوید آه. بالاخره همه‌چیز ممکن است. پس می‌خواهم آمادگی‌اش را داشته باشی. می‌خواهم فاصله‌هایت را بشناسی. می‌خواهم به هیچ فاصله‌ی نزدیکی دل نبندی و از هیچ فاصله‌ی دوری نا امید نشوی. می‌خواهم فاصله‌ها را باور نکنی. می‌خواهم از هیچ فاصله‌ای مغموم نشوی. فاصله‌ی حقیقی تو در جغرافیای قلبت سنجیده می‌شود. اگر دور یافتی‌اش مطمئن باش که دور است و هرگز نزدیک نمی‌شود و اگر قریب دانستی‌اش شک نکن که هرچقدر هم دور باشد یک روز سر به روی سینه‌ی تو میگذارد. می‌خواهم که بدانی مهندس تمام فاصله‌های روی زمین؛ انسان‌های همین سیاره‌اند. روزی کنار تو. روزی دور از تو. این قانون دنیاست و محبوب و مجنون نمیشناسد اما یقین داشته باش مدبر تمام لحظات تو خدایی‌ست که می‌تواند آنچه دور است را با رحمت‌ش به تو نزدیک کند و آنچه نزدیک‌ است را با حکمت‌ش از تو دور کند. پس هرچه تدبیر شود، خوش است...

  • کادح

بشنو صدای مرا، وقتی که در سکوت مبهمِ شب و در لحظات با شکوه و غریب زندگی؛ نام تو را به هزار امید و آرزو زمزمه می‌کنم...

  • ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۰۶:۰۵
  • کادح

عموخسرو! من خیلی وقت است «در سایه‌هایی از دور، مثل تنهایی آب، پی آواز خدا می‌گردم.» خیلی وقت است که شب‌ها جای شمردن ستاره‌ها، فقط به مآه نگاه می‌کنم و آرزو میکنم که ای کاش می‌توانستم دمی در آغوشش بگیرم. خیلی‌وقت است دلتنگی‌های مآه را میخرم که حداقل مثل دلِ من، دلِ مهتاب به محاق بدل نشود. خیلی وقت است از شب‌ چیزی جز مآه‌ش را نمی‌خواهم. خیلی وقت است که هرشب آرزو می‌کنم مآه از آنِ من باشد و کمی قد خمیده کند تا دست من به آن برسد. من خیلی وقت است که به شب دل‌بسته‌ام و میدانم «ماه بالای سر آبادی‌ست‌.» و این «ماه» که برای صدا زدنش قلب‌م هزار بارقه‌‌ی نور می‌شود، تنها دلخوشی شب‌های من است. نه چون بالای سر تنهایی‌ست، که چون «خدای من به تلالؤ و درخشندگی‌اش قسم خورده» پس کاش شبی، سلام من به مآه برسد..!

 

  • ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۳۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ دی ۰۰ ، ۰۶:۰۴
  • کادح

کادحِ عزیزم! گاهی دلم می‌خواد در پی دمِ نفس‌هایم هیچ بازدمی وجود نداشته باشد. یعنی دلم می‌خواهد همه‌چیز در همان دم، متوقف شود. همه‌چیز! اما نگران نباش. فورا پشیمان می‌شوم؛ چون یادم می‌آید برای زیستن هنوز می‌توانم بهانه‌ای داشته باشم و چه بهانه‌ای زیبا‌تر از مژده‌ای که به تو داده‌اند. یعنی همان «الی ربک» منحصر به تو برایم کافی‌ست تا زندگی را با هرچه خستگی همواره ادامه دهم. میدانی کادح!فکر کردن به اینکه حرکتت به سمتِ ابدیت باشد خیلی زیباست. فکر کردن به اینکه خدا حساب تمام ذرات«کَدحِ»‌ تو را را دارد آرامم می‌کند. فکر کردن به تو مرا قوی می‌کند. فکر کردن به تو، به من جرأت زیستن می‌دهد. فکر کردن به تو مرا جاری می‌کند و قلب‌م مملؤ از اشتیاق می‌شود. پس با من بمان و هرگز از من جدا نشو! کنون که یافتمت هرگز مرا رها نکن...

  • ۱۴ دی ۰۰ ، ۰۶:۵۶
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ دی ۰۰ ، ۰۸:۰۸
  • کادح

 مگر زندگی غیر از همین لحظه‌های دویدن است؟ مگر غیر از این است که صادره از یک امیدِ مقدسیم و از عدم در پی شادی دویده‌ایم؟ مگر زندگی غیر از تمآشآست؟ مگر غیر از نفس کشیدن در هوای محبوب است؟ مگر زندگی غیر از اشک؛ غیر از لب‌خند است؟ مگر غیر از یک بازی‌ کودکانه پیش چشمِ پدرانه‌ی توست؟ مگر زندگی غیر از گذشتن و رفتن پیوسته‌ست؟ مگر زندگی غیر از یک فراق دائمی‌ست؟ مگر غیر از دوری‌ و دلتنگی‌‌ست؟ مگر زندگی غیر از دوست داشتن است؟ مگر غیر از تمنا؛غیر از آرزوست؟ مگر غیر از زمزمه و نجواست؟ مگر غیر از فراموشی‌ست؟ مگر زندگی غیر از یک فرار دائمی‌ست؟ مگر غیر از آه و التجاءست؟مگر زندگی غیر از در آغوش گرفتن توست؟ مگر زندگی غیر از لبخندِ «رضا»یت است؟ مگر غیر از یک راز است؟ مگر غیر از دست به روی قلب گذاشتن است؟ زندگی چیست؟زندگی کجاست؟ زندگی؛ مگر به غیر از داشتنِ توست؟ 
- در گذر از سالهای عمرم، سلام بر بیست‌سالگی:)

[نوشته شده در:صحن گوهر شاد/ رو به روش]

  • کادح

خب:) اگر میبینی سکوت اختیار کردم؛گمان نکن حرفی ندارم و کاری نمیکنم. روزهایم هنوز هم شلوغ‌اند کادح و ابرهای پراکنده‌ی دلم هنوز هم احتمال بارش دارند. همه‌ی وجودم تحت سیطره‌ی رعد و برقِ خفیف است و بند بند وجودم از هم گسسته شده. من هنوز هم خسته‌ام کادح جآن و نمیدانم این خستگی تا کِی‌ و کجا ادامه دارد. امروز قسمتی از خستگی‌ام را با آبِ سرداب‌ش سرکشیدم. من خیلی وقت‌ است که یک دل سیر نخوابیده‌ام. خیلی وقت است که آرامش را در سینه‌ام احساس نکرده‌ام. من خیلی وقت است که بی‌توقف در مسیر درحال دویدنم و به مقصد نمیرسم. من خیلی وقت است که تهی شده‌ام و خلأ درونم پر نمیشود. من خیلی وقت است که مثل ابر بهار نباریده‌ام. خیلی‌وقت است ی‌ دل سیر برای هیچ‌کس؛مطلقا هیچ‌کس،هیچ حرفی نزده‌ام. خیلی وقت‌ است در دلم کسی یا چیزی را آرزو نکردم. مرا تعجب نگاه نکن کادح فقط تنها آرزوی باقی‌مانده‌ام را به من پس‌بده. دعا کن به من بازگردد.

من واقعا خیلی وقت است که نمیدانم کجای این شبِ هجرانم! دعا کن. دعای کلمات مستجاب است:)

  • کادح

دلم می‌خواد مدت طولانی به آسمون نگاه کنم. با کسی حرف نزنم، هیچ پیام و تماسی رو جواب ندم. دلم می‌خواد تا‌ وقتی همه کارهام تموم نشدن، نخوابم و تموم‌شون کنم. دلم می‌خواد همه‌ی حواس و تمرکزم رو بذارم روی درس خوندن و بی‌وقفه روانشناسی و زبان بخونم. دلم می‌خواد تنها باشم. تنها برم سفر. تنها برم پیاده روی. تنهای تنها تا آخرین نفس‌م بدوم و وقتیکه قلب‌م از شدت تپیدن داشت از قفسه‌ی سینه‌ام خارج میشد بشینم یه گوشه و سپس «فراغتی و چمنی». دلم می‌خواد ۲۴ ساعت کامل بیدار باشم و فیلم ببینم بدون اینکه خسته بشم در عین حال دلم می‌خواد ۷۲‌ساعت تمام بخوابم و در مرگ مصنوعی باشم. دلم می‌خواد از تمام دنیا فرار کنم و برم یه جا که هیچ‌کس نباشه. واقعا هیچ‌کس. دلم می‌خواد برم خرید و هرچیزی که به ذهنم می‌رسه رو بخرم. درواقع بیشتر دلم می‌خواد تا آخرین ریال پولم رو خرج کنم. دلم می‌خواد همه‌ی درها و پنجره‌های خونه رو باز بذارم. دلم می‌خواد بی‌انتها اشک بریزم و هیچ‌کس نپرسه چرا گریه می‌کنی. هیچ‌کس نگرانم نشه. دلم می‌خواد یه مدت کنار مامان‌بزرگ‌م باشم.آه. دلم می‌خواد گَرد هیچ غمی رو روی چهره‌ی هیچ انسانی نبینم و غم همه‌ی عالم رو با خودم بردارم ببرم یه گوشه‌ی دور. خیلی دور. دلم می‌خواد خونه همیشه تمیز و مرتب باشه که مجبور نباشم همش تمیزش کنم. دلم ‌میخواد پستچی هر روز بیاد دم‌در خونه و وقتی آیفون رو میزنه بگه:‌«خانوم صابر؛ پستچی‌ام. لازم نیست زحمت بکشید بیاید پایین. در رو باز کنید من مرسوله‌تون رو میذارم توی خونه و من درحالیکه اشتیاق سراسر وجودم رو فراگرفته، برای تشکر از پستچی محل برم پایین و بگم ممنون آقای احمدی!» دلم می‌خواد گلدون گل نرگسی که جلومه؛ مصنوعی نبود و می‌تونستم عطرش رو استشمام کنم. دلم می‌خواد حافظه‌ی گوشیم رو حذف کنم که به خودم ثابت کنم حتی این داده‌هایی که برای جمع‌آوری یا ثبت‌شون تلاش کردم دیگه برام مهم نیستن. هیچ فایلی. هیچ عکسی. هیچ موسیقی اونقدر‌ها که قبلا فکرش رو میکردم برام مهم نیست. دلم میخواد برم کوهنوردی و در مرتفع‌ترین قله فریاد بزنم:«ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من/که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد‌‌» می‌خوام بی‌وقفه و پراکنده بنویسم تا جوهر خودکارم ته بکشه و دفترهام تموم بشن. دلم می‌خواد با چند نفر دعوا کنم، فریاد بزنم سر ظلم. می‌خوام بدون گواهینامه سوار ماشین بشم. دلم می‌خواد یه کسی که که خیلی دوستم داره بهم نهیب بزنه و بگه:«تو باید تا آخرین قطره‌ی خونت بجنگی برای سؤ‌لت» دلم می‌خواد همون محبوب باز بغلم کنه و بگه:‌«من پشتتم. من باهاتم. بجنگ» ولی در هرحال حاضر نمی‌تونم بگم کسی در این حد دوستم داره. چون حداقل من در اون حد اعلاء کسی رو به غیر «او»ی مطلوب دوست ندارم. دلم می‌خواد «قاف‌م» رو بردارم و برم یه گوشه‌ی دنج فقط کلمات محبوبم رو بخونم. دلم می‌خواد تا مرز یخ‌زدن دندونام و لرزیدن از سرما، بستنی بخورم و بعد برم زیر پتوی لطیفِ باغ‌انگور که مامان خیلی روش حساسه و فقط واسه مهموناست. دلم می‌خواد یه ملحفه‌ی سفید بندازم روی سرم و عینک بذارم روی چشام و مثل شبح سفید راه بیفتم توی کوچه و خیابون و بقیه بخندن و بگن:‌«دیوونه‌ست». دلم می‌خواد دانشگاه‌ها این ترم حضوری نشن چون رسماً همه‌‌ی کارهام آوار میشن روی سرم و خدا بخیر کنه. دلم می‌خواد سوار اتوبوس بشم و تا آخرین ایستگاه باهاش برم و ببینم مقصد نهایی‌ش کجاست. دلم می‌خواد زودتر خاله شم تا حداقل صدای گریه‌ها و خنده‌های فندق و امید به زندگی توی شریان‌های اصلی قلب‌م جاری شه. دلم می‌خواد زمان در همین لحظه متوقف شه. دلم می‌خواد تولد بیست سالگیم رو توی ایوون نجف کنار بابا(ع) باشم. دلم می‌خواد زبون ماهی‌ها رو بلد باشم و ازشون بپرسم:«توی آب چطوری گریه می‌کنن؟» می‌خوام که تا سرحد «عاشقان کشتگان معشوق‌اند» عاشق باشم. دلم می‌خواد بت‌ها رو بشکنم و خلیل‌وار وسط آتش بایستم و وقتی جبرئیل ازم می‌پرسه:«چی می‌خوای؟» فورا از سر ترس نگم آتش رو گلستان کن برام و با وقار ازلی و متانت اشرف مخلوقات بهش بگم:‌ من با شما کاری ندارم.«حسبی‌ ربی» و بعد خدا خوشش بیاد ازم و بگه: «برداً و سلاما»بهت بچه، راضیم ازت. دلم می‌خواد سلطانِ سریر ارتضاء تحویلم بگیره،اینقدر کم‌محلی‌ نکنه و بدونه عمیقا دلم تنگه براش. دلم می‌خواد ماه رو بغل بگیرم و تا صبح باهاش دمدمه کنم. دلم می‌خواد دوره‌های آموزشی کلاس طی‌الارض رو بگذرونم. دلم می‌خواد پرواز کنم. می‌خوام بدونم چرا از شنبه همه چی به روال عادی برنگشت؟ و چرا اینقد اشک‌هایی که من میریزم خوشمزه‌ان؟ دلم می‌خواد برم بالای درخت سیب و همه‌ی سیب‌هارو بچینم و به بذارم توی سبد و به آدم‌های زندگیم سیب تعارف کنم،به انضمام لب‌خند. دلم می‌خواد خدارو بغل بگیرم آنچنان که آرامش در سراسر وجودم حاکم شه. دلم می‌خواد برم. برم. برم اونقدر برم که بالاخره بهش برسم...

  • کادح

امروز دچار یک مکانیسم دفاعی هستم که تقریبا یک‌سالی هست که به آن بی‌ اعتنایی می‌کنم.

مکانیسم‌های دفاعی شیوه‌هایی هستند که افراد به‌طور ناخودآگاه در برابر رخدادهای اضطراب‌آور به کار می‌برند، تا از خود در برابر آسیب‌های روانی محافظت کنند.

مکانیسم دفاعی خواب. البته در ۷۲ گذشته فقط ۸ ساعت خوابیدم چون برای اینکه به همه‌ی کارها برسم چاره‌ای جز کم‌خوابی نداشتم اما امروز در شنبه‌ترین حالت ممکن وقتی دیدم کار مهمی ندارم به خواب پناه بردم تا یه‌کم مرگِ مصنوعی یا فراموشی رو تجربه کنم. البته این تصمیم غیر ارادی بود. از خواب بابت تمام خدماتی که به انسان عرضه می‌کنه متشکرم.

  • کادح

با «قاصد» غیبت پاییز را میکردیم. از او پرسیدم: «پاییز با این حجم دلتنگی ساطع کننده، چرا پادشاه فصل‌ها شد؟» جواب داد:«چون قدرت دلتنگی از همه چیز بیشتره پس فصلِ دلتنگی، میشه پادشاه فصل‌ها..»  تصدیق‌ش کردم. این حقیقی‌ترین دلیل برای پادشاهی‌ِ پاییز بود.

میدانید؟ دل‌تنگی ثبوت دارد و جداً قدرتمند است که می‌تواند در تمام احوالات انسان خودش را نشان دهد. درواقع مهم نیست غمگینی یا شاد. مهم نیست به سودایی مشغولی یا از همه‌چیز فارغ. مهم نیست تنهایی یا در خیل‌ تن‌ها، هیچ‌چیز مهم نیست. مهم این است اقتضای حضور دل، تنگی‌ست و تا زمانی‌ که ماهی‌چه‌ای کوچک در سمت چپ سینه‌ات می‌تپد و ماهی‌ها در آن شنا می‌کنند؛ دل‌تنگ خواهی بود. پس سلام بر دل‌تنگی!

  • کادح

باطری ما آدم‌ها زود تمام می‌شود. ضعیف می‌شویم. از نای ما زود صدای نی بلند می‌شود. دلتنگی و غم؛درد و اندوه از حدش که بگذرد تابِ تحمل‌ هیچ‌کدام‌شان را نداریم. ما آدم‌ها نیازمند یک پشتیبان قوی و یک‌تکیه‌گاه محکمیم. مجروح روزگاریم و داغدار. امام رضا‌ طبیب دلِ است و مرهم‌دار زخم‌های عمیق. کسی‌ست که وقتی با او حرف می‌زنیم نفس‌هایمان بهشتی می‌شوند و اشک‌هامان «من تحته‌الانهار» جاری. او همان‌کسی‌ست که سر به‌روی شانه‌اش می‌گذاریم و پناهنده‌ی ایوانِ زعفرانی‌اش هستیم.کسی‌ست که خوب بلد است هزار تکه‌ی قلب‌مان را بهم بچسباند. نمیدانم چطور و با چه‌چیز؛اما ابزارش نور است. نور در دستِ او فراوان است.

  • کادح

آنجا که از شدت دلتنگی با امام رضا دمدمه میکنی و آرام می‌شوی، آنجا که ریز و درشت زندگی‌ات را برایش تعریف میکنی و نقشه‌ی زندگی‌ات را تحویل می‌گیری. آنجا که هزار آرزو برایش می‌شماری و آمینِ دعاهایت می‌شود،آنجا که نسیم دمِ صبح‌ حرم‌ش برایت دل‌بری می‌کند و احساس می‌کنی روحت برانگیخته شده،آنجا که همه‌ی حفره‌های قلب‌ت را با نورش پر می‌کند و آنجا که به هنگام بیچارگی به‌سوی‌ش دست دراز می‌کنی و ناگهان در جواب همه‌ی آشفتگی‌ها بغل‌ت می‌کند؛ در تمام لحظات یعنی رأفت‌ش شامل حالت شده. رئوف کسی‌ست که مهربانی و شفقت بیشتر به بیچارگان دارد و آنچنان رقیق القلب است که هیچ درد و ناراحتی از دیگری را برنمی‌تابد؛ به‌خاطر همین کلید فرح و رضای انسان بدست اوست.

پ.ن: رأفت همان کیمیایی‌ست که فقط در قلب او یافت می‌شود و رئوف همان صفتی‌ست که من به آن پناه می‌برم.

  • ۱۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۲۵
  • کادح

انیس، همان کسی‌ست که ترس از دست‌ دادن‌ش را نداریم و وقتی صدایش می‌زنیم فورا جوابمان را می‌دهد.کنار ماست و اگر دور باشد زود خودش را به ما می‌رساند. همان رفیقی‌ست که رازهایمان را میداند. أنیس النفوس به کسی گفته می‌شود که وقتی با او صحبت می کنیم با همه‌ی وجود کلمات ما را می‌شنود و هم‌دلی میکند. همان‌که وقتی برای او حرف می‌زنیم به راحتی با ما انس می‌گیرد و انس می‌بخشد. ما هم در کنارش احساس راحتی و آرامش می‌کنیم. امام رضای ما، همدم است و همراز...

  • ۱۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۱۹
  • کادح

...

... سپس گریست تا آرام گیرد.

  • ۱۵ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۵
  • کادح

شب پرده برانداخته، دنیا در ظلام فرورفته بود. دل‌تنگی گوشه‌ی دلش اغتشاش کرده و پرچم شوریدگی را برافراشته بود. شیدایی زانوی غم محبوب را بغل گرفته بود و سخن نمی‌گفت. کادح به آرامی پرده‌ی شب را کنار زد و دلتنگی را به پیشگاه خود فراخواند.آمد.  لیوان آبی به دست دل‌تنگی داد. نتوانست گرفتن.لیوان از دست‌ش رها شد و پیش پایش افتاد. از آن لحظه شیشه‌ی هزار تکه شد آن لیوان و کادح با همان نگاه زمین خورده‌ی آشفته، ماه را نظاره کرد. سپس گریست؛ تا آرام گیرد...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۸
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۶
  • کادح

گفته بودم گاهی طرقه‌‌ای در قلب‌م بانگ الرحیل سر میدهد؟ حالا می‌خواهم بگویم طرقه کیست که غایت‌ش قرین من است. طُرقه در افسانه های قدیمی خراسان نام پرنده‌ای‌ست که عزم پرواز تا خورشید را می‌کند و برای آنکه از سوختن در امان بماند؛ هزار نام از خدا را حفظ کرده و در طول رسیدن به خورشید آن‌ها را زمزمه می‌کند ولی در آستانه رسیدن به مقصود خود و آن نور محبوبِ قصد شده، نام هزارم را از یاد می‌برد و می‌سوزد... 

- کیهان کلهرِ عزیز با استفاده از همین افسانه، به طرزی زیبا،شکوهمند و غریب در بخشی از موسیقی شب،سکوت،کویر،طرقه‌نوازی کرده.بشنوید.

  • کادح

[سپس گریست؛ تا آرام گیرد.]

  • کادح

اگر گفتند این سکوت دلیل خلوت شماست،و تنهایی‌ ودیعه‌ایی‌ست به فرزند خلف آدم. اگر گفتند رسیدن حاصل رفتن است و انقطاع ابتدای مسیری‌ست که باید از آن عبور کنی. اگر سهراب‌وار گفتند «عبور باید کرد و همنورد افق‌های دور باید شد». اگر گفتند دیوانگی شرط رهایی‌ست و هرکه جنون نداشته باشد به لیلی نمیرسد. اگر گفتند دخترها به‌جای موهایشان رؤیا میبافند و شب‌هنگام به‌جای چشم بر هم گذاشتن؛ پلک بر هم میزنند و مآه را نگاه میکنند. اگر گفتند فراموشی جزء لاینفکِ حافظه‌ی آدمهاست و ماهی‌ها اسمشان به اشتباه در رفته. اگر گفتند صدای پای قلب، گفتمان حزینی ‌ست با صدای باران. اگر گفتند و نجات‌یافتگانِ تاریخ، کوله‌باری جز «امّید»نداشتند و ناامیدان منقرض شدگانند. اگر گفتند آپولون-الهه‌ی نور و روشنایی- در تاریکی هویدا میشود. اگر گفتند جان دادن اولین قدمِ انسان برای جان گرفتن است و بشارت باد بر تو که بالاخره یک‌روزِ قریب جان خواهی داد. اگر گفتند در پس هر دوری دیداری‌ست. اگر گفتند حُب او در جانت ریشه دوانده‌است و تو ه‌ی‌چ وقت نمی‌توانی ریشه‌های وجودت را خشک کنی. اگر گفتند بهار وصل، پاداش صبر بر هجران است. اگر گفتند فراق،بلای عشاق‌ است و رضای معشوق، اجرِ وصال. اگر گفتند کلمات اعجاز دارند. اگر گفتند عاشقی سهم شماست و اگر پرسیدند «أ لَستُ بِرَبِکم؟»

-بگویید «بلیٰ» و تصدیق کنید. بگویید و از هیچ‌چیز نترسید؛ ما از ازل بله گفتن را تمرین کرده‌ایم. فقط کافی‌ست بدانید: «أَنَ اللّه مَوْلاکم»

  • کادح

فَأَجِبْنی...

  • کادح

می‌خواهم بگویم Covid 19 اعجوبه‌ایی‌ست برای خودش. آنقدر آسان به آن گرفتار می شوی که اعتراف کنی«خَلقَ الانسانُ ضَعیفا» و آنقدر سخت و نفس‌گیر می‌گذرانی‌اش که فقط باور به همانکه انسان را آفرید و در راه کمال قرار داد و یقین به همانکه به ما روزی می‌دهد و سیرابمان می‌کند و ایمان به او که مارا می‌میراند و بعدش، زنده‌‌مان می‌کند و امید به همان‌که با یک «اجی مجی لا ترجی» آرزوهایمان را برآورده می‌کند؛ می‌تواند تنها دلخوشی‌ات باشد که خیالت راحت شود: «وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ»

- خدا نفس‌های «انسان‌» را عاقبت بخیر کند.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ مهر ۰۰ ، ۱۵:۴۵
  • کادح

دیروز از صبح تا غروب مشغول کلاس‌های دانشگاه بودم.درس خواندم. جزوه نوشتم. دستگاه اکسیژن را تنظیم کردم و هنگامی که خورشید هنوز بالای سرم بود برای مادر شربت گلاب و سیب درست کردم. وقتی که کلاس‌هایم تمام شدند،گوشی را برداشتم و ناخودآگاه دلم خواست که از حالت پرواز خارج‌ش کنم.(تازگی‌ها بنا بر یک عادت قدیمی گوشی را روی حالت Airplane میگذارم چون صراحتا هیچ میلی به پاسخ‌دادن به تماس‌هایم ندارم و هرکس کاری داشته باشد پیام میدهد و اگر خیلی مهم و فوری باشد خودم با او تماس می‌گیرم. البته اینکه به‌خاطر Covid توان حرف زدن و نفس‌ کشیدن هم ندارم هم دلیلِ دیگری‌ست.) خلاصه همین که آتن شبکه‌ام در دسترس قرار گرفت؛ شماره‌ی یک ناشناس بر روی صفحه‌ام نقش بست.(من معمولا نا شناس‌هارا جواب نمیدهم. مگر اینکه برایم پیام بگذارند و خودشان را معرفی کنند اما این روزها به واسطه‌ی پروژه‌ی تاریخ شفاهی‌ام؛ به‌ واسطه‌ی دانشگاه و تشکیلات و اتحادیه و جاهای دیگر مجبور شدم پاسخ آن شماره‌ی ناشناس را بدهم. پاسخ دادم و گفتم: بله؟ ناگهان صدای گریه‌های آرام یک دختر در گوشم مثل موسیقی بیکلامِ Tears Of The Sky پخش شد. تعجب کردم. سلام کرد. گفتم: سلام بفرمایید و جواب داد: «ببخشید میشه حرفامو بشنوید؟ میشه براتون گریه کنم؟»

گفتم: «من شمارو میشناسم؟ گفت: «نه. اتفاقی شماره‌ی شمارو گرفتم و من هم وقتی سلام کردید احساس کردم میتونم باهاتون حرف بزنم!» چه جمله‌ی عجیبی. حقیقتا نمیدانستم چه واکنشی باید داشته‌ باشم. پرسیدم: چیزی شده؟ جواب داد. ناامید شدم و انگار که آب سرد روی تنم ریخته باشد؛ مکثی کرد و گفت: ‌«چرا دنیا تموم نمیشه؟» سؤالی که دقیقا یک هفته‌ی پیش من از زهرا پرسیدم. به او گفته بودم:« پس دنیا کی تموم میشه؟» و او به من گفته بود: «وقتی که آخرین لبخندِ تو رو ببینه»

آن ناشناس پر از سؤال بود و سرشار از حرف و من شنونده بودم. فقط شنونده بودم تا اینکه او پنج دقیقه مدام تعریف کرد. لابه لای صحبت‌هایش از آنجا که مکث میکرد،آب دهان‌ش را قورت میداد ونفس اندوهناک میکشید احساس کردم؛ درد دارد. گفتم: «احساس درد داری؟»

انگار که کسی او را فهمیده باشد؛ خوشحال و با متانت خاصی گفت: «کمی!»

و من دیگر هیچ سوالی از او نپرسیدم. مکالمه‌ی عجیبی بود. آن دختر دردهای شیرینی داشت اما رنج‌هایش خیلی عمیق بودند. بعد از آنکه حرفهایش تمام شد من هم ۵ دقیقه با او حرف زدم. آرام‌ش کردم. و در آخر به او پیشنهاد دادم: کلماتش را بنویسد. احساس‌ش را صادقانه بیان کند. امید را به هیچ‌ قیمتی از دست ندهد. قوی باشد و برای فرجِ امام زمان دعا کند.

صحبت ما دقیقا ۱۰ دقیقه و ۳۷ ثانیه طول کشید و من وقتی در آخرین جمله‌ام گفتم:‌«غصه نخور؛طول میکشه اما درست میشه» خیلی تشکر کرد، عذرخواست بابت این تماس ناگهانی اما میگفت از این اشتباه‌ خوشحال است.خندیدم به خنده‌اش و خنده‌های آخر تماس‌ش قندی در دلم آب کرد؛ بیست سالش بود و تقریبا سه ماه از من بزرگتر بود اما میگفت تنهاترین آدم روی کره‌ی زمین است. نمیدانم تنهایی چیست که همه‌ی آدم‌ها به«ترین» بودن آن اذعان دارند. (یک بار باید درباره‌ی تنهایی بنویسم)

 اصلا چرا واحد شمارش انسان نفر است؟ باید تن‌ها باشد: یک تن‌ها. دو تن‌ها. سه تن‌ها. بنظرتان اینطور زیباتر نیست؟من که میگویم هست. تازه اینطور دیگر هیچ‌کس در وهم تنها‌ترین انسان فرو نمی‌رود و هیچ‌کس در تنه‌کردن دیگری نمی‌کوشد.

 غرض آنکه آدم‌ها؛ داستان‌های عجیبی دارند. دلتنگی‌هایشان غریبانه‌ست. حرف‌هایشان شنیدنی‌ست و بغض‌هایشان شکستنی‌ست... یا کسی را ندارند که دو کلام با او حرف بزنند یا نمی‌خواهند که حرف بزنند یا نمی‌شود؛یا نمی‌توانند...

به هر‌ ترتیب من بعد از تماس دخترک دلم برای حرف زدن با کسی که نیست و ندارم‌ش؛خیلی تنگ شد. دلم برای در آغوش گرفتنش. دلم برای نگاه کردن به چشمهایش. دلم برای گذاشتن سر به روی سینه‌اش و شنیدن صدای ضربان قلب‌ش. دلم برای خنده‌هایش. دلم برای اشک ریختن بر وسعت قفسه‌ی سینه‌اش وقتی که مرا در بر می‌گرفت؛ خیلی تنگ شد. کاش او نمی‌رفت. کاش او بود. کاش او را داشتم. کاش شماره‌ تلفن بهشت را پیدا میکردم و ناگهانی با آنجا تماس می‌گرفتم و می‌گفتم: «فقط می‌خوام صداش رو بشنوم. لطفا منو به‌ش وصل کنید.»

دیروز دلتنگ بودم و در کسری از صدم ثانیه‌ دلتنگی‌اش در تمام وجودم ساطع میشدم. دلتنگ بودم و چاره‌ایی نداشتم. بعد از آن تماس در کنج خود نشستم و فورا با 05148888 تماس گرفتم و وقتی منشی‌ دربارش گفت:هم‌اکنون به پیشگاه او وارد شدید و صدایتان را می‌شنود: و در اولین کلماتم به انضمام بغضی که شکست و اشکی که جاری شد به او گفتم‌:«فقط زنگ زدم صدات رو بشنوم آقای علی‌ابن موسی الرضا. میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟» صدایم در همهمه‌ی روضه‌ی منور گُم شد. اما صدایش را شنیدم که گفت:‌«میدونم!‌» و همین برای زنده کردن من کافی‌ بود. میداند. میداند. میداند...

  • کادح

از «دل‌ت‌ن‌گ‌ی»‌هایت شکایت نکن کادح. «دل‌ت‌ن‌گ‌ی‌» آنقدر هم که فکرش را می‌کنی سیاه نیست. نور دارد. زیبایی دارد. معطر است. خوش‌نشین است. اصلا بیا و در طلوع فجر آنگاه که سینه‌ آسمان شکافته می‌شود دست خود را بر روی شمال غربی تن‌ت بگذار و به آن سلام کن و لطفا در عمیق‌ترین حالت ممکن دل‌تنگی‌ات را به آغوش بگیر. چونان آشنایی که در روزگار غریب به تو پناه آورده یا چونان مرده‌‌ای که از سفر مرگ بازگشته. قلمروی قلبت و رگ‌های تنیده‌شده‌ی دور آن را با لب‌خند رضایت در اختیارش بگذار. به دلتنگی اجازه بده سیطره‌اش را در سینه‌ات گسترده کند و در نهایت از تو درخواست میکنم با سوء استفاده از پاییز اینقدر بی‌تابی نکنی. این بی‌تابی‌هایت دارد برایم گران تمام می‌شود. سعه‌ی صدر داشته باش و باور کن دل‌تنگی تذکره‌ی اندوهگینان است. باورکن عزیزدلم. باورکن...

  • کادح

اربعینِ امسال من در کنجِ خانه گذشت. خیلی غریبانه مثل تمام روزهای پاییز. گاهی به دیدن تلویزیون گذشت. گاهی به مطالعه‌ی کتاب‌هایم. گاهی به درس خواندن. گاهی به اجابت درخواست‌های مادر.گاهی در تنظیم دستگاه اکسیژن. گاهی به اشک و توأمان با آه ولی راستش یک‌آن میان یکی از قطرات اشکم احساس کردم فاصله‌ام با او خیلی زیاد است. احساس کردم دل‌تنگی‌ام خریدار ندارد. احساس کردم خیلی‌ها بیشتر از من دوست‌ش دارند. احساس کردم و فرو ریختم. ترس همه‌ی وجودم را فرا گرفت. اینکه ببینی کسانی هستند که محبوبت را بیش‌از تو دوست داشته باشند خیلی بد است؛خیلی ترسناک است.اینکه احساس کنی در قعر لیست دوست‌دارانش قرار گرفته‌ای خیلی وحشتناک است. وقتی آن پیرزن عرب را در تلویزیون دیدم که به‌شوق‌ش زنبیل را روی سر گذاشته و در مسیر مشایه می‌رود؛وقتی آن دخترکِ خوش‌حال را دیدم که در یک سبد روی خاک کشیده می‌شود و مادرش با یک طناب او را روی زمین می‌کشد و او خوشحال‌ترین فرد روی کره‌ی زمین است. وقتی دیدم پسرک یک لیوان آب گرفته به دستش و به زائرین تشنه تعارف می‌کند. وقتی حرم‌ش را دیدم که محبین‌ش مثل کعبه به دورش طواف می‌کردند هر بار با خودم میگفتم؛نکند حالا که از جغرافیای او دور مانده‌ام از دوست‌داشتنش هم جا بمانم. نکند این‌ مردمان از من عاشق‌تر باشند. نکند از قله‌ی دوست‌داشتنش سقوط کنم. نکند در شلوغی و همهمه‌ی دنیا فراموشش کنم.ترسیده‌ام از روزی که حُب‌‌ش در سینه‌ام قابل شمارش باشد. من واقعا می‌ترسم. همیشه احساس میکردم او در منتها الیه قلب من تا ابد خواهد بود؛جایی که هیچ‌کس در قلبش هنوز کشف نکرده است. اما حالا که هروله‌ی عشاق‌ش را دیدم و از آن جامانده‌ام؛ احساس می‌کنم یا حب‌ش در من گُم شده یا من از دایره‌ی دوست‌ داشتن‌ش خط خورده‌ام. شاید بگویید این حرف‌ها چیست که میزنی؟ حق با شماست. او ذاتا محبوب است و مثوی‌اش در قلبِ ماست.اما من از ذات دوست داشتن، نمی‌گویم. مرادم کمیت آن است. عشقی که قابل شمارش باشد؛برای من عشق نیست.احساس می‌کنم روزگار غریب مرا از عاشقی کردن دور کرده. یک‌بار در روز تولدش برایش نوشته بودم:‌« اعتراف کن که دوستت دارم. بیا و خودت بگو که میدانی دوستت دارم. لذتی که در شهادت تو به «دوست داشته شدن» است به شنیدن اعتراف مُحب به دوست داشتن نیست. ما اگر بگویم رنگی‌از ادعا میگیرد. ولی وقتی تو برما گواه باشی،صداقتمان مسجل میشود. چون تو به صداقتِ قلب ما آگاهی» بگذریم. اشک نمی‌دهد امان. اعوفک وین؟ ما اقدر! یکل ما قلبی یتمنی...

[خدایا قلب‌مان را از حُب لایزال او سرشار کن]

  • کادح

میدانید سخت‌ترین مرحله‌ی زندگی انسان کدام مرحله‌ست؟

آن‌جا که محبوب‌ش هر فعلی جز لبخند را صرف کند. فعل رنج. فعل درد. فعل غم. فعل اشک. فعل آه. اصلا هیچ‌ فعلی جز لبخند به کسانی که دوست‌شان داریم نمی‌آید و هیچ‌‌چیز سزاوارشان نیست جز حال خوب و سلامتی. کاش می‌توانستم درد‌ها را به جان بخرم!

- مامان بگو سیب:)

  • ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۰۲
  • کادح

کرونا سهل ممتنع است. آن‌قدر آسان به آن مبتلاء می‌شوی که یقین کنی «خلق الانسان ضعیفا» و آنقدر سخت میگذرانی‌اش که یقین کنی «و لنبلونکم» به‌هرآنچه فکرش را بکنی!

  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۳۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۲۹
  • کادح

در دوماه اخیر تقریبا با ۲۰ نفر مصاحبه داشتم و پای خاطرات‌شان نشستم. بیست نفری که هر کدام از جان و مال و زندگی‌شان گذشته بودند. بیست نفری که زندگی‌بخش بودند. بیست نفری که ایثار را بلد بودند. بیست‌نفری که به‌نظرم متفاوت‌ترین قصه‌های جهان را داشتند. بیست‌نفری که یقین دارم اگر داستان‌هایشان مکتوب شود؛ از داستان‌های «جی دی سلینجر» و و روایت‌های«سوزانا تامارو» و «الیف شافاک» خواننده‌ی بیشتری خواهند داشت. من شنونده‌ی عجیب‌ترین داستان‌ها بودم. شنونده‌ی دردناک‌ترین غم‌ها و شنونده‌ی خالصانه‌ترین لبخند‌ها. آه که چقدر نظاره‌ کردن انسان‌های شریف روحم را آزاد و رها و غزل‌خوان میکند. بارها با قصه‌هایشان خندیدم و بارها و در خلال غصه‌هایشان بغض به گلویم چنگ زد. دلم میخواست ساعت‌ها بایستم و به احترام‌شان دست بزنم. چقدر دلم می‌خواهد داستانشان را روایت کنم اما حیف که! بگذریم. کاش حداقل می‌تواستم نفر هشتم و پانزدهم را به آغوش بگیرم. کاش می‌توانستم دست‌های نفر نوزدهم را به گرمی بفشارم و بگویم: تو زیبایی‌ترین دختری هستی که تا کنون دیده‌ام و قلب‌ش روزی پاداش تپش‌های صبورانه‌‌‌اش را در این جهان پر آشوب خواهد گرفت. کاش به نفر چهارم می‌توانستم بگویم در مسافت باران بود برایم. آنقدر که شاعرانگی داشت و خوش‌سخن و خوش‌طینت بود. کاش به نفر هفدهم می‌توانستم بگویم مرگ از آنچه او فکر میکند خیلی شیرین‌تر است و شکوهمندترین مرگ به انتظار او نشسته‌است.[تجربه‌های تلخی از مرگ عزیزانش داشت] کاش به آن پیرمرد جهان‌دیده‌ی میگفتم که زیباترین تصور من از یک پدربزرگ بود و داستان ارنست همینگوی در «پیرمرد و دریا» خیلی شبیه داستان زندگی او بود. کاش میتوانستم در جهان آن پیرزن درنگ کنم و دمی در ایوان خانه‌اش بنشینم و با او چای بنوشم. کاش آن خانم بیست‌ و چهارساله‌ی مهربان و لطیف را میتوانستم به روزهایی بشارت بدهم که دیگر رنجی نبیند و بگویم قلبت به سینه‌ات باز خواهد گشت. بماند که موضوع چه بود و بینِ ما چه گذشت. بماند که چه تقلایی کردم برای شنیدن...

این همه‌ را ردیف کردم که بگویم؛ چقدر احساس میکنم زندگی نکرده‌ام. چقدر بی‌داستانم. احساس میکنم چیزی فدای محبوبم نکرده‌ام.احساس میکنم قلبم به تکرار در من میتپد و درگیر هیاهوی جهانِ پر آشوبی شده‌است و عضله‌ی تپنده‌ی وجود مرا فارغ شدن از آن بعید است.

راست‌ش این دوماه برایم سراسر زندگی بود و حقیقتی را دریافتم که بیان کردن‌ش حتی برایم دردناک است،اما برای آنکه حلاوت‌ش را چشیده‌ام میگویم: گاهی تقلای استخوان‌هایم را زیر بار زندگی‌هایی که نکرده‌ام احساس میکنم. من صدای شکستن استخوان‌های سینه‌ام را میشنیدم آنگاه که صدای مردی میلرزید یا زنی آه میکشید. کاش می‌توانستم مرهم همه‌ی ناسورها باشم. این روزها درد همه‌ی زندگی‌هایی که نکرده‌ام با من است. درد داستانی که تعریف نکردنی هم هست با من است. کاش من نیز زندگی کنم. کاش من نیز داستانی داشته باشم و بتوانم روایت‌ش کنم. اگرچه به قول حسین منزوی افسانه‌ها،‌میدان عشاق بزرگند ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم...

  • ۲ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۲۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۱۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۳۷
  • کادح

غروب شد. خورشید رفت. ماه آمد. ستاره درخشید. ظلمت پرده افکند. سپیده دمید. صبح برخاست. آسمان خندید. نور دستی تکان داد. ابر پنبه شد و خورشید دوباره تابیدن گرفت و من هنوز به گوشه‌ایی پناه برده و تو را صدا میزنم...برگرد خرّمی روزگارم!

  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۱۵
  • کادح

امشب سرگشته بودم. خون در رگ‌هایم به تحیر جاری بود. تأملاتم در حیرانی چرخ میزدند. به نمیدانم عجیبی دچار بودم و کیهان کلهر در گوشم طُرقه‌نوازی میکرد. چه چیز را گم کرده بودم؟ کلماتم را... من وقتی کلماتم را گم میکنم به جنون میرسم. قبول دارم عجیب است اما اگر کلمه به مغزم نرسد انگار به حالتی از مرگ مغزی دچار میشوم و قلبم به التماس میتپد. پیدایشان کردم؟ هنوز نه اما امید دارم.

بارها آیه‌ی8 سوره‌ی طارق «انه علی رجعه لقادر» را زمزمه کردم -همیشه با این آیه گمشده‌هایم را پیدا میکنم- اما این بار هنوز گمشده‌ام را نیافتم و در جستجویش برآمده‌ام.

به هرحال از ته قلب‌م انتظار داشتم و دارم وقتی میگویم: «خدا به بازگرداندن‌ چیزی قادر است» کلماتم پیدا شوند. اما هنوز نشدند و این فراق، امتحان من است. مثل آخرین باری که گمشان کردم. مثل تسبیح تربتم. مثل قرآنی که معلم کلاس پنجم به من هدیه داده بود چون میگفت صدای قرآن خواندنت، آرامم میکند.[البته منظورش صدای من نبود؛حقیقت کلمات را میگفت]مثل ساعتم. مثل انگشتر فرزانه که گم شده بود.مثل همه‌ی گمشده‌ها. کلمات من هم گم شدند برای چندمین‌بار. دلم می‌خواهد چشم بگذارم و تا ده بشمرم. بعد صدایشان بزنم، «آی تکه‌های قلب‌م،آهای نورهای ازلی وجودم کجایید؟» و بعد مثل کوثر ۴ ساله بگویند «اینجا». چون وقتی پنهان میشود کافی‌ست اسم‌ش را صدا بزنیم یا بلند بگوییم:«کجایی کوثر؟» آن‌وقت هرجا که باشد؛ داد میزند «اینجا» و بعد همه فراموش میکنیم که یک گوشه‌ی خانه پنهان شده بود و باهم میخندیم که موقعیت مکانی‌اش را به راحتی فاش میکند. کاش وقتی دنبال کلماتم میگردم و صدایشان می‌زنم؛جوابم را بدهند  و بگویند:‌«اینجاییم کادح!» قول میدهم فراموش کنم گم شده بودند. قول میدهم باهم بخندیم و شب را ریسه‌بندی کنیم با آن خنده‌ها. قول میدم کلماتم را به آغوش بگیرم و هرگز دست‌شان را رها نکنم. آه. کاش حداقل کلماتم به هجاهای بی‌صدا و حروف مقطعه تبدیل نشوند چون من دیگر تحمل خاموشی و توانایی رمزگشایی ندارم اگرچه همه‌ی کلمات راز دارند و من در سراسر نیاز محتاج هم‌راز شدن با آنهایم...

* کلمه به هر نور و نشانه‌ و معنایی اطلاع میشود. 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۲۷
  • کادح

سال کنکور روی یک برگه‌ی کوچک کلماتی را نوشته بودم که با ذره ذره‌ی وجودم میتوانستم به حقیقت‌شان گواهی بدهم و نقش بزرگی در اطمینان‌بخشی به من داشتند. آن کلمات را اولین بار در لابه‌لای کتاب‌های قدیمی مادر روی یک کاغذ تا شده دیدم. که رویش نوشته بود: «از علی پسر ابوطالب به انسان! بدان که هیچ‌کس برای رسیدن به آنچه روزی‌ توست،بر تو سبقت نمی‌گیرد و هیچ غلبه کننده‌ای در به چنگ آوردن روزیِ تو، مغلوبت نمی‌کند و رزقی که برایت مقدر شده بی درنگ به تو خواهد رسید»

هنوز هم هربار وسط روزمرگی‌ها خودم را گم میکنم یا با ناامیدی دست به یقیه میشوم، همین چند جمله خیالم را راحت میکند و راستش خیلی دلم قرص میشود.خصوصا آن جملهٔ آخر که میگوید «رزقی که برایت مقدر شده بی‌درنگ به تو خواهد رسید» شدیدا کهکشانی‌ام میکند. برای منی که زندگی‌ام بر پایه‌ی نشانه‌ها و رزق‌ها میچرخد واقعا این کلمات دل‌گرم کننده‌اند حتی اگر در اوج شوریدگی و شیدایی باشم. حتی اگر در اضطرار به نفس‌‌نفس‌ زدن افتاده باشم و لاجرعه غم را سرکشیده باشم.

میگویند اگر می‌خواهی ببینی هرکس چه‌چیز را دوست دارد؛به آرزوهایش نگاه کن و خب شدت علاقه‌ی من به این کلمه آنجاست که «وسعت رزق» جزء جدا ناپذیر آرزو‌های من است و اصلا این کلمه خواستنی،برای من محدود به نان سفره نمیشود. رزق ِمن کلماتی هستند که هرلحظه میشنوم یا میخوانم. رزق من جملات قشنگی هستند که در جریان زندگی با آنها روبه رو میشوم و در من اثر میگذارند. رزق دعایی‌ست که درحق ما میشود و مسیرمان را میسازد. رزق چیزی‌ست که میبینم و تصویرش در ذهن من ثبت میشود. رزق من آبی‌ست که به دست مادرم میدهم. رزق من استادی‌ست که برایم شعر میفرستد و احساس و کلمه‌هایش را به من میگوید. رزق من علمی‌ست که می‌آموزم. رزق من نور. رزق من باران. رزق من تنهایی. رزق من لبخند. رزق من اشک‌های جاری. رزق‌ من آدم‌هایی هستند که در طریقِ هستی با آنها هم‌راه میشوم،هم‌نفس میشوم. رزق من ارتباطی‌ست که با آدم‌ها برقرار میکنم. رزق‌ من راضیه‌ها،رزق من رضوانه‌ها. رزق‌ من مشتقات کلمه‌ی «رضا». رزق من دوست‌داشتن است. رزق من رِفق. رزق‌ من هم‌زیستی با محبوب. رزق من ماهی‌ست که شب‌ها با او از دلتنگی دمدمه میکنم. رزق‌ من «آرسو» داشتن است. رزق آهی‌ست که میکشم و به ملجأ میرسد. رزق تمام موقعیت‌ها و موفقیت‌هایی‌ست که برای دست‌یابی به آنها تلاش میکنم. رزق احساس خوشایند من به اکنون و امید من به آینده‌ست. رزق من آرزو‌ست. رزق‌ها نشانه‌اند و نشانه‌ها رزق‌اند و خدای من؟یقینا رزاق است و همه‌ی امیدم این است که به آرزوهایم نگاه میکند...

پیوست: آخرین رزق من، قلب جدیدی‌ست که در من میتپد. تولد آن قلب‌ جدید بر من مبارک:)

  • ۱ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۲۸
  • کادح

این روزهای عجیب،این روزهای عزیز،این روزهای غریب،این روزهای غم،این روزهای در گرگ و میش،این روزها پر از استرس،این روزهای بی‌خبر از همه‌جا،این روزهای پرمشغله و ساکت،این روزهای توقف درگلوگاه بغض،این روزهای فرار، این‌ روزها تنگیِ دل، این روزهای انتظار، این روزها پر رمز و نیاز، این روزهای سرشار از اشک‌ و لب‌ریز از لبخند‌های شکسته و همه‌ی روزهای آینده میگذرند «کادح»! باور کن میگذرند. چنانکه همه‌ی آن روزها گذشتند و تو باور نمیکردی. پس حواست باشد که به‌قول پدر: «هرروز که بگذرد قسمتی از وجود تو را با خود میبرد و وجود تو همان شمارش روزهای عمر توست» روزهای عمرت را دریاب که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت... بگذر و دل‌نبند:)

پیوست: جمله‌ی نقل شده‌ داخل گیومه از ابوتراب است.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۲
  • کادح

دخترکم!

در این دنیا بعضی از کارها را که شروع میکنی؛هیچ‌وقت تمام نمیشوند. نه. اصلا بگذار خیالت را راحت کنم. کاری که تو در این جهان،آغاز میکنی هرگز به پایان نخواهد رسید و این امر در عین شگفتی و هیجان؛خیلی طاقت‌فرساست. راست‌ش را بخواهی پذیرش این اصل ناتمام کمی برایم سخت شده. به‌خاطر همین گاه‌گاهی مثل همین دانشجوها که به استاد رو میزنند بلکه بودجه امتحانی را کم کرده و از استاد بخواهند با دست باز نمره بدهد؛ از خدا طلب میکنم که‌: آسان بگیرد و مرحمتاً همین‌جای قصه‌ام یک نقطه بگذارد و مرا به سر خط ماجرا بفرستد یا در حداقلِ اتفاق برای او و حداکثرِ لطف برای من؛«محکم در آغوشم بگیرد» اما میدانم که به مثابه یک انسان محتوم به ادامه دادنم و خدا بنای نقطه‌گذاری و استفاده از سایر علائم سجاوندی را ندارد مگرآنکه به اراده و مشیت خودش باشد. چرا که میزان لطف و اراده‌ی اوست نه «تاب و قراری» که من ندارم. پس چاره‌ایی‌ نیست جز سر به راه گذاشتن؛ رفتن و رفتن و رفتن تا در آغوش کشیدن‌ش! من می‌روم عزیزدلم اما کاش همانگونه که من برای صالح بودن و آرامش تو دعا میکنم؛ تو هم برای من در این ظلمت‌کده دعا کنی. بالاخره من و تو حقی به گردن هم داریم و من سخت به دعایت احتیاج دارم دخترم... باور کن اینجا همه‌چیزش غریب‌وار است. هرچه تو در آسمان آرام و قرار داری و آشنای نورهایی؛اینجا من در زمین بی‌قرار و مضطرب و غریبم. درحالی عمرم را سپری میکنم که خدا با همه‌چیز قصد امتحان گرفتن دارد از منی که سابقاً دانشجوی برترش نیستم ولی انصافا از حق نگذریم آنچنان دقیق و شکوهمند امتحان‌ش را برگزار میکند که هربار با حیرت میگویم: «سبحان اللّه» و به تو اطمینان میدهم که کارش بیست است. بماند که همیشه از جایی برایم سؤال طرح کرده و میکند که من نخوانده‌ام یا ندیده‌ام یا حتی فکرش را نمیکردم اما خب به هرحال این چیزی از عظمت و مقام ربوبیت‌ش کم نمیکند.

شاید بخواهی این‌طور مواقع حالم را بدانی: من در تکاپو و تپش‌های نامنظم قلب‌م دست بر خاک شمال غربی تنم میگذارم و میگویم:«قلب! از تو این بیتابی‌ها بعید است. آرام باش‌» و زیر لب به

«مادرم که زکیه و امتحان شده‌»بود سلام میدهم چون مصداقِ تام و کامل آرامش در قلب او تجلی دارد. فقط نمیدانم «إلی متی» قلب‌م باید آمار آینه‌های شکسته را به من بدهد. نمیدانم «إلی متی» یک نهنگ باید در قلب‌م شنا کند و برای خروج از حفره‌های تنگِ بطن راست قلبم خودش را محکم به قفسه‌ی سینه‌ام بکوبد و من از درد به خود بپیچم و آرزو کنم کاش در سینه‌ام قلبی نداشتم. نمیدانم تا کی؟ نمیدانم، نپرس و این بی‌تابی‌هایم را نبین چون «و لنبلونکم» تا هرزمان که زنده باشی و به هرآنچه تصورش را بکنی جانِ دلم!

پیوست: دعای منی دخترکم. دعا برایم یادت نرود. 

تکمله: [وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ]

- آیه‌ی صبور ۱۵۵-سوره بقره

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۰۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۹
  • کادح

گفته بودم که یک پروژه‌‌ایی دارم که در این مدت تمام دلخوشی‌ام بود؟ نگفته بودم انگار. خلاصه که دلخوشی‌ام را تحویل دادم. چقدر عجیب است که دلخوشی‌ها زود ته میکشند. زود تمام میشوند. زودتر از چیزهایی که هرگز دوست‌شان نداشته‌ایم. به هرحال وقتی داده‌ها را برای استادم شرح میدادم عمیقا احساس رهایی خوشایندی داشتم. به حس دویدن زیر باران‌های موسمی در جنگل‌های ماداگاسکار میمانْد . رها و آزاد و دلچسب. چرا حس دویدن؟ چون کلی انرژی‌ام را گرفته بود و به‌نوعی اولین پروژه‌ی رسمی‌ام محسوب میشد. خودمانیم خیلی برایش وقت گذاشتم اما نگرانی عجیبی داشتم که تمام نشود و مجبور شوم به خاطر مشغله‌های دیگر واگذارش کنم. 

آه. بگذریم. مهم این است که امروز فهمیدم «اتمام یک‌ کار» هنوز هم به طرز اعجاب‌ برانگیزی حالم را خوب میکند و این یعنی هوز زنده‌ام و چقدر خوب است که انسان به تماشای ثمرات کارش بنشیند و مدام در حرکت و زندگی باشد.

پ.ن: حالا یک گام به نقطه‌ی رهایی نزدیک‌تر شدم. خداراشکر...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۱۲
  • کادح

آغاز شب یادآور «فراق»ـه و منتهی‌الیه شب؛ دقیقا همون لحظه‌ای که متصل میشه به طلوع؛ یادآور «وصال‌..»

سحر چیه؟چین خوردن آب با خوش‌حالی توی حوض کاشی و شنیدن زمزمه‌ی لطیف هو‌هوی باد از لابه‌لای شاخه‌های درخت انار یا شاید هم بهترین موقعیت برای دمدمه کردن با ماه اما «مطمئنا» چاره اندیشی برای وصال صبح توی همین لحظات کهکشانی سحر اتفاق میفته. به هرحال اگرچه «سحر» هم اسم‌ش قشنگه هم رازهای شنیدنی داره؛ ولی کاش می‌تونستم دنیا رو در لحظه‌ی سپیده‌دم متوقف کنم. این‌طوری بهتره... مگه نه؟

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۰۴:۰۴
  • کادح

بنظرم کوتاه‌ترین، زیباترین و شکوهمندترین جمله‌ایی که بعداز مرگِ یک انسان میتوان از زبانِ دیگران شنید این است که بگویند: «او زندگی کرد» و به زنده بودن‌ش گواهی بدهند.

خوشا آنان که زندگی‌شان، توأمان با نفس‌کشیدن آرمان‌ها و باورهاست و خوشآ آنان که مرگشان؛ زندگان را تکان میدهد و رختِ تعلق را از تنِ دنیایی‌ها در می‌آورد...همین!

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۳
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۲۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۳۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۱۱
  • کادح

 دنیا مثل یک خواب میماند. گاهی احساس سقوط میکنی. گاهی احساس بلند پروازی. گاهی در حال دویدن به سمت مقصودی. گاهی درحال خندیدن. گاهی درحال گریه‌های شدید؛ از آن گریه‌هایی که وقتی چشم باز میکنی میبینی بالشتت از اشکهای بسیار خیس شده. گاهی هم در حال تماشا. دنیا درست مثل یک خواب است. گاه و بی‌گاه. خوابی که به یک پلک به هم زدن میماند. دمی آشفته و پریشان. باز دمی هم سرمست کننده و حیران‌. به هرحال این تعاریف چیزی از «خواب» بودنش کم نمیکند. نمیشود ماهیت‌ش را انکار کرد. اما آخرت به حکم «الناس نیام فاذا ماتو انتبهوا»بیداری‌ست. حالا خواب را ترجیح میدهید یا بیداری را؟ من که ترجیحم بیداری‌ست و احتمالا شما هم. چون من اولا خواب را دوست ندارم. دوما از خواب‌هایم خاطرات خوشی ندارم و سوما هربار در خواب خیال دوست را دیده‌ام؛ به شدیدترین حالت ممکن در سطح بین‌الملل مورد امتحان الهی قرارگرفته‌ام. اگرچه خواب‌هایم سریالی‌اند. فیلم‌نامه نویس خوبی دارند. کارگردان‌شان بهترین کارگردان عالم است. اگرچه وقتی وسط خواب و رویاهایم بیدار میشم،سریعا پلک‌هایم را به روی هم میگذارم[مثل این بچه‌های سه ساله که نمی‌خواهند بیدار شوند و خودشان را به خواب میزنند] که ادامه‌ی خواب را ببینم و ناکام از آن فارغ نشوم.اگر چه من در خیالات خود غرقم و جهان خیال برایم واقعیت شیرین‌تر است؛ اما خب بیداری لطف دیگری دارد. آن هم بیداری که ازلی باشد و خوابی که ابدی شود.

حالا میدانید من و شما کجای این داستانیم؟

ما میانِ این دو در خواب‌های آشفته‌ پهلو به پهلو میشویم. این کوتاه‌ترین تعبیری‌ست که حالِ انسان را شرح میدهد. آه بگذریم. خرّم آن لحظه‌ی بیداری...

  • ۰ نظر
  • ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۱۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۹
  • کادح

آه غم شکوهمندم!

به پاسِ همراهی و لطفت،به پاس وفاداری و انگیزه‌ات،به احترامِ بودن و هستی‌ات، به شکرانه‌ی حضورت و به صداقتِ دائمی‌ات لازم میدانم در حدِ وسع خود؛ از تو قدردانی کنم.

شاید اگر نبودی هیچگاه جاری نمیشدم. شاید اگر نبودی هیچگاه در قلبم شعفِ شادی را احساس نمیکردم. شاید اگر نبودی گوهر اشک بر گونه‌ام نمیچکید. شاید اگر نبودی صدای تقلای قلبم را در حال بیرون آمدن از حفره‌ی عمیقِ سینه‌ام؛ نمیشنیدم. شاید اگر نبودی بغض به گلویم چنگ نمیزد و به‌قول «زهرا» دمِ گرمی نداشتم. شاید اگر نبودی به آغوشِ نور محتاج نمیشدم.شاید اگر نبودی،خوشی‌های الکی را بغل گرفته بودم. شاید اگر نبودی با تو هم‌سوگند رنج‌ها نمیشدم. شاید اگر نبودی...اگر نبودی... آه اگر نبودی!

اما ممنونم که در در کنارِ منی و وفاداریت میگوید هرگز رهایم نمیکنی. تو را هرچه عمیق‌تر،بیشتر دوست دارم. مرا هرچه شکورتر، بیشتر دوست بدار و غمگینم نخواه که بودنت به شادمانی‌ام عمق و معنا میبخشد. فقط ملاکِ دوست داشتنت شُکر باشد؛ قبول؟

 

[اللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ، حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ]

  • ۱ نظر
  • ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۱۸
  • کادح

از همان اول معلوم بود با بقیه‌ی دوستانش فرق دارد. همانجا که میتوانست بی‌احترامی کند اما حرمت نگه داشت همانجا که وقتی صدای اذان را شنید گفت شما نماز بخوانید، من و دوستانم به شما اقتدا میکنیم؛معلوم بود اهل این کارزار نیست. میدانی چه میگویم؟ او جنم داشت. با مرام بود. نترس بود و شجاع بود. ذره‌ایی تعصب و غرور نداشت. رقیق‌القلب بود. درست است نظامی‌ها روحیه‌ی خشنِ جنگجویی دارند اما قلب او مثل گنجیشک بود. هنوز حیات داشت. مثل بقیه قلب‌های آن سرزمین سنگ نشده بود. «حُر ابن یزید ریاحی» را میگویم. آن امیدوار لحظه‌ی آخر. آن مؤدب نجات یافته. آن شرم‌گینِ سربلند. آن مردی که حسین با یک ندای هل من مغیثِ خودش؛به فریاد او رسید. آن بامرامِ لوطی مسلک. آن لبیک‌گویی که توبه کرد. چقدر من شخصیت‌ش را دوست دارم. اصلا شخصیت آدم‌هایی که مجنون‌وار به ندای قلبشان گوش میدهند و حقیقت را درمیابند برایم خیلی شکوهمند و محبوب است. فکرش را بکن. حُر آنقدر خوش شانس و خوش عاقبت بود که در پلک بهم زدنی خودش را بهشتی کرد. و من و تو بر او سلام میفرستیم. آه حُر... خیلی دلم میخواهد بگویم او بود که آب را بر روی پسرِ فاطمه بست. اما نمیتوانم آن سربلندِ خوشبخت  را شرمسارتر از این کنم. او از همه‌ی کاروان عذرخواهی کرد و هرگز ادب را در برابر نوه‌ی دختریِ پیامبر زیر پا نگذاشت. این مرد باید با همه‌ی سرنوشت‌ش اسطوره‌ی جبران‌کردن باشد. باید اسطوره‌ی تحول خواهی باشد. شاید اگر ذره‌ای امید و مقداری تحول‌خواهی در وجود همه‌ی آدمها بود. شاید اگر تقلیدگر نبودیم،شاید اگر راکد و خاکستری و گاه عصیان‌گر و سیاه نبودیم دنیا جای بهتری میشد. شاید اگر صدای «هل من مغیثِ» حسین را بشنویم و لبیک بگویم دنیایمان حسینی‌تر شود. شاید این کارزارِ پست؛ بهشت میشد اگر ندای حسین را لبیک میگفتیم و خود را از جهنمِ ناامیدان و نامردانِ سکولار نجات میدادیم.

دلم میخواهد یک حُر در وجودم داشته باشم. یک حر که در جغرافیای ذهنی‌اش ناامیدی تعریف نشده. یک حر که به پای بدی‌هایش میماند و جبران میکند. یک حر که آزاد اندیش است. دلم میخواهد حر باشم. آن چنانکه دیروزم با امروزم زمین تا آسمان فرق داشته باشد و امیدم در لحظه‌ی فرو رفتن به قعر تاریکی مرا به سمتِ روشنایی نور هدایت کند. دلم می‌خواهد لبیکِ حسین باشم...

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۳۰
  • کادح

تو خوب میدانی که همه‌ی دارایی منی. خوب میدانی که وقتی میگویم فقط تو را دارم یعنی واقعا «فقط» تو را دارم. بدون هیچ استعاره و کنایه‌ایی. بدون هیچ تملقی. تو خوب میدانی که داشتنت را هم دوست دارم.

تو همه چیز را خوب میدانی. چیزی هست که ندانی؟ نیست...

راستش دیشب وقتی هلالِ نازک ماه را دیدم داشتم فکر میکردم که : چقدر شبیه من است. من هم به ظرافت هلال ماه شده‌ام. شکننده. رنجور. خمیده. آه کشیده. کم‌نور و هرچه که تو بگویی.

یک لحظه همه‌ی غم‌هایم تداعی شدند. درست شبیه لحظه‌ی مرگ که میگویند:« در پلک بهم زدنی،همه‌ی ثانیه‌های زندگی‌‌ات،رفتار و گفتارت مثل یک فیلم از جلوی چشمت عبور میکند.»

من دیشب تا صبح همه‌ی غم‌هایم را تداعی کردم. از خدا که پنهان نیست،هنوز هم درحال یادآوری‌ غم‌های پنهانم از این پهلو به آن پهلو میشوم. جدای از همه‌ی اینها به شدت حالِ جسمی ناخوشی دارم. درد در پرده‌های نازک قلبم میپیچد؛ و من اکنون برایت از شدت اندوه و درد اشک مینویسم. باورت میشود؟

خلاصه اینکه من من هربار که به خودم فکر میکنم؛ غم سراسر وجودم را غارت میکند. سینه‌ام به تنگنای قبر میشود و رنگ از رخسارم میپرد.

در آن لحظه کافی‌ست ندای تو در درونم منعکس شود. یا کافی‌ست نامِ تو را بر زبان جاری کنم: حُسین! 

آن‌وقت همه‌چیز را فراموش میکنم. همه‌چیز و همه‌کس را و فقط من میمانم و تو!

من و تو ارباب. من و تو «پدر» . من و تو اباعبدالله...

واقعا غم‌هایی که داشتم برایم افسانه میشوند. رنجی که کشیده‌ام مثل لطیفه‌ایی طنز میشود.

گویی هرگز دردی نداشتم و هرگز آه نکشیده‌ام.

فراموش میکنم تنهایی‌ام را. فراموش میکنم تکیه‌‌گاه نداشتنم را و باور کن آنگاه که در قلبم تجلی میکنی؛ دلم میخواهد سینه‌ام مثل نیل شکافته شود تا قلبم را به آغوش بکشم. قسم به آن لحظه که همه‌ی خوشبختی در آغوش من است. نامِ تو مرده را زنده میکند.

من؛ با تو همانی هستم که از خدا میخواهم. من با تو همانی هستم که برایش خلق شده‌ام. 

منِ با‌تو بهترین ورژنِ من است ومنِ بی‌تو دردآور است برایم. منِ بی‌تو اندوگین‌ترین و بدبخت‌ترین انسان روی زمین است و مرا مباد آن لحظه که بی‌یادِ تو بنشینم.

خلاصه که از تو ممنونم که تو را دارم. از خدا ممنونم که خیرخواهِ من است و تو را به من داده.

از تو بابتِ همه‌ی کسانی که دوستت دارند ممنونم آقا...

 

 [مَنْ أَرَادَ الله بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ(ع) وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ]

  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۴
  • کادح

[روز سه شنبه، اول محرم الحرام، منزل آه‌]

*توجه: لطفا قبل از خواندن یادداشت زیر، یک نفس عمیق بکشید.

-قصه آن است که من همیشه در اولین مواجه‌‌ام با انسان‌ها به تماشای نفس‌ کشیدن‌شان مینشینم و برایم مهم و جذاب است که ببینم نفس‌های هرکس چگونه از تراکم استخوان‌های سینه‌اش خارج میشود. من معمولا عادت ندارم که به صورت‌ها خیره شوم اما تماشای دم و بازدم انسان برایم از محبوب‌ترین کارهای عالم است. راستش آدم‌ها را هم با نفس کشیدن‌شان میشناسم. به‌گمانم نفس کشیدن انسان‌؛جزئی از اثر انگشت اوست. مثلا: بعضی‌ها نفس که میکشند انگار که یک کوه روی دشتِ سینه‌شان بالا و پایین میشود. یا بعضی‌ها با هیجان نفس میکشند و یک‌ شوق خاصی در ریه‌هایشان منتشر میشود. بعضی‌ها پنهان نفس میکشند، این دسته از انسان‌ها سینه‌شان صندوقچه‌ی رازهاست. بعضی‌ با عجله، انگار که همیشه در حال فرارند. بعضی‌دیگر آرام آرام به لطافت قدم‌های مادربزرگ. بعضی با تردید. بعضی با ترس و بعضی توأمان با آه. بعضی‌ها نفس‌شان مثل نسیم است. رها. خنک. نوازنده و روح‌بخش. بعضی‌ها نفس‌شان مثل پاییز است،پروانه‌ها در ریه‌شان پرواز میکنند و احتمالا خس‌خس سینه‌شان نشان از ریه‌ایی دارد که پاییز را به خود دیده‌است. بعضی‌ها سرمای بهمن در میانِ سینه‌شان جا خوش کرده و به هرچه میدمند یخ میزند. بعضی‌ها حرارت آتش در نفس‌شان زبانه میکشد. طعنه میزنند. قضاوت میکنند. دل‌میشکنند و اصلا انسان‌های هنرمندی در استفاده از کلمات نیستند. بعضی‌ها ظاهرا نفس نمیکشند و در عالمِ دیگری سکنا گرفته‌اند اما آنچنان جاوید زندگی کرده‌اند که مثل «بل احیاء» صادقانه‌ترین تعبیری‌ست که میشود به آنان اطلاق کرد.  بعضی‌ها هم دمِ مسیحایی دارند. دلت میخواهد همیشه در مجاورت‌شان باشی و اگر نباشی لحظاتت قرین فراق است. دقیقا شبیه لحظاتِ من:) 

و فی‌النهایه میخواهم بگویم هرکسی به یک حالت نفس میکشد اما این روزها به حکمِ محبوبِ مشترک همه‌ی آدمهایی که میشناسم به یک شکل نفس میکشند.  نفس‌هایشان مثل ماهیِ، به خاک افتاده است. چشمه‌ی اشک در کهکشانِ چشمهایشان میجوشد. ونات میکنند و صدایشان مثل نت‌های حزین سمفونی نینوا ارتعاش دارد. نفس‌های مغمومِ داغداری که عزادارِ حسین پسرِ انسان اند. عزادارِ اشرف اولاد آدم و داغدارِ شهادت حقیقت. محرم را به‌خاطر همین هم‌نفسی دوست دارم. زمزمه لبها و ذکر قلب‌ها فقط یک‌ کلمه‌است: «حسین» و در سینه‌ی آنها رازی‌‌ست که «لا تبرد ابدا».

پس هر نفسی که فرو می رود، با نام حسین مُمِد حیات است و چون بر می آید، با نام حسین مُفرح ذات... سلام بر نفس‌های اندوهگین!

 تکمله: قال الصادق علی‌السلام: [نَفَسُ المَهمومِ لِظُلمِنا تَسبیحٌ وَ هَمُّهُ لَنا عِبادَةٌ]

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۷
  • کادح

نوشته‌اند همه‌چیز از یک «سیب» آغاز شد. آدم و حوا در سودای جاودانگی توسط فرشته‌ایی رانده شده به یک درخت وسوسه شدند و از میوه ممنوعه آن تناول کردند. خدا به آدم گفته بود: بهشتِ من در اختیار تو و به هر درختی که میخواهی نزدیک شو اما شجره‌ی سیب ممنوعه‌ست؛به آن نزدیک نسو. آدم اما عصیان کرد و وسوسه را پذیرفت. از آن پس هبوط کرده و بهشتشان، به کویرِ زمین تبدیل، به فراق دچار شدند. این اولین سرنوشت انسان بود. سرنوشتی که در طمع اکسیر حیات به تلخی و فراق دچار شد. 

دلِ آدم شکست. در آن تنهایی عظیمش اشک میریخت و ندبه میکرد...

در همین اثناء جبرئیل به محضر اشرف مخلوقات آمد که به او راه نجات را بیاموزد و رازی را برای او فاش کند.«فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلَمات» پنج نور را نشانش داد. بلافاصله آدم خدایش را به آن کلماتِ نورانی سوگند داد. خدا را به م‌ح‌م‌د. خدا را به علی. خدا را به انسیه‌الحوراء فاطمه الزهراء. خدا را به حسن. خدا را به ح‌سین. اشک میریخت و خدا را قسم میداد به آن کلمات عظیم؛ که ندا آمد «فتاب علیه» و آنجا بود که خدا امید را به قلبش روانه کرد. آدم اجابت شد؛دلش آرام گرفت اما بیشتر شکست. بخشیده شد اما چشمه‌ی اشک‌ش چونان سیل بر گونه‌اش جاری شد. این بار نه برای خودش؛ که برای آن پنجمین نفر. همانکه گفت: تا به نامش رسیدم سیب دلم شکست. غمش بر دلم نشست.توبه‌ام پذیرفته شد اما بی‌تاب شدم. این حسین کیست؟

- و آنجا جبرئیل روضه خوان شد. روضه پسر انسان را خواند. روضه‌ی عزای اشرف اولاد آدم خواند. گفت نامش حسین است. او فرزندِ توست. که «یقتل عطشاناً غریباً وحیداً فریداً و لیس له ناصر ولا معین و لو تراه یا آدم و هو یقول وا عطشاه حتی یحول العطش بینه و بین السماء کالدخان فلم یجبه احد الا بالسیوف و شرب الحتوف، فیذبح ذبح الشاه من قفاه و ینهب رحله اعدائه و تشهر رؤسهم، هو و انصاره فی البلدان و معهم النسوان، کذالک سبق فی علم الواحد المنان»

نوشته‌اند آدم و جبرائیل ونات کردند و چون مردی که اهل و عیالش را از دست داده؛اشک میریختند.

از آن پس: «کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا» شعار زمین شد و این رازی بود که آدم از آن روضه‌ی مکشوف دریافت.

 

-پ.ن: این اولین روایت از تاریخ بشریت است. روایتی از توبه‌ایی که پذیرفته شد و رازِ حزینی که نجات‌بخشِ انسان گشت. روایت از یک سیب. روایت از عطر بهشتی که از آن استشمام میشود. اما تاریخ هیچگاه نتوانست جوابِ ازلیِ آدم را در پرسش از عطر سیب بدهد. نتوانست بگوید حسین کیست؟ نتوانست و اشک حکمِ محتومِ فرزند انسان در روضه‌ی عطشانِ غریبِ وحیدِ فرید شد. انسان ندانست پنجمین‌نفر کیست چون حسین رازی‌ِ صدر نبی‌ست. نورِ چشم علی‌ست. نیمه‌ی دیگر حسن است و ثمره‌ی فؤاد حضرت زهراست.او رازی‌ست که در قلب‌ِ عالم نشیند...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۱۴
  • کادح

همیشه موقع حزن،بار امانت آسمان بیشتر بر قلب‌مان سنگینی میکند. دنیایمان در ظلام عمیق‌تری فرو میرود و نفس‌هامان مثل ماهیِ برخاک افتاده در تقلای جدی‌تری برای حیات از سینه خارج شده و دوباره مثل یویو باز میگردند. ما انسان‌ها را از حزن گریزی نیست همانطور که از زندگی و مرگ گریزی نیست. چرا که دنیا زانوی آمدن و رفتن ماست و باید پذیرفت که «تلک‌الایام»، «نداولها» به هرحال....

این حرف‌هارا نمیگویم که مجاب‌تان کنم حزین نباشید...

عرضم این است که هرگاه حُزن پا روی گلویتان فشرد و نفستان را حبس کرد، هرگاه کوه‌ها بر روی قفسه‌ی سینه‌تان سنگینی کردند؛ هرگاه چاره‌ایی نیافتید... آه بکشید و به «آه» پناه ببرید چون نامِ اعظم خداست و نفسِ پناه بردن به او، آرامش‌بخش است.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۲
  • کادح

رسمش این بود که هرگاه امید از قلب، نور از چشم‌ها و رمق از پاهایمان رفت؛تنها نام او را صدا بزنیم و به سویش از همه‌ی هیچ‌ها بگریزیم یا اینکه به یک گوشه‌ای پناه ببریم و آن‌قدر در خیالِ خود با او درنگ کنیم تا ما را به آغوش بکشد و در پناهش آرام بگیریم. رسمش این بود اما نمیدانم انسان را چه میشود که پناه نمی‌برد؟ حال آنکه او پناهگاهِ خوشبختی‌ست...

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۱۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۷
  • کادح

خاطرات انسان به «رفتن» گره خورده‌اند و واقعیت آن است که بعد  لحظه‌ی شاد و غمگینی که بر ما گذشت دیگر هیچ‌چیز نمی‌ماند جز یادآوریِ محض؛ آن هم اگر به باد حادثه سپرده نشویم. به‌خاطر همین هنگامی که خاطرات ما «می‌روند»؛ ما هم پشتِ سر‌ِ آنها راه میفتیم؛ چون دل داده‌ایم. این چنین میشود که مثل نوزادی که سینه‌خیز به دنبال مادرش راه می‌افتد، مثل جمعیتی سیاه‌پوش که عزیزشان را تشیع میکنند و به دنبالِ تابوت‌ش می‌دوند؛ ما به دنبالِ خاطراتمان می‌دویم و حتی پشت سرشان غریبانه اشک میریزیم درحالیکه این رسم‌ش نبود! ما به دنبال خاطراتمان می‌رویم با اینکه میدانیم هیچ‌وقت به آن خاطره‌ی از دست رفته نمی‌رسیم. ما هیچ‌وقت خاطرات خوب‌مان را بدرقه نمیکنیم و نمیگویم؛ سفرت به سلامت. هیچگاه به هنگام عبور خاطرات از جاده‌ی پر پیچ و خم حضور، به نظاره‌‌شان نمی‌نشینیم تا برای آخرین‌بار تصویرش به چشم‌های نگران‌مان منعکس شود. ما به تماشا نمینشینیم تا قلب‌مان آرام بگیرد. واقعا چرا حقِ دل سپردن را خوب ادا نمیکنیم؟ خاطره‌ها باید بروند و ما باید بمانیم تا آنها را ذکر کنیم.

این موضوع را وقتی فهمیدم که دیدم ماندن در قفسِ خاطرات، مادرم را دلتنگ میکند. به‌خاطر همین به‌جای ماندن در خانه به سفر رفتن و به رفتن در دلِ طبیعت روی آورده و من عرفانِ مادر را در سفر و نگاه کردن به آفرینش دوست دارم. اما راست‌ش من نمی‌خواهم در پی‌ خاطراتم بروم بلکه زندگی‌کردن با آنها برایم لذت‌بخش‌تر است. من این روزها نه قرار را ترجیح میدهم و نه فرار و رفتن را... فقط می‌خواهم مرا با خاطراتم تنها بگذارند. ترجیح میدهم به کهفِ خودم پناه ببرم و آنجا در ضمن انجام دادن کارهایم و رسیدگی به همه‌ی مشغله‌ها؛ در رؤیایم خیال پردازی کنم و به خاطراتم فکر کنم. ترجیح میدهم ستاره‌های آسمانِ مشترک‌مان را بشمارم و در ذهنم لحظه به لحظه‌‌ی «بودن»مان را با جزئیات مرور کنم. دلم میخواهد در خود سفر کنم تا او و خاطراتش را بیابم نه در جهانی که متعلق به من نیست و کسی را در آن ندارم سرگردان شوم.[می‌خواهم اما نمی‌شود]

خلاصه که قرار است دو_سه روزی از خاطراتم جدا بشوم. نه تنها همه‌ی کارهایم بر زمین می‌ماند؛ نه تنها پروژه‌ام تکمیل نمیشود؛ نه‌تنها یک ملاقات مهم را از دست میدهم بلکه عذابِ روحم در دوری از جایی که روحِ ما به هم پیوند خورده است، دو چندان خواهد شد. ای کاش نمی‌رفتیم...

  • ۱ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۷
  • کادح

چه چیزی از قلب انسان قوی‌تر است که بارها و بارها به خود میلرزد، و آتش از درونش فوران میکند اما باز هم میتپد! مگر آتش عصیان‌گر نبود؟ مگر سوزاننده نیست؟چه اتفاقی برای‌ قلبِ اشرفِ مخلوقات می‌افتد که ساعتی بر او نمیگذرد مگر اینکه به ابتلائی دچار شود. ابتلاء، ابتلاء است. مثلا قلبی به ناچار ، دچارِ یک چیز، یک نفر،یک نگاه،یه حرف،یک اتفاق،یک درد،یک ترس،یک حضور،یک تردید میشود؛چه چیز از قلب انسان قوی‌تراست که باوعده‌ی صبر،خونِ دلش لعل میشود؟چه چیز میتواند با هزار تکه شدن منزلگاه محبوب شود؟ آنچه درونِ سمت چپ سینه‌‌ی انسان میتپد چیست، که نمی‌ایستد و مصرّانه جریان خون را پمپاژ میکند و حکم انسان در آن معنا ندارد؟ من نمیدانم قلب چیست و چگونه حیات در آن نفس میکشد اما میخواهم بگویم خوش به‌حالِ قلب‌هایی که «عند ملیکِ مقتدر» آرام گرفته‌اند. خوش‌ به حالِ قلب‌هایی که زلال و شفاف‌اند. خوش به حالِ قلب‌هایی که تپیدن را انکار نمیکنند. خوش به حال قلب‌هایی که پشتِ عقل، پنهان نمیشوند. خوش به حالِ قلب‌هایی،که در یک سینه نمیتپند؛ همان‌ها که وسعتشان به اندازه در آغوش گرفتن قلب‌های دیگر است. خوش‌ به حالِ قلب‌های راضی و غرق در نعمتِ حُب. خوش به‌حال قلب‌هایی که می‌سوزند اما حضورشان گلستانِ بنی‌آدم است. خوش به حال قلب‌های شکسته اما التیام بخش. خوش به حالِ قلب‌های مطمئن به بارقه‌های نور و امید. حیات و لبخندِ ابدی گوارای این قلب‌های سلیم...

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۱۳
  • کادح

«بسم‌ الله الرحمن الرحیم»

همه‌چیز از یک نقطه آغاز شد. نقطه‌ایی که رازِ «انسان» و هستی را در دلِ خود جای داده بود ولی هیچ‌کس راز آن را نمیداند جز کعبه؛ که به رازِ جهان آگاه است. نقطه‌ایی که کلمات به آن افتخار میکنند و شکر و لبخند برای خدایی‌ست که ما را متمسکِ به راز هستی کرد که: «اسرار الباء فی النقطة التی تحت الباء و أنا النقطة التی تحت الباء.»

کسی چه میداند که این حسن ختام چیست که آغاز سلسله‌ی امید شد؟

و اما بعد. اینجا نقطه ویرگول است؛ علامتی که برای من نمادِ امیدِ بی‌انتها به حضرتِ رجاء ست و مژده‌ایی‌‌ست از حق به حصول...

امید یعنی  تا رسیدن به «هو» امکان دارد؛ زندگی تا انتهای افق و تا همیشه‌ی «شدن» و تا لحظه‌ی آخرِ «بودن» ادامه خواهد داشت و انسان اگر «انسان» باشد؛ هیچگاه تمام نمیشود بلکه روح‌ش از عالمی به عالم دیگر عروج میکند و چه بسا به قولِ عین صاد که استادِ علم و صفا بود: «راه از آنجا آغاز می‌شود که تو تمام می‌شوی»

اکنون من در تقلای تمام شدن هستم. به نقطه‌ایی رسیده‌ام. قلبم را به راز‌هایش سپرده‌ام و در انتظار آغاز نشسته‌ام...

به کجا برد این امید ما را‌؟

-سلام بر راز‌ِ هستی و سلام بر آنها که رازِ سلسله‌ی امّید را میشناسند...

 

  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات