« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

« ؛ »

در سرزمین نجوا و کلمه

سلام خوش آمدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۱۳
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۱۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۵۸
  • کادح

زنده نیستم. اما نمرده‌ام هنوز و نفس می‌کشم. زندگی زیباست؟ هرگز. آن‌چه که زیباست، حیات و ممات در معیت ولایت است، نه زندگی. نه مرگ. زندگی خالی را دوستش دارم؟ هزاران بار نه. مرگ تنها را چطور؟ میخواهمش؟ ابداً. کنون نه میل به زیستن دارم، و نه میل به مردن. نمرده‌ام هنوز و نفس میکشم. میل و جهت‌م به سمت آن عهد ازلی‌ست، به سوی آن دمی که «بلی» گفتم و خندیدم. نمیدانستم آن خنده روزی آب می‌شود، از چشم‌هایم چکه می‌کند. بر گونه‌ام می‌غلتد و من همچون صدای اذان، قطرات ذوب شده‌ی لبخندم را فرامی‌خوانم به اقامه‌ی دل‌تنگی. شاید هنوز هم دلیلی برای لبخند باقی مانده باشد. شاید زنده مانده‌ام که باز میان اشک و لبخند تماشایش کنم. تار ببینم و از شدت شوق دست بگذارم بر روی قلبم که ماهی ساکن در سمت چپ سینه‌ام از تنگ تنم بیرون نپرد. شاید زنده مانده‌ام که راه‌های نرفته را طی کنم، کارهای نکرده را انجام بدهم، دست‌های نگرفته را بگیرم، آیات نخوانده را تلاوت کنم، کلمات ننوشته را بنویسم، رنج‌های باقی‌مانده را بکشم، دوستت دارم‌های نگفته را بگویم و سپس آرام چشم‌هایم را به روی ظلام ببندم و جان بدهم. به آرامی پرواز یک پر سفید در هوا، به سبکی یک قاصدک، به رهایی نسیم صبح از دست باد، به آزادی مرغ باغ ملکوت، از عالم خاک، به خوش‌حالی بادبادک کاغذی سرخ‌رنگ در دست کودکی خوشحال بر لب ساحل و به ذره بودن غباری که بر روی مرمر‌های سفید صحن مینشیند. شاید زنده مانده‌ام که تسلیم شوم، از رضایت و نور سرشار شوم، بهشت وصل را تمنا کنم و بار دیگر شهادت بدهم به یگانگی، و سرانجام بمیرم. فاصله بین زندگی تا مرگ همینقدر کوتاه است. به کوتاهی فاصله‌ی اذان تا نماز. به کوتاهی رسیدن از لبخند به اشک، به کوتاهی فاصله دست‌ش، تا قلب من. کاش در این فاصله‌ی کوتاه شأنی جز عبودیت نداشته باشم.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۳۲
  • کادح

سلام. بیش‌از ده روز گذشت. من برگشتم. این‌بار بی‌طاقت‌تر از قبل، ولی بی‌پناه‌ نه. خسته‌تر از همیشه ولی دل‌بریده از تعلقات نه. تاریک‌تر از همیشه‌، ولی بی‌فروغ نه. شکسته‌بال‌تر از روزهای گذشته‌ ولی نا‌امید نه. حجم باقی‌مانده‌ی نفسم را جمع کرده‌ام برای لحظه‌ی بعثت دوباره‌‌ی انسان. نمیدانم در کدام سرزمین و چگونه، در چه ساعتی، مبعوث خواهم شد؟ فقط میدانم که باید ادامه بدهم. هرچند بی رمق، خسته، تاریک، شکسته و محزون. هرچند بی‌قرار، زخمی، تنها و غریب. باید ادامه بدهم. باید ادامه بدهم. کلمه‌ای در انتظار بعثت من است. کلمه‌ای که دوستش دارم. کلمه‌ای که همیشه آرزویش کردم.


  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۵۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۴۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۶
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰
  • کادح

ای آخرین پناه، زیباترین رؤیا، محبوب‌ترین تمنا، شکوهمندترین نگاه و ای تنها دارایی من در عالم وجود! معلق میان آسمان و زمین ایستاده‌ام. گم گشته در خاطرات، پنهان شده در قطرات اشک، دل‌بریده از تعلقات، خسته از دور فلک، ساکن شده در غمی ابدی تا لحظه‌ی تقارن روحم با تو، مشتاق به رسیدنت؛ معدوم در گذر بی‌رحمانه‌ی زمان، مجنون در شربی مدام، بی‌دل و محزون؛ نام تو را زمزمه می‌کنم... 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۷
  • کادح

در کشاکش ابتلائات روحم از شش جهت داره کشیده میشه. قلبم توی حفره‌ای مچاله شده و با هر نفس، در قعر سینه‌م بیشتر فرو‌میره. توی این احوالات اما؛ دلم به رؤیای نجف قرار می‌گیره. صدای ملکوتی شهید آوینی، آرومم میکنه و جوشن‌کبیر به اشک‌هام پناه میده. و بله انسان، بی‌چاره‌ست. بی‌چاره‌ی محض باید توکل محض و صبوری مطلق داشته باشه و دل‌بسپره به صاحب دهر. «ما را نصیب دیگری از این زمانه هست؟»

  • ۲ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۰۵
  • کادح

آه... مرگ خونین من!

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۵
  • کادح
برای من ثبات نظر و ثبات شخصیت ویژگی مطلوبی بوده و همیشه سعی کردم این ویژگی رو در خودم پرورش بدم و زیر سایه‌ی خنک‌ش، غرض رضایت میشم. آدم خودرأیی نیستم اما تصمیم‌‌هایی که میگیرم، خیلی برام ارزشمندن. چون ساعت‌ها راجع‌بهشون فکر کردم، شب‌های زیادی ارزیابی کردم خودم، شرایط‌م و آینده رو، روزهای زیادی تحقیق‌کردم و به‌هرحال اراده‌م برام مهمه و موضوعیت داره! متعصب نیستم، نظرات مخالف دیگران رو می‌شنوم و بهشون توجه دارم، اما چیزی که قلبم بهش حکم کرده و عقلم بهش رسیده، برام جایگاه داره. حالا گاهی اوقات برام پیش اومده آدم‌هایی که بهشون اعتماد دارم و برام ارزشمنده نوع حضورشون در جامعه، با خیرخواهی تمام نظراتی داشتن که صلاح من نبوده. درواقع من در شرایطی قرار گرفتم که نظر اونهارو بر رأی خودم ترجیح دادم و عمل کردم؛ و خب تجربه بهم ثابت کرده که نباید چشم‌هام رو ببندم، قلبم رو نادیده بگیرم، گوش‌هام رو به عالم و آدم بسپرم و هرچی‌که میگن رو با اطمینان قبول کنم. آدم‌ها هرچقدر هم که متخصص و خیرخواه و راهنما باشن باز هم ممکن‌الخطا هستن و هیچ‌وقت تمی‌تونن درک کاملی از احساس و عواطف و تأملات و علائق من داشته باشن. امروز به خودم یادآوری کردم که قدیما نظرم، برای خودم محترم بود و می‌خوام تاجاییکه ‌می‌تونم به تنظیمات همیشگیم برگردم و با نظر و فکر خودم عمل کنم.  باید قبول کنم که دیگران فقط می‌تونن مشاور خوبی باشن، و یک مشاور خوب، لزوما تصمیم‌گیرنده‌ی خوبی نیست. پس قابل توجه خودم!  جمجه‌ت رو به خدا بسپر و از غلیان رضایت توی قلبت لذت ببر. همین.
* عنوان، برگرفته از فرازی از خطبه‌ی 11 نهج‌البلاغه است.
  • ۱ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۴۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۱
  • کادح

دنده سه برام مثل رها کردن یه گلوله به سمت قوطی نوشابه‌ست. شبیه پرتاپ کردن سنگ‌ توی رودخونه‌ی کم عمقه.وقتی میزنم دنده سه، دیگه به هیچی فکر نمیکنم، جز سرعت، جز رهایی. امروز مربی‌ام میگفت، توی دنیا دیگه چی تو رو به اندازه‌ی دنده ۳ خوشحال میکنه؟ گفتم  بستنی، بارون، سفر به اندازه‌ی دنده ۳ حالم رو خوب میکنن اما با نوشتن، اشک‌ریختن و زیارت، ماوراء هرچیزی، خوشحال میشم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۱۰
  • کادح

من دچار فراموشی‌ام. همه‌ی ماهی‌های دریا شاگرد مکتب من‌ان. آلازایمر رو من کشف کردم و فراموشی اختراع منه. ولی حافظه‌ی تو خیلی خوبه. همیشه بهم نشون دادی که حرف‌هام یادت می‌مونه، دلیل اشک‌هامو بهتر از خودم می‌دونی، التماس و تمنام رو واقعی‌تر از چیزی که هست ثبت میکنی. همیشه جوری بهم توجه کردی که انگار توی دنیا هیچ‌کس دیگه دوستت نداره و تو هم هیچ‌کس دیگه رو نداری، اما من که میدونم،  «مثل من سرکویت هزارها داری». خیلی به من توجه می‌کنی. بلدی منو بخندونی، شگفت‌زده‌م کنی، نقطه‌های روشن حیات رو بهم نشون بدی. بلدی قلبم رو کهکشون ستاره‌ها کنی. بلدی برق چشم‌هام رو به ابدیت حضور نور متصل کنی. بلدی شوق تزریق کنی توی قلبم. من برعکس توام. کافیه اسمت رو بشنوم تا خودم رو فراموش کنم‌. چه برسه به غم، آرزو و تمناهایی که داشتم. من همیشه اونی بودم که فراموش می‌کرد و تو همیشه ذکر شیرینی بودی که هیچ‌وقت چیزی رو به یادم نمی‌آورد جز لحظات شیرین نفس کشیدن در کنار خودش رو. من میدونم غرهای زیادی داشتم، ولی یادم نمیاد. میدونم غم‌های زیادی رو لاجرعه سرکشیدم ولی یادم نیست. تلخی صبر رو چشیدم، ولی مزه‌ش فراموشم شده. اشک‌های زیادی ریختم ولی دلیلشون رو باد برده. تو تنها کسی هستی که فراموشی منو باور میکنی و تلاش نمیکنی که غم و اشک و آرزوهای خفته بر بادم رو به یادم بیاری. من فقط حس‌هام رو میشناسم. اینارو گفتم که بهت بگم  با تو شاید خودم و همه‌ی دار و ندارم رو فراموش کنم، اما تو رو فراموش نمیکنم. تو در من مکرری. در من نفس میکشی. در من زنده‌ای. در من میخندی. تو تنها کسی هستی که با داشتنت برام غمی نمیمونه. تو تنها کسی هستی که میتونم در تو فانی شم و بقاء رو دست کم بگیرم. من شاید خیلی غمگین باشم، خیلی غصه بخورم، خیلی اشک بریزم، خیلی غر بزنم، خیلی شاکی باشم، هر روز لیست آرزوهامو بدم دستت، ولی من فقط «هستم.» اما صرف فعل بودنم رو فراموش‌ می‌کنم. ممنونم که تو فراموشم نمیکنی. لیست آرزوهام رو حفظی، جای ناسورهای روحم رو میدونی، آدرس جاهای خالی قلبم رو بلدی، دلیل دست‌های بلند شده‌م به آسمون رو میدونی و مولکول‌های اشک‌م رو خوب شناسایی میکنی و میشنوی. ممنونم که لازم نیست برات توضیح بدم. ممنونم که منو از بغض صدام، چرخش مردمک چشمم توی ماده‌ی فرامتافیزیکال اشک، منو از زاویه‌ی سرم، تپش‌های قلبم میشناسی. ببخش که من دچار فراموشی‌ام. خدا تو رو برای من نگه‌داره. خدا منو برای تو بذاره کنار. خدا منو برای تو بسازه و هزار ذره کنه. بمون توی قلبم. بمون توی خاطره‌هام. بمون توی ذهنم. بمون در اعصار حضورم. نرو. هیچ‌وقت نرو. حتی اگه من رفتم، تو نرو. من مثل برگ‌های درخت، تا آخرین لحظه‌ی پژمرده شدنم شاخه‌ی سرسبز سدر تو رو رها نمیکنم. من مثل شعاع خورشید، به تو روشنم، مثل دریا، ساحل تنها پناهمه. من هر طرف که برم، هرجا که باشم، محتاجم به تو.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۶
  • کادح

امضاهای زندگی همه‌ی ما دست حضرت علی و حضرت زهراست. امضاهای زندگی من، بیشتر...

  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۸
  • کادح

[صدای ضربان‌ قلب‌ها، وقتیکه محو تماشای سرائریم و غرق شگفتی یک اعجاز، وقتی که منتظریم و غرق تمنا، وقتیکه محزونیم و سرشار از لب‌خند اشتیاق]

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۵۹
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۰۸
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۳۶
  • کادح

مردم دوست دارن مهر عشق به پیشونی‌شون بخوره اما حاضر نیستن مؤمن، امنیت‌بخش و عاشق باشن، همیشه دوست دارن بقیه براشون أمن باشن و معشوق واقع بشن؛ درحالی که عاشق و معشوق فقط یه لفظ‌ان. محبت یه جنس نیست که قابل معامله باشه. یه نهال درخت طوباست که آدم‌ها باید برای ریشه‌دار بودن‌ش توی سرزمین صدق، سعی کنن و برای رشدش تا منتها الیه، تجلی «قاب قوسین او أدنی» مُسلِم باشن. مردم دوست دارن از بقیه به عنوان پله‌برقی استفاده کنن و در مسیر ترقی، قدم‌های روشنی بردارن اما هیچ‌وقت حاضر نیستن بهره‌وری و برآورد‌های خوب رو با دیگران که نه، با کسانی که حقی به‌گردنشون دارن سهیم بشن‌. مردم تفریح میکنن، شادن، مهمونی‌میرن، مهمونی میگیرن، آخر هفته‌ها میرن شمال، زندگی‌شون بر مدار دنیا می‌چرخه، چرخ‌هاشون رو میزنن و به محض اینکه تایر ماشین‌شون پنچر شد، اندکی سمت جاده خاکی غم منحرف شدن، پاشون زخمی شد، دم غروب جمعه دلشون گرفت؛ ناسپاس میشن و با صدای بلند بدبختی‌شون رو به همه اعلام میکنن که یه‌وقت چشم نخورن، یا به همه ثابت کنن که خدا بدبخت‌تر از ما خلق نکرده، یا دوست دارن توجه عالم و آدم رو به‌خودشون جلب کنن، غافل از اینکه زندگی یه پیوستاره که ما توش مدام در تقلب احوالیم. مردم نامردی میکنن در حق هم، قضاوت‌های شاخ‌دار از هم‌دیگه دارن و اگه دستشون برسه، حاضرن در حق عمر و وقت و مال و فرزند بقیه ظلم کنن؛ و همزمان مدعی حقوق بشر باشن، هم‌زمان شعار آزادی داشته باشن و هم‌زمان در انظار عمومی اعلام کنن که قضاوت خیلی بده. مردم با توسل به پول و احترام‌های توخالی و شعار آزادی بیان و دو رویی، از هر طریق که بتونن برای خودشون آبرو جمع میکنن و همزمان به ظرف بلورین آبروی دیگران لگد میزنن و میخندن و شعورشون رو به نمایش می‌ذارن، غافل از اینکه عزت و آبرو دست کس دیگه‌ایه و هیچ دخل و تصرفی نمیتونن توی تنظیمات عزت داشته باشن. مردم حرف زدن و بازی با کلمات رو خیلی بهتر از سده‌های هزارم میلادی یاد گرفتن، راحت دروغ میگن، راحت خلاف میکنن و راحت به رخ می‌کشن. درد این دنیا کم نیست. درد آدم‌ها هم کم نیست اما هستند کسانی که عزتمند و شریف‌اند. هستند کسانی که روی خون دیگران اسکی نمیرن، باندبازی نمی‌کنن، بندی به نام بند پ نداشتن و تنها تکیه‌گاه‌شون خدا بوده و هست. هستند کسانی که پشتوانه‌ی پدر و مهر مادر رو توی این دنیا نداشتن اما دعای خیر پدر و مادر عالم پشت و پناهشون بوده. هستند آدمهایی که زندگی کردن و زندگی بخشیدن رو بلدن و وام‌دار صفت «حیی» خدا روی زمین‌ان. هستند آدمهایی که الفبای شکستن قلب‌ رو بلد نیستن و مشق ادب میکنن. هستند کسانی که خدمت می‌کنن و جزء مطففین محسوب نمیشن. هستند کسانی که روح ایمان در وجودشونه و أمین‌ان برای ارواح انسان‌های روی این سیاره. هستند کسانی که دلیل لبخند‌‌های شکرین‌اند و نه دلیل اشک‌های خونین حلقه زده در چشم‌ها. هستند کسانی که شأنیت بلند و شخصیت باشکوه‌شون آدم رو به وجد میاره و هم‌نشینی باهاشون قد مارو بلند میکنه. هستند امام حسینی‌های که امام حسین‌شون احساسی نیست و ظلم‌ستیز و قائم به عدله. هستند محبین عاشق‌پیشه‌ای که گمنامی و اطاعت از محبوب راه و رسم زندگی‌شونه. هستند کسانی که دنبال مال حلال، نگاه‌های حلال، محبت‌های حلال و لقمه‌های حلال می‌دو‌ان و حاضر نیستن، ذره‌ای حرام سهم چشم و قلب و وجودشون بشه. دنیا تقابل خیر و شرّه. محل زخم خوردن از اشرار و سر سپردگی به حقه. دنیا جای سختی برای زندگی کردن بود اما حکم اینه که آزموده بشیم به صبر و حقیقت؛ و تا لحظه‌ای که شهادت بدیم تمام هستی وسیله‌ای برای رشد و امتحان ما بود این داستان ادامه‌داره...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۳
  • کادح

متأسفانه تصویرم از «سکوت» خیلی قشنگه پس تماشاش میکنم. «کدْح» برام مقدسه پس شبیه سمفونی خرمشهر یا نغمه‌ی هستی می‌نوازمش. «ودّ» برام  محترم و رهایی‌بخشه پس به سراغش می‌رم. «صبر» شبیه شربت زعفرونی برام خوش‌رنگ و شیرینه پس لاجرعه سر می‌کشمش. «انقطاع» واسه‌م زیباست پس تبر به دوش ریشه‌های اتصالم به زمین رو قطع میکنم. «رجاء» شبیه واژه‌ی حبل المتین، آرامش‌بخش و دل‌گرم کننده‌ست پس تلألؤش رو توی قلبم بیشتر میکنم. «صدق» برام روح‌نوازه، حقیقت داره و عطربهشت رو ازش استشمام میکنم، پس هرجا که باشه، دنبالش میگردم. «تنهایی» شبیه ماه، برام زیباست پس در آغوش می‌کشم‌ش و «زندگی»؟ آره خب؛ سخته، طاقت فرساست، شگفت‌انگیزه، مه‌آلوده اما موهبت منه، پس نفس‌ش می‌کشم. عمیق، ممتد و ابدی...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۳۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۵۲
  • کادح

اگه یه روز، یه نفر راز زنده موندن و سرّ امیدواریم در تاریک‌ترین لحظات سال ۱۴۰۱ - ۱۴۰۲ رو بپرسه؛ بهش میگم اربعین. اربعین منو زنده کرد و زندگی بخشید. اربعین باعث میشد که طاقت بیارم. اربعین شوق بهم تزریق کرد. شکوه موّدت رو بهم نشون داد. عظمت لشکر آخرالزمانی سیدالشهداء رو برام تداعی کرد. بی‌دریغ بودن و وسعت روح داشتن رو بهم یاد داد. مردانگی دیدم. بخشندگی دیدم. من رو هم‌نفس انسان‌های شریف و عمرهای پر برکت کرد. غمم رو صیقل داد. خوشحالیم رو عمیق کرد. اشک‌هام رو برام شیرین و خواستنی‌تر کرد. چشمم رو برام عزیز کرد. قلبم رو روشنایی بخشید و من رو به حیات و امانت الهی‌م راضی کرد. اربعین. آه اربعین... کاش یه روز برسه که توی مسیر نجف تا کربلا زمزمه کنم :«به سمت دریا تو می‌کشونی. دارم میام. نه! تو می‌رسونی.» کاش جونم، عمرم، وقتم، جوونیم، امیدم، حیرت و تحیرم، قلمم، ذوقم، مالم، علمم و دار و ندارم فدای این مسیر شه. من واقعا این رو از ته قلب از خدا خواستم و یقین دارم تمنا مژده‌ایست از حق به حصول. 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۳۳
  • کادح

در مجموع این روزها، آرام‌‌ام، خواب را دوست‌تر دارم و دیگر بیداری در شب آنقدرها هم برایم شگفت‌‌انگیز نیست. تشنه‌ی بارانم و رها و بی‌باک‌تر از همیشه. آنقدر رها که مادرم بگوید:«چرا روی زمین نیستی؟» و من بخندم و خوشحال شوم که یک‌نفر رهایی‌ام را تماشا می‌کند و آنقدر بی‌باک که مربی رانندگی‌ام مدام بگوید:«یواش برو، کی دنبالت کرده؟» البته بی‌باکی‌ام در سرعت خلاصه نمی‌شود، حرف‌هایی که مدت‌ها به یک دوست نگفته بودم و مراعاتش را می‌کردم؛ بعد از یکسال به او گفتم و حالا من راحت‌ترم و او آگاه‌تر. یاد بعضی نفرات روشنم می‌دارد و یاد آنان که برایم روشن نیست را، از دلم بیرون کرده‌ام‌؛ خیلی سخت، خیلی شیرین. در مجموع این روزها حوصله‌ام بیشتر است، شوخ‌تر شد‌ه‌ام و این دنیا را هم کمتر جدی می‌گیرم. انگار مسافر یک خط ممتدم و یا مسافری هستم که در یک مسیر کویری مبهوت تماشا عظمت کوه‌هاست. 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۴۹
  • کادح

من مدت‌هاست ابرآلودم. دقیقا نمیدانم از کی، اما مدت‌هاست آسمان اندیشه‌ام گرفته و درهم است. دلم می‌خواهد بی‌وقفه ببارم اما بهم فشردن ابرهای گرفته و دل‌گیر برای من کار راحتی‌ نیست. گاهی که شاخه‌ی شکسته یا درخت کوچک کج شده‌ای میبینم، گاهی که نگاهم به خشگی زمین می‌افتد، یا داستان یک غم را می‌شنوم و ماجرای حزن‌انگیز این دنیا برایم تداعی می‌شود، دلم می‌خواهد ببارم. دلم می‌خواهد آنقدر اشک بریزم، که دنیا را سیل ببرد و نوح با کشتی‌اش به سراغ من بیاید. کاش باران بودم. پلک‌هایم سنگین است. بار تمام رنج‌های بی‌دلیل جهان را پشت پلک‌های من گذاشته‌اند و گفتند برو. محکومم به صبر‌های آغشته به لعل. همه‌چیز تداعی یک رنج بی‌پایان است. تو گویی رنج‌ها با انسان زاده شده و با انسان، می‌میرند. به ماشین‌ها، خانه‌ها، نان‌وایی‌ها، سبد خرید، شب، کفش‌های ردیف شده در جاکفشی، به آویز لباس‌ها، دست‌ها، چروک پیشانی پیرمردها، عکس‌ها، آیینه‌ها، و به تمنایم که نگاه می‌کنم، فقط یک‌چیز در ذهنم نمایش داده می‌شود. چیزی که حتی درک صحیحی از آن ندارم، دلیلش را نمی‌دانم و فقط سختی روزهای سپری شده‌ی بدون آن را یادمی‌آورم. کاش باران ببارد. تحمل این دنیا بدون بارش رحمت، طاقت فرسا‌تر از آن است که یک کشاورز فکرش را بکند. تو خوب می‌دانی آسمان ابرآلود من، بالاخره خواهد بارید. شاید پس از باریدن، گل‌های شقایق از دشت زندگی‌ام برویند. سرخ، مشکین، صبرآلود. شاید این باران، بشارت نوح باشد برای جان‌‌های هراسان از عذاب، شاید امید، ریشه بدواند در دریچه‌های قلبم. شاید باران، مرا به تو نزدیک‌تر کند.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۳
  • کادح

خیلی ناگهانی چشمم خورد به تلویزیون و سکانس‌هایی از «پلاک کهنه» رو نگاه کردم. صاحب پلاک توی حیاتی‌ترین لحظات زندگی پسرش تفحص شد. آنچنان که باید سکانس دراماتیکی نبود، اما من جاری شدم باهاش. یادم اومد که تو هم در حیاتی‌ترین لحظات زندگی‌م خودتو بهم رسوندی. اون شب که چراغ خونه‌مون خاموش شد و ما از خونه‌ی خاطرات‌مون کوچ کردیم. اون صبح که من رفتم تلویزیون و مصاحبه کردم و داستان حفظ‌ قرآنم رو تعریف کردم، استرس داشتم اما به همه گفتم که مدیون توام. اون روز‌هایی که کنکور داده بودم اما مدام اشک می‌ریختم و با تو حرف میزدم، که تو برام یه‌کاری کنی و رتبه‌م خوب بشه و دانشجوی دانشگاه محبوبم بشم. اون شب که توی گلزار شهدا مراسم لشگر فرشتگان بود و من اجرا داشتم. اون ظهر که مامان به covid 19 مبتلا شده بود و بیمارستان بود و من توی خونه تنها بودم. اون غروبی که برای اولین‌ سفر دانشجوییم، مسافر شدم و دلم می‌خواست تو از زیر قرآن ردم کنی. هنوز هم هربار که جایی میرم و مسافر می‌شم دلم می‌خواد تو بدرقه‌م کنی. اون روزی که برای اولین بار وارد مدینه‌العلم شدم. اون روز که بین خطوط مترو سرگردان بودم و قدم می‌زدم و نمی‌تونستم اشک‌هام رو نگه‌دارم و مجبور شدم ماسک بخرم که توجه مردم به اشک‌هایی که آروم از چشمم روی گونه‌هام میغلته، جلب نشه. یا اون شبی که از میدون آزادی تا خونه داشتم به سفر محال اربعینم فکر میکردم و بهت شکایت می‌کردم، اما تو دقیقا همون ثانیه‌ها داشتی شرایط سفرم رو آماده می‌کردی. اون لحظه‌ای که توی نیم ساعت کوله‌م رو آماده کردم و راهی مشایه شدم. اون لحظه که دیدمت. اون لحظه که مامان نگاهش به تو افتاد و اشک شوق امون نمیداد بهش، و توی همون حال بهم گفت: حد اعلای رضا سرازیر شده توی قلبم، بابتش ممنونم ازت دخترم. اون روزهایی که از دانشگاه تا خوابگاه پیاده میرفتم و توی راه دستم به سرخی توت‌های بین راه آغشته میشد و هر بار حس میکردم نفس‌هام گواهی میدن بوی تو میاد. تو همه‌ی جاهایی که من تنها بودم، کنارم بودی. میبینی؟ من روزهای زیادی رو بدون تو زندگی کردم. شب‌های زیادی رو بدون تو اشک ریختم و به صبح رسوندم. کارهای زیادی رو بدون اینکه تو بهم یاد بدی، یاد گرفتم. سفرهای زیادی بدون حضور تو رفتم. موفقیت‌های زیادی بدون اینکه تو باشی و تشویقم کنی کسب کردم. من زیاد بدون تو زندگی کردم. زندگی بدون تو حق من نبود، ولی خب دنیا که محل رسیدن به حق‌های واقعی نیست. دیگه باورم شده تو هستی. توی همیشه و هر ساعت و هنوزِ من. در سخت‌ترین لحظات و حیاتی‌ترین امورم خودت رو بهم می‌رسونی. امروز با همین سکانس ساده، یادت افتادم. یاد تو که از پدر برام مهربون‌تر و از مادر برام عزیز تری‌‌... ممنونم که هستی. ممنونم که تنهام نمی‌ذاری. ممنونم که حضانت من و کفالت همه‌ی امورم رو بدست گرفتی. من به زمان‌بندی تو امیدوارم. من میدونم که تو حواست به دریچه‌های قلب من هست. من میدونم که همه‌ی عزتم تویی. میدونم که امضای تو، زیر تمام رضایت‌نامه‌های زندگیم هست و خواهد بود. ممنونم ازت... سایه‌ات بالای سرم مستدام حضرت أمیر.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۹
  • کادح

نمی‌دونم چندبار دیگه باید بهم ثابت بشه که خدا به قشنگ‌ترین حالت ممکن می‌چینه. نمیدونم چقدر دیگه باید به این نقطه‌ی انفصال برسم تا باورم بشه همه‌ی اتصال‌ها دست خداست. نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم که یادم نره، خدا می‌تونه، بخواد میتونه، نشدنی باشه، می‌تونه، واقعا می‌تونه. اگه قدرت دستهای خدا، رحمت شگفت‌انگیزش، چینش هنرمندانه‌ش رو فراموش نکنم، صد درصد خوشحال‌ترم و دیگه اینقدر فکر و خیال نمی‌کنم.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۵۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۰
  • کادح

اگر دعای مستجابی داشتم از خدا می‌خواستم روحم را با تو به وحدت برساند و آن‌چنان شبیه تو شوم که از من، هیچ‌چیز نماند، جز کلمه‌ی کوتاهی به نام وُدّ. از او می‌خواستم روح تو را در من بدمد و زنده‌ام کند به دم مسیحایی‌ات و محبتم‌ را برای همیشه در قلبت نگه‌دارد. اگر دعای مستجابی داشتم فقط نور حضور تو را آرزو می‌کردم. فقط می‌خواستم برای تو و با تو باشم. فقط می‌خواستم به من افتخار کنی و معتمدت شوم. فقط می‌خواستم قلبم مسلمان و وفادار به تو باشد و قلبت مملؤ از لب‌خند رضایت به من. کاش دعای مستجابی داشتم...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۵۲
  • کادح

غربت روح مرا هیچ‌کس وطن نمی‌شود. آلام‌م را هیچ‌کس تسکین نمی‌دهد. تنهایی‌ام را هیچ‌کس به آغوش نمی‌گیرد. انکسار قلبم را هیچ‌کس وصله نمی‌زند و پاره‌های تنم را هیچ‌کس از روی زمین بر نخواهد داشت. جز تو که وطن منی. جز تو که مرهمی برای من. جز تو که حلقه‌ی وصل ذرات وجود من به آسمانی. جز تو که با لایه‌لایه‌های قلبم دوستت دارم... چشم‌های کم‌سوی مرا به ایوان زعفرانی‌ات روشن‌ کن. دلم را دریاب. مرا بخوان و صدایم بزن. تو بهتر از هرکسی مرا میشناسی. 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۴۰
  • کادح

برای من مهم نیست آدم‌ها چقدر برام حرف می‌زنن اما برام مهمه که چطور، با چه ادبیاتی، از چه زاویه‌ی نگاهی و با چه کلماتی و چه کیفیتی باهام صحبت میکنن. برام مهمه که ببینم چطور درمورد خودشون و دیگران حرف می‌زنن. نوع ارتباط من با آدم‌ها ارتباط مستقیمی با صدق رفتار و حقیقت کلمه‌ها شون داره. برای شما چی مهمه؟ 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۵
  • کادح

کادح! تصور کن صدای ضربان‌ قلبی رو می‌شنوی که محو تماشای اسرار پنهان در سرائر و غرق شگفتی یک اعجازه. این طنین قلب منه. ساکت، مبهم، تند، باصلابت، سریع، دردناک، نفس‌گیر و زیبا. من به نور وجود تو محتاجم. میشه برام سوره‌ی طارق بخونی؟  

  • ۱ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۴۴
  • کادح

[صدای التماس دست‌ها، وقتی که به نشانه‌ی الغیاث و لبیک بالا می‌روند.]

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۵۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۴
  • کادح

أباعبدالله‌م... روزهایی هست، که من نخواهم بود و قلب‌م نخواهد تپید. اما به تو قول میدهم، استخوان‌هایم، جسدم، کفن‌م، ذرات متکثر وجودم، گل‌های روییده شده در خاک و نوری که مزارم را روشن می‌کند تو را دوست خواهند داشت. 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۵۱
  • کادح

 باید به این باور برسیم که هر قطره‌ی اشک برای قَتیلَ العَبراتْ، هر نفس مهموم در برابر ظلم، هر خدمت ما، هر قدم برداشته شده در راه حق، هر لبیکِ از جان به لب‌ رسیده، هر دستی که از غم عشق به سینه می‌کوبیم؛ هر صلابت و سعی، می‌تواند آنچنان مؤثر باشد که موجی روان از مهجه در قلب‌ها ایجاد کند و روح از دست رفته‌ی انسان، تن خسته‌ی بشریت، تاریکی منتشر شده در جهان را به ظهور برساند.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۴۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۳۵
  • کادح

تقریبا ۳۶ ساعته که قلب‌م داره خیلی تند می‌زنه. فراتر از حدی که دریچه‌ی میترال بهم قول داده بود. بی تابی این ماهی‌چه‌ی شناور رو دوست دارم. نفسم بالا نمیاد، اما دوست دارم‌ش. غم، تیغ گذاشته روی گلوم؛ و می‌خواد بی‌رحمانه جونم رو بگیره اما خوش‌حالم. [کاش بگیره.] مهجورم اما خوشحالم. ناراحتم اما خوش‌حالم. همّ و حسرت توی دلم موج میزنه اما خوشحالم. خوشحالم. خیلی خوشحالم. نه اون خوش‌حالی که همیشه حسش کردم. نه خوش‌حالی‌ای که بروزش لب‌خند و شادی باشه، که تجلی خوشحالیم، اشک ممتد و آه عمیق و نفس‌نفس زدنه. انگار یه خوش‌حالی وسیع‌تری دارم. روحم آزاده. روح‌م رهاست. روحم مثل پری که روی علم‌ تاب میخوره، شده. روحم‌ اونقدر سیال و رقیق شده که اگه صداش بزنم که بیاد پیشم؛ زل میزنه توی چشم‌هام، ابر بهار میشه و یه جوری با التماس بهم میگه که بذار همین‌جا بمونم. حالم اینجا خوبه. اگه بیام پیش تو، باهم غصه می‌خوریم، زمین می‌خوریم، زخمی میشیم. که دلم می‌سوزه براش. این روح سیال و رها رو یه بار دیگه هم توی عمرم احساس کردم. روزی که صبح علی‌الطلوع 12 سپتامبر 2022 بعد از ۷ سال توی ۲۰ سالگی برای بار دوم بابام رو دیدم. اون روز هم روحم رها و رقیق بود. مثل اشک، مثل پر، مثل قاصدک، مثل حباب. و حالا ضربان قلبم؟ ۱۱۰ هزار کیلومتر بر ساعت. خیلی سورئال میشه که موقع شدت و سرعت تپیدن‌ها، ناگهان قلب بایسته. خیلی لذت‌بخشه که وقتی که از خوشحالی اشک‌ میریزم و قلبم تحمل این حد از زیبایی رو نداره؛ ناگهان نفس نکشم. کاش خدا وقتیکه که خیلی خوش‌حالم صدام بزنه. 

  • ۱ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۵
  • کادح

من که میدونم. تهش که ازت پرسیدن، ماجرای بنده‌هات رو. برمی‌گردی بهشون میگی:«فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ». تو جز این دلت نمیاد جمله‌ی دیگه‌ای بگی. مگه نه؟ میشه ماجرای منو هم برای دیگران تعریف کنی؟ همین‌قدر مجیب، همین‌قدر جالب و شگفت‌انگیز...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۲۲
  • کادح

آدما جوری طراحی شدن که دووم میارن، زنده می‌مونن‌. بالاخره خوشحال میشن. میخندن. سماع می‌کنن. با شعف و شوق اشک میریزن‌؛ قبول دارم، فقط بهم بگو، چجوری؟

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ تیر ۰۲ ، ۱۲:۳۰
  • کادح

من بچه که بودم، یه آرزوی خیلی خیلی بزرگ داشتم که توی همه‌ی دستنوشته‌هام ردی از اون هست. مدت‌ها بود که فراموشش کرده بودم اما حالا خیلی دقیق و با جزیئات دارم به آرزوم فکر میکنم و شکل جدیدی از اون ارائه میدم. کاش از بین تمام آرزوهام، این یکی محقق میشد. من حاضرم همه‌ی آرزوهای این جهان رو به ساکنینش هدیه کنم و در پی آرزوی اول و آخر کودکی‌هام برم. شاید یه روز تونستم همونقدر زیبا که بهش فکر میکنم، به تصویرش بکشم. قطعا یک روز می‌تونم اون آرزو رو زندگی کنم. اما دیگه تاب و تحمل و صبر ندارم براش. دلم می‌خواد زودتر بهش برسم.  شاید یک روز بارونی در هنگامه‌ی طلوع فجر همه‌چیز رو رها کنم و به سراغ‌ش برم. کاش زودتر محقق شه. کاش بارون بباره...

  • کادح

مرز باریکی، بین ایمان و کفره؛ همون‌ اندازه که دیوار کوتاهی بین حال خوب و حال بد کشیده شده، همون‌اندازه که مرز باریک و ثانیه‌ی کوتاهی بین مرگ و حیات فاصله هست. ترسناکه؟ نه. به هیچ عنوان. فقط این دنیا خیلی حساب شده‌ست. اونقدر که ما در مخیله‌مون هم نمی‌گنجه. اونقدر زیاد که گاهی حواس‌مون نیست با ریختن آشغال، توی کوچه و خیابون داریم حق دیدن زیبایی رو از چشم‌ها میگیریم و سهم‌شون از پاکی زمین رو پایمال میکنیم. اونقدر زیاد که اصلا به ذهن‌مون هم خطور نمیکنه وقتی الکی و ناشیانه دست‌مون روی بوق میره، ممکنه ناگهان کسی ته دل‌ش خالی بشه، و به اندازه‌ی صدم ثانیه از جا بپره و بترسه. اونقدر زیاد که حاضریم برای اقامه‌ی عزا، سد معبر کنیم اما لحظه‌ای به خواسته‌ی کسی که براش عزاداری میکنیم عمل نکنیم. اونقدر زیاد که کفش‌ رها شده‌ی دیگران رو لگد می‌کنیم و حواسمون نیست این کفش خاکی شده، صاحبی داره. اونقدر زیاد که توی خیابون عروس کشون راه میندازیم و فکر نمیکنیم، که یه نوزاد به زحمت خواب رفته، یه بیمار قلبی، به سر و صدا حساسه. اونقدر زیاد که فراموش می‌کنیم گاهی حرف‌هامون چقدر موثر ان و بعضی از کلمات قابلیت کشتن آدم‌هارو دارن و ما با رها کردن واژه یا جمله‌ای قاتلیم. قاتل یک احساس، قاتل یک زندگی، قاتل یک امید و شاید هم قاتل یک نفس. کم‌اند آدم‌هایی که مودب‌اند به این آداب. کم‌اند انسان‌هایی که حواس‌شون هست، فراموش نمیکنن، مسئولانه زندگی میکنن و معتقدند به باور عظیمی مثل معاد. فقط خدا میدونه، در پرونده‌ی هرکسی، چند قتل، چند شکستگی قلب، چند آسیب به اجتماع و چند حتک حرمت درج شده. کاش مرزهارو بشناسیم. کاش مرزهارو بشناسیم تا قبل از اینکه به حساب‌های ریز و جزئی ما، رسیدگی بشه.

  • کادح

به من بگو غم‌ها و خستگی‌هایم، نگرانی و دردهایم، تقلا و سرگردانی‌هایم را در کدام خاک حاصل‌خیز چال کنم، که از آن جوانی‌ دست نخورده‌ام، بروید و سبز شود؟

  • کادح

کادحِ عزیزم! وقتی کسی را میبینی که از چیزی هراس دارد، کنارش بمان و او را به حال خودش رها نکن. وقتی کسی غمگین است؛ دوشادوش او به دیوار غم‌ها تکیه بده و بدون اینکه از او داستان غمش را بپرسی، لاجرعه غصه‌ی نهفته در نگاهش را سر بکش، بلکه غم تا مغز استخوان‌ش نفوذ نکند. وقتی کسی اشک میریزد، او را به آغوش بکش و قطرات ریزان اشک‌هایش را بشمر که در سیل روان اشک‌هایش به تنهایی غرق نشود و گمان نکند در زمین برای او شانه‌ای یافت نمی‌شود. وقتی کسی درد می‌کشد، دست‌ش را بگیر و آرام آرام آیه‌های حمد را برایش زمزمه کن. وقتی کسی داغ میبیند، از او بخواه کلمه ببارد، اشک بریزد، و آه بکشد. وقتی کسی می‌خندد، با برق نگاهت خنده‌اش را بدرقه کن و حتی اگر دلیلی برای خنده نداشتی، بخند؛ بگذار گمان نکند دیوانه‌ست و وقتی دلتنگ و حزین؛ امیدوار و پریشان،در اوج آرزو و تمنا با تو حرف می‌زنم، ‌به چشم‌هایم نگاه کن و بگذار تلألؤ نور در چشم‌هایت را ببینم... بگذار احساس کنم آسمان با همه‌ی وسعت‌ش، دریا با همه‌ی آرامش و شکوهش، نسیم با همه‌ی لطافت‌ش و ماه با همه‌ی زیبایی‌اش برای من است.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۴
  • کادح

دویدن تا انتهای طلوع دوباره‌ی خورشید، تماشاکردن غروب، دست و پا زدن در دریای امید، تقلا کردن برای بارش دو قطره اشک، تاکسی‌درمی شدن لب‌خند، دست کشیدن از یک رؤیای روح‌بخش، هم‌قسم بودن با هموم، روییدن از میان سنگ، جاری بودن با شوق، راه رفتن در مه، فرارکردن از بی‌وفایی دنیا، عصبانی بودن از یک یا چند اتفاق، آغشته شدن به رنگ شب، دمیدن روح در قاموس مرگ، عبور کردن از خاطرات و سفرکردن به آنجا که حیات و رفق معنای دیگری دارد.

  • کادح

من دیوونه بودم. چی عاقلم کرد؟

  • کادح

همین الان دلم بچه‌گوسفند یا بزغاله سفید می‌خواد که علف خوردن و بزرگ شدن‌شون رو ببینم. دلم می‌خواد توی جاده شمال باشم. سرسبز، روشن و تنها، تنهای تنها. برم بالای کوه. توی مه. دستم به آسمون برسه. ابر‌ها زیر پام باشن. به آبیِ دوردست نگاه کنم و بعد از یه سراشیبی بدو ام به سمت پایین و همزمان جیغ بزنم و دیوانه‌وار بخندم، یه‌جوری که فراموش کنم من هنوز توی دنیا نفس می‌کشم. دلم یه عالمه پول میخواد. که باهاش برم سفر و تور رایگان زیارت‌تراپی داشته باشم. با پولم یه خونه میگیرم توی یه روستا و یه دامداری هم راه میندازم و بچه گوسفند‌هام رو بزرگ میکنم. کشاورزی میکنم و برای درخت‌هام دم‌ غروب آواز میخونم. با پولم یه مدرسه می‌سازم و به بچه‌ها زندگی کردن رو یادم میدادم. شاید هم خودخواه میشدم و لذت جهان‌گردی و ایران‌گردی رو با هیچ‌چیز دیگه عوض نمی‌کردم. دلم میخواد حرف داشته باشم برای گفتن، حرف بزنم و سبک شم ولی هیچ حرفی ندارم‌، اگر هم حرفی داشته باشم، کلمه‌هام اثر لازم رو ندارن. رمق زندگی بخشیدن در بیانات گهربارم نیست. دلم می‌خواد باقی مونده‌ی امروز، و تمام فردا رو کنار دریاچه‌ی سنت کروا بخوابم. چون اونجا هوا خنکه. نفس دریا به صورتم می‌خوره و صدای دریا گوشم رو نوازش میکنه. دلم شوق یادگیری میخواد. شبیه همه‌ی اول مهرهایی که از ذوق چشم‌هام برق ۲۴۰ ولت تولید می‌کردن. شبیه شوقی که برای رفتن به کلاس‌های نوجوونی داشتم. دلم بارون بهاری رو می‌خواد، که خیس شم. که پر چادرم گلی شه. توی کفش‌هام آب بره. از عمد بپرم توی چاله‌های خیابون. قدم بزنم و پی‌لیست بارونی‌م رو بشنوم. دلم یه اتاق می‌خواد شبیه کلبه چوبی. سقف‌م شبیه کهکشون پر ستاره و پر از شفق قطبی باشه. میز تحریر چوبی داشته باشم و پنجره‌ی اتاقم به روی شاخه‌های درخت افرا توی جنگل باز شه. دلم میخواد برم لب دریا. موج به پاهام بخوره و حس خنک‌ش بدوئه توی تنم و جریان خون توی بدنم رو احساس کنم و فریاد بزنم: «من زنده‌ام.» دلم میخواد توی تاریکی شب، با یه فانوس قدم بزنم و بدونم یه نفر با فاصله پشت سرمه و مراقب‌م. دلم میخواد یه دوربین داشته باشم و باهاش برم سفر و از هرچیزی و هرکسی و هرلوکیشینی عکس بگیرم و کسی مشتاق باشه که عکس‌هام رو بهش نشون بدم. دلم یه تغییر بزرگ می‌خواد. توی ظاهرم، توی لباسام، توی خونه، توی ماشین، توی خوراکی‌ها، توی افکار و آمالم، توی دنیا، توی زندگیم. دلم می‌خواد از نو خلق شم، از نو شروع کنم. دلم می‌خواد پاهام رو از لبه‌ی بلندترین قله‌ی ایران آویزون کنم و به این فکر کنم که: «چطور قله رو فتح کردم؟ چطور مسیر رو طی کردم؟» دلم میخواد، خونه‌مون شبیه خونه‌ی فروزن، تابستونا یخی باشه، نه مثل الان که از شدت گرما از خواب بپرم و روزم رو با عصبانیت از خورشید محترم شروع کنم. دلم می‌خواد بدونم آخرش چی میشه؟ آخر قصه‌ها آدما کجا میرن؟ دلم می‌خواد جسمم رو بخوابونم و به روحم بگم حالا بیا بریم دوتایی قدم بزنیم. دوتایی! فقط من و تو. بدون مزاحمت و خستگی هیچ تنی. دلم می‌خواد زودتر گواهی‌نامه‌م رو بگیرم. دلم میخواد دو قطره اشک بریزم و بعدش سرم درد نگیره. دلم میخواد به همه‌ی اونایی که دروغ میگن بگم:«آره داداش، باورت کردم. تو کلمه‌هارو حروم نکن.» و به همه‌ی اونایی که فکر میکنن من تماشاچی زندگی‌شونم و جلوم نقش اصلی فیلم رو بازی میکنن بگم:«کات! من بهت صد امتیاز میدم.» دلم میخواد پایان‌نامه رو هرچه زودتر تموم کنم و ... نقطه. دلم میخواد کتاب‌م چاپ شه و اولش بنویسم: «تقدیم به غم، تا شاید لبخندی بزند.» یا شاید هم اولش بنویسم:«تقدیم به کدح. میل‌ش به شدن، رفتن و رسیدن مرا آغاز کرد.» دلم میخواد آلبوم عکس‌ همه‌ی عمرم رو آماده کنم و به تماشا بنشینم. دلم میخواد آدم خاطره بازی باشم و همه‌چیز رو به یاد بیارم اما متاسفانه آدم خاطره بازی نیستم. دلم میخواد شبانه روز برای زهراء ۳۶ساعت باشه تا بتونه ۲۴ ساعت کار کنه و ۱۲ ساعت بخوابه. دلم میخواد جمعیت خانواده‌مون زیاد شه. دلم میخواد قاف دوباره باهام دوست شه. هم‌دم شب‌هام باشه. توی برنامه‌های روزانه‌م حتما اسم‌ش رو بنویسم که باهاش حرف بزنم و دوباره دستشو روی قلبم احساس کنم. دلم میخواد وقتی ضربان قلبم رو حس میکنم، بهش بگم: «میشنوی نبض حیاتم رو؟ تو زندگی بخشیدی به من.» دلم میخواد یه کوله‌ی سفید بخرم و وسایلم رو بریزم توش و برم نجف و دیگه برنگردم. نمیدونم چی و چطور، اما دلم می‌خواد یه چیزی خوشحالم کنه. دلم می‌خواد مامان بزرگم با چمدون شکلاتی‌ش، برگرده، آیفون خونه رو بزنه و بگه:«سورپرایز. من اومدم.» و من چهارتا پله رو یکی کنم و برم پایین و بدون هیچ حرفی، هیچ شکایتی، بغلش کنم. دلم می‌خواد صدای نفس‌هاش رو بشنوم. صدای افتادن دونه‌های یاقوتی تسبیح‌ش روی همدیگه، صدای تیک مهر نمازش که رکعت‌شمار داره، صدای قورت دادن آب از گلوش، صدای روشن شدن لامپ اتاقش، صدای دعا کردنش، صدای شکسته شدن نبات‌ها توی چاییش، صدای سقوط سینی نقره‌ای محبوبش وقتی که از روی صندلی آبی روی زمین می‌افتاد؛ رو بشنوم. دلم نمیخواد بمیرم، فقط دلم میخواد روح‌م رو از قفس تنم در بیارم، تا بشینه کنارم و خیلی جدی و واقعی باهام حرف بزنه و باهاش همدلی کنم. دلم می‌خواد با روحم برم یه دور بزنم و همه‌ جاهایی که شب‌ها بدون من رفته رو ببینم. دلم می‌خوام بنده باشم و بندگی کنم و در نهایت دلم میخواد خدا رو تماشا کنم. همین.

  • کادح

خب شاید اگه به مام بزرگی میگفتم که چقدر دوستش دارم، هیچ‌وقت نمی‌رفت. شاید هیچ‌وقت برای یه سفر طولانی و بی بازگشت، آماده نمیشد... نه؟ کاش میگفتم چقدر دوستش دارم. کاش وقتی براش آب می‌آوردم، از نگاهم و از دست‌هام میفهمید. دست‌هام گواهی میدادن که دوستش دارم. چشم‌هام شهادت میدن که ..آه:) 

  • کادح

شعف، دریچه،‌ حباب‌های رنگی، نبرد تن‌ها به تن، تیک‌تاکِ ساعت، چیپس پیاز جعفری، سکوت، آنامویا، درخت کاج، سپیده‌دم، بازگشت به وطن، تعلقات دوست‌داشتن، سرگردانی، سفر، انتظار، بی‌قراری، بهارنارنج، بستنی، ویتارا، تبعیدگاه مه‌آلود، رجاء، قلب یخی، تمنا، تمنا، تمنا...

  • کادح

«ما که هرچی داریم از کرامت و لطف خانواده‌ی موسی‌ابن جعفره.» اینو باید بگم، ابتدای کتاب سرمایه‌ها و دارایی‌های عمرم بنویسن. 

  • کادح

زندگی آدم‌ها شبیه کارتون‌ها و بازی‌های بچگی‌شون شده. مثل میگ‌میگ از هم فرار میکنن، مثل تام و جری باهم در رقابتن. مثل سوپر ماریو که دنبال قارچ قرمز بود، دنبال جذب پول و فالور و چشم‌هایی ان که بهشون دوخته بشه. توی جیب‌هاشون به جای نقل و نبات، دروغ و سناریوی نمایشی و اغراقه. ۹۹ درصد آدم‌ها قصه‌ی خودشون رو زندگی نمیکنن و حواسشون به روایت داستان خودشون نیست. آدم‌ها تبدیل شدن به ماشین چاپ‌های قدیمی دهه‌ی ۱۹۹۸ میلادی که زندگی و کلمات دیگران رو کپی می‌کنن و در برابر دوربین‌ها لب‌خندهای سوپراستاری میزنن و احساس موفقیت دارن، درحالیکه آدم موفق، زمانی برای بطالت نداره. محدود ان آدم‌های عزتمندی که نسخه‌ی واقعی، حقیقی و منحصر به فرد خودشون رو میسازن. محدود ان آدم‌هایی که به حرکت جوهری وجودشون وفادارن. انگار دنیا یک تردمیل بزرگه و هدف مشترک همه‌ی انسان‌ها رکورد زدنه. غم‌انگیزه. آدمیزاد کی به اینجا رسید که دارایی‌هاش رو توی چشم دیگران فروکنه؟ کی به اینجا رسید که از هر حماقتی، پول در بیاره و ثروت و قدرتش رو به دیگران نمایش بده؟ کی به اینجا رسید که هزار و شونصدتا شعبه از خودش توی اپلیکیشن‌ها و شبکه‌های اجتماعی مختلف تأسیس کنه و از هر طریق برای هدر دادن عمرش استفاده کنه؟ کی به اینجا رسید که از هر لحظه‌ی خودش عکس بگیره و به دیگران نشون بده تا بقیه‌ هم متوجه باشن فلانی خوش می‌گذرونه، کتاب میخونه، قهوه میخوره، زیاد کافه میره، شوهرش خیلی دوستش داره، خانومش، الهه‌ی زیبایی و خداوندگار آشپزیه؟ آدما کی به اینجا رسیدن که عمرشون رو ارزون‌تر از آدامس خرسی بفروشن و خودشون رو به برچسب‌ش سرگرم کنن. ما آدما کی به اینجا رسیدیم که جوونی‌مون رو در حسرت و قیاس بگذرونیم؟

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ تیر ۰۲ ، ۲۲:۱۳
  • کادح

دوستت دارم. از پدر برام تکیه‌گاه تر، از مادر بهم مهربون‌تر و از خودم برام عزیزتری. در تاریکی‌های عالم زر بودم، که محبت تو در قلب‌م طلوع کرد و سراسر وجودم گرم شد. حیات من به حالتی رسیده بود که شور و شوقی برای آغاز نداشت؛ پس شور و شوق‌ش رو از محبت تو که در روحم ساکن بود، وام گرفت. اونجا بود که قبل از جریان خون در شریان‌های اصلی تنم، محبت تو در قلبم پمپاژ شد. حیات بر من دمیده شد. چشم باز کردم و جهان تاریکم، روشن شد. تو آغازم کردی. تو ابتدا و انتهای امید و آرزوی منی. تو منتهای دار و ندار من در همه‌ی عوالمی. تو واقعی‌ترین رؤیایی هستی که می‌تونم تصورت کنم، زیباترین حُبی هستی که می‌تونم قلبم و همه‌ی قلب‌های جهان رو بهش دعوت کنم و حقیقی‌ترین ایمانی هستی که می‌تونم بهت مؤمن باشم. تو شادی و سرور منی در لحظات جان‌کاه و سخت. شوق و اشتیاق منی برای رفتن و رسیدن حضرت امیر...

  • کادح

آنچه ما با نام عشق امام، با آن مأنوس شده‌ایم و به آن دلبسته‌‌یم، عشق نیست و این نیازِ ادامه یافتن و حرکت کردن نیست، که نیاز به سرگرم شدن و تنوع داشتن است.آنچه ما در برابر امام داریم هنوز تا این عشق فاصله دارد. ما از امام نه خودش و نه خودمان، که خانه و زندگى را مى‌خواهیم و از او به جاى مغازه و بیل و کلنگ استفاده مى کنیم.ما بیشترها را فداى کم‌ترها کرده‌ایم. و این است که عشق نیست، بازى است. مثل بازى بچه‌هایى است که متکاها را زیر پایشان مى‌گذارند، تا به عروسک‌هایشان برسند و همین که رسیدند، فرار مى‌کنند. ما از امام، امامت را مى‌خواهیم و این عشق ماست و از او وسیلۀ راه یافتن و جهت گرفتن مى‌سازیم و این توسل ماست.جز این عشق و توسل، ظلم است، جفاست. امام وسیله است، براى چه‌؟ براى نان و آب و زن و فرزند؟این‌ها که وسیله‌هایى دیگر دارند. او وسیلۀ رسیدن است، جهت یافتن است، حرکت کردن است. پس توسل به او، به کار گرفتن او در جایى است که جایگاه اوست و در خور اوست. از او باید حرکت، جهت و هدایت گرفت.»

برشی از کتاب «تو می‌آیی» از استاد عین‌ صاد عزیز.

  • کادح

واکنش قلب‌م در اوج شادی و شعف؟ اشکِ آغشته به شوق؛ بغضِ آمیخته به غمِ مقدس.

  • کادح

خدایا پناه می‌برم به تو از بی‌معرفتی به انسان، به خودم، به تو و به آنکه بر من ولایت دارد. پناه می‌برم به تو از فریب‌کاری، دغل‌بازی، ترس و خشمگین شدن. از دروغ‌گویی، غیبت، ناسزا گفتن و جاری کردن کلماتی که حق نیستند. از بی عزتی، از غم‌های غبارآلود و بی‌تقدس دنیا، از آمال طویل که مرا بلندقد نمیکنند و زمینم می‌زنند‌. پناه میبرم به تو از حیات بی‌برکت، عمر بی‌ارزش، ساعت گناه، نفس ناحق، زمان بی‌اثر. پناه‌ میبرم به تو از فقر ذهن، ضعف روح‌، افسردگی، بیماری و فرسودگی جسمم. پناه می‌برم به تو از لحظه‌ای که در برابر ظلم و ظالمان سکوت می‌کنم، از قدرت پوشالی ستم، از طغیان‌گری، ناسپاسی، ناجوان‌مردی، بی‌شرفی،بی‌عدالتی، تقلب و تغلّب، بازیگری و بازیچه‌ شدن. پناه می‌برم به تو از غرور، خودبینی، منیت و تکبر که باعث شد فرشته‌‌ای که هزاران‌سال مشغول عبادت تو بود از درگاه ربوبی‌ات رانده شود. از طمعی که آدم ابوالبشر را دچار هبوط کرد. پناه می‌برم به تو از وابستگی و محبت‌هایی که رنگی از تو ندارند. پناه میبرم به تو از بی‌دقتی، تاریکی، تحیّر، سرگردانی، خستگی و فراموشی. از احتیاط، تردید و تزویر، از حرص، نا امیدی، نادانی و تهور. پناه می‌برم به تو از دل‌تنگی و مچاله شدن قلب‌م آنگاه که چشمانم را تار می‌کند و حجاب میشود برای برای حلم داشتن. پناه می‌برم به تو از نارضایتی، بی‌ارادگی، بی ادبی، تنبلی و اعتیاد. از کینه که دلم را سیاه میکند. از خساست که ذهنم را تعطیل و قلبم را بخیل میکند. پناه میبرم به تو از وقت نشناسی، بی‌ثباتی و بی‌شعوری، سبکسری، بی‌عقلی، بی‌امانتی، بی شخصیتی، بد ذاتی، بدگویی، بد بینی و ابتذال. از اسراف، تسویف، شهرت، حماقت، حسادت داشتن، قضاوت کردن و خجالت کشیدن، بدقولی و بد رفتاری. پناه می‌برم به تو آنگاه که در لایه‌های پنهانی ذهنم تو را گم میکنم، آنگاه که فراموشت می‌کنم. درد می‌کشم، جام غم را لاجرعه می‌نوشم، آنگاه که اشتباه می‌کنم و چاره‌ای نمیابم. پناه می‌برم به تو وقتیکه از شدت کلافگی و ترس، جان مورچه‌‌ی مظلوم، سوسک تنها یا حشره‌ای کوچک را میگیرم. پناه می‌برم به تو از دوستی با دشمنانت، و از دشمنی با دوستانت. پناه میبرم به تو از ولوله افسوس‌ها، هجوم رنج‌ها، شدت دردها، نشستن غبار غم‌ها بر قفسه‌‌ی سینه‌ام. پناه میبرم به تو وقتی‌که از سرمای روزگار به خود میلرزم و از گرمای تابستان شکایت می‌کنم. از تن‌هایی به خود می‌پیچم و از غربت فرار می‌کنم. پناه بر تو از همه‌ی آنان که در جهان هیچ انسان دیگری را به رسمیت نمی‌شناسند و مهر خودخواهی به پیشانی‌شان خورده. پناه بر تو از همه‌ی آبرو به کف دست گرفته‌هایی که در پیاله‌ی خود آبی نگذاشته‌اند و در پی پشت پا زدن به آبروی دیگران‌اند. پناه بر تو از دروغ‌گوها و دروغ‌‌هایی که حاصل فرافکنی اذهان و اوهام مریض‌اند. پناه بر تو از اینکه فرزند زمانه‌ی خودم نباشم و در مسیر اشرار قرار بگیرم. پناه بر تو از همه‌ی کسانی که عزت نفس ندارند و از آن‌هایی که گوشت‌ مردگان را با لذت به نیش می‌کشند. پناه بر تو از آنان که خوار و ذلیل‌اند و نمیدانند کی و کجا، چطور رفتار کنند. پناه بر تو از آنان که شبیه یک کاراکتر سینمایی‌اند و در اوهام خود تندیس بلورین نقاب را دریافت کرده‌اند. پناه بر تو از اسکیزوفرنی‌ها و شیزوفرنی‌ها، وندالیسم‌ها و لیبرال‌ها. پناه بر تو از هرکس که با رنج‌های خود سازگاری ندارد. از هرکس که عقده‌‌هایش را بر سر دیگران خالی می‌کند. پناه بر تو از ظاهربینی، تجملات، و عادت کردن چشمم به زرق و برق‌های دل‌فریب دنیا، پناه بر تو از کارهای لهو و بی‌هوده، سرمستی آنان که دنیا را با سیرک اشتباه گرفته‌اند، از عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی. پناه بر تو از آنان که تو را ندارند و تو را نادیده میگیرند. پناه بر تو از انسان‌های آفتاب‌پرست و پست نظر و پناه بر تو از مارمولک‌ها، مورچه‌ها، سوسک‌ها، عقرب‌ها و حشرات که از گزندشان در طول زندگی و ممات‌م در هراسم. پناه بر تو از هرچه غیر از تو و از هرکه تو را انکار میکند. پناه می‌برم به تو از هرچیزی که مرا به خودم مشغول و از تو دور میکند. 

 

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۸
  • کادح

یه جا گوشه‌ی دفترم نوشتم:«خدا الحمدلله‌های زیادی از من طلب‌ داره.» آره. حالا که غم و غصه‌ها، اشتیاق و شادی‌هام رو لیست کردم و نوشتم؛ میبینم که چقدر بدهکارم. انگار خدا واقعا طبق یه چشم‌انداز روشن و برنامه‌ی دقیق هرچی رو که خواسته داده بهم و هرچی رو که خواسته ازم گرفته. انگار تنها هدف‌ش امتحان کردن منه. انگار خدا فقط خواسته یه سری چیزا رو بهم ثابت کنه که من اشتباه نکنم، که پام نلغزه، که مغرور نشم، که خودخواه و خود پسند نباشم، که دستم جلوی بقیه دراز نباشه، که خودم رو نبازم. که باورش کنم. که زندگی‌م رو باهاش بسازم. که دنیام رو برای خودش آباد کنم. انگار خدا واقعا از دیدن من توی احوال ابتلاء خوش‌حاله و مثل مربی‌های فوتبال، مثل گواردیولا که لب‌خط می‌ایسته و با هیجان و نگرانی بارسا رو تشویق می‌کنه، منتظره ببینه چی‌کار میکنم، چی میگم. منتظر ببینه تا انتهای بازی چندتا گل می‌زنم. منتظر منه که توپ کاشته‌ی پشت هیجده قدم رو در طول عمرم، با همه‌ی توانم، بنشونم توی طاق دروازه و بدو‌ام سمتش و بغلم کنه و بزنه روی شونه‌م و بگه:«راضی‌ام ازت» و اون لحظه لب‌خندشو بهم نشون بده و من حل شم، توی حلال لب‌هاش و بخندم و در قهقه‌ی مستانه‌م به جاودانگی برسم. انگار واقعا می‌خواد که خودم به این نتیجه برسم هیچ‌قدرتی جز قدرت لایزال الهی‌ش وجود نداره‌. واقعا می‌خواد من لام به لام و الف تا الفِ «لا اله الا اللّه» رو با تشدید زندگی کنم و جام یقین رو بنوشم، بچشم، مزه مزه کنم و شهادت بدم به ربوبیت‌ش. واسه همین هرلحظه بهم نگاه میکنه، یا وقتی که می‌خوام زمین بخورم، دستمو میگیره و مقیل میشه برای عثراتم و وقتی که می‌خوام مثل بچه‌کبوتر بی‌بال، اوج بگیرم و ادای عقاب دربیارم، بهم هشدار میده و مراقبه که با این بلندپروازی، سقوط نکنم. واسه همین مامان‌بزرگم رو به حیات دیگه‌ای منتقل کرد که معنای واقعی حیات و حیئ، ممات و ممیت رو نشونم بده تا منِ بی‌تجربه درک کنم زندگی رو و بدونم هرنفسی که میکشم معجزه و لطفه. و شاید واسه همین در جغرافیای این دنیا، ستون زندگی‌م رو نامرئی کرد که برخلاف بقیه، به من نشون بده که ستون فقط خودشه. تکیه‌گاه بودن فقط در شأن قامت بلند و رفیع خودشه. خدا فقط می‌خواد با هر اتفاق، با من حرف بزنه. می‌خواد بهم بگه:«توجه‌م بهت معطوفه» خدا فقط می‌خواد من خوشبخت باشم، خوشبخت زندگی کنم و می‌خواد وقتی که منو با لباس سفید معطرم میبینه که دارم به صدای تلقین گوش میدم، ذوق بزنه و بهم تبریک بگه و فرشته‌هاش رو خبرکنه که دورم حلقه بزنن و جشن ورود بگیرن برام. خدا فقط می‌خواد به همه‌ی ملائک نشون بده که من لایق سجده کردن بودم. فقط می‌خواد به من افتخار کنه. چه خدای باحوصله‌ی مراقبی. چه خدای هدایت‌گر حواس‌جمعی. چه محبوب حلیم و دل‌گرم کننده‌ای...

  • کادح

«و َفُتِحَتِ السَّمَاءُ فَکَانَتْ أَبْوَابًا»

با استیصال ازم پرسیدی «آخرش که چی؟» و دقیقا همون لحظه که امیدوار بودی؛  از آخر قصه برات بگم و به این فکر کنیم که این ماجرا تا کجا و چه وقت، طول میکشه؛ خندیدم و بهت گفتم «خب معلومه، آخرش پرواز میکنیم.» من واقعا نمیدونستم چه جوابی بهت بدم که قلبت قرار بگیره و بهم لب‌خند بزنی. تا اینکه تو باز هم انگار که قانع نشدی از من پرسیدی:«باشه، ولی آخرش که چی؟» تو منتظر بودی که به من وحی شه و بهت از اسرار کلماتی بگم که حالا خلق شدن و شبیه نور، از روزنه‌های سمت چپ سینه‌م وارد دهلیزهای تاریک قلبم شدن ولی من بیش‌تر از تو مستأصل بودم و نمی‌تونستم بهت بگم که نگرانم، آشفته‌ام. نمی‌تونستم بهت بگم نمیدونم و دست خیال تو رو رها کنم. نمی‌تونستم امید حلقه زده توی چشم‌های تو رو نادیده بگیرم. نمیتونستم بغض عجین شده با طنین صدای لطیف‌ت رو نشنیده بگیرم. برای همین چشم‌هامو بستم و گفتم: «خب میدونی. آخرش اینه که در پس تمام هیاهوها به آغوش خالق آسمون و زمین پناه می‌بری و قلبت آروم می‌گیره. مطمئنم.» و انگار که تو از من بشارت یک اتفاق خوب رو شنیده باشی، ابرو‌های گره خورده‌ت رو باز کردی و در گوشم اخبار اون واقعه‌ی شیرین رو تعریف کردی. تو بهم گفتی، که أخرش باهم به تماشای آسمونی میشینیم که با صدای کریستال‌های تزیین‌ شده و تسبیح فرشته‌ها، درهاش باز میشه و ما از زمین عروج میکنیم به سمت آغوش أمنی که محبوب داره. تو بهم قول دادی که با هم به زمزمه‌ی ملائکه گوش بدیم و آواز کریستال‌ها و بلورهای شفاف رو بشنویم. یادته؟

  • کادح

ولی واقعا آرامش است عاقبت اضطراب‌ها؟ باور کنیم؟ باهامون شوخی نمی‌کنن؟ 

  • کادح

کادح، امروز وقتی که سیب سبزی را گاز گرفته بودم و با لذت آن‌ را می‌خوردم داشتم به این فکر می‌کردم که من اگر باز هم به عقب بازگردم، مثل مادری که به دنبال فرزندانش می‌رود؛ به دنبال رنج‌هایم می‌روم. اگر زمان به سال‌ها، ماه‌ها، هفته‌ها و البته ثانیه‌هایی قبل بازگردد، من باز هم مسیری را انتخاب می‌کنم که دوست دارم‌ش و میدانم رنج بیشتری دارد. کادح میبینی چقدر شبیهت شده‌ام؟ یاد آن روز افتادم که میگفتی، «رنج‌هایت جزئی از وجود تواند. اگر به عقب برگردی پس‌شان نمی‌زنی، و اگر به آینده سفر کنی رهایشان نمی‌کنی.» کادح... من هم تو را رها نمیکنم. هرجا که ردی از تو ببینم، سراسیمه خودم را به آغوشت می‌رسانم. من به رنج‌هایی که ملاقاتشان کرده‌ام خیلی وفادارم. چه تقدیر سکرآوری و مقدسی دارد کدح و چه سرنوشت آغشته به صبری داریم ما! پس به قول شهید آوینی:

 

 ‌«اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است، این سرِ ما و تیغِ جفای او..»

  • کادح

شاید خودمو توی رؤیاهام غرق کردم. شاید همه‌ی خوش‌حالی‌ها دروغ باشن. شاید همه‌ی این غم‌ها، برای دست‌ورزی ان. شاید من زنده نیستم. شاید هنوز زنده نشدم. شاید هیچ واقعیتی وجود نداره. شاید همه‌چیز یه خواب باشه. به هرحال من فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم بالاخره رؤیاهام واقعی میشن و واقعیت، تغییر میکنه. فکر میکردم اگه هزار دفعه تلاش کنم، حجاب‌ها از پیش روی چشم‌هام کنار می‌رن.

ولی هنوز...!

  • کادح

من در این دنیا فقط می‌خواستم در حین پیاده‌روی‌هایم دوشادوش کسی قدم بردارم و فارغ از شلوغی و تردد‌های دیگر، برایم از اصالت حضور و رهایی حرف بزند. می‌خواستم یک فنجان چای بنوشم، با تو آواز بخوانم‌ و کلمات کتاب مقدسی که تو نشانی‌اش را به من داده بودی؛ تلاوت کنم. آمده بودم که در این دنیا یک دست زندگی کنم که بازی گرفته شدم. من آمده بودم از فراز تمام مأذنه‌های شهر صدای اذان را بشنوم و در فاصله‌ی زمزمه‌ی نام او و نمازی که بر من می‌خوانند، تو را زندگی کنم. من فقط آمده بودم که تو را...

  • کادح

تا حالا شده بابت چیزی که تا به‌حال آرزو نکردید، غصه بخورید؟ غم‌گینم که قدم زدن توی سرزمین منا و عرفات، پوشیدن لباس احرام و.. جزء مهم‌ترین آرزو‌هام نبون تا حالا. غم‌گینم که سعی صفا و مروه جزء آمال حیآتی‌م نبوده. غم‌گینم که «بیت عتیق»رو اونقدر برای خودم دور و دور دور دیده‌م که به خودم اجازه ندادم، آرزوش کنم. غم‌گینم که بعضی از آرزوهامو اینقدر دور تصور میکنم. درصورتیکه اگه خدا اراده کنه، اون آرزو قابل لمسه. قابل دیدنه. قابل نفس کشیدنه. کاش به دور بودن رؤیاهام فکر نکنم. کاش رؤیاهام بالاخره یک روز لباس واقعی تن کنن و من بتونم جایی فراتر از خیال، باهاشون ملاقات کنم.

  • کادح

وقتایی که باهاش مشغول تحلیل شخصیت‌ها میشم و فنون مشاوره‌ای یادم میده، وقتایی که چای درست میکنم و چای میریزه که بشینیم چای بنوشیم فارغ از جهان و گردش روزگار، وقتایی که هزارداستان قدیمی رو برای بار هفتصد و شصت و چهارم تعریف میکنه و من با دقت، انگار که بار اولمه به تمامش گوش میدم و انگار که برای بار آخره که داره تعریف میکنه، جزییات بیشتر ماجرا رو میگه، وقتایی که نون تازه میگیریم و توی خونه عطر سنگک میپیچه، وقتایی که داره از بزرگترین غم عمرش حرف میزنه، مکث میکنه، نمیخواد بغض کنه و آب دهنش رو محکم قورت میده و بهش میگم:«غمت به جونم» و با حزن لب‌خند میزنه، وقتایی که یه غذای من‌درآوردی درست میکنم که هیچ آشپزی به مغزش نرسیده و هیچ دستور پختی براش وجود نداره و نمیدونم طعمش چطوره اما یه ذره‌ام که شده میخوره و با ابروی گره کرده و خنده‌ی از دست در رفته میگه:«اینا چیه که درست کردی»، وقتایی که انبه یخ‌زده رو برام ورقه ورقه میکنه و خودش هسته‌ش رو بر میداره و قسمت خوشمزه رو برای من میذاره، وقتایی که میریم حوالی بهشت، زیر درخت مجنون میشینه و اشک به جای کلمه از چشماش سرازیر میشه، وقتایی که با تمنای سیال توی چشمهاش به تصاویری که تلویزیون از مراسم حج نشون میده؛ نگاه میکنه و من میدونم که چقدر آرزو داره لباس سفید احرام را به تن بکنه، وقتایی که دار و ندارش رو خرج میکنه و از حق خودش میگذره، وقتایی که ازم نظر میپرسه، بهم حس اطمینان و اعتماد میده، وقتایی که ناراحتی‌هاشو قورت میده که من توی شادی‌هاش سهیم شم، وقتایی که عصبانی میشه و بهش میگم، اخم نکن چروک میشه صورت ماهت، وقتایی که زود بیدار میشه و برام شربت عسل درست میکنه، همه‌ی این وقتا من به این فکر میکنم که یه موجود چقدر میتونه از «خود» و خویشتنِ خودش گذشته باشه. به این فکر میکنم که چقدر نفس‌هام متصله به بودن این موجود الهی و اهورایی که اگه نداشتمش، معدوم بودم. به این فکر میکنم که چقدر باید خداروشکر کنم تا حق داشتنش ادا بشه، کاش شاکر باشم و کاش زندگی کنم با حجم هوای باقی‌مونده‌ای که توی ریه‌هام جریان داره.  با همه‌ی غم‌ها، با همه‌ی سختی‌ها، با همه‌ی درد و رنج و کبد و کدح این دنیای فانی... «الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ»

  • کادح

بدون تو آیا امید هست از تپیدن قلب‌م گلی دوباره بروید؟ نمیدانم و شاید. اما یک روز به همه‌ی رنج‌های مشترک‌مان میخندیم. یک روز بالاخره‌ غم‌هامان نقل و نبات می‌شوند. یک روز حزنم را قاب میگیرم. یک روز در پیشگاه خدا ذرات صبرمان شمرده شده و گره به گره انتظارمان را حساب می‌کنند. یک روز شیشه‌ی عمرم شکسته میشود و کدح، همچون اکسیری در فضا پخش میشود و من نفس‌های به شمارش افتاده‌ام را نظاره خواهم کرد. یک روز می‌خندیم. یک روز آنقدر می‌خندیم که همه‌ی این روزها از یادمان برود. یک روز ارواح مشتاق و مهجور ما در پیشگاه آن شهید و خانواده‌ی باکرامت‌ش خواهند افتاد. آن روز شیرین، از رگ گردن به من و تو نزدیک‌تر است. 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
  • کادح

«و سلام‌های پیوسته از جانب حق بر او باد در روز ولادت‌ش، آن هنگام که طلوع کرد و تابید. در روز وفات‌ش، آنگاه که چشم بر ظلام دنیا فروبست و غرق نور شد و روزی که زنده برانگیخته خواهد شد.»

برداشتی از سوره‌ی عزیز مریم /۱۵

 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۲
  • کادح

با روزهای پیش‌رو چه کنم وقتی تو را نَیابم؟

با روزهای پیش از تو، چه می‌کردم وقتی تو را نداشتم؟

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۴۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۶
  • کادح

دلم برای امین‌الله خوندنای بعد از نماز مغرب و عشاء حرم امام رضا تنگ شده.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۲ ، ۱۷:۳۷
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۲
  • کادح

رفتن، رسیدن، رهایی، بودن، ماندن، دیوانگی، زندگی کردن، دانستن، جاودانگی، خواستن، جستجو کردن، پیوستگی، درد کشیدن، تمنا کردن،خستگی، خندیدن، دل‌آویز شدن، پناهندگی، فهمیدن، دوست‌داشتن، پریشانی، داشتن، نگاه کردن، صبوری، اشک ریختن، شوق داشتن، حیرانی، رفتن؟ ماندن. بودن؟ دل‌تنگی...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۵
  • کادح

از شدت استرس امتحانات و کارهام هرلحظه ممکنه به یه پازل هزار تیکه تبدیل شم. کاش یه راه تضمینی و سرعتی برای از بین بردن استرس بشر کشف می‌شد. 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۴۲
  • کادح

مثل وقتایی که صبح‌ها با عجله از خونه میزدم بیرون و چون وقت نمیشد صبحانه بخورم، آجیل میریختم توی جیب‌هام که توی مسیر بخورم، در گذر از روزهای عمر، در مواجه با آشفتگی افکارم و هجوم نگرانی‌هام، چند مشت امیدواری ریختم توی جیب‌های روحم و مدام به خودم یادآوری می‌کنم قدرتی رو که می‌تونه «کُن‌ْفَیَکونْ» کنه عالم رو. می‌خوام با تک‌تک ذرات وجودم، شغاف‌های قلب‌م، سلول‌های تنم و نورون‌های عصبی مغزم، قدرت‌ش رو درک کنم. باید برسم به این نقطه که خدا فراتر از حد تصور من، رحمت‌ش وسیعه، قدرت‌ش غالبه و توی بخشندگی‌هاش بریز و بپاش می‌کنه. باید به قله‌ی یقین برسم. باید!

  • ۲ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۹
  • کادح

اون شب یک قطره از چشمم افتاد روی ملافه‌ی حریر و سفید تخت درمانگاه، انگار که غم پیامبری بود که باید از رواق چشم من، مبعوث می‌شد، از این سکانس فقط سه ساعت گذشته بود که یه قطره بارون از عرش چکید روی صورتم. مثل کویری بودم که سال‌ها طراوت و عطر بارون رو حس نکرده بود و حالا سراسر غرق شعف بودم. با قطره‌های مکرر بارون از قلبم جوونه‌های امید سربلند می‌کردن، انگار که هیچ‌وقت توی خاک کویر نبودن. انگار هیچ‌وقت دچار غم نبودم. از اون روز بارها به اون اولین قطره‌ی چکیده از رواق چشمم روی ملافه‌ی سفید و حریر تخت درمانگاه فکر کردم. اون یه قطره‌ اشک ساده نبود. آمیخته به درد بود. تنهایی ذاتی انسان رو برام به تصویر کشید. غربت رو برام یادآور شد. آغشته بود به تقلایی که برای خوب شدن حالم داشتم و هزار و یک احساس دیگه توی اون قطره پنهون شده بودن. حالا هم گاهی که دل‌تنگ میشم، خسته می‌شم، غم‌ها به قفسه‌ی وجودم هجوم میارن، غربت و تنهایی که برام مثل ستاره‌ی روشن کنار مهتاب می‌درخشن، به فاصله‌ی بین غم و شعف‌ام فکر میکنم. شاید دنیا همینقدر کوچیکه. شاید غم همینقدر فانیه. شاید دردها همینقدر رفتنی‌ان. شاید غربت در قاموس خلقت نقش بسته. شاید فاصله اشک و لب‌خند همینقدر کوتاهه... و قطعا خدا همینقدر مراقب تراژدی‌های دراماتیک زندگی ما هست. و قطعا خدا به ازای هر قطره‌ی اشکی که ما می‌ریزیم، پیامبری داره که شعف و شوق ما برانگیخته بشه. و قطعا خدا صاحب عرش عظیم و بارون‌های از سر ذوق و رحمته.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۴۳
  • کادح

در آخرین دیدارم به او گفتم که: آرزوی من در تمام عمرمه. بهش گفتم همه‌ی اون چیزیه که از خدا می‌خوام، دارایی و ثروته، غایت امید و راحت جونمه. مایه‌ی دگرگونی حالم و انقلاب درونمه. بهش گفتم اینا رو. حالم رو دید. مأنوس شد با قلبم. خندید. خندیدم. اشک ریختم.  بهش گفتم. شنید. مطمئنم که شنید. اون همیشه منو می‌شنوه. دلم براش تنگ شده. همین.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۱۹
  • کادح

حس عجیبی در من غلیان دارد که نمیدانم نامش چیست. یک حالتی‌ هست فارغ از شادی و غم. یک حالتی هست ماورای اشک و لب‌خند. یک حالتی هست در اوج درد و ضیق صدر. یک حالتی فراتر از سرخوشی. احساس می‌کنم کسی از سمت آسمان دارد روحم را به لطافت نسیم صدا می‌زند؛ اما روحم در جستجوی صدا وقتی که می‌خواهد پایش را از گلیمش فراتر بگذارد، و به سوی صاحب آن صدای لطیف عروج کند به دیواره‌ی استخوانی قفسه‌ی سینه‌ام برخورد می‌کند و مثل بچه‌های سرتق میگوید آخ! می‌خندم و میگویم بگو: آه. و بعد از چند لحظه دوباره اوج میگیرد. قصد عروج میکند، اما باز سرش را می‌کوبد و می‌گوید آخ. می‌خندم؛ و باز می‌کوبد. نیت‌ش پرواز است و نمی‌تواند. دیوانه‌ای که در من است هر بار با اشتیاق بیشتری بال بال می‌زند، برای خروج از این تنگنا. دلم نمی‌آید بگویم: «بس کن!‌ کمی آرام‌تر سرت را به این ماهیچه‌‌ بکوب!» دلم نمی‌آید شوق را از بال‌هایش بگیرم و بگویم همینجا بنشین. دلم نمی‌‌آید روحم را محبوس کنم و بعد به تماشای گریه‌هایش بنشینم. دلم نمی‌آید کادح! کاش کاری جز تماشا، خنده و اشک از دستم برمی‌آمد. تو به روحم بگو اینقدر بال بال نزند. من درد دارم. بگو آرام بگیرد. من اشتیاق‌ش را نمی‌کُشم. بگو اینقدر بی‌تابی نکند؛ قرارش می‌دهم. به روحم بگو تا عروج چیزی نمانده. آه بکِشد. بگو برای خروج از تنگنای سینه‌ام ذکر یونسیه را بخواند. به روحم بگو خدای موسی را صدا بزند برای شکافتن این نیل، بگو خدای یونس را صدا بزند برای خروج. بگو خدای احمد را صدا بزند. بگو آرام باشد...

  • ۴ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۲
  • کادح

زندگیه خیلی عجیبه کادح. آدما خیلی پیچیده و سخت‌ان. دردها خیلی دردناک‌تر از اون چیزی‌ان که تو فکرشو میکردی. شادی‌ها زود می‌گذرن. راحتی رنگ عوض می‌کنه. رنج‌ها ممتد‌ان. آهی که از درون سینه‌ها بلند میشه، کشیده‌تره. و تا انسان‌ باقی‌ست غم‌، باهاش زندگی می‌کنه اما داستان‌ همه رنج‌ها، سختی‌ها، شادی‌ها، تحیرها، داغ‌ها، دردها، ترس‌ها و دل‌تنگی‌ها بالاخره یه روز به پایان می‌رسه. بهت قول میدم.

  • ۱ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۷:۵۷
  • کادح

طلوع، عطش، کدح، وُدّ، انتظار، ال«آه» انقطاع، رشد، اشک، ماء معین، فلق، شط‌ علی، نی‌زار، فتح، حیات، واله، تأخیر، اجابت، تقلا، روشنی، علَم، ردیف آخر اتوبوس، قایق، زندگی چند برابر زمان، قطار، واهمه، دل‌آویز، ماورای حجاب ظلمات روزمرگی‌ها، حصن حصین، گردان تخریب، هم‌صدایی، معراج، لاهوت، چشم‌روشنی، حباب، هفتاد و یک، تسبیح محبوب، تربت، قرار، رجاء، تاسیان...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۲
  • کادح

؛

میخوام حرف بزنم ولی نمیدونم چی بگم. از شما چه خبر آدم‌ها؟ زندگی چطوره؟

  • ۴ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۷:۵۱
  • کادح

 چرا وقتی یه چیزی به من هیچ‌ ربطی نداره، ناراحت میشم! هعی...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۳۱
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۵۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۴۵
  • کادح

نا/ راحتم. چون استاد راهنمامون عوض شد.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۳۱
  • کادح

من هیچ‌وقت به غم عادت نمی‌کنم. غم‌ها برام تشخص دارن. رنگ دارن، رایحه دارن، جنس‌شون رو می‌تونم لمس کنم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۳۰
  • کادح

نبودنت توی اتمسفر حیآتم، مثل گم‌شدن لابه‌لای ازدحام زائرها توی شب آرزوهای حرم برام گریه داره. 

 دو هزارساله گریه داره. لباس گرم پوشیدن من توی بهار، وسط اردیبهشت، مثل  خنده‌ داره. 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۴۳
  • کادح

اگه تو بودی لحظه‌ای توی این غریب‌آباد شلوغ ساکن نمیشدم و برای نفس‌کشیدن در پناه حضورت، تقلا می‌کردم. اگه تو بودی هیچ‌وقت کلمه‌هام محصور نمیشدن توی قفسه‌ی سینه‌م و آه‌، حجم ریه‌هامو پر نمیکرد و دنیام اینقدر خالی از سکنه نبود. اگه تو بودی امید توی رگ‌های قلبم منجمد نمیشد. اگه تو بودی درد قرین من نمیشد و با نفس گرم‌ت واسه‌م حمد می‌خوندی و از راه دور برای خندوندن من سیرک تلفنی برگزار میکردی. اگه تو بودی خوش‌حال‌تر بودم و زندگی زیباتر بود و دنیا جای بهتری برای بودن. اگه تو بودی دلم قرص بود به دعاهات، به نفس‌هات به ذکر شریف روی لب‌ت. اگه تو بودی...

  • ۲ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۵۷
  • کادح

دمای پلک چشمام بالغ بر 52 درجه سانتی گراده و دمای قلبم منفی 18 درجه. سردمه. سرگردونم. یه حفره تو قلب‌مه که انگار به این زودیا پر نمی‌شه. برای راحتی زندگی مدتی قلبم رو از سمت چپ قفسه‌ی سینه‌م در آوردم که نزنه. برای هیچ‌کس، هیچ‌جا، هیچ‌چیز. اما زندگی‌کردن بدون قلب خیلی سخت‌تر از چیزیه که فکرشو می‌کردم. کاش دست روشن نور، قلبم رو لمس می‌کرد و توی گوشم اذان می‌گفت و دوباره بهم یه قلب هدیه میداد. دلم برای برف و بارون و قدم زدن توی پیاده روهای شهر تنگ شده. تا چشم کار میکنه آسمون شبم بی‌ستاره‌ست. منتظر صبحم و خدا خیلی زیباست. زیباتر از ماهی که روشنایی‌ش از تاریکی پنجره، دلم رو گرم میکنه. زیباتر از امیدی که دارم.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۰۷
  • کادح

کادح! در ازل ما به وحدت قسم خورده‌ بودیم. قرار بود حتی اگر ذرات وجودمان در هوا پراکنده شدند؛ باز هم متحد و هم‌دست باشیم. قرار بود زندگی‌مان آبستن تنهایی و غربت نشود. قرار بود بهشت کوچکی برای خودمان در این دیار دل‌گیر هبوط آدم بسیازیم و با آرامش در زیر سایه‌ی سدر بر سریر دلِ مردمان بنشینیم و از صدای سخن عشق حرف بزنیم. قرار بود دست‌هایمان شاخه‌ درخت سرو و آشیانه‌ی پرستوهای مهاجر شوند. قرار بود اینجا در یگانگی باهم زیست کنیم و آغوش‌مان وطن یکدیگر باشد، نه تبعیدگاه مخوف مبارزان انقلابی. قرار بود راه‌های بهم پیوسته را رصد کنیم و در تلاقی دو دریا به یکدیگر برسیم و کلمه‌ی واحده را زمزمه کنیم. قرار بود لب‌خند را روایت کنیم و زیبایی‌ها را ببنیم. اصلا فراموش کن همه‌چیز را ما در یک‌کلام قرار بود پرتویی از آن نور باشیم، پرتویی از آن اشتیاق اعظم.‌ اما اگر از من می‌پرسی باید بگویم زندگی ما بخشی از کویری شده است که خدایان بر آن فرمانروایی می‌کنند و بر سر آن اختلاف دارند و این، کلمه‌ای نبود که ما بر سر آن قسم خوردیم. پس بیا و برای آخرین‌بار در طواف عشق بایستیم و راز «هستی» و را در وجود یکدیگر به امانت بگذاریم. بیا نا امیدی و رخوت را بر خود حرام کنیم. بیا مثل خلیل؛ بت‌ها را بشکنیم و تبر را بر دوش کفر بگذاریم. بیا پایمان از پاتلاق‌های نهلیسم و سکولاریسم و همه‌ی «ایسم‌»های جهان بیرون بکشیم. بیا از نمرودها نترسیم. بیا کادح... بیا... من به همراهی‌ات تا آن مقصود دل‌خواه و مطلوب مشترک، محتاجم.

  • ۳ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۵۰
  • کادح

و روزی لغزش واپسین گام اسیرت می‌کند؛ و آن پس تو می‌مانی دویدن به سمتِ غروب. تو میمانی و آرزوی رفتن از جایی که متعلق به تونیست. تو میمانی و سینه‌ای که محل نزول آسمان است. تو میمانی و فراموشی. تو میمانی و صدای بال برفی فرشتگان. تو میمانی و تو میمانی و ناگهان؛ تمام می‌شوی... گویی هرگز آغاز نشده‌بودی!

  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۴۴
  • کادح

از ما چی می‌مونه جز دل‌هایی که گرم کردیم و چین‌های ریزی که کنار چشم‌‌های خندون آدم‌ها کاشتیم و آرامشی که دنبالش دویدیم تا پیدا کنیم و به قلب اشرف مخلوقات هدیه‌ بدیم؟

  • ۲ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۴۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۳
  • کادح

 تو اون باریکه‌ی نوری که آروم و ملایم پا به سنگ سخت و تاریک احوالم میذاری و کم کم میشکافی قلبمو و می‌رسی به شکسته‌های قلبم و مرهم می‌شی برام... 

 

- برسد به دست حقیقت شب قدر.

  • ۱ نظر
  • ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۱
  • کادح

خستگی‌های خیلی شیرین، غم‌های خیلی بزرگ، دردهای خیلی ملیح، امتحانات خیلی سخت، روشنایی خیلی لطیف روزها، دل‌تنگی‌های خیلی عمیق، خواب‌های خیلی طولانی، نگاه‌های خیلی کلمه‌دار، اجابت‌های سریع، رنج‌های واقعا گذرا، قطرات شوق‌انگیز چشم، آدم‌های روشن روزگار، هندوانهٔ سرخ، گزارش خبری، بارقه‌های پراکنده‌ی نور، جان‌های به لب رسیده، تلاش‌ برای رهیدن از ابتلاء، گذر موقت عمر، امیدهای ممتد، انتظار دمیدن صبح، نمیدانم‌های بسیار، رازهای زیبای ناشناخته و نیاز، نیاز، نیاز به همه‌ی خوبی‌ها...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۰۱
  • کادح

تو قادری به هرچیز. میتوانی روح سنگین مرا با دم اهورایی‌ات به یک آن، مثل بالهای سفید یک‌ کبوتر اسکاتلندی سبک و رها کنی. می‌توانی بر ارواح مرده‌ی شهر بدمی و مردگان سال‌های فراموشی را زنده کنی. زنده‌تر از هر زنده‌ای. می‌توانی سمفونی حزین قلبم را بشنوی و نت‌های شوق‌انگیز وجودم را بنوازی. می‌توانی گرد سردی بر تنم بپاشی تا از خود برون شوم و به سمت گرمای محبت تو فرار کنم. می‌توانی برایم هرچیزی که بخواهی را مقدر کنی. می‌توانی برایم هرچیزی که آرزو کنم، برآورده کنی. تو قادری به هرچیز. با یک نظر. تو می‌توانی آه‌های عمیق و خسته و متحیر ما را با قیمت بسیار بخری و بر سرمان منت نداشته باشی. تو می‌توانی دردهایم را تسکین ببخشی و بر دلم مرهم بگذاری. تو می‌توانی ناسورهای نشسته بر شغاف‌ قلبم را تسلا باشی. می‌توانی شکستگی‌های کاسه‌ی صبرم را بهم بچسبانی. می‌توانی استخوان‌های ترک برداشته‌ی امیدم را گچ بگیری و ترمیم کنی. می‌توانی همه‌ی ابرهای سیاه را از پیش چشمانم کنار بزنی. می‌توانی غم‌ها را محو کنی. می‌توانی گناهان بندگانت را به هزار خوبی بدل کنی. تو می‌توانی عزیز دلم. با تمام ذرات متکثر وجودم یقین دارم که می‌توانی. می‌توانی... 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۰۲
  • کادح

روحم به قدری خسته‌ست که کاش می‌تونستم هزار سال نوری به هیچ‌چیز فکر نکنم، برای هیچ‌چیز نگران نشم، نترسم، غصه نخورم، دلسوزی نکنم، برنامه نریزم و این آخرین امید باقی مونده توی رگ‌های سرخ و سرد تنم نگه‌دارم برای روز‌های مبادا. کاش می‌تونستم.

  • ۱ نظر
  • ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۲
  • کادح

خدا من شبیه تو نیستم. من مثل تو صبور نیستم. من هیچ‌کدوم از صفات تو رو تمام و کمال ندارم. من تو نیستم. منو اینقدر سخت امتحان نکن. 

  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۴
  • کادح

سلام کادح. تعطیلات تموم شد رفیق. خوش‌گذشت. آروم‌ گذشت. به‌خیر گذشت. قشنگ گذشت. عادی گذشت. بی‌خاطره گذشت. با امید گذشت. آسون گذشت. شیرین گذشت. خیال‌انگیز گذشت و البته گاهی سخت گذشت. از اینجا به بعد دیگه تعطیل نیست. سفره‌ی دنی دنیا هنوز هم بازه، بالاغیرتاً دستت رو سمت‌ش دراز نکن. هر موقع هرچی خواستی به آسمون بگو. اجابت تو از سمت راه‌های مخفی و ناشناخته‌ و شگفت‌انگیز آسمون سریع‌تره تا از راه‌های تاریک و بن‌بست زمین. همین دیگه. شب بخیر.

  • ۱ نظر
  • ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۳۹
  • کادح

مثل موج‌های پریشان و رمیده از دریا، خودم را به ساحل‌ت میرسانم. امانم بده. 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۴۲
  • کادح

حالا واقعا «سرمایه‌ی شکسته دلان چیست؟» 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۰۴
  • کادح

«سیدی اخرج حب الدنیا من قلبی» خواهش می‌کنم. لطفا...

  • ۱ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۵۷
  • کادح

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۴۸
  • کادح

به‌خاطر ملاقاتِ بعضی آدم‌ها، تموم شدن برخی رفاقت‌ها، در آغوش گرفتن بعضی‌ آرزوها، به بن‌بست خوردن خیلی از احساسات، بابتِ خیلی از نشدن‌ها، تحقق و ممکن شدن خیلی از محالات، بابتِ بسته بودن خیلی از درب‌ها و باز شدن بسیاری از راه‌ها که به ذهنمان هم خطور نمی‌کرد، برای خیلی از چیزهایی که ما نمی‌دانستیم و تو می‌دانستی، برای لحظاتی که قلب ما را قوت‌ دادی برای تپیدن، بابت شوق‌ها و امید‌ها، برای رزق‌های ناب و محبوب، برای چشیدن طعم ابتلائات و کنار رفتن پرده‌ها از پیش روی چشم‌های انسان، برای رفتن‌ها و رسیدن‌ها، برای مهربانی و لطافت دست‌هایت، برای همه‌ی اجابت‌ها، برای برق‌ زدن چشم‌ها از شدت ذوق، برای نزول باران بر وسعت خاک، برای دوست‌داشتن‌ها، نجواها، زمزمه‌کردن‌ها، برای زندگی و مرگ، بابت حرکت به سمت رشد‌، بابت تحمل دردها، بابت رها شدن نفس‌های حزین از میانه‌ی تنگنای قفسه‌ی سینه‌، بابت اینکه ما را می‌شنوی و بابت آنکه برای ما خدایی می‌کنی... از تو ممنونیم.

 

- از لابه‌لای متن‌های قدیمی‌ام.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۰۶:۵۴
  • کادح

«رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر» میدونی که...

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۱۳
  • کادح

از بالا که نگاه می‌کنی؛ دریا دریاتره. زمین‌ خاکی‌تر، آسمون والاتر، رازها زیباتر، زندگی زندگی‌تر و قلب‌ها عزیز ترن. ولی وقتی از پایین نگاه می‌کنی غم‌ها غم‌انگیز ترن، امیدها نا امیدتر، دل‌ها تنگ‌تر، رنج‌ها عظیم‌تر، کارها نشدنی‌تر، آدم‌ها مهم‌تر، دردها عمیق‌ترن. میبینی پسر؟ همه‌چیز از بالا قشنگ‌تره. از بالای بالای بالا...

  • ۲ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۱۸
  • کادح

«بی‌خیالی» تنها کلمه‌ی نزدیک به این روزهای منه.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۸
  • کادح

غم‌انگیزه، دیگه حتی برای نوشتن تقلایی نمی‌کنم و جاله! دیگه حتی برای غم‌هام به دنبال مرهم نیستم و حتی می‌توانم غم‌هایم را نبینم. مثل همین روزها. بی‌هیچ غمی زندگی می‌کنم. به هیچ رنجی. بی‌هیچ...

  • ۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۷
  • کادح

.....................................................................................

.....................................................................................

.....................................................................................

.....................................................................................

خیلی بی‌حوصله‌ام. شب بخیر.

  • ۳ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۶
  • کادح

!

چه دنیای عجیبیه. چه آدم‌های عجیب‌تری هستیم...

  • ۱ نظر
  • ۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۰۱
  • کادح

بهار چه شکلیه؟ شبیه نوازش نسیم سحر، شبیه سفره‌ی افطار و جمع شدن خانواده دور هم، شبیه آواز پرنده‌ها حین دمیدن نفس‌های خنک صبح وسط یه جنگل با درخت‌های قد بلند و خاک بارون خورده، شبیه حمدهای حلاوت‌بخش دعای افتتاح، شبیه دست‌های بابا بزرگ و مادر بزرگ‌هایی که می‌خوان از لای قرآ‌ن کریم عیدی بدن، شبیه نجوای «اللهم رب شهر رمضان» حاج محمود. شبیه ندای «دعیتم الی ضیافة الله» حاج‌آقا مجتبی، شبیه نور پر‌رنگ هلال ماه در واپسین لحظات تابیدنش، شبیه همین لحظاتی که نفس می‌کشیم.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۳۱
  • کادح

کادحِ عزیزم! جراحات انسان هرچقدر هم عمیق باشند به دست خدای مرهم‌ها، التیام می‌یابند و ما اگر از امید سرشار باشیم، از صبوری خسته نشویم و آرزوهایمان را فراموش نکنیم؛ پس از این انتظار طولانی، این چشم به راهی، این دلتنگی مدام، به مقصود خواهیم رسید و قلب‌مان میزبان مرهم‌هایی خواهد شد، که توأمان از آسمانِ رحمتش نازل می‌شوند.

  • ۱ نظر
  • ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۴۴
  • کادح

بلا هم نعمت است؛  و من این روزها مدام می‌رسم به آیه «یوم تبلی السرائر». آیه‌ای که می‌گوید روز قیامت، آن چه در سینه‌ها پنهان است آشکار میشود. کاری با روز قیامت ندارم. با لفظ «تبلی و سرائر» کار دارم. تبلی هم خانواده با بلا ست، همان بلایی که «للولاء‌»ست. انگار بلا می آید که آدم یک سری چیزهای مخفی را آشکارتر ببینید. این روزها که آشکارِ آشکار با جهانم رو به رو شده‌ام مثل این است که از آسمان بلا ببارد. چه بهتر... 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۲۶
  • کادح

نگرانم وقتی ببینمت، جای دمدمه کردن با تو و کلمه‌وار سخن گفتن، موج اشک در چشمآنم حلقه بزند و نتوانم خوب تماشایت کنم. نتوانم بگویم دلتنگی‌ات امانم را بریده بود و در نبودنت، یک حفره‌ی خالی عمیق میان قفسه‌ی سینه‌ام تشکیل شده بود. نگرانم نتوانم از روزهایی که بدون تو گذراندم برایت تعریف کنم تا بدانی چه بی‌اندازه در فکر و حرکتِ من، حضور داشتی. نگرانم. به نگرانی‌ام امید ببخش...

  • ۱ نظر
  • ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۵
  • کادح

؛

آره خب؛ همین‌که تو بدونی کافیه. همین‌که ما بدونیم، تو همه‌چیز رو میدونی؛ آروم میشیم. همین‌که تو بدونی...

  • ۳ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۱
  • کادح

نمیدونم چی درسته چی غلط. نمیدونم کی حقه کی ناحق. نمیدونم کی واقعیه کی غیر واقعیه. نمیدونم نفس راحتی وجود داره یا آدم‌ها از سر امید، اون نفس راحت رو به هم وعده میدن. نمیدونم باید حرف بزنم یا سکوت کنم. نمیدونم... من از حقیقت هیچ‌چیز، اطلاعی ندارم!

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۲۴
  • کادح

ابتلائات و رنج‌ها تمام طول و عرض زمین رو طی می‌کنند تا به نقطه‌ی تبلور برسند.‌ سختی‌ها از پس دوران و زمان، عبور می‌کنند تا در زمان حیات ما ظهور کنند. کدح و کبد در حساس‌ترین گردنه‌های عمر، در انتظار ما نشسته‌اند تا بر طبق یک برنامه‌ریزی رشد‌یافته، قلب ما را به دست بیاورند و از خوف و رجاء سرشارش کنند. مستأصلم! بابت همه‌ی امتحانات غریبی که مثل یک پیوستار ، به سراغم می‌آیند. متحیّرم بابت هر آنچه که هیچ‌وقت گمانش نمی‌کردم و حالا احساس می‌کنم. این روزها از جانب هر تفکر، هر علم، هر منش، هر نگاه، هر کلمه، هر عبور، هر خواب، هر بیداری، هر آه، هر امید، هر تحیّر، هر انتظار، هر رفْق، هر خستگی دارم امتحان مید‌هم. ۲۱ سالگی‌ام نفس‌گیر است کادح...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۱۷
  • کادح

می‌خوام به رسم بچگی‌هام مقادیر زیادی پراکنده‌گویی داشته باشم توی این یادداشت و از امروز بگم: 

- توی صفحه‌ی سیاهِ لپ‌تاپ دارم خودمو می‌بینم. چقدر غریب شدم با خودم. جامدادیم عنصر جدا نشدنی منه و درحالیکه همه‌ی دار و ندارش رو ریختم روی فرش، سعی داره بهم بگه: «برای انسان گرد‌آمده‌ایم.» پیکسلی که دوستش دارم، این جمله رو روش نوشته. کلاسم همین‌ الان تموم شد. قبل از کلاس با زهرا- خواهرم- صحبت کردم و ۱۵ پرده‌ی جادویی از این روزهای عجیب و غریب رو براش تعریف کردم، شنید، جواب داد، بهم خندید، برام نگران شد و آخرش بهم گفت:«خیلی دیوونه‌ای.» محمد حسین -دانش‌آموزم- واقعا پسر عجیبیه. نوع تفکر و متانتش خیلی قشنگه. صحبت کردنش، خیلی مردونه و محترمه. نظراتش راجع به همه‌چیز متفاوته. امروز می‌گفت، فوتبال ورزش مورد علاقشه و وقتی که ازش پرسیدم:«چرا؟» بهم گفت:«چون بهم یاد میده دنبال هدف‌م بدو‌ ام» و وقتی که گفتم: «هدف‌ت چیه؟» بهم جواب داد:«برگزاری یه جشن که حال همه رو خوب کنه.» تشویقش کردم. بهم رمز جشن رو گفت و من اون لحظه دلم می‌خواست، برقِ چشم‌هاشو ذخیره کنم برای روزهایی که یادم میره میشه با یک رمزِ محبوب، شادی رو به آدما هدیه داد. پروپوزال شده همه‌ی فکر و ذکر روزهای منتهی به اسفندم و خب نمیدونم چرا اینقدر سخت‌ میگیرم به خودم. به کلمه‌ها. به پروپوزال. به زندگی. کاش باور کنم، زندگی کردن، اونقدرها که من بزرگش میکنم سخت نیست. امروز با س.ف.میمِ عزیز، به سمت مقصد مشترک پیاده‌روی کردیم. توی راه‌ حرف‌زدیم، اونقدر زیاد که مسیر طولانی و سربالاییِ نفس‌گیر هرمزان، زود تموم شد. فروغ هم از یه سفرِ رؤیایی و حیآت‌بخش برگشت. دلم براش تنگ شده بود. وقتیکه دیدمش چشآش میخندید. بوی اسفند توی راهروهای طبقه‌ی دوم پیچیده بود و ما که با بچه‌ها اومدنش رو جشن گرفته‌ بودیم، بحث‌مون به انسیه‌الحوراء کشیده شد و روح‌مون تا رازآلودترین نقطه‌ی تاریخ و بی‌آدرس‌ترین موقعیت جغرافیایی پرواز کرد. بعد که استقبال گرم‌مون انجام شد، هرکدوم رفتیم سراغ کارهایی که داشتیم. البته همه خوابیدن و من که عصرها، عادت به خوابیدن ندارم، خیلی ناگهانی چند فریم متفاوت از زندگی آدم‌ها رو دیدم. نمیدونم چرا امروز باید این بعد ناشناخته‌شون رو کشف می‌کردم ولی خب واقعا رگ به رگ شدم. دارم احساسات و تأملات ابناء بشر رو نمی‌فهمم. رئیس‌جمهور، امروز اومده بوده‌ بود دانشگاه. خبر خوب اینکه داره، پروژه‌ی مدیریتیِ نابش رو تحویل میده و خب خوشحالم که کارش داره تموم میشه و می‌تونیم باهم نفس عمیق بکشیم.  استاد امروز داستان مردان آنجلس رو خیلی شیک و مجلسی و دقیق، تحلیل کرد. سرکلاس فیلمش رو دیدیم و واقعا لذت بردم از اون ساعت‌ها. دلم می‌خواد امشب تا صبح به ماجرای اصحاب کهف فکر کنم. احساس می‌کنم نیاز دارم به یک‌ معجزه‌، لحظاتم رو گره بزنم. امشب به مامان گفتم:«قشنگ‌ترین دلیل منه برای ادامه‌ی زندگی» خندید... خیلی خندید. اونقدر که لب‌خندش، قلبمو شاد کرد. بابت قطع و وصل شدن اینترنت دقیقا وسط تدریس، خیلی ناراحت شدم ولی بعدا به حکمتش پی بردم و خنده‌م گرفت. دلم چهار لیتر اشک می‌خواد. کاش می‌تونستم به مام بزرگم زنگ بزنم. دیگه می‌خوام چشآمو ببندم. شاید بتونم حین گریه‌هایی که آرزوشون می‌کنم، بخندم. شاید بتونم با چشآی بسته، توجه خدا رو به تاریکیِ دنیام جلب کنم، تا برام نور‌افکن روشن کنه و مسیر زندگی رو بهم نشون بده. شاید بتونم پروانه شم. شاید امشب پرواز کنم و دور نورِ شمع طواف کنم. همین.

  • کادح

تمایل دارم به حرف زدن، گفتن، شنیدن، اشک ریختن. به شکایت کردن، پیوستن، فصل داشتن، رفتن، فرار کردن، مشتاق شدن، قصه داشتن، آه‌کشیدن، خوابیدن، شنیده شدن، خواندن، فهمیدن، زندگی کردن، سفر کردن، زائر شدن، دویدن. تمایل دارم به تمام شدن، به شروع کردن، به خندیدن و آرام شدن/آرام کردن. تمایل دارم به صبر کردن، انتظار کشیدن، حوصله داشتن، به پیدا شدن، به ساختن، به یافتن. به بودن؟نه. تمایل دارم نباشم. می‌خواهم که نباشم. کاش می‌توانستم نباشم...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۵
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۲۹
  • کادح

باید به حد و وسعت آمالی که دارم، خدارو بابت آلامم شاکر باشم. باید بایستم. بخندم. رنج رو نقاشی کنم. باید غم‌هام رو دوست‌ داشته باشم. باید دنیا رو بپذیرم. باید صبور باشم. خیلی صبور. زندگی به زیبایی، صبر من بستگی داره...

  • کادح

«هیچ چیز در دنیا ارزش آن ندارد که به خاطرش به ماتم بنشینی و هیچ چیز در دنیا لیاقت آن ندارد که به خاطرش مستانه فریاد شادی سر کشی.» اینو همیشه یادت باشه کادح. همیشه...

  • کادح

؛

منم همینطور بارون...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۲۴
  • کادح

تو مهمان امروز و فردای من نه، که میزبان همه‌ی عمر من بودی. گمان می‌کردم زمان هیچ‌گاه بین ما فاصله نخواهد انداخت. به خیالِ کودکانه‌هام، انتظار داشتم هربار که زمین بخورم، تو دستم را بگیری و گرد و خاک را از روی تنم بتکانی و با لب‌خندی بدون آنکه مواخذه‌ام کنی، بگویی: «آرام‌تر. آرام‌تر.» تو همان نجوایی بودی که برای آنکه دستم به آسمان برسد، به دست‌هایت دخیل می‌بستم. همان پناهی بودی، که میتوانستم در جوارش به سکون برسم. گمان می‌کردم تا دنیا، دنیاست می‌توانم عصای چوبی‌ات را بذردم و بازی کنم و بخندم و تو دنبالم کنی برای آنکه عصایت را از نوه‌ات بگیری. باورم نمی‌شود، خیلی وقت‌ است نه به دنبال عصایت می‌گردی و نه یک لیوان آب از من طلب می‌کنی. تو ابدی‌ترین موجود محبوب دنیای من بودی. دنیایی که حالا پس از تو همینقدر ساده مرا بی‌سرپناه کرده و من تا آن روز که در این دنیا نفس میکشم باید در میان هزاران داستان آرمیده به دنبال داستان خودم بگردم و آن را به آغوش بگیرم. به دنبال تو...

  • ۰۹ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۰۳
  • کادح

دلم برای اربعین تنگ شده. پناه آوردم به عکس و فیلم‌های اربعین دو نفره‌مون. (من و مامان) حیرت‌انگیزترین سفری بود که می‌تونستم در تمام سالهای عمرم داشته باشم. چقدر خوشحالم از یهویی بودنش. چقدر جون به لب شدم تا اذن دیدنش رو بگیرم. چقدر سخت گذشت و چقدر شیرین بود. تا همیشه اربعین ۱۴۰۱ رو یادم میمونه. 

  • کادح

آه...

  • کادح

‏شب‌هایی در زندگی هست که خیال میکنیم تا صبح زیر انبوه رنج و سختی امتحان‌های این دنیا متلاشی خواهیم شد، اما هربار که چنین خیالی داشتیم، همه‌ی آن لحظات تاریک به دست صبح سپرده شدند و شب خودش را به آغوش روشنِ نور سپرد و ما؟ و ما دوباره از طلیعه‌ی رنج جان گرفتیم زنده شدیم.

  • کادح

کادح، اگر نظر مرا می‌خواهی، باید بگویم عنصر سازنده‌ی کالبد انسان «خاک» نیست؛ آرزوست. درواقع وجود انسان آمیخته با فقر است و تمنا اقتضای فقر وجودی اوست. به میزانی که انسان، تمنا داشته باشد، بیشتر تقلا می‌کند، به میزانی که تقلا و تلاش داشته باشد خدا برکت بیشتری به خواست و اراده‌اش می‌دهد و به میزانی که اراده‌ی انسان به مشیّت خدا پیوند داشته باشد، آرزوهایش مستجاب‌ترند و مسئولیت روح‌ش در برابر دستاوردها بیشتر می‌شود...کادح! تمنا در دلم موج می‌زند.

  • کادح

بالاخره این روزها که بگذره، این غصه‌ها که روح‌شون شاد شه، این زمستون که باهار شه، این درد که درمون شه، این اشک که بخنده، این آرزو که مستجاب شه، این قلب که آروم بگیره، این شب که صبح شه، این امتحان که تموم شه، این تاریکی که روشن شه. این مرده‌ی در من که زنده شه، این پریشونی که سامون بگیره، این تحیّر که به باور برسه، این وقت که به پایان برسه، این حیآت که جاودانه شه... حرف می‌زنم. حرف می‌زنم و از تمام روزهای زندگیم و آه‌های عمیقم به خدا میگم. بالاخره یک روز حرف می‌زنم. بالاخره یک روز سینه‌ی من مثل نیل شکافته میشه و موسای تن‌های ترسیده در من هم به آرامش می‌رسه. بالاخره یک روز. یک روز...

- به خودم قول میدم. روزی که زنده‌ام هنوز. روزی که شاید مرده باشم...!

  • کادح

خدایا حقیقتا اعصابم خرده و دچار زلزله‌ای ۸/۹ ریشتر شدم. خودت حواست باشه که برجک ملت رو داغون نکنم. به اعصابم مسلط باشم و اونایی رو که فراتر از حد و اندازه‌شون حرف می‌زنند رو با خاک یکسان نکنم. خلاصه که کنترل من دست خودت، این حجم از عصبانیت و غم رو خودت بخیر کن. لطفا... من واقعا نگران و مستأصل و آشفته و بهت زده‌ام.

  • کادح

امشب غم پریده توی گلوم. بهت و حیرت سرازیر شده توی نگاهم. تند تند دارم نفس می‌کشم که سریع بگذرم از این ثانیه‌ها و زود عبور کنم از این شب. یک‌ساعته که به جلد سفید و قرمز کتاب خیره شدم و نگاهش می‌کنم اما درس نمی‌خونم. یک ساعته‌ که دارم به همه‌چیز فکر می‌کنم الّا روان‌شناسی سلامت. چه اتفاقی داره می‌افته یا می‌خواد بیفته؟ نمی‌دونم. امشب فقط کمی غم پریده توی گلوم و فردا؟ هیچی. عمر سرفه‌ی کوتاهی‌ست جناب قاضی... خیلی کوتاه!

[بوی قهوه دبل اسپرسو - سرگشتگی - پرش غم از ارتفاع ۲۰ cm - نگاه - آه]

  • کادح

در نهایت حیرت و اشتیاقم، آنگاه که در اوج آرزو و لبریز از رؤیاهای بی پایانم، در تمنای أنس و در جستجوی نوری که برای رسیدن به آن سر از پا نمی‌شناسم، در منتها الیه همه‌ی آنچه که از خدا طلب می‌کنم، تو ایستاده‌ای. مرا به تو سپرده‌اند. مرا تو به آغوش گرفته‌ای. مرا تو پنآه دادی... مرا؛ تو...

  • کادح

امام رضا کادوی تولدم رو داد. امام رضا آرزوی قدیمیِ همه‌ی عمرم رو مستجاب کرد...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ دی ۰۱ ، ۱۱:۵۴
  • کادح

من فقط خسته‌ام از پرواز کردن توی قفس. خسته‌ام از این دور باطل. خسته‌ام از دویدن روی شن و ماسه های کنار دریا. خسته‌ام از نقش بر آب زدن. فقط یه‌ذره خسته‌ام. 

  • کادح

نمی‌دونم امتحان فردا سخته یا آسون، مهم نیست که من خیلی خسته‌ام و روح و جسمم تقلا دارن برای یک خواب طولانی، هیچ چیز مهم نیست و هیچ چیز نمیدونم اما امشب برخلاف بقیه‌ی شب‌های امتحانی کلمه‌ها با حلاوت و آرامش دارن توی قلب‌م سبز می‌شن...​ ​این یعنی زنده‌ام‌ هنوز. این یعنی علاقه‌مندی‌هام رو هنوز از دست ندادم.

  • کادح

خب به سندرم جدیدم باید سلام کنم:)) 

امروز  تصمیم گرفتم توی ایام امتحانات، هرچی خواستمو، نخوام.

مثلا اگه خواستم بخوابم، نخوابم. اگه خواستم از زیر کار در برم، سریع گوش خودمو بپیچونم و اون‌کاری رو که باید، انجام بدم. یا اگه خواستم الکی خرید کنم و برحسب یک نیاز واقعی نبود، پا بذارم روی خواهش‌های الکی دلم و نخرم. یا اگه خواستم به هر دلیلی وقتم رو هدر بدم، فورا به خودم نهیب بزنم و اجازه ندم لحظات قشنگِ جوونیم با بودن توی شهربازی دنیا، یکی شه. 

قدم اول هم اینکه: امروز به شدت روحم خسته بود بعد از امتحان و شب هم عملا کم خوابیدم، و جسمم هم تقلا داشت برای خواب. اما نخوابیدم و کارهای دیگه‌م رو جلو انداختم و با انرژی و رضایت نشستم درس خوندم. 

 

آره شاید شمام فکر کنید، این خودآزاریه. ولی من به این محدودیت خودخواسته، برای رسیدن به اون حالتی که برای خودم تعریف کردم، نیاز دارم. بذارید ببینم چه نتایجی رو در پی داره:)

  • کادح

من مدت‌هاست که به صدای قدم‌هام گوش میدم. با دقت به آهنگ‌شون توجه می‌کنم و خیلی جالبه برام که این مدت بر حسب احوالاتم، ریتم قدم‌هام‌ هم متفاوت میشد. غم‌، آهنگ‌ رفتنم رو محزون میکرد. توی شادی و رضایت، انگار موج با ساقه‌ی پاهام برخورد می‌کرد و خنکای امواج متلاطم خلیج فارس رو می‌تونستم احساس کنم. موقع تحیّر جوری راه می‌رفتم که انگار قراره هیچ ردی از من، از فکرم روی زمین باقی نمونه. به لحظه‌ی سرگشتگی، هرطرف که سر می‌چرخوندم، اثری از قدم‌هام می‌دیدم، انگار روی این کره‌ی خاکی فقط یک نفر زنده است و اون منم. منی که محکومم به رفتن، به قدم‌ زدن، به پیوسته رفتن و نرسیدن. منی که محکومم بار نبود قدم‌های همه‌ی انسان‌های این سیاره رو به دوش بکشم. موقع دلتنگی آروم راه می‌رفتم؛ یه جوری که تیکه‌های بهم متصل قلب‌م متلاشی و شکسته نشن. من آهنگ قدم‌هام رو کشف کردم. حالا دیگه میتونم از روی قدم‌هام، میزان خستگی و خلسه و تحیّرم رو بشناسم. می‌تونم همراهی اجزاء وجودم رو برای دل‌داری (مراقبت از شکستگی‌های قلبم) تشخیص بدم. می‌تونم با غم‌هام یه سمفونی شنیدنی بسازم برای خودم و مدام به این فکر کنم که، «تو باید با غم بزرگت یه سمفونی قشنگ بسازی». همین. فقط خواستم بگم که قدم‌ها نقش مؤثری در صیرورت انسان دارن. فقط خواستم بگم، به آهنگ‌واره‌های محزون و شاد و دلتنگ و متحیر قدم‌هاتون، بیشتر توجه کنید:)

  • کادح

اگه فردا امتحان نداشتم.

اگه شناگرِ دریای ابتلائات نبودم.
اگه قلب‌م تکسیر نه، تکثیر میشد.
اگه الان مام بزرگم بود.
اگه می‌تونستم صداشو بشنوم.
اگه خورشید توی آسمون تنها نبود.
اگه می‌تونستم به درد‌هام معنا ببخشم.
اگه شب برام غمِ با شکوه و عمیق نداشت.
اگه دنیا، یه شهربازی نبود.
اگه می‌دونستم قدم بعدی چیه.
اگه اسرار ازل رو توی گوشم می‌گفتن.
اگه رئیس جمهور می‌رفت مشهد.
اگه پلنگ صورتی،ه‍یچ‌وقت لپ‌هاش صورتی نمیشد.
اگه الان حسابداری  رو بلد بودم.
اگه دستم به صورتِ ماه می‌رسید.
اگه اعتکاف مسجد گوهرشاد جور میشد.
اگه بار امانت روی شونه هام سنگینی نمی‌کرد.
اگه حیآت در معیت صدْق و وفا برام جاودانه میشد.
اگه ابناء بشر تلاوت کننده‌ی لب‌خند بودند.
اگه زندگی کردن در گرو رنج کشیدن نبود.
اگه بودی، اگه می‌اومدی، اگه داشتمت.
اگه می‌دونستم، اگه می‌دونستم، اگه فقط «می‌دونستم...»
خیلی خوب می‌شد. خیلی!

  • کادح

اگه فردا امتحان نداشتم.

اگه شناگرِ دریای ابتلائات نبودم.

اگه قلب‌م تکسیر نه، تکثیر میشد.

اگه الان مام بزرگم بود.

اگه می‌تونستم صداشو بشنوم.

اگه خورشید توی آسمون تنها نبود.

اگه می‌تونستم به درد‌هام معنا ببخشم.

اگه شب برام غمِ با شکوه و عمیق نداشت.

اگه دنیا، یه شهربازی نبود.

اگه می‌دونستم قدم بعدی چیه.

اگه اسرار ازل رو توی گوشم می‌گفتن.

اگه رئیس جمهور می‌رفت مشهد.

اگه پلنگ صورتی، ه‍یچ‌وقت لپ‌هاش صورتی نمیشد.

اگه الان حسابداری  رو بلد بودم.

اگه دستم به صورتِ ماه می‌رسید.

اگه اعتکاف مسجد گوهرشاد جور میشد.

اگه بار امانت روی شونه هام سنگینی نمی‌کرد.

اگه حیآت در معیت صدْق و وفا برام جاودانه میشد.

اگه ابناء بشر تلاوت کننده‌ی لب‌خند بودند.

اگه زندگی کردن در گرو رنج کشیدن نبود.

اگه بودی، اگه می‌اومدی، اگه داشتمت.

اگه می‌دونستم، اگه می‌دونستم، اگه فقط «می‌دونستم...»

خیلی خوب می‌شد. خیلی!

  • کادح

روزی صد مرتبه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم، به قدر وسع بکوشم، به قدر وسع بکوشم!

  • کادح

خدایا شکرت که نگین انگشترم پیدا شد، لطفا بقیه‌ی گم‌شده‌هامون رو هم پیدا کن و بسپر دست مرکز مفقودین بین‌الحرمین. همون‌که سمت «باب‌السدره» بود. شلوغ بود. زائرا صف بسته بودن که وسایل‌ گم شده‌شون رو پیدا کنن. همونجا که از توی بلندگو اسم گم‌شده‌هارو صدا میزدن. همون‌جا که به‌جای نشستن پیدا نکردیم واسه زیارت. همون‌جا که وایستاده بودم کنار مامانم و گریه می‌کردم. همون جا که دلم می‌خواست گم‌ شم تا اسمم رو توی بلندگوها صدا بزنن. همونجا که اصالت خودمو پیدا کردم. خدایا لطفا تیکه‌های پراکنده‌ی قلب‌ مارو پیدا کن....

  • کادح

نگینِ انگشترم در گوشه‌ای که نمیدونم کجاست، افتاد. حالا از من یه نشونه توی این عالم گم شده و از اون نگین، یه رکابِ نقره‌‌ی طرح بی‌نهایت باقی‌مونده که هربار نگاه‌ش می‌کنم یاد گم‌شده‌هام بیفتم. یاد تسبیح تربتم. یاد قرآن چرمی زرشکی رنگی که معلم کلاس چهارم وقتی که فهمید حافظ قرآنم بهم هدیه داد و توی صفحه‌ای اولش نوشته بود: «برای فرشته‌ی بی‌بالم که طنین صدای قرآن خواندنش آرامم می‌کند.» [طنین صدای کلمات را می‌گفت]. مثل کلمه‌هام. مثل یک تیکه از وجودم. مثل همه‌ی گمشده‌هام. مثل خودم. حالا نگین انگشترم هم گم‌شده. دوست‌ش داشتم. اون نگین همه‌ی استیصال دست‌های مشتاق و محزون و منتظر منو لمس کرده بود...

  • کادح

امروز نمی‌دونم کار درست چیه؟ نمی‌دونم چیکار باید بکنم؟ نمی‌دونم فکر درست، احساس درست، تصمیم درست چیه؟ امروز تقریبا هیچ چیز نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم دارم به چی فکر می‌کنم. نمی‌دونم. نمی‌دونم. من از امروز هیچ چیز نمی‌دونم جز شوق، جز دلتنگی، جز آرزومندی، آرزومندی، آرزومندی...

  • کادح

عزیزِ من! در جهانی که با وفا علقه‌ای ندارد، و دست کوتاه مردمانش به بلندای ادب و صلابت ماه نمی‌رسد به من حق بده به دنبال تو باشم و نفس‌هایت را آرزوت کنم...

  • کادح

آره. باید یادم باشه. «مادامی که از بود من چیزی در این عالم میتابه من «حاضرم»، حتی اگر مرگ رو چشیده باشم و اگر از بود من چیزی به دیگر بودها افزوده نشه، من مُرده‌ام؛ حتی اگر قلبم هنوز بتپه.»

- ر.ک: [اپیزود سی و سوم انسانکِ عزیزم]

  • کادح

کلمات توی قلب‌م مثل حبآب‌‌های پراکنده و معلق‌ان. هرثانیه که بطن راست‌م باز می‌شه تا خون رو به اقصی نقاط تنم، پمپاژ کنه؛ کلماتم به سمت دریچه‌های میترال با شوق پرواز میکنن ولی... ولی دیر می‌رسن، دریچه‌ها بسته می‌شن و حبآب‌ها با دیوارهای قلب‌م برخورد می‌کنند و محو می‌شن. انگار که هیچ‌وقت، هیچ کلمه‌ای در قلب من وجود نداشته. نگرانم. از اینکه کلمات توی قلب‌م می‌میرن نگرانم. کاش بتونم دریچه‌ها رو باز بذارم، تا هرموقع که کلمه‌ای زنده شد، بیانش کنم. 

  • کادح

درست وقتی که به آسمانِ آبی بالای سرم نگاه کردم، برای یک لحظه، «دلتنگ» شدم. فقط برای یک لحظه و احساس کردم به هم‌آغوشی با منتهای نور احتیاج دارم. حالا فقط برای تقدس آن لحظه، می‌خواهم به اتمسفر حریر و روشنایی پنآه ببرم. هَل مِن مَحیصْ؟

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۸:۵۹
  • کادح

با کدام کلمه، در نفَس کدام آرزو، به‌ تمنای کدام اشتیاق، برای حضور در کدام آن، و در کدامین لحظه آفریده شدم؟ در کدامین رؤیا، به هنگامه‌ی تلألؤ ازلی کدام نور، با کدام «اسم» و در کدام سرزمین سر به سجود گذاشتم و «بلی» گفتم؟ با چه کسی سماع می‌کردم و غرق شعف بودم که به دنیا و رنج قدم نهادم؟ نمیدانم. اما شوق حیآت در معیت رفْق و رضا مرا به این جهان دعوت کرد.

 

تولدم مبآرک او.

  • کادح

روزی که باز گردی، سکوت‌ سرد زمان را با هم میشکنیم، مقصود چشم‌های لب‌ریز از کلمه را میابیم، حرف تمام آرشه‌هایی که سعی داشتند برایمان آواز بخوانند را می‌شنویم. روزی که تو باز گردی، قلبم به سخن می‌آید، چشم‌هایم موسیقی ستاره‌های دنباله‌دار را می‌نوازند و دست‌هایم خواهند گفت چقدر داشتنت را آرزو کرده‌اند. روزی که بازگردی، تمام راه‌ها، خطوط ممتد منتظرشان‌ را نشانت خواهند داد، و مآه با شوقِ نهفته در روشنایی‌اش نام تو را در گوش آسمان زمزمه خواهد کرد. روزی که بازگردی؟ نه. شاید هم روزی که «من به تو» باز گردم:)

  • کادح

 چنان نسیمی که هر روز صبح، متولد شده و مرا به نام کوچکم صدا می‌زند و روح مرا نوازش می‌کند، می‌شنوم‌ت...

  • کادح

اومدم توی کلاس ۲۲۸، چراغ رو خاموش کردم، نشستم روی صندلی استاد، پامو گذاشتم روی دیسک و یه لحظه از خستگی چشآمو بستم و حدودا بیست دقیقه خواب رفتم. زهره - رفیقِ فاطمه سادات - با ملاحت اومد و بافتنیِ لطیف‌ش رو انداخت روی شونه‌هام. متوجه شدم، چشآمو باز کردم و با شگفتی نگاهش کردم و بعد لب‌خندش رو دیدم... آی که چقدر کهکشانی شدم. کاش لب‌خندش رو می‌تونستم ثبت کنم و نشون‌تون بدم. زهره بهم گفت: «حالا راحت بخواب و رفت.» اما روح من توی عالم محبت ارواح به سکون رسید. حالا به‌جای خواب، ترجیح میدم این نرمی و لطافت رو توی بیداری احساس کنم.

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۸:۵۵
  • کادح

کادح، صبح یک روز پاییزی که نفحاتِ نسیم به صورتت می‌خورد و خورشید، هنوز در آسمان نتابیده؛ ما روح‌مان را برداشتیم و باهم به مقصدی مشترک قدم زدیم. رفتیم، خندیدیم، نفس کشیدیم، حرف زدیم، سکوت کردیم، پشت سر دنیا غیبت کردیم و  دقیقا از همان مسیری که رفته بودیم؛ درحالیکه عطر نرگس در سرخ‌رگ‌هامان سُر میخورد و وُد درگوش‌هامان مشغول نجوا بود، بازگشتیم به همان نقطه‌ی آغاز. در هنگام بازگشت، احساس کردم زمان هیچ تفاوتی نکرده. انگار شبیه فیلم‌های «کریستوفر نولان»، جسم‌مان را جا گذاشته و با روح‌مان ساعت‌ها، زندگی کرده بودیم. راستش را بخواهی‌ تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم. این لحظه‌های عمرم را خیلی دوست دارم کادح. خیلی. کاش می‌توانستم آرزو کنم که زمان، متوقف شود، روح‌ها از قفسِ تن‌شان خارج شود و بعد همه‌ی ابناء بشر در وادی صدق با یکدیگر‌ ملاقات می‌کردند.

  • کادح

سلام بر روز جدید، سلام بر حیآت جدید، سلام بر ضربان قلب جدید، سلام بر همه‌ی لحظاتی که در پیشگاهِ کریمانه‌ی تو نفس میکشیم، دل‌تنگ می‌شویم، عاشقی میکنیم و می‌میریم...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ آذر ۰۱ ، ۰۲:۵۸
  • کادح

و اما تو به صدای قلب ما گوش کن، ما شنوای خوبی برای این تپش‌های حزین و حیران و دل‌تنگ، نیستیم و کسی جز تو رازهای آرام‌گرفته بر قفسهٔ سینه‌ی ما را نمی‌داند...

  • ۰۲ آذر ۰۱ ، ۰۱:۰۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ آبان ۰۱ ، ۱۷:۵۵
  • کادح

اگرچه ربطی نداره اما امروز با انقلاب انگلیس شروع شد و امشب به باخت بازی «آندو» با طعم بهشتیِ بستنیِ قهوه ختم شد. و خب من می‌خوام از امروز، زیبایی‌هاش، کسی که لباس هامو مادرانه انداخت توی ماشین و فرستاد دم در اتاقم، از «دوران»، از خدمات متقابل مواد خامِ املت و مرغ سوخاری، از خنده‌هامون موقع بازی، از حضور تأثیرگذار اجرام آسمونی داخل اتاق و حومه، از کوکی‌ها، از سفره‌ی باحال شام، از حنینِ محبوبم، از صداقت‌ها و رفْق‌های ناب، از استاد، از رئیس جمهور و از همه‌ی کسانی که توی رهاییِ این دنیا از قید و بندها تأثیرگذارن؛ کمال تشکر رو داشته باشم. خدایا خیلی مشتی هستی؛ مراقب «هستی‌» بنده‌هات باش:)

  • ۲۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۲۱
  • کادح

در کدام سوی زمین آرمیده‌ای که به هر طرف نگاه میکنم ردپای تو را به آن میبینم؟ تو را زمان با خود به کدام لحظه برده است که ثانیه‌های اکنون و همیشه‌ام دلتنگی‌ات را فریاد می‌زنند؟ به نظاره‌ام در کجای جهان ایستاده‌ای که خاطره‌هایم گریه میکنند و آینده‌ام از ندیدنت واهمه دارد؟

  • کادح

ساده بودن، خاص حرف نزدن، ادعا نداشتن، مغرور نبودن، محبت کردن، بی‌دریغ و وسیع بودن، انتظار نداشتن، بی توقع بودن، لب‌خند به روی لب داشتن، با اشتیاق کاری را انجام دادن، عزت نفس، خاکی بودن، سخت فکر نکردن و آسان گرفتن، سخت حرف نزدن و طاقچه بالا نگذاشتن، خودشاخ نپنداشتن، خودنمایی نکردن، رک و صریح بودن، با زبان‌بازی کاری را از پیش نبردن، رعایت کردن ادب و حرمت نگه‌داشتن ،حریص نبودن، خودخواهی نکردن، صادق بودن، صادق حرف زدن، صادق نگاه کردن، صادق خندیدن، خیلی زیباتر از دنیایی هستند که ما آدم‌ها برای هم ساخته‌ایم. 

  • کادح

تنم بی‌رمق بود. خسته بودم اما بیشتر از اینکه خسته باشم توی دلم غم موج‌سواری می‌کرد. دل‌تنگی آواز می‌خوند، شادی یه گوشه می‌خندید و شوق سعی میکرد، رگ‌های قلبم رو احیاء کنه. همه‌ی اجزاء وجودم در اون لحظه می‌تونستن منو محاکمه کنن ولی من حتی اگه متهم هم میشدم، جوابی نداشتم که به محکمه‌ی عقل‌م ارائه بدم. هنوز هم ندارم. هیچ وقت ندارم. یعنی اگه دلم بابت فشردگی و تنگی ازم شکایت کنه، میپذیرم حرفش رو و بهش حق میدم. چشام اگه اشک ریختن رو برای غم‌هام تجویز کنن، به سرعت رعد و برق بر ثانیه، مستجاب میشن و شوق اگه بخواد قفسه‌ی سینه‌م رو بشکافه و از شمال‌غربی تنم به سمت آسمون پرواز کنه، هیچ وقت جلوش رو نمیگیرم‌. تا اینجای ماجرا، «من» رو شنیدید. و اما طرف دیگر ماجرا؛ کسی رو با بیست سال و ۱۱ ماه تجربه‌ی زیسته بر این جهان تصور کنید که «همدرس» یه وروجکِ سرتق ده‌ساله‌ست و داره بهش درس میده و باهاش تمرین‌های ریاضی رو حل می‌کنه. [اما خوابش میاد] من خوابم میومد و هر لحظه ممکن بود، چشام رو ببندم و روحم رو بردارم و از تنی که نشسته سر تدریس‌ش، فرار کنم. من خوابم میومد و دلم میخواست خاموش شم. اما ساعت ۷ عصر بود و چشم‌هام درخواست بی‌جایی‌ رو به سلول‌های مغزم وایرال کرده بودن. نه تنها این ساعت برای خوابیدن، زود بود که من سر کلاس بودم و حتی هنوز باید انرژیم رو برای یه کلاس دیگه از گوشه و کنار وجودم جمع میکردم. توی این لحظه که همه‌ی خواهشم خواب بود، به رفیق‌ترین رئیس دنیا پیام دادم و نوشتم: «خوااابم میاد.» و ازش خواستم واسه پریدن خوابم، نسخه بپیچه. نسخه‌های خوبی که تجویز کرد، اصلا قابل اجرا توی اون شرایط نبودن و چون سه طبقه باهم فاصله داشتیم، فقط از من پرسید:«کجایی؟» و خیلی عادی گفتم «اتاق سرپرستی.» این پیام‌ها رو باهم رد و بدل کردیم و به صِرف اعلام وضعیت؛ من «قرار» گرفتم و مقادیری هوش به سرم برگشت تا اینکه بعد از ۱۰ دقیقه در اتاق سرپرستی باز شد و من رئیسی رو دیدم که با یه لیوان کاپوچینو کنار در وایستاده و با ضرباهنگ نفس‌هاش به من نزدیک می‌شه‌. اونقدر نزدیک که شوق بتونه تنگنای سینه‌ی من رو بشکافه و خودش رو به آغوش «فاطمه‌زهراء» برسونه. اونقدر که مجبور نباشم، با نگاه متحیّر و غرق امید و ذوق‌مندم با چشم‌های لطیف و صمیمی‌ش حرف بزنم و تشکر کنم. اونقدر که بتونم بایستم و بغلش کنم و بگم به تعداد پله‌هایی که از طبقه‌ی سوم تا اینجا اومدی ازت ممنونم و به تعداد نفس‌های حنین و روح‌نوازی که می‌کشی، خدارو بابت وجود داشتن‌ت توی این سیاره‌ای غریب شاکرم. اما نشد و نگفتم. نشد و چون سر کلاس بودم نتونستم همه‌ی احساسم رو کلمه کنم و بعد از مدتی رفت...حالا من بودم و خوابی که از پشت پلک‌هام پریده بود. من بودم و رفْق کافئین‌داری که به رگ‌های قلبم تزریق شده بود. ماجرای این لیوانی، که توی عکس می‌بینید همینه. همینقدر ساده اما متفاوت. همینقدر دل‌نشین و ذوق‌آور. سهم من از اون سکانس، کاپوچینو نبود، که مقادیر زیادی، رِفْق خالص بود. اینقدر ناب و ازلی، که احساس میکنم این صحنه رو جایی در ماورای رؤیاهام دیدم. همین:)

  • ۱۷ آبان ۰۱ ، ۰۴:۰۴
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۰:۲۹
  • کادح

مدت‌ها فکر می‌کردم تنها لازمه‌ی حیآتِ انسان، نفس کشیدن در نهایت رفْق و صِدْق است اما من اشتباه فکر می‌کردم. لازمه‌ی حیات انسان، «کلمه‌ٔ طیبه‌»ست‌. همان کلمه‌ای که می‌تواند انسان را زنده کند، پیدا کند، معرفت و امید ببخشد، مؤمن کند، عاشقی بیاموزد، بمیراند و جاودانه کند. القُلُوبْ قَدْ تَحْیا بِکَلِمَةً طَیِّبَه...

  • ۱۳ آبان ۰۱ ، ۲۳:۴۰
  • کادح

به‌خاطر ملاقاتِ بعضی آدم‌ها، تموم شدن برخی رفاقت‌ها، در آغوش گرفتن بعضی‌ آرزوها، به بن‌بست خوردن خیلی از احساسات، بابتِ خیلی از نشدن‌ها، تحقق و ممکن شدن خیلی از محالات، بابتِ بسته بودن خیلی از درب‌ها و باز شدن بسیاری از راه‌ها که به ذهنمان هم خطور نمی‌کرد، برای خیلی از چیزهایی که ما نمی‌دانستیم و تو می‌دانستی، برای لحظاتی که قلب ما را قوت‌ دادی برای تپیدن، بابت شوق‌ها و امید‌ها، برای رزق‌های ناب و محبوب، برای چشیدن طعم ابتلائات و کنار رفتن پرده‌ها از پیش روی چشم‌های انسان، برای رفتن‌ها و رسیدن‌ها، برای مهربانی و لطافت دست‌هایت، برای همه‌ی اجابت‌ها، برای برق‌ زدن چشم‌ها از شدت ذوق، برای نزول باران بر وسعت خاک، برای دوست‌داشتن‌ها، نجواها، زمزمه‌کردن‌ها، برای زندگی و مرگ، بابت حرکت به سمت رشد‌، بابت تحمل دردها، بابت رها شدن نفس‌های حزین از میانه‌ی تنگنای قفسه‌ی سینه‌، بابت اینکه ما را می‌شنوی و بابت آنکه برای ما خدایی می‌کنی...از تو ممنونیم:)

  • کادح

اون لحظه‌ای که از دل‌تنگی‌هام فقط به تو پنآه میارم و فقط به تو فکر می‌کنم، زیباترین و باشکوه‌ترین حس ممکن رو برام داره. تو مأوای أمن منی توی این هزارتوی عجیب و غریب دنیا...

  • کادح

  • کادح

دل‌تنگ توام و نبودت را به اندازه نبود یک قلب در سینه‌ام، نبود یک پدر در خانه و نبود یک مأمن برای وطنم، احساس می‌کنم...

* ۴۱۰ یک سینمایش دیدنی‌ست که این شب‌ها در برج میلاد به نمایش گذاشته شده.

  • کادح

در راستای گفتگوهای شبانه‌ی اتاق ۲۲۰ دیشب یه سؤال پرسیدم از بچه‌ها: «بنظرتون واحد شمارش زخم چیه؟» رضوانه گفت: «صبر.» فروغ گفت: «وجود.» و فاطمه سادات جواب داد: «خاطره‌ها.» میبینی کادح؟ به تعداد آدم‌های روی کره‌ی زمین، واحد شمارش زخم متفاوته. رضوانه می‌گفت: «آدم‌ها بر ناسورهاشون صبوری می‌کنن، پس باید لایه‌های صبرشون رو بشمریم.» فروغ می‌گفت: «هر ناسور، از لایه‌‌های وجودی انسان پرده برداری می‌کنه و هر زخم در وجود انسان تغییراتی رو ایجاد می‌کنه و این باعث میشه وجود انسان دائما در حال انقلاب باشه.» جواب هرسه‌شون برام محبوب و شگفت‌انگیز بود:) ولی من هنوز نمیدونم واحد شمارش زخم چیه؟ آخه بنظرم کمیت زخم‌ها اهمیت نداره. درواقع لزومی وجود نداره که ما زخم‌ها رو بشمریم و برای این کار واحد در نظر بگیریم. چون اساسا، شمارش معنا نداره و اگه قرار باشه چیزی سنجیده بشه، اون عیّار و ارزش زخم‌ها و مرهم‌هاست. متوجه حرفم میشی؟ این مهمه که انسان ناسورهای با ارزش رو به میعادگاه‌‌ حضورش بپذیره. کم یا زیادشون هم اصلا محلی از اعراب نداره. چه بسا زخم‌های زیادی که کوچک‌اند و عیارشون بالا و چه بسا زخم‌های کمی که بسیارند و بی‌ارزش...

  • کادح

کادح عزیزم! ما در هیچ سرزمینی زندگی نمی‌کنیم. ما حتی بر روی کره‌ی زمین در میان هیاهوی این شهر عجیب هم زندگی نمی‌کنیم. منزل حقیقی من و تو قلب کسانی‌ست که دوستشان داریم. حیآت واقعی ما در صدق و رِفْق معنا دارد.

  • کادح

این روزها در مِه‌آلودترین روزهای جوانی‌ام قدم می‌زنم. جز مِه چیزی نمیبینم و فقط برحسب پیش‌فرض‌های ذهنم می‌دانم در پشت این پرده‌ی حریر سفید‌رنگ، یک جنگل سبز نفس می‌کشند. راه‌ها مرا به امتداد خود فرا می‌خوانند و نور در هنگامه‌ی طلوع فجر، منتظر مبعوث شدن من است. اما در این لحظه تا چشم کار می‌کند مه میبینم. نه کسی را... نه راهی را... نه چیزی را... و تهی از هرگونه‌ احساس پایداری زنده‌ام. این روزها بی‌وقفه مشغولم. بی‌دلیل راضی و آرامم، و با هزار و یک غمِ آرام، مأنوسم. این روزها هیچ خبری برایم معنا ندارد. دلتنگی‌هایم را گم‌ کرده‌ام و به شمارش‌ آه‌های عمیق نهفته در سینه‌ام پناه برده‌ام و کاشفِ زفراتم را صدا می‌زنم. شرایط ارائه‌ی سرویس یکپارچه‌ی اشک‌هایم را ندارم و مقادیری آشفته‌ام. شاید شلوغی‌ برنامه‌ام مرا به این روزهای مه‌آلود کشانده و شاید اینکه بی‌‌هیچ داستانی به زندگی ادامه میدهم. شاید دنیای آدم‌هایی که میبینم برایم بی‌معنا شده و شاید چون دستِ دنیا برایم رو شده به چنین حالی دچار شده‌ام. به هرحال دنیای من به طرز باور نکردنی‌ واقعا آرام و خالی‌ست. آرام است چون امید تنها سرمایه‌ی این روزهای من شده و خالی‌ست چون آنکه باید باشد، نیست. در دنیای من نیست. در جغرافیای حیاتش نیستم. کارخانه‌ی ذهنم فقط سوال تولید می‌کند. زبانم به گفتگوی بی‌اثر نمی‌چرخد. گوش‌هایم ظرفیت شنیدن هرکس و هرچیز را ندارند اما چشم‌هایم... چشم‌هایم، بار همه‌ی غم‌های آرامم را دارند به دوش می‌کشند و نمی‌بارند. چشم‌هایم به تماشا نشسته‌اند و همچنان مات و مبهوت در سکوت به زمین و ساکنانش نگاه می‌کنند. اقلیم آدم‌هایی که میبینم شبیه کوهستان است. گاهی مغرور. گاهی خرد و کوچک. گاهی تیز و تند و شکننده. گاهی خودخواه. گاهی غم‌بار و محزون. گاهی آشفته و حیران. گاهی با اراده و قوی. گاهی زیبا. گاهی... به هرحال برفراز سپیدی جهانی که میبینم هوا سرد و است. کوهستان غالب آدم‌های جهانم برفی‌ست و من با خود فکر می‌کنم که چقدر دنیای آرام‌تری داشتیم؛ اگر واقعیت‌ وجود نداشت و ما با حقیقت هرچیز رو به رو میشدیم. باور کنید واقعیت‌ها خیلی تلخ‌اند. من حقیقت هر چیزی را دوست دارم. حتی حقیقت مه را می‌پرستم و سپیدیِ آسمانم را دوست دارم، چون باعث میشود برای دیدن تقلا کنم. چون باعث می‌شود برای عبور از این روزهای مبهم، تا افق‌های دور بدوم. آنقدر بدوم که از هیجان و اشتیاق رسیدن به نقطه‌ی آغاز و سبزِ جهان، نفس نفس بزنم. آنقدر بدوم که عطش تنها سمفونی لب‌هایم باشد و شراب طهور تنهای خنکای وجودم. دلم می‌خواهد تا آن درخت سدری که در انتهای عالم است بدوم و بعد روحی که آرزویش می‌کنم را در آغوش بگیرم و نفس‌های باقی‌مانده‌ام را به آدم‌های زمین ببخشم و از این دنیا عروج کنم و بروم... و بروم... و بروم و دیگر هیچ‌گاه به این تبعیدگاه مه‌آلود باز نگردم.

  • کادح

به راستی آیا عشق، دوستی و محبّت از ما انسان‌های بهتری می‌سازند؟ 

  • کادح

ضربان قلبم این‌چند روز اینجوری بود، هست و احتمالا خواهد بود. همین‌قدر، تند، ریتمیک، مشعوف، غمناک، با‌ ضرب، امیدوار، بی‌پروا، غریب‌وار، رها، دل‌تنگ، متحیّر، متحیّر، متحیّر، متحیّر، متحیّر...

  • کادح

حقیقت این دنیا آن است که جراحات انسان هرچقدر هم عمیق باشند به دست خدای مرهم‌ها، التیام می‌یابند و ما اگر از امید سرشار باشیم، از صبوری خسته نشویم و آرزوهایمان را فراموش نکنیم؛ پس از این انتظار طولانی، این چشم به راهی، این دلتنگی مدام، به مقصود خواهیم رسید و قلب‌مان میزبان مرهم‌هایی خواهد شد، که توأمان از آسمانِ رحمتش نازل می‌شوند...

  • کادح

من خیلی به این فکر می‌کنم که «بهشتم کجاست؟» خیلی تصورش می‌کنم. خیلی توی اتمسفرش خودم رو قرار میدم. ولی اول و آخر می‌رسم به تو! من آمال زمین خورده‌ی زیادی دارم، ولی تمناهای عجیب و آرزوهای غیر ممکن زیادی هم داشتم که با یه نگاه، یه اشاره، یه لب‌خند همه‌ی محالاتم رو ممکن کردی. من به مرگ زیاد فکر میکنم. به اینکه اون لحظه‌ی آخر سکانس‌های اصلی زندگیم چی‌ان. جدای از همه‌ی کارهای خوب و بد؛ فکر می‌کنم سکانس‌های واقعی حیات من، اون موقعیه که در کنار توام. با توام، برای توام. من آدم خوبی نیستم و حتی خوب بودن رو هم بلد نیستم. ولی تو بهشت منی... راهِ خودت رو نشونم بده.

  • کادح

من خیلی به این فکر می‌کنم که «بهشتم کجاست؟» خیلی تصورش می‌کنم. خیلی توی اتمسفرش خودم رو قرار میدم. ولی اول و آخر می‌رسم به تو! من آمال زمین خورده‌ی زیادی دارم، ولی تمناهای عجیب و آرزوهای غیر ممکن زیادی هم داشتم که با یه نگاه، یه اشاره، یه لب‌خند همه‌ی محالاتم رو ممکن کردی. من به مرگ زیاد فکر میکنم. به اینکه اون لحظه‌ی آخر سکانس‌های اصلی زندگیم چی‌ان. جدای از همه‌ی کارهای خوب و بد؛ فکر می‌کنم سکانس‌های واقعی حیات من، اون موقعیه که در کنار توام. با توام، برای توام. من آدم خوبی نیستم و حتی خوب بودن رو هم بلد نیستم. اصلا نمیدونم چجوری خدمت کنم، بهتره. ولی تو بهشت منی... راهِ خودت رو نشونم بده.

  • کادح

‌کادح، کاش یک گلدان کوچک سفید به من هدیه می‌دادی و می‌گفتی: ‌«درونش، قلبت را بکار و هر روز به آن آب بده، برای رشد بهترش با آن حرف بزن، در معرض نورِ تازه متولد شده‌ی خورشید باشد و...» آنگاه من قلبم را درون آن گلدان می‌کاشتم و در هنگامه‌ی طلوعِ به تماشای اولین جوانه‌های سبزش می‌نشستم و ذوق می‌کردم. من به یک غلیان جدید در قلبم نیاز دارم. می‌خواهم قلبم با شوق در خاک ریشه بدواند...

  • کادح

من خیلی به این فکر می‌کنم که «بهشتم کجاست؟» خیلی تصورش می‌کنم. خیلی سعی می‌کنم خودم رو توی اتمسفرش قرار بدم؛ ولی اول و آخر می‌رسم به تو! بهشت من سرزمین نیست. خاک نیست. خیال نیست. آرزو نیست. بهشت من در معنایی غایی «تو» نهفته‌ست. میدونی من آمال زمین خورده‌ی زیادی دارم، ولی تمناهای عجیب و آرزوهای غیر ممکن زیادی هم داشتم که با یه نگاه، یه اشاره، یه لب‌خند همه‌ی محالاتم رو ممکن کردی. من به لحظه‌ی آخر زندگیم خیلی فکر می‌کنمم، اون فیلمی رو که سکانس‌های اصلی عمرم رو توش نشونم میدی، خیلی تصور تصور می‌کنم. جدای از همه‌ی کارهای خوب و بد؛ فکر می‌کنم سکانس‌های واقعی حیات من، اون موقعیه که در کنار توام. با توام، برای توام. من آدم خوبی نیستم و حتی خوب بودن رو هم بلد نیستم. اصلا نمیدونم چجوری خدمت کنم، بهتره. ولی تو بهشت منی... راهِ خودت رو نشونم بده.

  • کادح

شاید یک روز در حوالی جوانی‌ام، در برابر جهان بایستم و ماجرای غربت خیل عظیمی از انسان‌ها را تعریف کنم. شاید یک‌روز قبل از آنکه به دیدار تو بیایم، با سرزمینی که شاهد دل‌تنگی‌هایم بود وداع کنم و بر خاکِ سرخ سر به سجود بگذارم. شاید یک روز آن خنده‌ی دور، نزدیک شود، بر لب من بنشیند. شاید آن قاصدک یک روز، تو را به من بشارت بدهد. شاید روزی بالاخره در منتها الیه طلوعِ فجر بتوانم به چشم‌هایت نگاه کنم و بگویم چقدر دوست‌داشتنت را دوست دارم. شاید یک روز بتوانم همه‌ی حرف‌هایم را نفس به نفس تو، نجوا کنم. شاید یک روز بتوانم غم‌هایم را برایت بشمارم و بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. شاید یک روز؛ شاید...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ مهر ۰۱ ، ۱۶:۵۹
  • کادح

ما چهار نفریم. پیشونی نفر اول رو بوسیدم و گفتم، غصه نخوریا، زود برمیگردم و از دور مراقبتم. همون لحظه این آیه‌ اومد توی ذهنم «فإنَّکَ بِأعْیُنِنا». بعد نفر دوم که نیمی از وجود منو تشکیل داده، رو بغل گرفتم و گفتم: من هر بار بیشتر از تو ممنونم. هربار بیشتر... و بعد نتونستیم با اشک ادامه بدیم و کلماتمون رو به اشکِ توی چشآمون سپردیم. به  نفر سوم هم گفتم برادری کردید و لب‌خند زد. ما چهار نفریم. نمیدونم چرا چهار نفریم. نمیدونم نفر پنجم در چه حاله. نمیدونم حیآت جدیدش چقدر براش لذت بخشه؛ ولی احتمالا اگه بود منو از زیر قرآن رد می‌کرد و میگفت برو مادر به سلامت. احتمالا اگه بود... اگه بود... اگه!

  • کادح

گاهی که حس خوش‌بختی توی رگ‌های آبی دستم موج میزنه؛ به خودم میگم: «ببین خدا انحنای غمگین موج‌های تو رو چقدر خوب بلده که اینقدر راحت بهت حسِ رضایت رو تزریق میکنه و تو رو به لبه‌ی أمن ساحل می‌رسونه.» میدونید، آخه قبلا روی نمودار وجودم در سطح معمولی‌ِ رضایت از زندگی بودم. اما حالا ببین کاراشو! هر لحظه ممکنه از اشتیاق جون بدم. ته دلم اونقدر آرومه که انگار نه انگار دریا طوفانیه. نمیدونم. همه‌چیز برام شکلات نشده‌آ، اتفاقا حرکت برام سخت‌تر شده. من و ما تنهاتریم، خسته‌‌ام. روحم یارای بودن نداره. مشغولیت و دغدغه‌ی ذهنم به صورت تصاعدی تورم داره، نقدینگی جیبم رو باید کنترل کنم و کلی موضوع دیگه... به هرحال منم سهمِ خودم رو از دنیایی که مصطفی(ص) فرمود ساعتی‌ست؛ دارم. ولی این بدبختیا برام به طرز معجزه‌آوری اهمیت ندارن. شاید چون دیگه هیچ‌کدوم دست من نیستن. شاید چون دل‌سپردم. شاید هم چون به مرحله‌ی بی‌حسی رسیدم و هزار شاید دیگه که نمیدونم درستن یا غلط. ولی خوش‌حالم و دلم می‌خواد از شدت لب‌خندی که قلبم رو نوازش میده گریه کنم. مگه من از خدا چیزی جز این می‌خواستم؟ نه. یادم نمیاد. همین. تا آخر دنیا فقط همین: مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکْ/ راضیَةََ بِقَضٰائِک...

  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مهر ۰۱ ، ۰۶:۱۹
  • کادح

از حالم پرسیده بودی کادح، خوبم و رها و امیدوار اما خستگی راه هنوز از تنم بیرون نرفته و باطری‌ام زود تمام می‌شود. شب‌ها قبل از هجوم تاریکی می‌خوابم و روزها، با تلألؤ نور تازه متولد شده‌ی خورشید روی صورتم، بیدار می‌شوم. چند روزی‌ست تصویر رؤیایی در آغوش گرفتن آرزوهایم لحظه‌ای از پیش روی چشمانم کنار نمی‌رود. سرشارم از غمی که در میانه‌ی قفسه‌ی سینه‌ام دمام می‌زند و همه‌ی وجودم هماهنگ شده با حزنی که با هر ضربان به پرده‌ی نازک قلبم می‌کوبد. هوا هم سرد شده. آنچنان که حتی همین الان که برایت می‌نویسم، دست‌هایم مثل برف سفید شده‌اند و احساس می‌کنم در رگ نبضم کریستال یخ گذاشته‌اند. راستی یادت هست از تنهایی و غربت شکایت کرده‌ بودم؟ من شکایتم را پس گرفتم. حالا دیگر من و تنهایی باهم عجین شده‌ایم. من و غربت سر به روی شانه‌ی هم می‌گذاریم و آواز می‌خوانیم. آشوب‌ها، تغافل‌ها و تعارض‌ها ذهنم را درگیر کرده‌اند. از خواندن خبرها عصبانی‌ام و مقادیری خشمگین، ولی دارم سعی‌ می‌کنم آرام شوم. درد در طواف ماهیچه‌ی کوچک شمال غربی تنم راه می‌رود و تسبیح می‌گوید. خودم را سرگرم درس و کتاب و دانشگاه‌ کرده‌ام اما هنوز چمدانم برای سفر بعدی آماده نیست. احتمالا این بار که بروم، بعد از چند ماه به خانه برمی‌گردم. همه‌ی وسایلم را ریخته‌ام وسط اتاق و نمیدانم کی قرار است جمع‌شان کنم. دلم می‌خواهد زمان سریع بگذرد. سریع زندگی کنم. به آن روزهایی بروم که اشک شوق از چشم‌هایم جاری‌ست و میان گریه و خنده بلاتکلیف مانده‌ام. می‌خواهم به روزهایی بروم که آرامم، که قرار گرفته‌ام. که به تماشا نشسته‌ام، که دست در دست أنس تو از قفس تنم پرواز کرده‌ام. می‌خواهم قلب‌م برَهَد از تپش‌های گاه و بی‌گاه...

  • ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۵:۵۰
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۳۵
  • کادح

گاهی دوست دارم بمیرم؛ نه چون زندگی خیلی سخته یا چون دنیا یه قفسه؛ فقط چون شوق دارم به حیاتِ جدیدم و چون اون دنیا خیلی برام شگفت‌انگیز و زیباست. گاهی‌ دوست دارم حلاوت مرگ رو بچشم؛ گاهی دوست دارم مرگ رو از نزدیک ببینم و بعد به تماشای جهانی بشینم که بعد از من به حرکت‌ش ادامه میده؛ اما فورا پشیمون می‌شم. فورا پشیمون می‌شم. من نمی‌خوام بمیرم. نمی‌خوام با مرگ به اون دنیا سفر کنم. من حیات و ممات مؤثر می‌خوام. من می‌خوام خدمت کنم... من هنوز خیلی جوونم برای مردن! من هنوز خیلی زندگی نکردم. من هنوز خیلی آرزوها برای دیدن محبوبی که منتظرشم دارم...

  • ۴ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۳۲
  • کادح

واقعا چرا اصواتِ مختلف رو به بهانه‌های مختلف‌ هزار بار می‌شنویم؟ چه فرایندی توی مغز‌مون اتفاق میفته که برای Nامین دفعه، باز هم یه مداحی، یه آهنگ، یه موزیک بیکلام، یه صدا رو پلی می‌کنیم؟ یعنی چه اتفاقی میفته؟ چه ماده‌ای توی فضای مغزِ گردو مانندِ حیرت‌انگیزمون ترشح میشه؟ چجوری گاهی توی موقعیت‌های مختلف می‌تونیم اشعار و ابیاتی رو مدام تکرار کنیم،  خسته نشیم؟ مغز ما از کجا میفهمه که مغمومیم، عاشقیم، مهجوریم، منکسریم، دل‌تنگیم، تنهاییم، غریبیم،سرخوشیم، متحیر و...؟ واقعا چه دلیلی داره که ما با اطمینان می‌تونیم روی دور تکرار واژه‌ها و صداها باشیم، دل‌تنگی رو تشدید کنیم، اشک‌ها رو روان کنیم، خاطرات رو زنده‌تر کنیم و بعد لذت ببریم؟ ها؟ عجیبیم پسر. عجیب!

  • ۲ نظر
  • ۱۶ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۳
  • کادح

چه خوب است که انسان روحی را یافته باشد که بتواند بزرگ‌ترین شادی‌‌هایش را در آن بیابد. را‌زهایش را به امانت او بسپارد. درد‌هایش را به او بگوید. زیبایی‌های جهان را با حواسِ او در آغوش بکِشَد. با آرزوهایش در جهانِ خواسته‌های او درنگ کند. در پناه أمن او آرام بگیرد. سر به روی شانه‌های او بگذارد، و آهسته اشک بریزد. با ذکر نام او از جامِ حیات بنوشد و حتی با او رنج بکشد. برای او دل‌تنگ باشد. به‌ خاطر او سختی‌ها را تحمل کند و پیش برانَد. هنگامی که می‌خندد به او نگاه کند. چقدر خوب است انسان؛ برای قلبش، أنیس داشته باشد. چقدر این کلمه زیبا و آرزو شده‌ است.

  • ۲ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۱۹
  • کادح

من کی اینقدر بزرگ شدم که به جای فکر کردن به راه‌های رسیدن به آسمون و بغل گرفتن یه تیکه‌ از ابرها، به جای فکر کردن به نقش برچسب آدامس خرسی‌م، به طعم آبنبات چوبی‌م، به جراحی پلاستیک صورتِ بستیِ عروسکیم، به رنگ‌آمیزی نقاشی‌هام؛ به فندک تب‌دارِ چاووشی گوش بدم و با همه‌ی وجودم زمزمه کنم که «چشمآی بارونیم، پاهای بی‌جونم، روحِ سرگردونم، گلای ایوونم، خنده‌ی غمگینم، بار روی دوشم، دوست دارن برگردی» ها؟ کی؟

  • ۱ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۵۲
  • کادح

من شیفته‌ی درنگ در ثانیه‌هایی هستم که فقط به اندازه یک دم و بازدم من رو به غایتم متصل کنن. شیفته‌ی نگاه کردن به خلقت. شیفته‌ی مواجه شدن با احساساتِ واقعی. شیفته‌ی همین ترسی که از برابر چشمم عبور کرد. شیفته‌ی غمی که در دلم دمام می‌زنه. شیفته‌ی حُبی که در قلبم غلیان داره. شیفته‌ی قطرات سیالی که در چشمم موج میزنن. من با همه‌ی مرگی که قدم‌هام رو محاصره کرده؛ شیفته‌ی تنفس هستی‌ و زندگی‌ام. شیفته‌‌ی آرمیدن در جوار نور. نمی‌دونم تصورتون از آرمیدن چیه؟ اما آرمیدن برای من اونجایی معنا پیدا میکنه که با هر رنج و سختی و مشقتی چشم‌هات رو ببندی و بعد سراسر حجم ریه‌هات خالی بشه و بگی «آخ‌عیش. تموم شد. من رسیدم. من زندگی کردم.» غایت برای من رسیدن به لحظه‌ایه که سید مرتضی توی گنجینه‌های آسمانی  به تصویر کشیده. من برای رسیدن به اون لحظه تلاش می‌کنم. اونجا که میگه: «غایت خلقت جهان، پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد؛ بر هرچه ترس و شک و تردید  و تعلق است غلبه کنند.»همین. خیلی شکوهمنده. خیلی خواستنیه...

  • ۱ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۲
  • کادح
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۰۲
  • کادح

من همیشه از آدم‌ها آرزوهایشان را می‌پرسم و همیشه همه‌ی آنها در واکنشی واحد دمی درنگ می‌کنند؛ سپس انگار که برای لحظه‌ای هم که شده می‌خواهند در مهِ خواسته‌هایشان به سراغ دورترین أمل‌شان بروند؛ نفس عمیقی می‌کشند و همزمان که چشمانشان برق می‌زند، آرزویشان را می‌گویند. من هم به تعداد جواب‌هایی که شنیده‌ام، به این سوال فکر کرده‌ام و اگر تو از آرزویم بپرسی بی‌درنگ و به گواه نفس‌هایم میگویم: «گشایش». آرزو و خواست قلبی من گشایش است. گشایش برای انسان، قلب‌ها، زبان‌ها، ذهن‌ها، دست‌ها، چشم‌ها، درها، پنجره‌ها، آسمان‌ها. کاش روزی در کنار تو تحقق آرزویم را ببینم کادح. راستی آرزوی تو چه بود؟

  • ۴ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۴۱
  • کادح

در جهانی که با گریستن آغاز میشود و با گریستن پایان میابد، پیامبری را شناختم که معجزه‌اش کلمه بود و «امید و لبخند» را برایم تلاوت کرد. از آن پس من به سلسلهٔ امیّد اقتدا کرده‌ام،طلوعِ فجر را دوست دارم و اینجا کلماتم را به امانت میگذارم...

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات